عبارات مورد جستجو در ۲۹۰ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۷۰
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۵
مدار از منزل آرایان طمع معماری دلها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
که وسعت رفت از دست و دل مردم به منزلها
سیه شد بس که عالم از چراغ مرده دلها
نمی بینند پیش پای خود را شمع محفل ها
دل بیدار می باید درین وادی، توجه کن
که من با پای خواب آلود کردم قطع منزل ها
نصیب دور گردان گوهر سیراب چون گردد؟
ازان دریا که با این قرب، لب خشکند ساحلها
بنای کعبه و بیت الصنم کردند بیکاران
گل و خشتی که بر جا مانده بود از کعبه دلها
زبان بستم، گشاد دل ز صد جانب درون آمد
نظر پوشیدم، از پیش نظر برخاست حایل ها
به نومیدی مده تن گر چه در کام نهنگ افتی
که دارد در دل گرداب، بحر عشق ساحل ها
نمی بود این قدر خواب غرور دلبران سنگین
اگر می داشت آوازی شکست شیشه دلها
به لیلی متهم دارند مجنون را، ازین غافل
که دارد گفتگوی مردم دیوانه محمل ها
هزاران عقده چون انگور در دل داشتم صائب
به یک پیمانه می کرد ساقی حل مشکل ها
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۴
اندیشه ز طوفان نبود دیده تر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
گیرد ز هوا کشتی من موج خطر را
از صحبت ناجنس به کامل نرسد نقص
از تلخی بادام چه پرواست شکر را؟
فریاد که قسمت ز عقیق لب خوبان
جز خوردن دل نیست من تشنه جگر را
راز دل سودازدگان حوصله سوزست
در سوخته پنهان نتوان کرد شرر را
از اشک نگردد دل سنگین بتان نرم
با رشته محال است توان سفت گهر را
جمعی که رسیدند به سر منزل تسلیم
در رهگذر سیل گشایند کمر را
گردد هنر از صافدلی عیب نمایان
از تنگی چشم است چه اندیشه گهر را؟
از خط مکن اندیشه ز کوته نظری ها
کز هاله به پرگار شود حسن، قمر را
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۲
میوه و تخم و گل عالم امکان پوچ است
سر به سر دانه این مزرع ویران پوچ است
هر سری کز می گلرنگ نباشد لبریز
چون کدو در نظر باده پرستان پوچ است
هر حبابی که هوای تو ندارد در مغز
سر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ است
تیر باران حوادث چه کند با عاشق؟
پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ است
هر که سجاده خود بر سر آب اندازد
همچو کف در نظر همت مردان پوچ است
دل خونین نشود با دهن خندان جمع
لاف خونین دلی از پسته خندان پوچ است
هر کجا خامه صائب در گفتار زند
یکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است
سر به سر دانه این مزرع ویران پوچ است
هر سری کز می گلرنگ نباشد لبریز
چون کدو در نظر باده پرستان پوچ است
هر حبابی که هوای تو ندارد در مغز
سر برآرد اگر از چشمه حیوان پوچ است
تیر باران حوادث چه کند با عاشق؟
پیش شیران قوی پنجه نیستان پوچ است
هر که سجاده خود بر سر آب اندازد
همچو کف در نظر همت مردان پوچ است
دل خونین نشود با دهن خندان جمع
لاف خونین دلی از پسته خندان پوچ است
هر کجا خامه صائب در گفتار زند
یکقلم زمزمه مرغ خوش الحان پوچ است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۰
رتبه عشق و هوس پیش بتان هر دو یکی است
خار خشک و مژه اشک فشان هر دو یکی است
گل بی خار در آنجاست به خرمن، ورنه
تار گلدسته و آن موی میان هر دو یکی است
به نسیمی ز گلستان سفری می گردد
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
نشأه لطف دهد خشک و عتابی که تر است
سخن سخت تو و رطل گران هر دو یکی است
پیش آن کس که مرا سر به بیابان داده است
خرده جان من و ریگ روان هر دو یکی است
سری آن رشته به همتاب ندارد، ورنه
پیچ و تاب من و آن موی میان هر دو یکی است
از بصیرت خبری نیست تهی چشمان را
سنگ و گوهر به ترازوی جهان هر دو یکی است
چه ضرورت کنی راست به آتش خود را؟
پیش این کج نظران تیر و کمان هر دو یکی است
چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
