عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۵
ازین درخت بدان شاخ و بر نمی‌بینی
سه شاخ داری، کور و کری و گرگینی
میان آب دری و ز آب می‌پرسی
میان گنج زری، مس قلب می‌چینی
خدات گوید تدبیر چشم روشن کن
تو چشم را بگذاری و می‌کنی بینی
اگرچه تیره‌شبی، رو به صبح صادق آر
مگو که صبحم صبحی، ولی دروغینی
رسید نعرۀ عشرت ز ناصر منصور
غدوت اشربها والخمار یسقینی
مجردان همه شب، نقل و باده می‌نوشند
درین خوشی که در افواه سابق الدینی
مثال دنب ز پس مانده‌یی، ز سرمستان
تو مست بستر گرمی، حریف بالینی
چو غافلی ز ثواب و مقام مسکینان
مراقب ذهبی، دشمن مساکینی
گل است قوت تو همچون زنان آبستن
تو را ازان چه که در روضه و بساتینی؟
دی و بهار همه سال مار خاک خورد
اگر انار زند خنده، تین کند تینی
اگر چه نقش لطیفی، نه سر به سر نقشی
وگر چه زادهٔ طینی، نه سر به سر طینی
هلا، خموش که دیوان دف تو تر کردند
کانیس دفتری و طالب دواوینی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۵
با چرخ گردان، تیر هوایی
دارد همیشه قصد جدایی
هٰذا محمد، قتلی تعمد
و انا معود حمل الجفاء
هٰذا حبیبی، هٰذا طبیبی
هٰذا ادیبی، هٰذا دوایی
هٰذا مرادی، هٰذا فؤادی
هٰذا عمادی، هٰذا لوایی
پر کن سبویی،‌ بی‌گفت و گویی
با های و هویی، گر یار مایی
هان ای صفورا، بشکن سبو را
مفکن عمو را، در‌ بی‌نوایی
گر شد سبویی، داریم جویی
در شهره کویی، گر تو سقایی
این عیش باقی، نبود گزافی
بی پر نپرد، مرغ هوایی
بنمای جان را، قولنجیان را
تنهاروی کن، رسم همایی
از بهر حس شان، جسم نجس شان
زیشان چه خیزد؟ گند گدایی
زین رز برون بر، گنده بغل را
پهلوی نعنع کن گندنایی
بسیار کوشی، تا دل بپوشی
هر جزوت این جا، بدهد گوایی
ننوشته خواند، ناگفته داند
تو سخت رویی، بس‌ بی‌حیایی
چون نیست رختت، چون نیست بختت
زان روی سختت ناید کیایی
جنس سگانی، وعوع کنانی
می‌گرد در کو، در خانه نایی
در خانه بلبل داریم و صلصل
کز سگ نیاید زیبانوایی
نک بلبل حر، نک بلبله پر
برخیز سنقر، تا چند پایی
عمری چو نوحی، یاری چو روحی
گاهی غدایی، گاهی عشایی
نوشی‌‌ست و می‌نوش، وز گفت خاموش
وین طبل کم زن، بس ای مرایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۴
بحر ما را کنار بایستی
وین سفر را قرار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان می‌طپند اندر ریگ
راه در جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده‌‌ها از غبار خسته شده ست
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خواره‌اند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره به آب حیات می‌نبرند
خضری آب خوار بایستی
دل پشیمان شده‌‌ست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشته‌ست
مشک نافه‌‌ی تتار بایستی
مشک از پشک کس‌ نمی‌داند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه می‌جویند
دولتی‌ بی‌عثار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات، عار بایستی
چنگ در ما زده‌‌ست این کمپیر
چنگ او، تار تار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
دم معدود اندکی مانده‌ست
نفسی‌ بی‌شمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
