عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۴۳
مرا به سیل سبکسیر رشک می آید
که غیر صدق طلب راهبر نخواسته است
کباب همت آن سایل تهیدستم
که غیر داغ چراغ دگر نخواسته است
خوشا کسی که درین خاکدان به جز در دل
گشادکار خود از هیچ در نخواسته است
ز مال خویش نبیند جهان نوردی خیر
که سود بهر کسان از سفر نخواسته است
طمع مدار ز تن پروران ترانه عشق
نوا کسی ز نی پر شکر نخواسته است
به سنگ، سنگ محال است سینه صاف شود
دل رحیم کس از هم گهر نخواسته است
ز ما به دست دعا همچو سرو قانع شو
که کس ز مردم آزاده بر نخواسته است
بس است گوهر شهوار آب، شیرینی
کسی ز چشمه شیرین گهر نخواسته است
نشاط روی زمین زیر آسمان صائب
ازان کس است که تاج و کمر نخواسته است
مسلم است شجاعت بر آن کسی صائب
که پیش تیر حوادث سپر نخواسته است
ترا کسی که به آه سحر نخواسته است
ز نخل زندگی خویش برنخواسته است
به کاوش مژه خون مرا دلیر بریز
که خونبها کسی از نیشتر نخواسته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۷۵
به غیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است
جهان و هر چه در او هست، واگذاشتنی است
نظر به هر چه گشایی درین فسوس آباد
دریغ و درد بر اطراف او نگاشتنی است
چه بسته ای به زمین و زمان دل خود را؟
گذشتنی است زمان و زمین گذاشتنی است
ترا به خاک زند هر چه را برافرازی
به غیر رایت آهی که برفراشتنی است
همین سرشک ندامت بود دل شبها
درین زمین سیه، دانه ای که کاشتنی است
به شکر این که ترا چشم دل گشاده شده است
به هر چه هست، ز عبرت نظر گماشتنی است
کسی که درد دلش را فشرده، می داند
که درد نامه صائب به خون نگاشتنی است
اگر به خون ننویسی، به آب زر بنویس
که عزت سخن اهل درد، داشتنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۸۰
دستی که ریزشی نکند شاخ بی برست
نخلی که میوه ای ندهد خشک بهترست
زنهار تن به سایه بال هما مده
تا آفتابروی قناعت میسرست
از ناله مس مکن، نکند گوش اگر فلک
گل گوش هوش دارد اگر باغبان کرست
گر پاکشی به دامن خود، به ز جنت است
ور حفظ آبروی کنی، به ز کوثرست
دنیا پرست روی به عقبی نمی کند
هر هفت، پیش زشت به از هفت کشورست
در زیر پای عشق فتاده است آسمان
عشق این سواد را، تل الله اکبرست
از نعل واژگون مرو از راه زینهار
در زیر موج ریگ روان آب کوثرست
صائب کسی که گوشه عزلت گزیده است
در چشمها عزیز چو گوگرد احمرست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۶
گوهر حریف سختی سنگ جدال نیست
با ناقصان ستیزه نمودن کمال نیست
در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر
آتش به گرمی عرق انفعال نیست
از صلح کل، سمن به گریبان فشانده ام
پیراهنم قلمرو خار جدال نیست
چون برگ لاله سوخت زبان در دهان من
با بوسه تو چاشنی اعتدال نیست
بتوان گذشت از سر صد معنی بلند
از خون دزد لفظ گذشتن حلال نیست
صائب به بزم وصل سراپا نگاه باش
در صحبتی که حال بود، جای قال نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۸
دل را ز ما به حسن ادا می توان گرفت
زاندک توجهی دل ما می توان گرفت
خود را چو شبنم گل اگر جمع کرده ای
از خاکدان دهر هوا می توان گرفت
در کشوری که حکم قناعت بود روان
