عبارات مورد جستجو در ۲۷۲ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی: فی الشرعیّات و ما یتعلق بها
شمارهٔ ۷۶ - الحقیقة
بی می همه نوبهار عالم دی توست
در صحبت می دو کون ادنی شی توست
از می همه لعل آب روان فهم مکن
هر چه از تو تو را بازستاند می توست
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۵
تا چند شوی تو از پی شمع و شراب
تا چند دهی بهر بتان دل را تاب
من بندهٔ آن دلم که روزان و شبان
بی شاهد عاشقند و بی باده خراب
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۵
بده ای ساقی آتشی سیال
که لب جام از او زند تبخال
میزند جوش خون صراحی را
از رگ چشم او بزن قیفال
بده آن می که عمر خضر دهد
تا بتأخیر افکنی آجال
جام لبریز کن مکن غفلت
قولایزد که ذره مثقال
بده آن باده ام که در رمضان
افکند مست بلکه تا شوال
بده آن می که صعوه چون نو شد
او زشهباز برکند شه بال
بده آن می که گر خورد پشه
پیل را زیر پا کند پا مال
بده آن می که از ازل چو کشی
تا ابد مستیش نکرده زوال
بده آن باده ام که چون موسی
برکنم بیخ جاوی محتال
ساغر چون هلال را برگیر
بده آن آب آفتاب مثال
تا شوی ماه آفتاب بدست
تا زنده آفتاب سر زهلال
بده آن داروی سلیمانی
بده آن اهرمن کش قتال
آن شرابی که چون کنی بقدح
جام جم سازد ار چه هست سفال
زآن شراب خم فلاطونی
که شود ناطق ار بنوشد لال
زآن شرابی که گر خورد درویش
پادشه را دهد قبای جلال
تا بنوشد از آن می آشفته
تا رسد نقص او باوج کمال
چیست اوج کمال درگه شاه
شاه که شیر ایزد متعال
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۲
ساقی شراب مجلسیان در پیاله کن
ما را بلعل باده فروشت حواله کن
گه زسر باده پرستی اگر نه ای
لبریز شد چو جام نظر در پیاله کن
خورشید می بماه قدح ریز و فیض بخش
خوان جهان زپرتو او پر نواله کن
آفتاب چهره خوی افشان بصحن باغ
دامن پر از ستاره چمن پر زلاله کن
این عمر رفته را بدل از جام باده گیر
چل ساله دفع غم زشراب دوساله کن
راز کمند عشق کند عقل سرکشی
زنجیریش زطره مشکین کلاله کن
مطرب بزن به پرده قانون نوای راست
از شور عشق گوش فلک پر زناله کن
مدح علی بگوی مغنی بصوت خوش
باغ بهشت را بدو بیتی قباله کن
آشفته گر کسی زتو پرسد نشان او
تعبیر نام دوست بلفظ جلاله کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۲
ساقیا مخوری از می خیز و جامی نوش کن
پند من مینوش و فکر مردم مدهوش کن
نوبهار است و صبوح و می زخم کن در سبو
هم بمخموران بنوشان باده هم خود نوش کن
بر دل افسردگان زن آتش از کانون خم
آتش سودائیان زآب سبو خاموش کن
چون شدی سر خوش زصهبا برشکن طرف کله
حلقه ها از زلف مهر و ماه را در گوش کن
زاهدان را زآن دو چشم مست دین و دل ببر
هم حکیمانرا زغمزه رخنه ها در هوش کن
ای پری گسترده دیده فرش استبرق بیا
مردم آسا جای در آنخانه مفروش کن
باغبانا منع گلچین گر ترا مقصود بود
تا که گفتت بلبلانرا در چمن خاموش کن
دوش با اغیار هم آغوش بودی تا سحر
باش با یاران و امشب را خیال دوش کن
جسم بی جان است بی معشوق عاشق در خیال
از کرم آشفته را دستی تو در آغوش کن
گر نیم قابل شها کز بندگانم بشمری
با سگان کوی خویشم از وفا همدوش کن
پای تا سر عیبم و عریان بحشر ای دست حق
کسوتم بخشا و بر آن عیبها سرپوش کن
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۹۶
آن می که از شعاعش آتش زند زبانه
درده سحر که دارم درد سر شبانه