مرگ دیگی برای ما پخته‌ست
آن خورش را گوار بایستی
یاد مردن چو دافع مرگ است
هر دمی یادگار بایستی
هر دمی صد جنازه می‌گذرد
دیده‌‌ها سوگوار بایستی
ملک‌‌ها ماند و مالکان مردند
ملکتی پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوش‌‌ها چون مگس در آن دوغ است
هوش را هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
این مگس را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوش‌‌ها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
از کنایات شمس تبریزی
شرح معنی گذار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۵۵
در غم یار، یار بایستی
یا غمم را کنار بایستی
به یکی غم چو جان نخواهم داد
یک چه باشد؟ هزار بایستی
دشمن شادکام بسیارند
دوستی غمگسار بایستی
در فراقند زین سفر یاران
این سفر را قرار بایستی
تا بدانستی‌یی ز دشمن و دوست
زندگانی دوبار بایستی
شیر بیشه میان زنجیر است
شیر در مرغزار بایستی
ماهیان می‌طپند اندر ریگ
چشمه یا جویبار بایستی
بلبل مست سخت مخمور است
گلشن و سبزه زار بایستی
دیده را عبره نیست زین پرده
دیدهٔ اعتبار بایستی
همه گل خواره‌اند این طفلان
مشفقی دایه وار بایستی
ره بر آب حیات می‌نبرند
خضری آبخوار بایستی
دل پشیمان شده‌‌ست زانچه گذشت
دل امسال، پار بایستی
اندرین شهر قحط خورشید است
سایهٔ شهریار بایستی
شهر، سرگین پرست، پر گشته‌ست
مشک نافه‌‌ی تتار بایستی
مشک از پشک کس‌ نمی‌داند
مشک را انتشار بایستی
دولت کودکانه می‌جویند
دولتی‌ بی‌عثار بایستی
چون بمیری، بمیرد این هنرت
زین هنرهات عار بایستی
طالب کار و بار بسیارند
طالب کردگار بایستی
مرگ تا در پی است، روز شب است
شب ما را نهار بایستی
دم معدود اندکی مانده ست
نفسی‌ بی‌شمار بایستی
نفس ایزدی ز سوی یمن
بر خلایق نثار بایستی
ملک‌‌ها ماند و مالکان مردند
ملکت پایدار بایستی
عقل بسته شد و هوا مختار
عقل را اختیار بایستی
هوش‌‌ها چون مگس دران دوغ است
هوش‌‌ها هوشیار بایستی
زین چنین دوغ زشت گندیده
پوز دل را حذار بایستی
معده پردوغ و گوش پر ز دروغ
همت الفرار بایستی
گوش‌‌ها بسته است، لب بربند
خرد گوشوار بایستی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۰
جان جانی و جان صد جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی
هر که کر نیست بشنود وصفت
نعل معکوس و خفیه می‌رانی
غیر احمق به فهم این نرسد
عارت آید ازین لت انبانی
سد پیش و پس تو این عار است
که سرافراز و قطب خلقانی
چون گریزی ازین فزون گردد
کان فلان فارغ است ازین فانی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۲
لا یغرنک سد هوس عن رایی
کم قصور هدمت من عوج الآرآء
اشتهی انصح لٰکن لسانی قفلت
اننی انصح بالصمت علی الاخفاء
این همه ترس و نفاق و دودلی باری چیست
نه که در سایه و در دولت این مولایی؟
بیم ازان می‌کندت، تا برود بیم از تو
یار ازان می‌گزدت، تا همه شکرخایی
شمس تبریز شمعی‌‌‌‌ست که غایب گردد
شب چو شد روز چرا منتظر فردایی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۲۱
الا حریم لیلیٰ، علیکم سلامی
ادرتم علینا صفیة المدام
فذا ربیع وصل و نوبة التلاقی
و نعمة احاطت جمیعة الانام
