عبارات مورد جستجو در ۲۱۲ گوهر پیدا شد:
ملا احمد نراقی : منتخب غزلیات و قطعات
شمارهٔ ۲۴
ای بر کفت تیغ جفا از قتل ما پروا مکن
بگذشته ایم از خون خویش اندیشه از فردا مکن
آسوده در مهد لحد خوابیده اند این مردگان
بگذارشان در خواب خوش آن لعل را گویا مکن
نه جان نه سر، نه دین، نه دل ماند از برای عاشقان
رحمی کن و یک بوسه را دیگر بها بالا مکن
افسرده دلهای فغان جز از دل من برمخیز
فرسوده ی غم سینه ها جز سینه ی من جا مکن
ریزند اگر در دامنت نقد دو کون و در عوض
خواهند کالای غمش زینهار کاین سودا مکن
ای چشم تر مردم مرا خوانند امام کشوری
از عشق من کس را خبر نبود مرا رسوا مکن
مال یتیم و رشوه را بخشیدم ای قاضی به تو
من ماندم و یک جرعه می با من در آن غوغا مکن
دریای عشق است و جفا در آن «صفایی» ناخدا
کشتی بران، اندیشه ای از موج این دریا مکن
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - رضا از ثمرات محبت است
بدان که مرتبه رضا از ثمرات محبت و نتیجه آن صفت است، زیرا محبت با کسی، لازم دارد رضای به افعال محبوب را، و لذت یافتن از آن را و سرور و لذت از افعال محبوب به یکی از دو وجه می شود:
وجه اول آنکه محبت و دوستی او به مرتبه ای رسد که محب در دوستی مستغرق گردد و چنان مستغرق مشاهده جمال محبوب شود که اگر بلایی از او وارد شود مطلقا ألم آن را درک نکند و چنانچه زخمی به او رسد اصلا سوزش آن را نیابد و این چندان استبعادی ندارد، که مکرر مشاهده شده که آدمی در حال شدت غضب یا ترس، جراحتی به او می رسد و آن را احساس نمی کند و کسی که در میدان محاربه سرگرم جنگ شد بسا باشد زخمی خورد و ملتفت آن نگردد بلکه بسا باشد که از برای شغل مهمی می دود که خارها به پای او خلد و الم آن را نیابد.
پس عاشقی که جمیع هم او غرق مشاهده جمال معشوق، یا همه حواس او محو خیال محبت او باشد می شود که بر او اموری وارد شود که اگر مرتبه عشق نمی بود از آن متألم و متأثر می شد و لیکن به جهت استیلای محبت بر قلب او مطلقا ادراک الم و غم آن را نمی کند اگر چه آن امور از غیر دوست بر او وارد شود، چه جای آنکه از دوست به او رسد، که در این وقت از آن، سرور و لذت و عیش و بهجت یابد و چونکه شبهه ای نیست که محبت خداوند بالاترین محبتها، و مشغولی دل به آن اعظم مشغولی هاست، پس کسی که از آن بهره یافت بسا باشد که چنان از باده محبت بیهوش، و از یاد دوست واله و مدهوش گردد که از آنچه بر او وارد شود ألمی احسان نکند و گوید:
در بلا هم می چشم لذات او
مات اویم مات اویم مات او
وجه دوم آنکه استغراق او در محبت به مرتبه ای برسد که احساس ألم نکند و اکثر بلاها را بفهمد و سوزش زخمها را ادراک کند و لیکن به آن راضی و راغب، و به دل و جان آن را شایق و طالب باشد مثل کسی که هر دو چشم او کور شده باشد و طبیب حاذق، در معالجه آن، امر به حجامت کند، زیرا در وقت حجامت، آن شخص ادراک ألم را می کند لیکن به آن مشتاق است.