زآن آب شادی افزا غم را بشوی از دل
کاتش بجام افکند درد و غم زمانه
ساقی بتیر غمزه جان مرا سپر کن
مطرب بناخن عشق دلرا مکن نشانه
ای لعل ناردان رنگ از نار اشتیاقت
نار کفیده ام دل اشکم چو نار دانه
جز دل که از سر شوق در زلف تو کند جا
در کام باز صعوه کی کرده آشیانه
دیوانه هوایت هر سوی صد فلاطون
عقل از نظام عشقت خوره است تازیانه
از هول روز محشر نبود مرا هراسی
گر میدهد پناهم اندر شرابخانه
ته جرعه ای ببخشد ساقی گرم زرحمت
چون خضر بهره گیرم از عمر جاودانه
اندر هوای عشقت ایشمع بزم وحدت
بلبل کشد نوائی مطرب زند ترانه
ای نایب پیمبر غوغاست در قیامت
تو دستگیر ما شو یا رب در آن میانه
زآشفته گر بخواهد ایزد حساب محشر
گو جا دهد بخلدش بی عذر و بی بهانه
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰۶
هله ساقیا بیارید شراب ارغوانی
که زتوبه توبه کردیم بعهد جاودانی
تو و زهد جانگزائی من و باده سبکروح
تو سبک بیار ساقی که بری زسر گرانی
زتجلیت ملک مات و زجلوه آدمی مست
زپری ربوده ای هوش بعشوه نهانی
بسماع و وجد و رقصم هوس است مطرب امشب
بنواز پرده عشق و بیار امتحانی
نکشد تا که دستان زحدیث گل هزاران
زحدیث تو ببستان ببریم داستانی
بخدنگ نیزه و تیغ نمیروم زکویت
همه عمر ما برآنیم تو خود اگر برانی
نه چو سایه من دوانم بقفای سرو قدت
تو کشان کشان بخاکم زچه روهمی کشانی
بنگاه اولینم تو بریز خون و مگذار
که برم دوباره منت بخدنگ غمزه بانی
خم طره پریشان تو بحلق او درافکن
که زقید عقل آشفته بیک کشش رهانی
دل عاشقان مرنجان که کبوتر حریمند
که بجز بطوف کویت نکنند پرفشانی
بمکان چه جوئی ایدل تو فروغ روی حیدر
که دهد فروغ آنشمع ببزم لامکانی
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
صبح عید است بده باده مکرر ساقی
تا بری زنگ از این قلب مکدر ساقی
می بجوش آمده در خم بسبو کن هی هی
وز سبو ریز تو در جام مکرر ساقی
دشمن دست خدا رفت تو دست و پا کن
مده از دست تو پیمانه و ساغر ساقی
عمرها بر در میخانه زدم حلقه بدر
هان مهل تا که زنم من در دیگر ساقی
داری از خاک در میکده اکسیر مراد
رحمتی تا که کنی قلب مرا زر ساقی
نیست گوگرد گر احمر چه کنی شعله دود
در قدح ریز تو آن آتش احمر ساقی
از کله گوشه فقرم تو سرافرازی بخش
رفته بر باد مرا گر سرو افسر ساقی
سرخوش آشفته زجام می مستانه کنم
لعن بیمر همه بر دشمن حیدر ساقی
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
چو شعله گرم درآمد، چو گل به تاب نشست
چراغ باده بیارید کآفتاب نشست
چو ناامید ازو گشت، دل قرار گرفت
سپند سوخته چون شد ز اضطراب نشست
به شمع انجمن ما نسیم محرم نیست
ازان ز پرده ی فانوس در نقاب نشست
به بزم باده مرو بی صحیفه ی غزلی
سفینه ای بطلب تا توان به آب نشست
نشست یار چو پیشت، نماز چیست سلیم
نماز خویش قضا کن که آفتاب نشست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
خوش آن دمی که لبم گردد آشنای قدح
به پای خم سر خود را نهم به جای قدح
بنوش می که سری در جهان نمی بینم
که چون حباب بود خالی از هوای قدح
به غیر حرف می از می کشان چه می خواهی
که در نماز نخوانند جز دعای قدح
ز دل جفای ترا وصل عذرخواهی کرد
که بوسه ی لب ساقی ست خونبهای قدح
کنم سلیم وصیت که ساقی از پس مرگ
کند چو توبه به خاکم به زیر پای قدح
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
آمد بهار و شد می چون ارغوان لذیذ