از خاک، فیض آب بقا می توان گرفت
چون ماه نو تواضع اگر خوی خود کنی
آفاق را به قد دو تا می توان گرفت
قانع شوی به عبرت اگر همچو عاقلان
از روزگار سفله چها می توان گرفت
زاهد به جوی شیر دهد زهد خشک را
آسان ز دست کور عصا می توان گرفت
چون سایه بس که دولت دنیاست هیچ و پوچ
با مشتی استخوان ز هما می توان گرفت
صائب تلاش کن گروی از حیات گیر
ورنه عنان عمر کجا می توان گرفت؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۱
هر نخل مصیبت علم راهنمایی است
هر نوحه ازین قافله آواز درایی است
دست تو اگر نیست نگارین ز علایق
این عقده هستی گره بند قبایی است
تا در پی دنیای خسیس است دل تو
دل نیست در آغوش ترا، کاهربایی است
هر چیز ز دنیای دنی رو به تو آرد
مغرور مشو، کز پی تنبیه، قفایی است
رزق تو گر از خوان فلک شد غم روزی
غافل مشو از شکر، که این نیز غذایی است
در هر چه به رغبت نگری راهزن توست
بر هر چه کنی پشت، ترا راهنمایی است
خاری که درین مرحله بیکار نماید
از آبله پای طلب عقده گشایی است
در مشرب جمعی که مهیای رحیلند
هر رنجش بیجای فلک، لطف بجایی است
هر ناله و آهی که ز خود پیش فرستد
از خویش برون آمده را خانه خدایی است
ما حوصله درد نداریم، وگرنه
هر درد که قسمت شود از غیب، دوایی است
از فقر مکن شکوه که آزاده روان را
بی برگی ایام، عجب برگ و نوایی است
صائب چه کند سینه خود را نکند چاک؟
با حوصله تنگ، غم عشق بلایی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۸
دولت روزگار درگذرست
پرتو آفتاب دربدرست
شمع بالین این گرانخوابان
بی بقا چون ستاره سحرست
گر چه دل می برد جدا هر یک
می و مهتاب، شیر با شکرست
روی خوش، لفظ و بوی خوش معنی است
معنی از لفظ دلپذیرترست
جام بی باده مرغ پرکنده است
بط می را شراب بال و پرست
قرب سیمین بران گدازنده است
رنج باریک رشته از گهرست
چشم بی اشک، ابر بی باران
دست بی جود، شاخ بی ثمرست
نخورد غم ز دوری منزل
رهروی را که توشه بر کمرست
دلش از می سیاهتر گردد
هر که چون لاله آتشین جگرست
بد درونند ظاهرآرایان
ابره ها پرده دار آسترست
هنر دیگران ندیدن، عیب
دیدن عیب خویشتن هنرست
کند آتش عیار زر روشن
محک خلق آدمی سفرست
تشنه آفت است مال بخیل
خون فاسد هلاک نیشترست
می کند ترک رنگ و بو صائب
همچو شبنم کسی که دیده ورست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۰۹
بی علایق چون شود سالک به منزل می رسد
چون شود بی برگ نخل اینجا به حاصل می رسد
بردباری پیشه خود کن که در راه سلوک
هر که سنگین تر بود بارش به منزل می رسد
دست رد ما را به درگاه قبول حق رساند
حق پرستان را مدد دایم ز باطل می رسد
بیقرار شوق در یک جا نمی گیرد قرار
اول سیرست چون سالک به منزل می رسد
رهنوردان را سبکباری بود باد مراد
کف به اندک سعیی از دریا به ساحل می رسد
من به چندین دستگاه از دست یک دل عاجزم
چون صنوبر با تهیدستی به صددل می رسد
گرچه حاصل نیست صائب تخم آتش دیده را
دانه دلها چو می سوزد به حاصل می رسد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۴
خانه آرایان ز تعمیر درون غافل شدند
اصلشان چون بود از گل، خرج آب و گل شدند
خشک مغزانی که نشکستند خود را چون حباب
چون کف دریا، وبال دامن ساحل شدند
نغمه پردازی کنند از سیلی باد خزان