پس دوست خد از جانب خدا چون بلایی به او رسد و بداند که آنچه در عوض آن از خدا به او خواهد رسید قیاس به آن ألم نمی توان کرد به آن خشنود و راضی گردد و بسا باشد که غلبه دوستی به حدی رسد که بها و عوض بلا در نظر آن محو شود و ابتهاج و سرور او به مراد و مطلوب محبوب باشد پس چون بلاها و مصیبت را کرده دوست خود، می داند و مطلب و مراد او را می شناسد به آنها شاد و خشنود و از آنها مبتهج و مسرور می گردد و می گوید:
عاشقم بر رنج خویش و درد خویش
بهر خشنودی شاه فرد خویش
و همه این امور در محبت مخلوق مشاهد و محسوس است، چه جای محبت خالق، و عشق جمال ازلی و حسن ابدی، که نهایتی از برای آن متصور نه و قلوب دوستان او چون در عرصه جمال و جلال او بایستند از ملاحظه جلال او بی خود و حیران، و از مشاهده جمال او واله و سرگردان می گردند و حکایت دوستان و قصه های محبان بر این مطلب شاهدی است عدل، و گواهی است صدق و عالم محبت را عجایبی است که به وصف در نمی آید و شگفتیهای در شهرستان عشق است که عقل باور ندارد و تا کسی بر آن نرسد طعم آن را نمی یابد.
تا نگردی آشنا زین پرده رازی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش
و اگر کسی را عنایت ازلی شامل، و در شهرستان محبت داخل گردد، در آن عجایبی مشاهده نماید که خرد خرده بین، حیران، و عقل دوراندیش، سرگردان ماند.
آنچه ناگفتنی است آن شنوی
آنچه نادیدنی است آن بینی
از مضیق جهات درگذری
وسعت ملک لا مکان بینی
آنچه داری اگر به عشق دهی
کافرم گر جوی زیان بینی
و در روایات رسیده که «اهل مصر چهار ماه غذایی نداشتند بجز ملاحظه جمال یوسف صدیق، چون گرسنه شدندی بر روی او نگریستندی و اشتغال به جمال او ایشان را از احساس گرسنگی مشغول می کرد» بلکه در قرآن کریم از این بالاتر رسیده که «زنان مصر، محو جمال یوسف گشتند که دستهای خود را بریدند و الم آن را نیافتند».
سلیمی جرونی : شیرین و فرهاد
بخش ۶۳ - غزل گفتن باربد از زبان خسرو
چو کرد آخر نکیسا این عمل را
دگر ره باربد، خواند این غزل را
ز سر بنهاد دوران حشمت و ناز
زمان چشم نظر دارد به من باز
فلک کو مدتی نامهربان بود
چه یاریها دگر کز مهر ننمود
ز نو خورشید اقبالم برآمد
سعادت از در و بامم در آمد
دلم از بخت من فیروز گردید
شب تاریک بر من روز گردید
صبا، گردی که بود از راه من رفت
گل وصلم ز خار هجر بشکفت
سوی من، بخت من دیگر گدر کرد
به من باز از سر یاری نظر کرد
به من زین سان که عزت کرد یاری
نخواهم دید آخر روی خواری
منال ای دل دگر از درد هجران
که خواهد کرد حیرت وصل جانان
به هجران بختت ار چه سعیها کرد
منال آخرکه دردت را دوا کرد
هر آن دردی که صحت یافت زان مرد
نمی باید شکایت هیچ از آن کرد
شکایت کفر باشد کردن از یار
که می آرد شکایت کافری بار
نباید بردن از نقصان ندامت
که باشد مرد را سر بر سلامت
کسی کز نیک و بد خشنود باشد
زیان گر پیشش آید سود باشد
اگر چه دیدم از هجرت زیانها
برون کردم به وصلت از دل آنها
چه محنتها ز بخت بد کشیدم
که تا آخر بدین دولت رسیدم
بیا ای دل که وقت شادی آمد
ز جانانت، خط آزادی آمد
مباش از کار خود دیگر پریشان
که خواهد گشت مشکلهات آسان
اگر غم جانت از هجران بفرسود
بحمدالله که بگدشت آنچه بد بود
به جانت گر چه از غم جز ستم نیست
مخور انده، که اکنون هیچ غم نیست
سخن، چون باربد آنجا رها کرد
نکیسا این غزل دیگر ادا کرد
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر چه مجنونم و صحرای جنون جای منست
لیک دیوانه تر از من دل شیدای منست
آخر از راه دل و دیده سر آرد بیرون
نیش آن خار که از دست تو در پای منست