آن می که آب خضر نباشد چنان لذیذ
آن می که نکته سنج، خیال رطب کند
از وصف او به کام شد از بس زبان لذیذ
آن می که در مذاق بود هوشمند را
چون پند پیر تلخ و چو عیش جوان لذیذ
در بزم او نظاره ی ساقی چو نیشکر
انگشت حیرت است مرا در دهان لذیذ
تا حشر، شکر نعمت من می کند همای
از بس که شد مرا ز غمت استخوان لذیذ
خلق از برای یکدگر آزار می کشند
یک میوه نیست در دهن باغبان لذیذ
از می مرا چه ذوق، که در کام من سلیم
نبود ز دوری لب او شهد جان لذیذ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
چه آب و خاک و چه نیکویی سرشت است این
سبوی باده نگویم، گل بهشت است این
بنای عیش به میخانه می نهد دوران
وگرنه هر خم می را به سر چه خشت است این
به سجده سر چو نهی، ترک سر کن ای زاهد
نه مسجد است، غلط کرده ای، کنشت است این
به حیرتم که دلم زنده چون کباب شده ست
اگر غلط نکنم، طایر بهشت است این
سلیم، نامه ی او را ز بس نهم بر سر
گمان بری که مرا خط سرنوشت است این
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۲
عجب مدار ز زاهد شراب ما خوردن
که نیست ننگ گدا، روزی گدا خوردن
چو هست باده، غم نان مخور که مستان را
چو گل زیان نهد آب ناشتا خوردن
چنان قناعت فقر است سازگار مرا
که چون حباب شوم فربه از هوا خوردن!
به راه شوق مرا نیست توشه ای همراه
بود چو شعله مدارم به خار پا خوردن
صلای باده ی عیشم زمانه داد سلیم
روم به خانه ی دشمن به خونبها خوردن
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۸
بسکه از آهم هوا امشب کدورتناک بود
شاخ و برگ نخل همچون ریشه ای در خاک بود
محفلم را از صفا امشب منور داشت می
تا سحرگه شمع بزمم شعلهٔ ادراک بود
صد هزاران فیض از هر قطره می اندوخت دل
بود همت؛ همت می، دست؛ دست تاک بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۸
آن دم که باده کلفتم از سینه می برد
خورشید رشک بر دل بی کینه می برد
در هر بنا که عرض صفا می دهد رخت
هر خشت فیض یک حلب آیینه می برد
دل را ز نرگسش سیهت یک نگه بس است
پیمانه ای غبار غم از سینه می برد
موج شراب مصقل آیینهٔ دل است
کز سینه زنگ کلفت دیرینه می برد
آیینه از مثال پری طلعتان نبرد
ضعیفی که سینه از دل بی کینه می برد
ترسم برد سرشک ز دل نقد صبر را
طفل است و شوخ و راه به گنجینه می برد
جویا کسی که عور شد از کسوت کمال
خود را به زیر خرقهٔ پشمینه می برد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
یاد تو حریف من دیوانه بس است
بزم طربم گوشه ویرانه بس است
ما مست تو ایم فارغ از باغ و گلیم
ما را گل رسوایی میخانه بس است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۵۲
ایسرو سهی درآ در آغوش چو گل
با ما بحضرو باده مینوش چو گل
اندیشه مکن ز غیبت غیر که ما
دو چشم چو نرگسیم و صد گوش چو گل
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۵
ساقی می لعل قوت روح است مرا
دیدار تو خورشید صبوح است مرا
برخیز که در پای تو مردن نفسی
بهتر ز هزار عمر نوح است مرا
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۲۰
ساقی به برم گر بت یاقوت لبست
ور آب خضر بجای آب عنب است
گر زهره بود مطرب و عیسی همدم
چون دل به بجا بود نه جای طرب است
اهلی شیرازی : ساقینامهٔ رباعی
شمارهٔ ۳۲
ساقی می کهنه یار دیرین منست
بی دختر رز عیش نه آیین منست
گو حوریم مده که دل میطلبد « کذا »
همشیره رز که جان شیرین منست