عبارات مورد جستجو در ۶۹۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۷
به عشقت‌ گر همه یک داغ سامان بود در دستم
همان انگشتر ملک سلیمان بود در دستم
درین‌گلشن نه‌ گل دیدم نه رمز غنچه فهمیدم
ز دل تا عقده وا شد چشم حیران بود در دستم
ز غفلت ره نبردم در نزاکت‌خانهٔ هستی
ز نبضم رشته‌واری زلف جانان بود در دستم
به هر بی‌دستگاهی گر به قسمت می‌شدم قانع
کف خود دامن صحرای امکان بود در دستم
ندامت داشت یکسر رونق گلزار پیدایی
چوگل آثار شبنم زخم دندان بود در دستم
به بالیدن نهال محنتم فرصت نمی‌خواهد
ز پا تا می‌کشیدم خار پیکان بود در دستم
پی تحصیل روزی بسکه دیدم سختی دوران
به چشمم آسیا گردید اگر نان بود در دستم
جنون آوارهٔ دیر و حرم عمری‌ست می‌گردم
مکاتیب نفس پر هرزه عنوان بود در دستم
کفی صیقل نزد سودن دین هنگامهٔ عبرت
به حسرت مردم و آیینه پنهان بود در دستم
درین مدت‌که سعی نارسایم بال زد بیدل
همین لغزیدن پایی چو مژگان بود در دستم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۵
خون خوردم و زین باغ به رنگی نرسیدم
بشکست دل اما به ترنگی نرسیدم
عمریست پر افشان جنونم چه توان‌کرد
چون ناله درین‌ کوه به سنگی نرسیدم
خود داری من سدّ ره عمر نگردید
از سکته چو معنی به درنگی نرسیدم
چندین فلک آغوش‌کشید آینهٔ شوق
اما به عصای دل تنگی نرسیدم
راحت چقدر غفلت انجام طرب داشت
از سایهٔ‌ گل هم به پلثگی نرسیدم
این بزم به جز نشئهٔ اوهام چه دارد
جامی نگرفتم ‌که به بنگی نرسیدم
یک گا‌م درین مرحله‌ام قطع نگردید
کز یاد نگاهت به فرنگی نرسیدم
چندانکه ز خود می روم آن جلوه به پیش است
رنگی نشکستم‌ که به رنگی نرسیدم
بیدل ز گریبان دری و بی سر و پایی
ممنون جنونم‌ که به ننگی نرسیدم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۴
هیهات تا که از نظرم رفت دلبرم
من خاک ره به سر چه‌کنم خاک بر سرم
پوشید چشم از دو جهان ‌گرد رفتنش
آیینه نقش پاست به هر سو که بنگرم
بیمار یأس بر که برد شکوهٔ الم
داغم ز ناله‌ای که تهی کرد بسترم
زبن عاجزی ‌کسی چه به حالم نظر کند
سوزن به دیده می‌شکند جسم لاغرم
فریاد من ز شمع به‌گوش ‌که می‌رسد
هر چند بال ناله‌کشم رنگ بی‌پرم
گرمی در آتش تب و تابم نفس‌ گداخت
خاکستری مگر بکشد در ته پرم
جیب ملامتم زتظلم بهانه جوست
مژگان ‌به هر که باز کنم سینه می‌درم
در دامنی‌ که دست زنم از ادب شلم
بر وعده‌ای که گوش نهم از حیا کرم
اکنون‌ کجاست حوصله و کو امید عیش
می پیش ازبن نبود که کم شد ز ساغرم
ای‌کاش در عدم به سراغم رضا دهند
تا من بدان جهان دوم و بازش آورم
بر فرق بیکسم‌ که نهد دست داغ دل
در ماتمم که گریه کند دیدهٔ ترم
بیدل کجا روم ز که پرسم مقام یار
آواره قاصد نفسم نامه می‌برم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۴