چون صنوبر سرفرازانی که صاحبدل شدند
جای حیرت نیست اهل عقل اگر مجنون شوند
حیرت از دیوانگان دارم که چون عاقل شدند
سبز شد در دست مردم دانه تسبیحها
بس که در دوران ما از ذکر حق غافل شدند
نیست صائب دولتی بالاتر از خلق نکو
از چنین دولت چرا اهل جهان غافل شدند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۵
آسمان از برق آهم دست و پا را گم کند
شور اشک من نمک در دیده انجم کند
از بهشت جاودان آورد آدم را برون
تا چه با اولاد آدم خوردن گندم کند
هر که را پهلوی چربی هست از خوان نصیب
از مروت نیست پهلو خالی از مردم کند
زندگی را تلخ سازد پختگی بر کاملان
باده تا نارس بود جوش طرب در خم کند
نیک و بد یکسان بود پیش سپهر سنگدل
نیست ممکن آسیا فرق جو از گندم کند
پرده ناموس خود را می درد بیش از کسان
کوته اندیشی که چون عقرب علم از دم کند
می تواند چین ز ابروی بخیلان دور کرد
هر که با دندان گره باز از دم کژدم کند
از صراط المستقیم شرع پا بیرون منه
چون گسست از رشته سوزن زود خود را گم کند
نیست صائب مطلب هر کس که شهرت از سلوک
در زمین نرم چون ریگ روان پی گم کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۷
کو نواسنجی که در مغز جهان شور افکند؟
پنبه مغز از سر مینای ما دور افکند
گردش پرگار گردون گردد از مرکز تمام
نیست نقصی گر سلیمان سایه بر مور افکند
خاطر معشوق شوراندن نه کار عاشق است
ورنه طوطی می تواند در شکر شور افکند
راهرو را لنگر آرام در منزل خوش است
خواب خود را دوربین با خلوت گور افکند
غافل از آه ضعیفان با زبردستی مشو
کاین نسیم سهل، تاج از فرق فغفور افکند
تیره بختی شعله ادراک را سازد خموش
از زبان این شمع را شبهای دیجور افکند
از کشاکش خانه اش هرگز نمی گردد تهی
چون کمان هر کس که کار خویش با زور افکند
دیدن سیمین بران سازد مرا بی اختیار
لرزه بر پروانه من شمع کافور افکند
با دل آزاران مدارا کن که هیچ از شان شهد
کم نگردد گر سپر در پیش زنبور افکند
از تأمل می توان دریافت صائب عیب خویش
وای بر آن کس که این آیینه را دور افکند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۸
منکران چون دیده شرم و حیا بر هم نهند
تهمت آلودگی بر دامن مریم نهند
ساده لوحانی که دل بر زندگانی بسته اند
بر سر ریگ روان بنیاد از شبنم نهند
نام رنگین فکرتان برگرد عالم می دود
بر دل خود دست اگر یک چند چون خاتم نهند
سیر چشمان قناعت با لب تبخاله ریز
داغهای بی نیازی بر دل زمزم نهند
اینقدر استادگی در زخم ناخن می کنند
وای اگر این ناکسان بر زخم ما مرهم نهند
کیمیای سازگاری خار را گل می کند
غم چه سازد با حریفانی که دل بر غم نهند؟
نیست حیف و میل در میزان عدل کردگار
هر چه زین سر بر تو افزودند زان سر کم نهند
زود باشد حشرشان در خاک با قارون شود
این گرانجانان که سیم و زر به روی هم نهند
صائب ارباب هوس دارند جوش العطش
روی اگر بر روی گل چون قطره شبنم نهند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۲
رزق هر کس چون صدف از عالم بالا بود
فارغ از چین جبین موجه دریا بود
از دو عالم در گذشتم تا شدم فرد از جهان
زور بر راه آورد چون راهرو تنها بود
محو گردد نقش هستی دل چو گردد صیقلی
جوهر فولاد در آیینه ناپیدا بود
