عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
سامان حرف و صوت ندارد بیان ما
فردیست از کتاب خموشی زبان ما
مد نگاه عجز بود رمح جانستان!
کی میبرند صرفه ز ما دشمنان ما
از ما شکستگان به حذر باش، زانکه ما
تیغیم و همچو شیشه شکستن فسان ما
رنگ شکسته عرضه احوال عاشق است
حاجت به گفتگو نبود در میان ما
از اشتیاق آن برو آغوش، دور نیست
بیرون دود ز خانه خود گر کمان ما
واعظ، طریق مقصد ما راه باطنست
گردیده خامشی جرس کاروان ما
واعظ قزوینی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
پر در پی وصل آرزوها تک و دو
کردیم و نشد مراد حاصل یک جو
ناکام گذشتیم از این کهنه سرای
مانند فقیر عزب از کوچه نو
یغمای جندقی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
تا دم معجز از آن لعل شکرخا زده‌ای
سنگ بر شیشه ناموس مسیحا زده‌ای
نه دل است اینکه تو داری که یکی سنگ سیاه
به کف آورده و بر شیشه دل‌ها زده‌ای
دانی احوال دلم با دل سنگین بتان
به مثل وقتی اگر شیشه به خارا زده‌ای
دور آن دور غم و گردش ای گردش کام
به چه نسبت مثل چرخ به مینا زده‌ای
ترک چشم ار کندم ملک دل اینگونه خراب
تا زنی چشم به هم خیمه به صحرا زده‌ای
مردم و صید چه در شهر و چه در دشت نماند
آستین تا ز پی خون که بالا زده‌ای
دیده‌ام دفتر پیمان ترا فرد به فرد
هرکجا حرف وفا آمده منها زده‌ای
کرده‌ای دجله گمان اشک مرا، چشم بمال
تا ببینی مثل قطره به دریا زده‌ای
گفتی ای سرو که خاک ره بالای ویم
قدمی نیز فرود آی که بالا زده‌ای
به شکست دل احباب سپه می‌رانی
آنچنان خوش که مگر بر صف اعدا زده‌ای
زده‌ای دست به پیمانه شکستن زاهد
خبرت نیست که بر عمر ابد پا زده‌ای
آنکه دل داده و دل برده ندانم جز دوست
تهمت است اینکه تو بر وامق و عذرا زده‌ای
با رقیبان زده‌ای تا زده‌ای باده مهر
سنگ کین تا زده بر ساغر یغما زده‌ای
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۰ - به یکی از فرزندان خویش نگاشته
گرامی فرزندا نامه همراهی سرباز رسید، مژده تندرستی شکسته روان را به رامش انباز آورد، در باب جعفر مهرجانی و کان جستن داستانی گزاف است و گفتار آن نسنجیده سراسر سرودی همه لاف. هنگامیکه با سرکار حاجی سید میرزا در کلاته «دهنو» کار میکریدم و هرکس را بار میدادیم، شبی او را خواستم و به زبان های چرب و نرم و گفتارهای شیرین و گرم که مار از سوراخ کشیدی و مرغ از شاخ، سخن ها راندم و افسون ها خواندم. مگر راهی به دست افتد و ماهی امید به شست آید. پاسخی که باز گفتن توان، از لب یاوه سرودش در گوش نرفت و چیزی که در ترازوی پذیرش سنگی داشته باشد از گزارش بی هست و بودش پسند دانش و هوش نیفتاد. سرانجام جستجو گفتگو این شد که چندی پیش از این از بیم بلوچ بی راهه پی سپار سامان یزد بودم. نزدیک پسین روزی از دورم چند کوه کوچک و پشته بزرگ فراز آمد، درخشنده خاکی زرد رنگ بر دامان ماهوری بلند دیدم، به گمان اینکه کانی باشد و این خاک از آن سنگ نشانی، مشتی بر گرفتم و در یزد نزد مردی زرگر بردم، که این را در گداز آزمون کن و بر رازم آنم از در راستی و درستی رهنمون شو. مرد زرگر بستد و برفت و هر هنگام جویا شدم افسانه ای دیگر ساخت و بهانه دیگر جست. سرانجام دل از امروز و فردای او به تنگ آمد و مینای امید و شکیبم به سنگ، بی آگاهی که آن خاک چه بود و زرگر بی باک چه کرد. سرخویش گرفتم و راه بیابانک پیش. پس از روزگاری دیر بازم پیام فرستاد که خاکی نیک گوهر است، همانا کان زر باشد، پستش منه و از دستش مده که این اندک نمونه بسیار است، و این مشت نمونه خروار. پس بدین مژده که مرده زنده کند و خواجه بنده، نان در انبان نهادم و سر در بیابان، شعر:
بی سر وپا می رویم تا به کجا سر نهیم
بارگی شاه شد گردن ما در کمند
سنگی نماند که از آبله خون خیز کامم بر اورنگی نخاست و خاری نبود که از پی سپاری های من گلزاری نشد. با این پایه تکاپو و جوشش و دوندگی و کوشش از آن گنج خاک پرورد جز رنج روان سودی و از آن افروخته آذر که دیده فروز درویش و توانگر است جز دودی به چنگ و چشم نیفتاد. گل پویائی خار آورد و گنج جویائی مار، شکسته دل و گسسته امید بر سر گشتم و چون دل بستگی بود، روزی دو چاره خستگی و درمان شکستگی کرده برگشتم ماهی کمابیشم بار زندگی در کار دوندگی رفت، در فراز و نشیب آن کوهساران نخجیر وار و مرغ آسای شیوه جستن و پرندگی بود، همچنان بار نامه آرزو و در بنگه سیمرغ و شاخ آهو ماند، و همچنین در راه جویائی وپهنه پویائی رگ ها گسستم و استخوان ها شکستم. همه آب به هاون سودن آمد و مهتاب به گز پیمودن. شعر:
مرا خود دل دردمند است ریش
تو نیزم مزن بر سر ریش نیش
این بگفت و آهی سرد از سر درد بر آورد و اشک بیجاده رنگ بر گونه کهربا گون فرو ریخت، و دست برنامه آسمانی زد، که این گفت را پاک از آلایش کاستی دان و بنیادش از سر تا بن همه بر راستی. گفتمش بدرود یزدت با آنکه پرورده آن خاکی از چه خاست و بدین شوره بومت که دیو از ریو مردم بی باکش در غریو است مهر درنگ از چه رست؟ گفت این داستان در آن کشور افسانه مرد و زن است و انجمن آرای هر کوی و برزن. همه ترسم از پی این راز نگفته و کان نهفته گریبانم گیرند و هر پوزش که بر گمرهی و بی آگهی کاربندم در نپذیرند، سرانجام کار بکند و کوب انجامد و شمار به بند و چوب، مرغ سارم اگر به سیخ کشند و دزد آسا به چار میخ، ساز سامان آن مرز نیارم و بسیج بهشت آئین کشورش را گام از گام برندارم. چون چنینش دیدم و گفتارش بر این هنجار شنیدم دست از او باز داشته، هست و بودش باد انگاشتم، و گفت دلسوزش لاغ پنداشتم، همه گفتار و کردارش پیچ در پیچ و هیچ در هیچ گاهی راست نگوید و گامی درست نپوید. آن نیست که یاوه در آئی ها و گزاف سرائی های او بر آن گرامی فرزند آشکار نباشد. چون شد که این هیچ پایه سخن از وی استوار گرفتن و نسنجیده به سرکارخان که در پی کان از جان نیندیشد باز گفتی، خام کاری تا چند، پخته خواری تا کی، مصرع: یا سخن دانسته گوای مرد دانا یا خموش.
کاری بد فرجام است و شماری زشت سرانجام، زنهار بهر زبان و روش که دانی و توانی سرکار خان را پیوند مهر از این اندیشه در گسل و خود را از این دریای کشتی شکن به بادبانی دانش بر کران کش که از این کون خر کان زر خواستن در خواه سیم از سنگ سیاه است و خواهش مهره از مارچوبه گیاه. مبادت برآنچه گفتم هنجار کوتاهی افتد که بی سخن کوب تباهی خواهی خورد و تا رستاخیز آلوده روسیاهی خواهی ماند، زندگی پاینده و پایندگی فزاینده باد.