گفتم نکنم ز کین فراموش
در حشر مکن همین فراموش
کو زخم کرشمه ای که از ذوق
بر لب شود آفرین فراموش
خون جوش نمی زند ز خاکم
از کشته مکن چنین فراموش
صیدی گذرد که از خرامش
صیاد کند کمین فراموش
از نکهت او نسیم کرده است
بوی گل و یاسمین فراموش
صد شکر که صاحبان خرمن
کردند ز خوشه چین فراموش
جسم ار نه مطیع امر باشد
دانسته کند مکین فراموش
وین کاش گرم چو باد ناید
دنیا شودم چو دین فراموش
از بیم شکوه بر زبانم
چون گریه در آستین فراموش
می می کند از کرشمهٔ تو
افروختن جبین فراموش
از کلک من ار غذا گرفتی
کردی مگس انگبین فرموش
یاران بکنید یاد عرفی
می خواستمش چنین فراموش
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای شیخ چه دل نهی به دستار
گر مرد دلی دلی به دست آر
بالای بتان بلای جانست
یارب دلم از بلا نگهدار
تن لاغر و بار عشق فربه
صبر اندک و جود دوست بسیار
ای دوست به عمر رفته مانی
ترسم که نبینمت دگر بار
آهم به دلت نکرد تاثیر
در سنگ فرو نرفت مسمار
ای کاش چو عید نیک بختان
باز آیی و بینمت دگر بار
هم گل برم از رخت به خرمن
هم می کشم از لبت به خروار
دزدیست دو سنبلت زره پوش
مستیست دو نرگست کماندار
پوشیده به زیر سنبلت گل
روییده به دور نرگست خار
امروز مراست بخت منصور
کز عشق توام زنند بر دار
گفتم شب تیره پیشت آیم
تا سایه نباشدم خبردار
غافل که ز آه آتشینم
صد روز بر آید از شب تار
ای ماه پریرخان خلخ
ای شاه شکر لبان فرخار
خار ستمم ز دیده برکن
بارالمم ز سینه بردار
با دوست جفا نمی کند دوست
با یار ستم نمی کند یار
مردم به نسیم روح خرم
ما از نفحات وصل دلدار
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو دشوار
چون حسن تو عشق من جهانگیر
چون زلف تو بخت من نگونسار
از حسن تو همچو نقش بی‌جان
هرکس زده پشت غم به دیوار
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹
واقفی ای پیک چون ز حال دل زار
حال دل زار گو بیار دل آزار
یار دل آزار من وفا نشناسد
وه که عجب نعمتیست یار وفادار
یار وفادار ار به چنگ من افتد
باک ندارم ز دور چرخ جفاکار
چرخ جفاکار پای‌بند غمم کرد
کیست که رحمت کند به حال گرفتار
حال گرفتار خواهی از دل من پرس
بیمار آگه بود ز حالت بیمار
حالت بیمار خاصه در مرض دل
وان مرض دل ز عشق دلبر عیار
دلبر عیار شوخ خاصه چو محمود
کافت جان‌ها بود ز طرّهٔ طرار
طرّهٔ طرار او به حیلت و افسون
بس که دل خلق برده گشته گرانبار
قاآنی شیرازی : ترکیب‌بندها
شمارهٔ ۱۳ - وله ایضاً
ای کرده سیه چشم تو تاراج دل و جان
از فتنهٔ ترک تو جهانی شده ویران
کی با تن سهراب کند خنجر رستم
کاری که کند با دلم آن خنجر مژگان
آشفته مکن چون دل من کار جهانی
بر باد مده یعنی آن زلف پریشان