تداولوا کؤسا واسکروا رؤسا
کذا یکون حقا ولیمة الکرام
فوصلکم مدید صلوا بلا انقطاع
و نزلکم مزید کلوا بلا غرام
فلا یهیم قلبی بظلمة اللیالی
ولا تنام عینی علت عن المنام
مولوی : ترجیعات
بیست و دوم
هله خیزید که تا خویش ز خود دور کنیم
نفسی در نظر خود نمکان شور کنیم
هله خیزید که تا مست و خوشی دست زنیم
وین خیال غم و غم را همه در گور کنیم
وهم رنجور همی دارد ره جویان را
ما خود او را به یکی عربده رنجور کنیم
غوره انگور شد اکنون همه انگور خوریم
وانچ ماند همه را بادهٔ انگور کنیم
وحی زنبور عسل کرد جهان را شیرین
سورهٔ فتح رسیدست به ما، سور کنیم
ره نمایان که به فن راه‌زنان فرح‌اند
راه ایشان بزنیم و همه را عور کنیم
جان سرمازدگان را تف خورشید دهیم
کار سلطان جهان‌بخش به دستور کنیم
کشت این شاهد ما را به فریب و به دغل
صد چو او را پس ازین خسته و مهجور کنیم
تاکنون شحنهٔ بد او دزدی او بنماییم
میر بودست، ورا چاکر و مأمور کنیم
همه از چنگ ستمهاش همی زاریدند
استخوانهای ورا بر بط وطنبور کنیم
کیمیا آمد و غمها همه شادیها شد
ما چو سایه پس ازین خدمت آن نور کنیم
بی‌نوایان سپه را همه سلطان سازیم
همه دیوان سپه را ملک و حور کنیم
نار را هر نفسی خلعت نوری بخشیم
کوهها را ز تجلی همه چون طور کنیم
خط سلطان جهانست و چنین توقیع است
که ازین پس سپس هر غزلی ترجیع است
خیز تا رقص درآییم همه دست زنان
که رهیدیم به مردی همه از دست زنان
باغ سلطان جهان را بگشودند صلا
همه آسیب بتانست و همه سیبستان
چه شکر باید آنجا که شود زهر شکر؟!
چه شبان باید آنجا که شود گرگ شبان؟!
همگی فربهی و پرورش و افزونیست
چو نهاد این لبون برسر آن شیر لبان
خاص مهمانی سلطان جهانست بخور
نه ز اقطاع امیرست و نه از داد فلان
آفتابیست به هر روزن و بام افتاده
حاجتت نیست که در زیر کشی زله نهان
ز چه ترسیم که خورشید کمین لشکر اوست
که ز نورست مر او را سپر و تیغ و سنان
این همه رفت، بماناد شعاع رویت
که هر آنک رخ تو دید ندارد سر جان
یک زبانه‌ست از آن آتش خود در جانم
که از آن پنج زبانه‌ست مرا پیچ زبان
هر دو از فرقت تو در تف و پیچاپیچ‌اند
باورم می‌نکنی، هین بشنو بانگ امان
شیر را گر نچشیدی بنگر تربیتش
تیر را گر بندیدی بشنو بانگ کمان
مثل او نقش نگردد به نظر در دیده
هیچ دیده بندیدست مثال سلطان
لیک از جستن او نیست نظر را صبری
از ملک تا بسمک از پی او در دوران
هین چو خورشید و مهی از مه و خورشید تو به
می‌ستان نور ز سبحان و بخلقان می‌ده
زو فراموش شدت بندگی و خدمت من
بی‌وفا نیستی، آخر مکن ای جان چمن
خود یکی روز نگفتی، که : « مرا یاری بود »
زود بستی ز من و نام من ای دوست دهن
سخنانی که بگفتیم چو شیر و چو شکر
وان حریفی که نمودیم پی خمر و لبن
من ز مستی تو گر زانک شکستم جامی
نه تو بحر عسلی در کرم و خلق حسن؟
رسن زلف تو گر زانک درین دام فتد
صد دل و جان بزند دست به هر پیچ و شکن
بی‌نسیم کرمت جان نگشاید دیده
چشم یعقوب بود منتظر پیراهن
من چو یوسف اگر افتادم اندر چاهی
کم از آنک فکنی در تک آن چاه رسن؟
نه تو خورشید بدی بنده چو استارهٔ روز؟
نه تو چون شمع بدی بنده ترا همچون لگن؟
بی‌تو ای آب حیات من و ای باد صبا
کی بخندد دهن گلشن و رخسار سمن؟!