عکس رخسار تو و صورت جان هر دو یکی است
در خزان سرو چو ایام بهاران تازه است
دل چو آزاد شود سود و زیان هر دو یکی است
سخن ماست یکی گر چه دل ماست دو نیم
خامه یکدل ما را دو زبان هر دو یکی است
پیش سروی که به گل رفته مرا پا صائب
اشک خونین من و آب روان هر دو یکی است
خار خشک و مژه اشک فشان هر دو یکی است
گل بی خار در آنجاست به خرمن، ورنه
تار گلدسته و آن موی میان هر دو یکی است
به نسیمی ز گلستان سفری می گردد
برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است
نشأه لطف دهد خشک و عتابی که تر است
سخن سخت تو و رطل گران هر دو یکی است
پیش آن کس که مرا سر به بیابان داده است
خرده جان من و ریگ روان هر دو یکی است
سری آن رشته به همتاب ندارد، ورنه
پیچ و تاب من و آن موی میان هر دو یکی است
از بصیرت خبری نیست تهی چشمان را
سنگ و گوهر به ترازوی جهان هر دو یکی است
چه ضرورت کنی راست به آتش خود را؟
پیش این کج نظران تیر و کمان هر دو یکی است
چه خیال است در آیینه مصور گردد؟
عکس رخسار تو و صورت جان هر دو یکی است
در خزان سرو چو ایام بهاران تازه است
دل چو آزاد شود سود و زیان هر دو یکی است
سخن ماست یکی گر چه دل ماست دو نیم
خامه یکدل ما را دو زبان هر دو یکی است
پیش سروی که به گل رفته مرا پا صائب
اشک خونین من و آب روان هر دو یکی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۴
لعل می از جام زر در سنگ خارا می خورد
آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد
هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت
آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد
نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را
هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد
نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب
آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد
منت دست نوازش می نهد بر خویشتن
سنگی از هر کس دل دیوانه ما می خورد
حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز
هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد
ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد
آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
آدمی خون در تلاش رزق بیجا می خورد
هر که پیش تلخرویان مهر از لب بر نداشت
آب شیرین چون صدف در عین دریا می خورد
بر دل آگاه باشد غفلت جاهل گران
خون زمزدوران کاهل کارفرما می خورد
نیست غیر از بیخودی دارالامانی خاک را
هر که از میخانه بیرون پا نهد، پا می خورد
باد دستان را زجمع مال، مطلب تفرقه است
می فشاند ابر اگر آبی زدریا می خورد
نیست غیر از خوردن دل تنگ روزی را نصیب
آسیا بی دانه چون گردید خود را می خورد
منت دست نوازش می نهد بر خویشتن
سنگی از هر کس دل دیوانه ما می خورد
حرص را چون آتش سوزان نمی باشد تمیز
هر چه می آید به دستش بی محابا می خورد
ناتمامی نیل چشم زخم باشد حسن را
مه چو کامل شد به چشم شور خود را می خورد
آه افسوس از دل ما می شود صائب بلند
از حوادث هر که را سنگی به مینا می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۹
این جواب آن غزل صائب که راقم گفته است
تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد
خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
هر که روی دست از اقبال گردون می خورد
از تنک ظرفی شراب از جام وارون می خورد
ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد
محمل لیلی عبث گردی به هامون می خورد
نیست دامنگیر چون خون حلال ما، چرا
خون ما را در لباس آن جامه گلگون می خورد
می توان از آب تیغ آمد سلامت بر کنار
وای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خورد
کشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاص
در ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورد
از گداز عشق مشت استخوانی گشته است
رم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورد
دوستی از لشکر بیگانه می دارد طمع
بهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورد
استعانت جوید از سیلاب در تعمیر تن
هر که از خاکی نهادان باده افزون می خورد
می شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار
باده ناب از خم خالی فلاطون می خورد
خون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوست
تا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد
تیغ دایم آب در جو دارد و خون می خورد
خون عاشق را چو آب آن لعل میگون می خورد
آب را نتوان چنین خوردن که او خون می خورد
هر که روی دست از اقبال گردون می خورد
از تنک ظرفی شراب از جام وارون می خورد
ترکتاز عشق از مجنون برآورده است گرد
محمل لیلی عبث گردی به هامون می خورد
نیست دامنگیر چون خون حلال ما، چرا
خون ما را در لباس آن جامه گلگون می خورد
می توان از آب تیغ آمد سلامت بر کنار
وای بر آن کس که بر دلهای پرخون می خورد
کشتی سنگین رکاب از گل نمی یابد خلاص
در ضمیر خاک آخر غوطه قارون می خورد
از گداز عشق مشت استخوانی گشته است
رم چرا چندین سگ لیلی زمجنون می خورد
دوستی از لشکر بیگانه می دارد طمع
بهر ترطیب دماغ آن کس که افیون می خورد
استعانت جوید از سیلاب در تعمیر تن
هر که از خاکی نهادان باده افزون می خورد
می شود هر ناگوار از کنج عزلت خوشگوار
باده ناب از خم خالی فلاطون می خورد
خون نگردد شیر تا بیرون نمی آید زپوست
تا به زندان رحم باشد جنین خون می خورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۵
با لب خاموش هر کس غوطه در خون می زند
بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند
نیست لیلی را بغیر از پرده دل محملی
در بیابان قطره بیهوده مجنون می زند
گوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر را
جوش صهبا در خم خالی فلاطون می زند
سرو را هر چند آورده است زیر بال و پر
همچنان قمری زکوکو نعل وارون می زند
مهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کرد
تب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زند
می کند بیدار صائب فتنه خوابیده را
کوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند
بوسه چون ساغر بر آن لبهای میگون می زند
نیست لیلی را بغیر از پرده دل محملی
در بیابان قطره بیهوده مجنون می زند
گوشه گیری شهپر پرواز باشد فکر را
جوش صهبا در خم خالی فلاطون می زند
سرو را هر چند آورده است زیر بال و پر
همچنان قمری زکوکو نعل وارون می زند
مهر خاموشی مرا دلسرد از گفتار کرد
تب به یک تبخال از تن خیمه بیرون می زند
می کند بیدار صائب فتنه خوابیده را
کوته اندیشی که بر دشمن شبیخون می زند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۳
خنده چون زان غنچه مستور می گردد بلند
از جگرگاه بدخشان شور می گردد بلند
دیگران را سرمه شب گرچه مهر خامشی است
ناله ما در شب دیجور می گردد بلند
دور گردان را به دریا رهنمایی می کند
دست ما گاهی اگر از دور می گردد بلند
بهر عبرت مردم آزاران عالم را بس است
آتشی کز خانه زنبور می گردد بلند
هست تا آیینه ای روشن درین عبرت سرا
از سر خاک سکندر نور می گردد بلند
عشق شورانگیز در هر جا نمک پاشی کند
از دل صد پاره ما شور می گردد بلند
اختیاری نیست در گفتار حق حلاج را
ناله زین پشت کمان بی زور می گردد بلند
کاسه چوبین گدارا ناله افسوس نیست
این صدا از کاسه فغفور می گردد بلند
شعله آواز بلبل می شود صائب خموش
ناله ما گر به این دستور می گردد بلند
از جگرگاه بدخشان شور می گردد بلند
دیگران را سرمه شب گرچه مهر خامشی است
ناله ما در شب دیجور می گردد بلند
دور گردان را به دریا رهنمایی می کند
دست ما گاهی اگر از دور می گردد بلند
بهر عبرت مردم آزاران عالم را بس است
آتشی کز خانه زنبور می گردد بلند
هست تا آیینه ای روشن درین عبرت سرا
از سر خاک سکندر نور می گردد بلند
عشق شورانگیز در هر جا نمک پاشی کند
از دل صد پاره ما شور می گردد بلند
اختیاری نیست در گفتار حق حلاج را