از گوی زنخدانت و چوگان سر زلف
آسیمه سرم دایم چون گوی ز چوگان
از گریهٔ من نرم نگردد دل سختت
هرگز نکند باران تاثیر به سندان
چون نقطه و چون موی شد از غم تن و جانم
در فهم میان و دهنت ای بت خندان
بر وهم میان تو نهادستی تهمت
بر هیچ دهان تو ببستستی بهتان
بر و هم کسی هیچ ندیدم که کمر بست
وز هیچ بیفشانده کسی گوهر غلطان
سروی تو و غیر از تو از آن چهرهٔ رنگین
بر سرو ندیدم که کسی بست گلستان
زلف تو کمندست و دو صد یوسف دل را
آویخته دارد ز بر چاه زنخدان
بر یاد لب لعل تو ای گفت تو لؤلؤ
تا کی همی از جزع فرو ریزم مرجان
در خوبی تو نقصان یک موی نبینم
اینست که با مهر کست روی نبینم
بی‌ روی تو در شام فراق ای بت ارمن
آهم ز فلک بگذرد و اشک ز دامن
پیش نظرم نقش جمال تو مصور
هرجا نگرم بام و در و خانه و برزن
ای فتنهٔ عالم چه بلایی تو که شهری
گشت از تو ندیم ندم و همدم شیون
از جوشن جان درگذرد تیر نگاهت
هرگه به رخ آرایی آن زلف چو جوشن
از دوستیت آنچه به من آمده هرگز
نامد به فرامرز یل ازکینهٔ بهمن
پیدا ز عذار تو بود لاله به خروار
پنهان ز بازار تو بود نقره به خرمن
از لالهٔ تو رفته مرا خاری در پا
از نقرهٔ تو مانده مرا باری بر تن
زین بار مرا کاسته چون که تن چون کوه
زان خار مرا آمده دل روزن روزن
باریک‌تر از رشتهٔ سوزن بود آن لب
سودای توام پیشه بود عشق توام فن
با اینهمه‌ام دیدن روی تو پری‌شان
با اینهمه‌ام جستن وصل تو پریون
چون می‌نگرم بستن با دست به چنبر
چون می‌شمرم سودن آبست به هاون
هیهات که از وصل تو من طرف نبندم
از دیده به رخ گر همه شنگرف ببندم
ای زلف تو پر حلقه‌تر از جوشن داود
ای روی تو تابنده‌تر از آتش نمرود
با جام و قدح زین‌ سپسم عمر شود صرف
بگزیدم چون مشرب آن لعل می‌آلود
ای سیمبر از جای فزا خیز و فروریز
در ساغر زرین یکی آن آتش بی‌دود
پیش آر می و جام به رغم غم دیرین
بی‌داروی می درد مرا نبود بهبود
ز آن می که از آن هر دل غمگین شد خرم
زآن می که از آن خاط‌ر پژمان شد خشنود
می سیرت و هنجار حکیمست و تو دانی
بیهوده حکیم این همه اصرار نفرمود
با دختر زر تا نبود کس را سودا
هیهات که برگیرد ازکار جهان سود
ز آن باده که تابنده‌تر از چهر ایازست
درده که شود عاقبت کارم محمود
مقصود من از باده تویی بو که به مستی
آورد توان بوسه زنم بر رخ مقصود
از بوسه تو با من ز چه‌رو بخل بورزی
از اشک چون من با تو نورزم بمگر جود
بردی به فسون دل زکف عشق‌پرستان
دستان تو ای بس که بگویند به دستان
ای تنگتر از سینهٔ عشاق دهانت
باریکتر از فکر خردمند میانت
همسنگ قلل شد غمم از فکر سرینت
همراز عدم شد تنم از عشق دهانت
صد خار جفا در دلم از حسرت بشکست
آن باغ که شد تعبیه بر سرو روانت
قد تو بود تیر و کمان ‌آسا ابروت
من جفته قد از حسرت آن تیر و کمانت