تا ز انفاس خدا درندمد روح‌الله
مریمان شکرستان نشوند آبستن
نه تو آنی که اگر بر سر گوری گذری
در زمان در قدمت چاک زند مرده کفن؟
نه تو ساقی روانها بدهٔ ششصد سال؟
تن تن چنگ تو می‌آمد بی‌زحمت تن؟
چند بیتی که خلاصه‌ست فرو ماند، تو گو
کز عظیمی بنگنجید همی در گفتن
هله من مطرب عشقم دگران مطرب زر
دف من دفتر عشق و دف ایشان دف‌تر
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵ - قبول کردن نصاری مکر وزیر را
صد هزاران مرد ترسا سوی او
اندک‌ اندک جمع شد در کوی او
او بیان می‌کرد با ایشان به راز
سر انگلیون و زنار و نماز
او به ظاهر واعظ احکام بود
لیک در باطن صفیر و دام بود
بهر این بعضی صحابه از رسول
ملتمس بودند مکر نفس غول
کو چه آمیزد ز اغراض نهان
در عبادت‌ها و در اخلاص جان؟
فضل طاعت را نجستندی ازو
عیب ظاهر را بجستندی که کو؟
مو به مو و ذره ذره مکر نفس
می‌شناسیدند چون گل از کرفس
موشکافان صحابه هم در آن
وعظ ایشان خیره گشتندی به جان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۸ - بیان حسد وزیر
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آن که از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بی‌گوش و بی‌بینی کند
بینی آن باشد که او بویی برد
بوی او را جانب کویی برد
هر که بویش نیست، بی‌بینی بود
بوی آن بوی است کان دینی بود
چون که بویی برد و شکر آن نکرد
کفر نعمت آمد و بینیش خورد
شکر کن، مر شاکران را بنده باش
پیش ایشان مرده شو، پاینده باش
چون وزیر از ره‌زنی مایه مساز
خلق را تو بر میاور از نماز
ناصح دین گشته آن کافر وزیر
کرده او از مکر در لوزینه سیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۱ - بیان دوازده سبط از نصاری
قوم عیسی را بد اندر دار و گیر
حاکمانشان ده امیر و دو امیر
هر فریقی مر امیری را تبع
بنده گشته میر خود را از طمع
این ده و این دو امیر و قومشان
گشته بند آن وزیر بد نشان
اعتماد جمله بر گفتار او
اقتدای جمله بر رفتار او
پیش او در وقت و ساعت هر امیر
جان بدادی، گر بدو گفتی بمیر
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۲ - کشتن وزیر خویشتن را در خلوت
بعد ازان چل روز دیگر در ببست
خویش کشت و از وجود خود برست
چون که خلق از مرگ او آگاه شد
بر سر گورش قیامت گاه شد
خلق چندان جمع شد بر گور او
مو کنان، جامه‌دران، در شور او
کان عدد را هم خدا داند شمرد
از عرب، وز ترک، وز رومی و کرد
خاک او کردند بر سرهای خویش
درد او دیدند درمان جای خویش
جمله از درد و فراقش در فغان
هم شهان و هم مهان و هم کهان
آن خلایق بر سر گورش مهی
کرده خون را از دو چشم خود رهی
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۴ - اعتراض نخچیران بر سخن خرگوش
قوم گفتندش که ای خر، گوش دار
خویش را اندازۀ خرگوش دار
هین چه لاف است این، که از تو بهتران
در نیاوردند اندر خاطر آن؟
معجبی یا خود قضامان در پی است
ورنه این دم لایق چون تو کی است؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۶۰ - زیافت تاویل رکیک مگس
آن مگس بر برگ کاه و بول خر
همچو کشتی بان همی‌ افراشت سر
گفت من دریا و کشتی خوانده‌ام
مدتی در فکر آن می‌مانده‌ام