سرمه بیداری دزدست خواب پاسبان
می رود ایمان به غارت دل چو نابینا بود
گر فتد بینا و نابینا به چاهی از قضا
زان میان خجلت نصیب دیده بینا بود
نیست صدر و آستان در مجلس روشندلان
جای کف مانند عنبر بر سر دریا بود
از تبسم چون دهد پیوند دلها را به هم؟
آن که از چین جبین شیرازه دلها بود
گفتگوی طوطیان صائب سراسر قالبی است
هر که بی تعلیم می گوید سخن گویا بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۹۹
جان بی مغزان به خاک تیره واصل می شود
کاروان کف بیابان مرگ ساحل می شود
می شودتن، روح تن پرور به اندک فرصتی
قطره ناصاف آ خر مهره گل می شود
جسم هر کس را فلک چون رشته پیچ و تاب داد
عاقبت شیرازه جمعیت دل می شود
جامه فتح است آگاهی درین وحشت سرا
غوطه در خون می زند صیدی که غافل می شود
زیر با منت از بدخویی خلقم که موج
واصل دریا ز دست رد ساحل می شود
دوستی با ناتوانان مایه روشندلی است
موم چون با رشته سازد شمع محفل می شود
شبنم از روشن روانی محو شد در آفتاب
هر که صائب صاف گردد زود واصل می شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۲
گوش شو هر جا سخن را ساز نتوانی نمود
مهر بر لب زن دلی گرباز نتوانی نمود
بر میاور سر ز جیب خامشی چون شمع روز
گر سر خود را فدای گاز نتوانی نمود
بیقراری می رساند شهپر توفیق را
بال بر هم زن اگر پرواز نتوانی نمود
پا به دامان اقامت، سر به زیر بال کش
پنجه چون در پنجه شهباز نتوانی نمود
حسن در دلهای روشن می نماید خویش را
آه اگر آیینه را پرداز نتوانی نمود
نیست صائب کم ز قدرت در مقام خویش عجز
بر زمین نه ساز را گر ساز نتوانی نمود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۱۷
زدندان ریختن عقد سخن زیر و زبرگردد
کف افسوس می گردد صدف چون بی گهر گردد
به اندک فرصتی می گردد از جان سیر تن پرور
زگوهرهای فربه رشته لاغر زودتر گردد
مکش رو در هم از طوفان چو بی ظرفان درین دریا
که هر چینی که بر ابرو زنی موج خطر گردد
اگر چون خار و خس خود را زبی برگی سبک سازی
درین دریا ترا هر موجه ای بال دگر گردد
زخود بیگانه، با خلق آشنا گشتم ندانستم
که هر کس آشنای خود نگردد دربدر گردد
مرا می زیبد از اهل بصیرت لاف بینایی
به قدر داغ اگر دل آدمی را دیده ور گردد
به ذوقی شویم از جان دست در سرچشمه تیغش
که خضر از آب حیوان با دهان خشک برگردد
رود از دست بیرون زر چو بیش از قدر حاجت شد
که خون فاسد چو شد آهن ربای نیشتر گردد
کنار و بوس می خواهم زخوبان، نیستم طوطی
که از آیینه رخساران به حرف و صوت برگردد
دل روشن زموج انقلاب آسوده می باشد
نجنبد آب گوهر بحر اگر زیر و زبر گردد
دل افسرده نگشاید به حرف دلگشا صائب
نسیم از غنچه پیکان گریبان چاک برگردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۶۳
زانفاس گرامی آنچه صرف آه می گردد
به دیوان قیامت مد بسم الله می گردد
زخودرایی تو کجرو می شماری چرخ را، ورنه
در اقلیم رضا دایم فلک دلخواه می گردد
چو شمع آن کس که لرزد بر حیات خود نمی داند
که از لرزیدن افزون زندگی کوتاه می گردد
زخودسازی به فکر خانه سازی نیست صاحبدل
که از بی خانمانی آسمان خرگاه می گردد
زپیری می شود بی پرده عیب دل سیاهیها
کلف وقت تمامیها عیان از ماه می گردد