بگرفته سنان ترک نگاه تو مژگان
می بگذرد از جوشن جان نوک سنانت
با آنکه خورد خون جهان خاتم لعلت
در زیر نگین آمده ملک دو جهانت
دیگر به پشیزی نخرم سرو چمن را
گردد سوی ما مایل اگر سرو چمانت
حسنی نه که آن را تو دل آزار نداری
صد حیف که پروای دل‌ زار نداری
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
ای داورگیتی که بود شهرهٔ آفاق
چون مهر فلک هرکه به حان مهر تو و‌رزد
دارد رخم از خون جگر رنگ طبرخون
با آنکه بود شعر مرا طعم طبر زد
این پارسیان راکه به صد بیت ستودم
مسکین تنم از همت این طایفه لرزد
صد بیت که هر بیتش ارزد به دوصد ملک
گویا بر ایشان به یکی ملک نیرزد
شاه نعمت‌الله ولی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۳
از زحمت پا اگر بنالم چه عجب
از جور و جفا اگر بنالم چه عجب
در حضرت پادشاه عالم به تمام
از دست شما اگر بنالم چه عجب
خیام : راز آفرینش [ ۱۵-۱]
رباعی ۱
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،
چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا،
معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک
نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟
شاطرعباس صبوحی : غزلیات
خیال تو
از حالت چشم تو مرا بیم گرفته
کاین شوخ پریچهر، چه تصمیم گرفته
خو کرده به ترقیق لبان نمکینش
ز الفاظ خشن، شیوهٔ تفخیم گرفته
این شیوهٔ عاشق کُشی و دلشکنی را
یا رب! ز دبستان که تعلیم گرفته
آوازهٔ حُسن تو و آوارگی من
صد شهر گشوده است و صد اقلیم گرفته
گوئی به عزای دل من، زلف سیاهت
پوشیده سیه، مجلس ترحیم گرفته
شد جور تو تقسیم به اعضای وجودم
آهم عوض خارج تقسیم گرفته
در قلب صبوحی بکن ای یار، تفحُص
باری که خیال تو، چه تصمیم گرفته
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۴۲ - به یکی از دوستان
ای شوکت ای شکسته دل دوستان خویش
بر جان عاشقان مزن از هجر خویش نیش
گر بنگری در آینهٔ قلب خویشتن
بینی به خود ارادت یاران زپیش بیش
اوقات دوستان مکن از زهر عشوه تلخ
قلب فسردگان مکن از نیش غمزه ریش
وصل تو داشت حوزهٔ ارباب ذوق جمع
هجر تو کرد خاطر مجموعشان پریش
گویند از آن لب شکرین تلخ گفته‌ای
تلخی به شکر تو نچسبد به صد سریش
گیرم که مردک هروی خورده شکری
ما و تو آن گرفت نبایستمان به ریش‌
طبع حسود پنجه گشاید به هر دروغ
مرد غریق دست گذارد به هر حشیش
یک شب عیادت من بیمار پیش گیر
نبود گنه عیادت یاران به هیچ کیش
اینجا دلیست خسته و مشتی گل و کتاب
واندر نهاده مجمرهٔ زرد هشت پیش
وان شاهد صغیر به آهنگ بم و زبر
با ذکر یا مجیر بود گرم کار خویش
سوی دگر ندیم سبکروح تلخ‌وش
بیگانه با مدّلس و با اهل ذوق خویش
چنگ و دف و ترانه گرت نیز آرزوست
همراه خود بیار ولی بی سبیل و ریش!