اینک این دریا و این کشتی و، من
مرد کشتی بان و اهل و رای‌زن
بر سر دریا همی راند او عمد
می‌نمودش آن قدر بیرون ز حد
بود بی‌حد آن چمین نسبت بدو
آن نظر که بیند آن را راست کو؟
عالمش چندان بود کش بینش است
چشم چندین بحر هم چندینش است
صاحب تأویل باطل چون مگس
وهم او بول خر و تصویر خس
گر مگس تأویل بگذارد به رای
آن مگس را بخت گرداند همای
آن مگس نبود کش این عبرت بود
روح او نه درخور صورت بود
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۱ - قصهٔ اعرابی درویش و ماجرای زن با او به سبب قلت و درویشی
یک شب اعرابی زنی مر شوی را
گفت و از حد برد گفت و گوی را
کین همه فقر و جفا ما می‌کشیم
جمله عالم در خوشی، ما ناخوشیم
نانمان نه، نان خورشمان درد و رشک
کوزه‌مان نه، آبمان از دیده اشک
جامۀ ما روز تاب آفتاب
شب نهالین و لحاف از ماهتاب
قرص مه را قرص نان پنداشته
دست سوی آسمان برداشته
ننگ درویشان ز درویشی ما
روز شب از روزی اندیشی ما
خویش و بیگانه شده از ما رمان
بر مثال سامری از مردمان
گر بخواهم از کسی یک مشت نسک
مر مرا گوید خمش کن، مرگ و جسک
مر عرب را فخر غزوه‌ست و عطا
در عرب تو همچو اندر خط خطا
چه غزا؟ ما بی‌غزا خود کشته‌ایم
ما به تیغ فقر بی‌سر گشته‌ایم
چه عطا؟ ما بر گدایی می‌تنیم
مر مگس را در هوا رگ می‌زنیم
گر کسی مهمان رسد، گر من منم
شب بخسبد، دلقش از تن برکنم
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۱۵ - نصحیت کردن زن مر شوی را کی سخن افزون از قدم و از مقام خود مگو لم تقولون ما لا تفعلون کی این سخنها اگرچه راستست این مقام توکل ترا نیست و این سخن گفتن فوق مقام و معاملهٔ خود زیان دارد و کبر مقتا عند الله باشد
زن برو زد بانگ کی ناموس‌کیش
من فسون تو نخواهم خورد بیش
ترهات از دعوی و دعوت مگو
رو سخن از کبر و از نخوت مگو
چند حرف طمطراق و کار و بار؟
کار و حال خود ببین و شرم‌دار
کبر زشت و از گدایان زشت‌تر
روز سرد و برف و آن‌گه جامه تر؟
چند دعوی و دم و باد و بروت
ای تو را خانه چو بیت العنکبوت
از قناعت کی تو جان افروختی؟
از قناعت‌ها تو نام آموختی
گفت پیغامبر قناعت چیست؟ گنج
گنج را تو وا نمی‌دانی ز رنج؟
این قناعت نیست جز گنج روان
تو مزن لاف ای غم و رنج روان
تو مخوانم جفت، کمتر زن بغل
جفت انصافم، نی‌ام جفت دغل
چون قدم با شاه و با بگ می‌زنی
چون ملخ را در هوا رگ می‌زنی؟
با سگان زین استخوان در چالشی
چون نی اشکم تهی در نالشی
سوی من منگر به خواری سست سست
تا نگویم آنچه در رگ‌های توست
عقل خود را از من افزون دیده‌یی
مر من کم‌عقل را چون دیده‌یی؟
همچو گرگ غافل اندر ما مجه
ای ز ننگ عقل تو بی‌عقل به
چون که عقل تو عقیله‌ی مردم است
آن نه عقل است آن، که مار و گزدم است
خصم ظلم و مکر تو الله باد
فضل و عقل تو ز ما کوتاه باد
هم تو ماری، هم فسونگر، این عجب
مارگیر و ماری ای ننگ عرب
زاغ اگر زشتی خود بشناختی
همچو برف از درد و غم بگداختی
مرد افسونگر بخواند چون عدو
او فسون بر مار و مار افسون برو
گر نبودی دام او افسون مار
کی فسون مار را گشتی شکار؟
مرد افسونگر ز حرص کسب و کار
درنیابد آن زمان افسون مار
مار گوید ای فسونگر هین و هین
آن خود دیدی، فسون من ببین
تو به نام حق فریبی مر مرا