رخت بر بست ز دل شادی و هنگام وداع
با غمت گفت که یا جای تو یا جای منست
جامه ای را که به خون رنگ نمودم امروز
بر جفاکاری تو شاهد فردای منست
چیزهائی که نبایست ببیند، بس دید
به خدا قاتل من دیده بینای منست
سر تسلیم به چرخ آنکه نیاورد فرود
با همه جور و ستم همت والای منست
دل تماشائی تو، دیده تماشائی دل
من بفکر دل و خلقی به تماشای منست
آنکه در راه طلب خسته نگردد هرگز
پای پر آبله بادیه پیمای منست
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۱
بی چیزی من اگر چه پابست مرا
غم نیست که تاب نیستی هست مرا
با بی سر و پایی ز قناعت دائم
سرمایه ی روزگار در دست مرا
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵۳
دهقان پسر کارگری کهنه لباس
آمد پی دعوتم ز شب رفته دو پاس
با پای برهنه راضی از دست و چکش
با فرق شکسته شاکر از بازو داس
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸۳
در سر کوی غمت دل به جفا بنهادیم
تن درین ورطه به امّید وفا بنهادیم
خلق خواهند که از پیش جفا بگریزند
ما به طوع دل خود دل به بلا بنهادیم
چون محالست که با دست قضا پنجه کنند
سر به مسکینی و گردن به قضا بنهادیم
گر رضای دل دلدار به جان دادن ماست
بر خط بندگیش سر به رضا بنهادیم
صفت چین سر زلف تو می کرد صبا
چهره بر خاک ره باد صبا بنهادیم
تا ابد مهر گل روی تو در جان باشد
کاین نهالیست که با مهر گیا بنهادیم
تا گشادند سر زلف جهان آشوبش
بند بر گردن آهوی خطا بنهادیم
مجیرالدین بیلقانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴
روح را خار در جگر فگنید
عقل را خاک در بصر فگنید
ساز راحت چو ذره ذره شکست
زخمه بر روی قرص خور فگنید
خواجه رفت از جهان چه تن زده اید؟
به جهان شور و فتنه در فگنید
هین که ایام شام خورد بر او
سنگ در شیشه سحر فگنید
سپر آفتاب پاره کنید
تا کی از آسمان سپر فگنید
گر نه اید از زمانه آب دهن
همچو خاکش به پای در فگنید
صبر بی خرده گر زند نفسی
از دلش چون نفسی بدر فگنید
ور دهد دم که غم نبود بزرگ
خرده بر صبر مختصر فگنید
نظر پاک خواجه کو که شما؟
بر عروس جهان نظر فگنید
آفتاب ار دلی دهد پس ازین
به جفا خونش در جگر فگنید
سایه با ماه تر بود ز شما
گر به خورشید سایه بر فگنید
چرخ را خرقه بر کشید ز تن
مشتری را ردا ز سر فگنید
گر ز تیغ قضا جگرتان خست
تیر تسلیم در قدر فگنید
ور ازین بام نیلگون به غمید
کار خود با دری دگر فگنید
از پی عرس او ز خون جگر
هر زمان خوان ماحضر فگنید
چون مجیر آنکه خاک بر سر نیست
همچو خاکش برون در فگنید
زین سخنها که راند بر لب خشک
در جهان نکته های تر فگنید
آن شد ای پای رفتنگان! که شما
دست با کام در کمر فگنید
سنگ بر دل نهید و صبر کنید
تا کی از دیده ها گهر فگنید؟
سر بر آرید کان ذخیره قدس
پای وا کرد در حظیره قدس
سید حسن غزنوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
دل کار هوات می بسازد
جان برگ عنات می بسازد
بد سازتر ازستم چه باشد
وین هم ز قضات می بسازد
یکتا دل من نساخت با خود
با زلف دو تاب می بسازد
می کش که خطات می بزیبد
میکن که جفات می بسازد
در گریه و آه سرد من کوش
کین آب و هوات می بسازد
بسیار بهی از آنچه بودی
یا دیدن مات می بسازد
در جسم و دلی و می ندانم
تا زین دو کجات می بسازد
خوش باش حسن که جای شکراست
غم برگ و نوات می بسازد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
من بغم خو کرده ام جز غم نمی باید مرا
ور ز غم ذوقی رسد آن هم نمی باید مرا
گر گریزانم ز خود در دشت عزلت دور نیست
وحشیم جنس بنی آدم نمی باید مرا