ناله زین پشت کمان بی زور می گردد بلند
کاسه چوبین گدارا ناله افسوس نیست
این صدا از کاسه فغفور می گردد بلند
شعله آواز بلبل می شود صائب خموش
ناله ما گر به این دستور می گردد بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۸
خام دستانی که پشت پا به دنیا می زنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند
بندگی را می کنند از خط آزادی سجل
ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند
چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است
ناتوانان تکیه بر دوش مسیحا می زند
رهنوردانی که بردارند بار از دوش خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زنند
می کنند آماده اول در جگر جای خراش
دوربینان تیشه گر بر سنگ خارا می زنند
یافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خویش
خنده ها بر اهتمام کارفرما می زنند
در گداز انتظار روز محشر نیستند
دلخراشان سکه بر نقد خود اینجا می زنند
خانه بر دوشان زطوف کعبه برگردیده اند
خیمه خود تا گرانباران به صحرا می زنند
اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون
از شکست خویشتن بر قلب اعدا می زنند
عاشقان در عین وصل، از بیقراریهای شوق
پیچ و تاب موج در آغوش دریا می زنند
دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار
غوطه در خونابه دل نیزه بالا می زنند
در حقیقت دست رد بر زاد عقبی می زنند
بندگی را می کنند از خط آزادی سجل
ساده لوحانی که حرف ترک دنیا می زنند
زود خواهد طشتشان افتادن از بام زوال
مهر خود چون آفتاب آنها که بالا می زند
چاره جویان را غم بیچارگان بار دل است
ناتوانان تکیه بر دوش مسیحا می زند
رهنوردانی که بردارند بار از دوش خلق
سینه چون کشتی به دریا بی محابا می زنند
می کنند آماده اول در جگر جای خراش
دوربینان تیشه گر بر سنگ خارا می زنند
یافتند از ذوق کار آنها که مزد کار خویش
خنده ها بر اهتمام کارفرما می زنند
در گداز انتظار روز محشر نیستند
دلخراشان سکه بر نقد خود اینجا می زنند
خانه بر دوشان زطوف کعبه برگردیده اند
خیمه خود تا گرانباران به صحرا می زنند
اهل وحدت را نباشد جنگ با خصم برون
از شکست خویشتن بر قلب اعدا می زنند
عاشقان در عین وصل، از بیقراریهای شوق
پیچ و تاب موج در آغوش دریا می زنند
دردمندان صائب از پا گر برون آرند خار
غوطه در خونابه دل نیزه بالا می زنند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۸۶
تن آسانی عنان زندگانی را نمی گیرد
گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد
سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون
گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد
فریب نشأه افیون مخور زنهار در پیری
که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد
به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن
سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد
بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی
زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد
زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را
کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد
نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع
زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد
نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش
که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد
نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق
خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد
ندارد خط مشکین رتبه آن لعل جان افزا
سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد
عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد
چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد
طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب
بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد
گرانباری زمام کاروانی را نمی گیرد
سبکسیری شود سیلاب را در سنگلاخ افزون
گرانخوابی عنان زندگانی را نمی گیرد
فریب نشأه افیون مخور زنهار در پیری
که جز می نشأه ای جای جوانی را نمی گیرد
به تدبیر از قضای حق میسر نیست جان بردن
سپر پیش بلای آسمانی را نمی گیرد
بخیلان گر کنند استادگی در شکر افشانی
زطوطی هیچ کس شیرین زبانی را نمی گیرد
زبیقدری غباری نیست بر دل پاک گوهر را
کسادی از گهر روشن روانی را نمی گیرد
نمی گردد غبار خط زرفتن حسن را مانع
زبرق ابر سیه آتش عنانی را نمی گیرد
نسازد پرده شرم از عتاب آن شوخ را خامش
که فانوس از چراغ آتش زبانی را نمی گیرد
نپوشد چشم اگر آن سنگدل از دیدن عاشق
خموشی پیش راه همزبانی را نمی گیرد
ندارد خط مشکین رتبه آن لعل جان افزا
سیاهی جای آب زندگانی را نمی گیرد
عرق بی خواست زان رخسار شرم آلود می جوشد
چمن پیرا زشبنم دیده بانی را نمی گیرد
طلای خالص از آتش نبازد رنگ را صائب
بهار از عاشقان رنگ خزانی را نمی گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز فرمان قضا گردنکشی دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
درین میدان سپر انداختن مردانگی باشد
زعجز من دلیر آن کس که می گردد نمی داند
که پشت دست من سرپنجه مردانگی باشد
زیوسف من به بوی پیرهن قانع نمی گردم
که دامان وسایل پرده بیگانگی باشد
به تشریف سجود آستان از دور خرسندم
کیم من تا مرا اندیشه همخانگی باشد؟
به دست دختر رز اختیار خویش را دادن
در آیینه خردمندان نه از مردانگی باشد
زچندین قطره باران یکی گوهر شود صائب
زصدعاقل یکی شایسته دیوانگی باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۵۹
هرکه باریک شد از فکر، سخنور گردد
رشته شیرازه جمعیت گوهر گردد
بیش ازین تاب ندارم، به جنون خواهم زد
شانه تا چند در آن زلف، سراسر گردد؟
دیدنش می برد از هوش نظر بازان را
دیده هرکه ز روی تو منور گردد
حسن در هر نظری جلوه دیگر دارد
سخن تازه محال است مکرر گردد
صحبت زنده دلان جو که گرانقدر شود
آب بی قیمت اگر در دل گوهر گردد
چون خس و خار درین بحر سبک کن خود را
تا ترا موج خطر دامن مادر گردد
شوق پروانه ز مهتاب شود بیش به شمع
تشنه تر تشنه دیدار ز کوثر گردد
از قناعت نشود هرکه توانگر صائب
نیست ممکن به زر و سیم توانگر گردد
رشته شیرازه جمعیت گوهر گردد
بیش ازین تاب ندارم، به جنون خواهم زد
شانه تا چند در آن زلف، سراسر گردد؟
دیدنش می برد از هوش نظر بازان را
دیده هرکه ز روی تو منور گردد
حسن در هر نظری جلوه دیگر دارد
سخن تازه محال است مکرر گردد
صحبت زنده دلان جو که گرانقدر شود
آب بی قیمت اگر در دل گوهر گردد
چون خس و خار درین بحر سبک کن خود را
تا ترا موج خطر دامن مادر گردد
شوق پروانه ز مهتاب شود بیش به شمع
تشنه تر تشنه دیدار ز کوثر گردد
از قناعت نشود هرکه توانگر صائب
نیست ممکن به زر و سیم توانگر گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۷
اهل معنی به سخن بلبل بستان خودند
به نظر آینه دار دل حیران خودند
پای رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه در سیر گلستان ز گریبان خودند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرند
این سکندرمنشان چشمه حیوان خودند
چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند
میزبان خود و مهمان سر خوان خودند
در ته توده خاکستر هستی چون برق
گرم روشنگری آینه جان خودند
از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند
مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند
به نسیم سخن سرد پریشان نشوند
همچو دستار سر صبح، پریشان خودند
عشوه خرمن گل را به جوی نستانند
غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند
گاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبض
دمبدم قفل و کلید در زندان خودند
چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند
که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند
پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند
فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟
که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند
خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب
که پریشان شده فکر پریشان خودند
به نظر آینه دار دل حیران خودند
پای رغبت نگذارند به دامان بهشت
همه در سیر گلستان ز گریبان خودند
جگر تشنه به سرچشمه حیوان نبرند
این سکندرمنشان چشمه حیوان خودند
چشم چون لاله به لخت جگر خود دارند
میزبان خود و مهمان سر خوان خودند
در ته توده خاکستر هستی چون برق
گرم روشنگری آینه جان خودند
از خدا رنج خود و راحت مردم طلبند
مرهم زخم کسان، داغ نمایان خودند
به نسیم سخن سرد پریشان نشوند
همچو دستار سر صبح، پریشان خودند
عشوه خرمن گل را به جوی نستانند
غنچه خسبان ریاضت گل دامان خودند
گاه در قبضه بسطند و گهی در کف قبض
دمبدم قفل و کلید در زندان خودند
چه عجب گر سخن تلخ به شکر گویند
که ز شیرین سخنیها شکرستان خودند
پرتو مهر به افسرده دلان ارزانی
خانمان سوختگان شمع شبستان خودند
فرصت دیدن عیب و هنر خلق کجاست؟
که به صد چشم، شب و روز نگهبان خودند
خاطر جمع ازین قوم طلب کن صائب
که پریشان شده فکر پریشان خودند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۴
باغ در بسته ما دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹۹
زمانه ساز به رنگ زمانه می گردد
پرشکسته خس آشیانه می گردد
ز آه خویش بر آن تندخوی می لرزم
که تیر راست به گرد نشانه می گردد
بس است چین جبینی برای رفتن من
که این سمند به یک تازیانه می گردد
تمام خواب غرورست خواجه، زین غافل
که یک دو هفته دیگر فسانه می گردد
به خارزار تعلق مبند دل زنهار
که بیضه سنگ درین آشیانه می گردد
به صدر مجلس اگر راه من فتد صائب
ز خاکساری من آستانه می گردد
پرشکسته خس آشیانه می گردد
ز آه خویش بر آن تندخوی می لرزم
که تیر راست به گرد نشانه می گردد
بس است چین جبینی برای رفتن من
که این سمند به یک تازیانه می گردد
تمام خواب غرورست خواجه، زین غافل
که یک دو هفته دیگر فسانه می گردد
به خارزار تعلق مبند دل زنهار
که بیضه سنگ درین آشیانه می گردد
به صدر مجلس اگر راه من فتد صائب
ز خاکساری من آستانه می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۴۰
اگر به قامت رعنای او نظاره کند
ز طوق فاخته زنجیر سروپاره کند
من و نظاره ابروی او که چون مه عید
تمام عیش جهان را به یک اشاره کند
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد
دگر کسی به چه امید سینه پاره کند
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگی خویش را دوباره کند
گرفتم این که بود موج در شنا تردست
چه دست وپای درین بحر بی کناره کند
عجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد
به عیب خویش اگر آدمی نظاره کند
چهابه چشم تماشاییان کند یا رب
رخی که دیده خورشید پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را که زور شراب
به شیشه های تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گریه هرکس که آتشین باشد
جز این که دست بشوید ز جان چه چاره کند
کسی که چون دل صد پاره مصحفی دارد
چرا به مهره گل صائب استخاره کند
ز طوق فاخته زنجیر سروپاره کند
من و نظاره ابروی او که چون مه عید
تمام عیش جهان را به یک اشاره کند
نصیب صبح ز خورشید داغ حسرت شد
دگر کسی به چه امید سینه پاره کند
نفس شمرده زند هر که در بساط وجود
چوصبح زندگی خویش را دوباره کند
گرفتم این که بود موج در شنا تردست
چه دست وپای درین بحر بی کناره کند
عجب که فرصت دیدن به عیب خلق رسد
به عیب خویش اگر آدمی نظاره کند
چهابه چشم تماشاییان کند یا رب
رخی که دیده خورشید پرستاره کند
نهان چگونه کنم عشق را که زور شراب
به شیشه های تنک کار سنگ خاره کند
چو شمع گریه هرکس که آتشین باشد
جز این که دست بشوید ز جان چه چاره کند