تا کنی رسوای شور و شر مرا
نام حقم بست، نی آن رای تو
نام حق را دام کردی، وای تو
نام حق بستاند از تو داد من
من به نام حق سپردم جان و تن
یا به زخم من رگ جانت برد
یا که همچون من به زندانت برد
زن ازین گونه خشن گفتارها
خواند بر شوی جوان طومارها
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۶ - سپردن عرب هدیه را یعنی سبو را به غلامان خلیفه
آن سبوی آب را در پیش داشت
تخم خدمت را در آن حضرت بکاشت
گفت این هدیه بدان سلطان برید
سایل شه را ز حاجت واخرید
آب شیرین و سبوی سبز و نو
زآب بارانی که جمع آمد به گو
خنده می‌آمد نقیبان را از آن
لیک پذرفتند آن را همچو جان
زان که لطف شاه خوب باخبر
کرده بود اندر همه ارکان اثر
خوی شاهان در رعیت جا کند
چرخ اخضر خاک را خضرا کند
شه چو حوضی دان، حشم چون لوله‌ها
آب از لوله روان در گوله‌ها
چون که آب جمله از حوضی‌ست پاک
هر یکی آبی دهد خوش ذوقناک
ور در آن حوض آب شور است و پلید
هر یکی لوله همان آرد پدید
زان که پیوسته‌ست هر لوله به حوض
خوض کن در معنی این حرف، خوض
لطف شاهنشاه جان بی‌وطن
چون اثر کرده‌ست اندر کل تن؟
لطف عقل خوش‌نهاد خوش‌نسب
چون همه تن را در آرد در ادب؟
عشق شنگ بی‌قرار بی‌سکون
چون در آرد کل تن را در جنون؟
لطف آب بحر کو چون کوثر است
سنگ‌ریز‌ش جمله در و گوهر است
هر هنر کاستا بدان معروف شد
جان شاگردان بدان موصوف شد
پیش استاد اصولی هم اصول
خواند آن شاگرد چست با حصول
پیش استاد فقیه آن فقه‌خوان
فقه خواند نه اصول اندر بیان
پیش استادی که او نحوی بود
جان شاگردش از او نحوی شود
باز استادی که او محو ره است
جان شاگردش ازو محو شه است
زین همه انواع دانش روز مرگ
دانش فقر است ساز راه و برگ
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۳ - باقی قصهٔ هاروت و ماروت و نکال و عقوبت ایشان هم در دنیا بچاه بابل
چون گناه و فسق خلقان جهان
می‌شدی بر هر دو روشن آن زمان
دست خاییدن گرفتندی ز خشم
لیک عیب خود ندیدندی به چشم
خویش در آیینه دید آن زشت مرد
رو بگردانید از آن و خشم کرد
خویش‌بین چون از کسی جرمی بدید
آتشی در وی ز دوزخ شد پدید
حمیت دین خواند او آن کبر را
ننگرد در خویش نفس گبر را
حمیت دین را نشانی دیگر است
که از آن آتش جهانی اخضر است
گفت حقشان گر شما روشن گرید
در سیه‌کاران مغفل منگرید
شکر گویید ای سپاه و چاکران
رسته‌اید از شهوت و از چاک‌ران
گر ازان معنی نهم من بر شما
مر شما را بیش نپذیرد سما
عصمتی که مر شما را در تن است
آن ز عکس عصمت و حفظ من است
آن ز من بینید نز خود هین و هین
تا نچربد بر شما دیو لعین
آن چنان که کاتب وحی رسول
دید حکمت در خود و نور اصول
خویش را هم صوت مرغان خدا
می‌شمرد، آن بد صفیری چون صدا
لحن مرغان را اگر واصف شوی
بر مراد مرغ کی واقف شوی؟
گر بیاموزی صفیر بلبلی
تو چه دانی کو چه دارد با گلی؟
ور بدانی، باشد آن هم از گمان
چون ز لب‌جنبان گمان‌های کران
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۵۴ - به عیادت رفتن کر بر همسایهٔ رنجور خویش
آن کری را گفت افزون مایه‌یی
که تو را رنجور شد همسایه‌یی
گفت با خود کر که با گوش گران
من چه دریابم ز گفت آن جوان؟
خاصه رنجور و ضعیف آواز شد