کس نمی خواهم که بینم گر همه چشم منست
اختلاط مردم عالم نمی باید مرا
ساقیا چون می دهی بخش مرا بر خاک ریز
می نمی نوشم دل خرم نمی باید مرا
می دهد رخت نشاطم را به سیلاب سرشک
بی جمالت دیده پر نم نمی باید مرا
با سفالی قانعم پر درد در کوی مغان
مسند جمشید و جام جم نمی باید مرا
با جفای او فضولی از وفا مستغنیم
با جراحت خوشدلم مرهم نمی باید مرا
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
گر آزرده گر مبتلا می پسندد
چه خوشتر از این کو بما می پسندد
هم او دشمنان را عطا میفرستد
هم او دوستان را بلا می پسندد
چه دانیم نا خوش کدام است یا خوش
خوش است آنچه بر ما خدا می پسندد
چرا پای کوبم چرا دست یازم
مرا خواجه بی دست و پا می پسندد
خطای من ای شیخ بر من چه گیری
مرا عفو او با خطا می پسندد
طبیبا بدرمان دردم چه کوشی
مرا درد او بی دوا می پسندد
نشاطا توانا و بیناست یارت
برو ناتوان باش تا می پسندد
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۱
عقل با عشق کی شود دمساز
نبرد صرفه سحر از اعجاز
تا چه فرمان رسد ز درگه دوست
سر نهادم بر آستان نیاز
دل زکف رفته، جان رسیده بلب
چشم بر راه و گوش بر آواز
هیچ حاجت بعرض حاجت نیست
با خداوند گار بنده نواز
صید از بهر امتحان آرند
گاه کوتاه رشته گاه دراز
جز بکامش اگر تو گام نهی
رشته خواهد کشید صید انداز
کعبه از سومنات میجویند
این گروه مجاوران حجاز
رخت از بحر برده سوی سراب
از حقیقت سپرده راه مجاز
لب ببستیم و کلک بشکستیم
تا کی از پرده برفتند این راز
کوته آخر شود فسانه ی خصم
دولت شهریار باد دراز
زین حکایت کناره گیر نشاط
که نهایت ندارد این آغاز
پرده بر عشق می نشاید بست
عشق خود آتشیست پرده گداز
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
هر چه جویند زما در طلب آن باشیم
ما نه نیکیم و نه بد بنده ی فرمان باشیم
گر چه زشتیم ولی در کنف نیکانیم
گر چه خاریم ولی خار گلستان باشیم
سرسامان منت نیست ولی چتوان کرد
قسمت اینست که ما بی سرو سامان باشیم
باز سیلی رسد از راه ندانم یارب
تا که ویران تر از این چیست که ویران باشیم
جان بیفشانم و دامن بفشانی ترسم
آید آن روز کزین هر دو پشیمان باشم
عاقبت کیست که با زلف تواش کاری نیست
وقت ما خوش که زآغاز پریشان باشیم
درد و درمان همه در ماست نداریم نشاط
دردی از کس که زکس طالب درمان باشیم
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
از بس گداختم ز غمت ناتوان شدم
تا آنچنان که کام تو بود آنچنان شدم
زان پیشتر که گل دمد از بوستان شدم
فارغ ز حادثات بهار و خزان شدم
گفتم بترک هستی و رستم ز عشق و عقل
آسوده هم ز دزد و هم از پاسبان شدم
سد بار جام زهر کشیدم بامتحان
لب تشنه باز بردر دیر مغان شدم
مسکین و دلفکار و تهی دست و شرمسار
با سد امید بر در این آستان شدم
تا عاقبت کجا بردم باد ازین دیار
اکنون چو گرد از پی این کاروان شدم
افکند عشق روز تواناییم به بند
ناصح چسان رهم که کنون ناتوان شدم
با او وجود من مثل نور و ظلمت است
او در کنارم آمد و من از میان شدم
در صید من طمع چه کنند این شکاریان
پیرم ولیک طعمه ی شیر جوان شدم
گفتم مگر نشانی از او جویم از کسی
از وی نشان نجستم و خود بی نشان شدم
چون کام دوست حاصل ازین شد چه غم نشاط
یکچند اگر بکام دل دشمنان شدم
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
خوبان سزد که پنجه بخونم فرو کنند
هرچند میکنند نکویان نکو کنند
مردم چو در خمار چه حاصل پس از وفات
خاک مرا از اینکه قدح یا سبو کنند
این رسم و راه حق‌طلبانست کاین گروه
پوشند چشم و گمشده را جستجو کنند