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
باور کس نشود قصه ی بیماری دل
تا گرفتار نگردد به گرفتاری دل
یار بی رحم و به جان من ز گرفتاری دل
کیست یاران که در این حال کند یاری دل
من و دل زار چنانیم که شب ها نکنند
مردم از زاری من خواب من از زاری دل
دل من روز نیاساید از این چشم پرآب
چشم من شب نکند خواب ز بیداری دل
دل گرانم ز غم دهر بیاور ساقی
قدحی چند می از بهر سبکباری دل
بسکه در زلف تو دلهای پریشان جمعست
شانه را راه در آن نیست ز بسیاری دل
چون نگه دارم از آن رشک پری دل که رفیق
پیش او حد بشر نیست نگهداری دل
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
چنانم ساقی ازمی کرده سرمست
که می نشناسم از پا سر، سر از دست
نمی دانم چه می در ساغرش بود
که هشیاران شدنداز بوی او مست
مگر جانان ما درفکر ما نیست
که می بینم درتن جان ما هست
ز من تنها نه دل بشکست آن شوخ
که عهدخویش را هم نیز بشکست
چنان زد چشم او از مژه تیری
که ما را تا به پر بر سینه بنشست
بده می ساقیا کم خور غم عمر
که ناید باز چون تیر ازکمان جست
دلم دیوانگی ها کرد تا شد
به زنجیر سر زلف توپا بست
مکن بار دلم ز این بیش ترسم
خبر گردی که بار افتاد وخرخست
بلنداقبال شدهرکس که چون من
به راه عشق اوچون خاک شدپست
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰
ترک من مست چوشد طرف کله بر شکند
ساقیا کن حذر آن وقت که ساغر شکند
ساتکین وقدح وبلبله وشیشه وجام
همه را بر سر هم ریزد ویکسر شکند
دلبران دل شکنندآن بت کافر گه دل
گاه پهلو وگهی سینه وگه سر شکند
چنگ در زلف خودازخشم زند از پی جنگ
رونق از مشک برد قیمت عنبر شکند
خنجر از قهر کشد بر در و دیوار زند
بارها کشته چنان کرده که خنجر شکند
همه بر پای وی افتید که این هم سر ما
بر سر مطرب اگر بربط ومزمر شکند
به بلنداقبال آن شوخ شکر لب آموخت
که ز شیرین سخنی رونق شکر شکند
بلند اقبال : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
گفتم ای عشق ده مرا پندی
گفت ازعقل شوبری چندی
گفتمش با شکسته دل چکنم
گفت او را بده به دلبندی
شد تنم همچو کاه و یار از غم
بار من کرده کوه الوندی
نبرد نام کس دگر ز نبات
زند آن شوخ اگر شکر خندی
«گر به تیغم برند بنداز بند»
به کسم نیست جز تو پیوندی
مادر ار حورشد پدر غلمان
که نیارند چون تو فرزندی
گر که خواهی شوی بلنداقبال
گوش کن پند هر خردمندی
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۲۶ - در شکایت از یکی از شاهزادگان
ز شهزاده دارم دلی پر ز درد
ندانی که بامن ز همت چه کرد
گمانم که او پور شاهنشه است
ز رسم بزرگی دلش آگه است
ندانستم او مرد سوداگر است
همی در پی اخذ سیم وزر است
ز شاهان اگر بهره ای داشتی
زر و سیم را خاک پنداشتی
به مدحش همی شعرها گفتمی
چه درها که در وصف او سفتمی
به انعام من آفرین هم نگفت
چه دروگهرها که دادم به مفت
سزاوار هر بیت من خانه ای است
که هر شعر من به ز دردانه ای است
ز بی مایگی در کجا کس خرد
به بازار کس در چرا پس برد
نه من شعر گفتم که گیرم زری
نرفتم پی زر گهی بر دری
از اوخواستم بهر خلقی علاج
که از ملک ویران نگیرد خراج
ملخ کشت مخلوق را جمله خورد
چه خواهد کس از آنکه جان داد و مرد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیدة بیدار ما
کشت ما را تغافل یار بی‌پروای ما
با وجود این دیت می‌خواهد از ماوای ما
ما بشیر خامشی طفل زبان پرورده‌ایم
تند بر گوش تغافل می‌خورد غوغای ما
وصل شد باعث جدایی ما
خصم ما گشت آشنایی ما
گرد ما هم به دامنی نرسید
چه رسا بود نارسایی ما
در چمن بال بسته‌تر گشتیم
دام خندید بر رهایی ما
دل نهادِ شکستگی شده‌ایم
چه گران است مومیایی ما
زین که ما را به هیچ کس نخرید
چه عیان شدگرانبهایی ما
دوست را کرده‌ایم دشمن خویش
سخت واباخت کیمیایی ما
سخت کاریست سد دل گشتن
مفت ما بود ناروایی ما
ما که امّید گم شدن داریم
کی کند خضر رهنمایی ما!