لیک باید رفت آن‌جا، نیست بد
چون ببینم کان لبش جنبان شود
من قیاسی گیرم آن را هم ز خود
چون بگویم چونی ای محنت‌کشم؟
او بخواهد گفت نیکم یا خوشم
من بگویم شکر، چه خوردی ابا؟
او بگوید شربتی یا ماشبا
من بگویم صحه نوشت کیست آن
از طبیبان پیش تو؟ گوید فلان
من بگویم بس مبارک‌پاست او
چون که او آمد، شود کارت نکو
پای او را آزمودستیم ما
هر کجا شد، می‌شود حاجت روا
این جوابات قیاسی راست کرد
پیش آن رنجور شد آن نیک‌مرد
گفت چونی؟ گفت مردم، گفت شکر
شد ازین رنجور پر آزار و نکر
کین چه شکر است، او مگر با ما بد است؟
کر قیاسی کرد و آن کژ آمده‌ست
بعد از آن گفتش چه خوردی؟ گفت زهر
گفت نوشت باد، افزون گشت قهر
بعد از آن گفت از طبیبان کیست او؟
که همی آید به چاره پیش تو؟
گفت عزراییل می‌آید، برو
گفت پایش بس مبارک، شاد شو
کر برون آمد، بگفت او شادمان
شکر کش کردم مراعات این زمان
گفت رنجور این عدو جان ماست
ما ندانستیم کو کان جفاست
خاطر رنجور جویان شد سقط
تا که پیغامش کند از هر نمط
چون کسی که خورده باشد آش بد
می‌بشوراند دلش تا قی کند
کظم غیظ این است، آن را قی مکن
تا بیابی در جزا شیرین سخن
چون نبودش صبر، می‌پیچید او
کین سگ زن روسپی حیز کو؟
تا بریزم بر وی آنچه گفته بود
کان زمان شیر ضمیرم خفته بود
چون عیادت بهر دل‌آرامی است
این عیادت نیست، دشمن‌کامی است
تا ببیند دشمن خود را نزار
تا بگیرد خاطر زشتش قرار
بس کسان کایشان ز طاعت گم‌رهند
دل به رضوان و ثواب آن دهند
خود حقیقت معصیت باشد خفی
بس کدر کان را تو پنداری صفی
همچو آن کر کو همی‌پنداشته‌ست
کو نکویی کرد و آن برعکس جست
او نشسته خوش که خدمت کرده‌ام
حق همسایه به جا آورده‌ام
بهر خود او آتشی افروخته‌ست
در دل رنجور و خود را سوخته‌ست
فاتقوا النار التی اوقدتم
انکم فی المعصیه ازددتم
گفت پیغامبر به یک صاحب‌ریا
صل انک لم تصل یا فتی
از برای چارهٔ این خوف‌ها
آمد اندر هر نمازی اهدنا
کین نمازم را میامیز ای خدا
با نماز ضالین، واهل ریا
از قیاسی که بکرد آن کر گزین
صحبت ده ساله باطل شد بدین
خاصه ای خواجه قیاس حس دون
اندر آن وحیی که هست از حد فزون
گوش حس تو به حرف ار درخور است
دان که گوش غیب‌گیر تو کر است
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۳ - آتش افتادن در شهر بایام عمر رضی الله عنه
آتشی افتاد در عهد عمر
همچو چوب خشک می‌خورد او حجر
در فتاد اندر بنا و خانه‌ها
تا زد اندر پر مرغ و لانه‌ها
نیم شهر از شعله‌ها آتش گرفت
آب می‌ترسید ازان و می‌شگفت
مشک‌های آب و سرکه می‌زدند
بر سر آتش کسان هوشمند
آتش از استیزه افزون می‌شدی
می‌رسید او را مدد از بی‌حدی
خلق آمد جانب عمر شتاب
کآتش ما می‌نمیرد هیچ از آب
گفت آن آتش ز آیات خداست
شعله‌یی از آتش بخل شماست
آب و سرکه چیست؟ نان قسمت کنید
بخل بگذارید اگر آل منید
خلق گفتندش که در بگشوده‌ایم
ما سخی واهل فتوت بوده‌ایم
گفت نان در رسم و عادت داده‌اید
دست از بهر خدا نگشاده‌اید
بهر فخر و بهر بوش و بهر ناز
نز برای ترس و تقوی و نیاز
مال تخم است و به هر شوره منه
تیغ را در دست هر ره‌زن مده
اهل دین را باز دان از اهل کین
هم‌نشین حق بجو، با او نشین
هرکسی بر قوم خود ایثار کرد
کاغه پندارد که او خود کار کرد