زحرف راستان کوتاه دار انگشت گستاخی
سرخود می خورد ماری که گرد راه می گردد
ره نزدیک بی انجام می گردد زتنهایی
به دل نزدیک راه دور از همراه می گردد
خرد از عهده نفس مزور بر نمی آید
که عاجز شیر نر از حیله روباه می گردد
چراغ از سرکشی غافل بود از پیش پای خود
کجا خودبین زعیب خویشتن آگاه می گردد؟
زدل جو آنچه می جویی که باشد در بدر دایم
سبک مغزی که رو گردان ازین در گاه می گردد
سرایت می کند در عالمی بی قیدی عالم
که از گمراهی رهبر جهان گمراه می گردد
زخون عاشقان پروا ندارد آن سبک جولان
وگرنه باد رنگین زین شهادتگاه می گردد
ضعیفان را به چشم کم مبین گربینشی داری
که گاهی کشوری زیر و زبر از آه می گردد
همان استادگی دارند در ریزش تهی چشمان
اگرچه از کشیدن بیش آب چاه می گردد
اگر جویای وصل کعبه ای بیدار کن دل را
که از گرد سپاه افزون غرور شاه می گردد
زخط گفتم به اصلاح آید آن ظالم، ندانستم
که از خوابیدگی دور و دراز این راه می گردد
زبان کردم زغمخواران غم خود را، ازین غافل
که درد سهل از پوشیدگی جانکاه می گردد
شود تلخ از کمند و دام بر صیاد آسایش
زجمع مال در دل بیش حب جاه می گردد
میاور حرف ناسنجیده از دل بر زبان صائب
که کوه از پوچ گوییها سبک چون کاه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۳۰
لباس عاریت پیش از طلب انداختن دارد
قماری را که بردی نیست در پی، باختن دارد
پشیمانی ندارد جان به آن جان جهان دادن
نفس در زیر آب زندگانی باختن دارد
زر و سیم جهان از مار افزون می گزد دل را
کلید گنج را از کف چومار انداختن دارد
گرانی می کند گرد علایق بر دل روشن
ازین زنگار این آیینه را پرداختن دارد
به اندک فرصتی زنگار بخت سبز می گردد
به زهر چشم گردون چند روزی ساختن دارد
نیندیشد دل کامل عیار از آتش دوزخ
زر خالص کجا اندیشه از بگداختن دارد؟
عجب پروانه بر آتش سبکروحانه می تازد
مگر در سوختن از شمع امید ساختن دارد؟
به خاک کشتگان خویش ای غارتگر جانها
اگر شمعی نیاری، قامتی افراختن دارد
نیندازی ثمر بر خاک اگر چون سرو بی حاصل
به عذر بی بریها سایه ای انداختن دارد
اگر چون سرو دارد بیگناهی گردن افرازی
خجالت میوه ای چون سر به زیر انداختن دارد
اگرچه تیغ او صائب به هر صیدی نپردازد
به امید شهادت گردنی افراختن دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۱۱
تو پنداری دل خوش در جهان بسیار می باشد
زصد گوهر درین دریا یکی شهوار می باشد
زغیرت پیر کنعان چشم بندی می کند، ورنه
متاع یوسفی در هر سر بازار می باشد
مدار از خال پیش از خط مشکین چشم دلجویی
که در دوران خط این نقطه خوش پرگار می باشد
نگاه دوربین در خانه از گلزار گل چیند
مرا دیوار و در کی مانع دیدار می باشد؟
مکن ناز خنک در کار ما ای شمع کافوری
که ما را شمع بالین دیده بیدار می باشد
زسر نگذشته چون منصور نتوان حرف حق گفتن
که حرف راست را منبر زچوب دار می باشد
زخصم بردبار اندیشه بیش از تندخو دارم
گران زخم است هر تیغی که لنگردار می باشد
شود از خواب غفلت عمر کوته بی بصیرت را
که سیلاب از گرانسنگی سبکرفتار می باشد
نگنجد مو میان کفر و دین در عالم مشرب
که آنجا رشته تسبیح از زنار می باشد
دل آگه مجو از ساکنان خانقه صائب
که در کوی خرابات است اگر هشیار می باشد