کسی که چون دل صد پاره مصحفی دارد
چرا به مهره گل صائب استخاره کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۱
لطافت رخ ازین بیشتر نمی باشد
که بی نقاب ترا آشکار نتوان دید
عیار خوی تو پیداست از دل سنگین
اگر چه در دل خارا شرار نتوان دید
تلاش دیدن آن گلعذار ساده دلی است
به دیده ای که ره انتظار نتوان دید
بغیر رخنه دل رخنه دگر صائب
پی نجات درین نه حصار نتوان دید
برون نرفته ز خود حسن یار نتوان دید
درون بیضه صفای بهارنتوان دید
ز خون خویش ترا در نگار خواهم دست
اگر چه بر ید بیضا نتوان دید
خط عذار تو بارست بردل عشاق
که چشم آینه را در غبار نتوان دید
به باده شفقی وقت صبح را خوش دار
که پیر میکده را هوشیارنتوان دید
ره صلاح به دست آر در جوانیها
که پیش پا به چشم مزارنتوان دید
بریز خون مرا وخمار خود بشکن
که چشم مست ترا در خمارنتوان دید
ز جوش فاخته بر سرو می خورم دل خویش
به دوش مردم آزاده بارنتوان دید
چه جای آینه کز شرم آن رخ محجوب
دلیر در رخ آیینه دار نتوان دید
بس است آنچه من از روی آتشین دیدم
در آفتاب قیامت دوبار نتوان دید
که بی نقاب ترا آشکار نتوان دید
عیار خوی تو پیداست از دل سنگین
اگر چه در دل خارا شرار نتوان دید
تلاش دیدن آن گلعذار ساده دلی است
به دیده ای که ره انتظار نتوان دید
بغیر رخنه دل رخنه دگر صائب
پی نجات درین نه حصار نتوان دید
برون نرفته ز خود حسن یار نتوان دید
درون بیضه صفای بهارنتوان دید
ز خون خویش ترا در نگار خواهم دست
اگر چه بر ید بیضا نتوان دید
خط عذار تو بارست بردل عشاق
که چشم آینه را در غبار نتوان دید
به باده شفقی وقت صبح را خوش دار
که پیر میکده را هوشیارنتوان دید
ره صلاح به دست آر در جوانیها
که پیش پا به چشم مزارنتوان دید
بریز خون مرا وخمار خود بشکن
که چشم مست ترا در خمارنتوان دید
ز جوش فاخته بر سرو می خورم دل خویش
به دوش مردم آزاده بارنتوان دید
چه جای آینه کز شرم آن رخ محجوب
دلیر در رخ آیینه دار نتوان دید
بس است آنچه من از روی آتشین دیدم
در آفتاب قیامت دوبار نتوان دید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۲۹
توان به صبر سر سرکشان به دام کشید
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
ز کلک صنع همان روز آفرین برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشید
همان پر از گل خمیازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشید
مکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگین
سیاهرویی عالم برای نام کشید
کسی چودار درین انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد وجام کشید
ز انتقام حق ایمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشید
ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت
ترا که کسب هوا برکنار بام کشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
به دیدنی نتوان کنه عشق را دریافت
به یک نفس نتوان بحر را تمام کشید
ازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشید
هزار تیغ به یکبار از نیام کشید
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوی تو صائب به این مقام کشید
که نرم نرم خط از حسن انتقام کشید
ز کلک صنع همان روز آفرین برخاست
که گرد لعل لبش خط مشکفام کشید
همان پر از گل خمیازه است آغوشش
اگر چه هاله به بر ماه را تمام کشید
مکن ز بخت سیه تلخ روی خود که نگین
سیاهرویی عالم برای نام کشید
کسی چودار درین انجمن سرافرازست
که کاسه از سر منصور کرد وجام کشید
ز انتقام حق ایمن نمود دشمن را
ز خصم هر که به زور خود انتقام کشید
ز فیض عالم بالا چه در توانی یافت
ترا که کسب هوا برکنار بام کشید
فریب زندگی تلخ داد دایه مرا
ز شکری که به طفلی مرا به کام کشید
به دیدنی نتوان کنه عشق را دریافت
به یک نفس نتوان بحر را تمام کشید
ازین مصاف سر آن کس برد که چون خورشید
هزار تیغ به یکبار از نیام کشید
ز پرتو نظر التفات مردان است
که گفتگوی تو صائب به این مقام کشید