منت چرا ز بخیه کشم بهر چاک دل
کین چاک سینه نیست که او را رفو کنند
دیدن بسم ز دور گل آرزو بشاخ
کین گل نه آن گلست که چینند و بو کنند
دردل ز جوش حسرت الوان بحیرتم
می صدهزار رنگ نه در یک سبو کنند
دلها ز کوچه‌گردی زلفت دل مرا
جویند اگر گذار بهر تار مو کنند
دست از جهان بشوی که در کیش عشق نیست
مقبول طاعتی که نه با این وضو کنند
نازم بآب خورد قناعت که در خور است
این قطره را سراغ اگر جوبجو کنند
باز آی چند آتش رشگم به جان زنند
آن آبهای رفته که رجعت بجو کنند
عنقای قاف نیستیم گو کسم مپرس
گم گشته نیستم که مرا جستجو کنند
ادیب صابر : قطعات
شمارهٔ ۱۸
فلک همی نکند در جفای من تقصیر
ملک همی نکند در هلاک من تاخیر
چوتیر برجگر آمد چه منفعت ز خروش
چو روز غم به سر آمد چه فایده زنفیر
اگر نه چشم ضمیر تو تیرگی دارد
در این زمانه چرا ننگرد به چشم ضمیر
جهان به چشم حکیمان حقارتی دارد
مرا رضای تو باید نه این جهان حقیر
به صبر کوش و قضا را قبول کن به رضا
رضا دهد به قضا هر که عاقل است و خبیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
پیش مشتاق تو ویرانه و آباد یکی است
هر طرف راه فتد کوفه و بغداد یکی است
به حریم دل شیرین نبود صف نعال
عشق چون بار دهد خسرو و فرهاد یکی است
ما که تسلیم به شمشیر ارادت شده ایم
پیش ما بد مددی کردن و امداد یکی است
در بر اغیار مبندید، که در گلشن ما
شانه باد و سر طره شمشاد یکی است
پا به گل مانده اگر گلبن اگر خار بن است
باغ را سرو خرامنده و آزاد یکی است
به تو زاری و توانایی ما درنگرفت
موم در پنجه عشق تو و فولاد یکی است
نیم بسمل شده ماندیم «نظیری » افسوس
صید بر یکدگر افتاده و صیاد یکی است
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
بی تو نه با غم خوش و نی خانه خوش
با نگار خانگی ویرانه خوش
مرغ آزادم نخواهد آمدن
خویش را دارم به دام و دانه خوش
من خود از فرزند دل برکنده ام
کودکان دارند با دیوانه خوش
دیده را از گریه نیسان می کنم
شاهدان را هست با دردانه خوش
مرد کوچک دل نداند چون کند
خواب شیرین آید و افسانه خوش
صبر باید تا جگرخایی کنم
درکشیدم زهر این پیمانه خوش
دعوی چابک سواری می کنم
گرچه رو برتافتم مردانه خوش
می دهم شکرانه بگریختن
هم مصافم هست و هم شکرانه خوش
سهل نبود بر صف آتش زدن
می نماید گرچه از پروانه خوش
مرد باطن بین چرا کاری کند
کاشنا ناخوش شود بیگانه خوش
در خرابات «نظیری » عیب نیست
هست دیوانه خوش و فرزانه خوش
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
قامتم گردید چون قلاب، از یاد اجل
میکند صیدم باین قلاب صیاد اجل
از حواس و از قوی، دیگر بما چیزی نماند
خرمن تن رفته رفته، رفت بر باد اجل
چون گران شد گوش، واکن چشم ازین خواب گران
این گرانی، هست در گوش تو فریاد اجل
قد چو خم شد، گردن تسلیم میباید کشید
بر تو باشد قد خم، شمشیر جلاد اجل
سخت سستی گشته زور آور ز پیری، وقت شد
وارهیم از زحمت این تن، به امداد اجل
هست وقت آنکه فکر خود کنم واعظ، ولی
کرده ام خود را فراموش از غم یاد اجل
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۱ - مقام سیم
بدان که هر سبب که قطعی یا عالی است از راه آن برخاستن شرط نیست در توکل بلکه اگر متوکل در خانه بندد و قفل برنهد تا دزد کالا نبرد توکل باطل نشود و اگر سلاح برگیرد و از خصم حذر کند هم چنین و اگر حبه برگیرد تا در راه سرما نیاید همچنین. و اگر سیر خورد مثلا تا حرارت باطن در راه اثر سرما کمتر کند، این چنین اسباب دقیق مناقض توکل بود همچون داغ و افسون، اما آنچه از اسباب ظاهر است دست بداشتن آن شرط نیست.