غم به ما خوش نیاز پاشی کرد
تازگی داشت دلربایی ما
هر چه هم داشتیم باخته‌ایم
مایه برداشت بینوایی ما
وصل ما خوش نکرد دل فیّاض
دل مگر خوش کند جدایی ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مگر دلِ به غم عشق بسته‌ای دارد
که آفتاب تو رنگ شکسته‌ای دارد!
مگو که هیچ ندارد نظر فکندة عشق
دل شکسته‌ای و جان خسته‌ای دارد
قیاس حال دل من کسی تواند کرد
که در کف آینة زنگ بسته‌ای دارد
به درد نالة من کس نمی‌رسد چه کنم!
خراسِ سینه زبان شکسته‌ای دارد
به باغ هر سر خاری که هست چون فیّاض
به دست از گُلِ داغِ تو دسته‌ای دارد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
دردا که غمزة دوست دشمن شکار هم شد
نشکست عهد دشمن تا استوار هم شد
مردیم و از سر ما بخت سیه نشد دور
وه کاین چراغ مرده شمع مزار هم شد
از آه سرد بلبل فصل خزان گلشن
دی سرد گشت هر جا، کار بهار هم شد
در عقده‌ریزی بخت پر دست و پا زدم لیک
کاری نیامد از دست دستم ز کار هم شد
رازی که بود در دل خون گشته همره اشک
آمد برون و صرف جیب و کنار هم شد
خوش داشتیم چندی یاری و روزگاری
برگشت یار چون بخت، و آن روزگار هم شد
ای آنکه گفتی از دوست چونست حال فیّاض
بیچاره در ره او مرد و غبار هم شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
به مهر آموختیم آن طفل را بی‌مهریش فن شد
طلسم دوستی تعویذ او کردیم دشمن شد
ندانم جلوه‌اش را چیست خاصیّت ولی دانم
که هر جا سایة سر و قدش افتاد گلشن شد
به عهد شعلة حسنش چنان پروانگی عام است
که مرغع سدره را شاخ گل آتش نشیمن شد
نماند آرایشی بهر نشاط روز وصل از بس
گل چاک گریبان، صرف گلریزان دامن شد
تنک‌تر شد گرم از شیشه دل، از من نبود اما
دلِ از برگ گل نازک‌ترت دانسته آهن شد
نگویم عالمی شد دشمن جانم ولی گویم
که هر جا بود سنگی در کمین شیشة من شد
فروغ تازه‌ای در کلبة تاریک می‌بینم
چراغ بخت من از پرتو روی که روشن شد؟
تو تا بودی، سموم وادیم باد مسیحا بود
تو چون رفتی نسیم گلستانم دود گلخن شد
چنانم زندگانی می‌خلد بی‌روی او فیّاض
که گویی هر سر مو بر تن من نوک سوزن شد
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
صیت حسنم که به آفاق به جنگ آمده‌ام
پی تسخیر دو عالم ز فرنگ آمده‌ام
چهرة حسن غیورم که ز سرحدّ غرور
تا به اقلیم حیا رنگ برنگ آمده‌ام
خرمن خندة گل می‌دهم امشب بر باد
غنچة شوخم و از شرم به تنگ آمده‌ام
ملک تسلیم شدن گوشة امنی دارد
به امیدیست که در کام نهنگ آمده‌ام
نخل گمنامیم آخر ثمر شهرت داد
رفته بودم پی نام و همه ننگ آمده‌ام
مژده ای دوست که دیگر نتوان بست مرا
شیشة نازکم و سخت به سنگ آمده‌ام
با تو گفتم سپر عجز به سرکش فیّاض
تیغ افکنده‌ام و با تو به جنگ آمده‌ام
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
ز مهر روی تو گشتیم خاکسار آخر
چو آفتاب به عالم شدیم کار آخر
نهان در آئینه ام از تو هر غبار که بود
خط غبار تو آورد روی کار آخر
چرا به خون نه نشینم که همچو رنگ حنا
پریده رفت ز دست من آن نگار آخر
نشد ز سیمبران حاصلم به جز حسرت
به غیر داغ نبردم ز لاله زار آخر
نه برگ عیش مهیا نه توشه سفری
برون رویم از این شهر شرمسار آخر
کشید حسن تو را خط و زلف تنگ به بر
فتاد ملک تو بر دست مور و مار آخر
به روزگار زدم پنجه سیدا عمری
شکست دست مرا دست روزگار آخر
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۶
بر زمین مانند اشک از چشم تر افتاده ام
خاک بر سر می کنم تا از نظر افتاده ام
طوطیم اما ز یک پرواز بیجا ساختن
صد بیابان دور از کان شکر افتاده ام
بر شکست من اگر دوران کمر بندد رواست
از چمن بیرون چو نخل بی ثمر افتاده ام
تا کدامین سو خرامان بگذرد آن شاخ گل
همچو نقش پای در هر رهگذر افتاده ام
نسبتی نبود جگربند مرا با ماه مصر
پیر کنعان نیستم دور از پدر افتاده ام
سیدا باغ بهار خویش را دادم ز دست
چو نسیم صبح در فکر سفر افتاده ام
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۵ - درزی
از غم آن شوخ درزی جامه خود سوختم
چشم چون سوزن به چاک دامن او دوختم
زین هنر هرگز نشد چاک گریبانم درست
رفته رفته کوی او کار عجب آموختم
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۲۷۵ - قفل گر
با نگار قفل گر دیروز سودا ساختم
پره های قفل او را رفته بیجا ساختم
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
چمن کز گل و غنچه بویی نداشت
سرو برگ جام و سبویی نداشت
ازان حال من دوش پرسید یار
که با دیگری گفت‌وگویی نداشت
حریفی که بر گریه‌ام خنده زد
سر و کار با تندخویی نداشت
به همراهی‌ام غیر در کوی یار
نیامد، مگر آبرویی نداشت
چنان بودم از بخت خود ناامید
که هرگز دلم آرزویی نداشت
در دوستی کوفت میلی، مگر
که اندیشه از جنگجویی نداشت
میرزا قلی میلی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
... اهی چنین باشد
... اهی چنین باشد
فریب خویش دادن غایتی دارد، مرا تا کی
دگر تاب نشستن بر سر راهی چنین باشد
تکلف بر طرف، تا کی توان دیدن که بر رغمم
نکورویی چنان،‌ همراه بدراهی چنین باشد
من و آوارگی،‌ گر زندگی باشد، معاذاللّه
ز شهری کاندرو بیدادگر شاهی چنین باشد
چو ناگاه از تو بیدادی رسد، خود را دهم تسکین
که بی‌رحمی چنان، سهل است اگر گاهی چنین باشد
ز میلی غافل ای افسرده دم منشین که در یک دم
زند آتش به عالم هر که را آهی چنین باشد