اعرابیی در پیش رسول(ص) آمد. گفت، «اشتر چه کردی؟» گفت، «بگذاشتم و توکل کردم». گفت، «ببند و توکل کن» اما اگر رنجی رسد از آدمی، احتمال کردن و دفع ناکردن از توکل است، چنان که خدای تعالی گفت، «ودع اذیهم و توکل علی الله»، و گفت، «ولنصربن علی ما اذیتمونا و علی الله فلیتوکل المتوکلون». اما اگر رنج از مار و کژدم و سباع بود نشاید، دفع باید کرد. پس هر که سلاح برگرفت در حذر کردن از عدو متوکل بدان بود که اعتماد بر قوت و سلاح نکند و چون بر در قفل نهاد اعتماد بر قفل نکند که بسیار قفل باشد که دزد را دفع نکند و نشان متوکل آن بود که اگر با خانه شود دزد کالا برده باشد. راضی بود به قضای خدای تعالی و رنجور نشود. بلکه چون بیرون شود به زبان حال گوید که قفل نه برای آن بر می نهم تا قضای تو دفع کند، لکن تا سنت تو را موافقت کنم. بارخدایا! اگر کسی را بدو این مال تسلط کنی راضیم، به حکم آن که ندانم که این برای روزی دیگری آفریدی و به عاریت به من سپردی یا به من آفریدی؟ پس اگر در خانه بندد و چون بازآید کالا در خانه نبیند و رنجور شود، فایده وی آن است که بدانست که توکل وی درست نیست و آن عشوه بود که نفس وی می داد، اما اگر خاموش بود و گله نکند باری درجه صبر بیافت. و اگر در شکایت کردن ایستد و در طلب دزد استقصا نماید از درجه صبر نیز بیفتاد و بدانست که وی نیز نه از صابران است و نه از متوکلان تا باری دعوی در باقی کند و این فایده تمام باشد که از دزد حاصل آید.
سوال: اگر کسی گوید که اگر بدان محتاج نبودی در نبستی و نگاه نداشتی، چون نگاه داشت برای حاجت و بردند چگونه ممکن گردد که رنجور نشود؟
جواب: آن است که بدان ممکن گردد تا خدای تعالی بدو داده بود گمان می برد که مگر خیرت وی در آن است که این با وی بود. و نشان این آن که خدای تعالی به وی داده بود و اکنون خیرت وی در آن است که با وی نبود و نشان این آن که از وی بازستد، پس به خیرت خویش در هر دو حال شاد باشد و ایمان آورد بدان که خداوند نکرد در حق وی الا آن که خیرت وی بود. وی خیرت وی نداند خداوند بهتر داند چون بیمار که پدری مشفق دارد و طبیب. اگر طعام و گوشت دهد وی شاد شود. گوید اگر نه آنستی که آثار تندرستی می بیند ندادی. و اگر گوشت بازگیرد شاد شود. گوید اگر نه آنستی که می داند که زیان من در آن است بازنگرفتی و تا این ایمان نباشد توکل درست نباشد و حدیث بی اصل بود.