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۸۸ - پیری
زد پنجه وپنج پنجه‌ام برتن
زین پنجهٔ عظیم رنجه گشتم من
یاربم نکرد زور سرپنجه
با پنجه روزگار مردافکن
شد لاشهٔ عمر پیر و فرسوده
وبن کرهٔ بخت همچنان توسن
خندان خندان جوانیم دزدید
خردک خردک‌، زمانهٔ رهزن
گریان گشتم ز پیری و خندید
بر گریهٔ من ستارهٔ ربمن
برخاست جوانی از برم گریان
پیری ببرم طپید چشمک‌زن
آن یک به هزار نعمت آماده
این یک به‌هزار نکبت آبستن
آن رفت و نهاد بیم باد افراه
این آمد و برد امید پاداشن
از پای فتادم و نیاسودند
یک ‌لحظه ز تاختن‌، دی و بهمن
ایام نهفت آب و رنگم را
در نقش و نگار سایه و روشن
مویم به مثال صبح روشن شد
روزم به مثابه شب ادکن
هیهات‌، جوانیا کجا رفتی
بازآکه شویم دست در گردن
داد تو ندادم آن همایون روز
کز فیض تو بود ساحتم گلشن
بودم سرمست قوت بازو
چو بر لب هیرمند، روبین‌تن
نه لابهٔ رستمم در آن مستی
بنمودی ره نه پند پشیوتن
ناگاه زکید زال گردون‌، زد
پیری تیری به چشمم از آهن
اینک منم اوفتاده در دامی
کز وی نرهد به مکر و فن ذی‌فن
هر روز کسالتی شود پیدا
هر لحظه نقاهتی شود ملعن
یکسو رده بسته شش نر و ماده
چون کره‌ خران‌ چمون‌ و خرگردن
یوحا صفتان که لقمه‌ای سازند
بر سفره اگر نهی کُه قارن
وز سوی دگر به غر و غر بانو
در کار برنج و گندم و روغن
درمانده‌ شوم‌ به ‌بلده‌ای کانجاست
الکاسب او خدای را دشمن ‌
ور نام پسر نهی حبیب‌الله
تصحیف شود خبیث و اهر‌بمن
افتاده به جلد ملک دزدی چند
همچون شیشه به جلد جوزاکن‌
در عرضهٔ ‌خرد به نرخ ارزن‌، سیم
در بیع دهد به نرخ سیم، ارزن
جوسنگ ترازوبش کم از خردل
خروار قپانش کم ز پنجه من
ناخوانده کتب ز هیچ باب الا
در ییش پدر فصول مکر و فن
نه از در بزم و بذله و جوشش
نه از در رزم و نیزه و جوشن
نه جان کس از زبانشان مأمون
نه عرض کس از فسادشان ایمن
افشانده نمک به خشک ریش ما
یک طایفه خشک‌مغزتر دامن
نگرفته ز هیچ وقعتی عبرت
ننهاده به هیچ سنتی گردن
خیزند به دعوی و کنند اصرار
برگفته ناصواب و نامتقن
از دفتر حکمت ‌و ادب رفته است
وافتاده به دست مردم برزن
مقیاس تمیز خائن از خادم
میزان عیار عاقل ازکودن
طاعت نبرد ز اوستا شاگرد
حرمت ‌ننهد به ‌روستم ‌بیژن
روزی که جوان و نامجو بودم
پیران بودند قبله میهن
و امروز که پیر گشته‌ام گویند
پیری به زمانه نیست مستحسن
ای پیر مرنج کاین جوانان نیز
تازند دواسبه سوی این معدن
بی‌پیر مباد کشور دارا
بی‌پیر مباد ملکت بهمن
خوبست که ‌خردسالگان زین پس
ندهند دگر به سالخوردی تن
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۹۷ - نالهٔ بهار در زندان
دردا که دور کرد مرا چرخ بی‌امان
ناکرده جرم‌، از زن و فرزند و خانمان
قانع شدم به عزلت و عزلت ز من رمید
بر هرچه دل نهی ز تو بی‌شک شود رمان
بگریختم به عزلت از بیم حبس و رنج
هرچند بود عزلت با حبس توأمان
گفتم مگر به برکت این انزوا شوم
از یاد مردم و برم از کید خصم‌، جان
دل از جهان گرفتم و رفتم به گوشه‌ای
گفتم که گوشه گیرد از من مگر جهان
چون کبک سر به برف نهفتم ولی چه سود
گیتی نداد صید خود از کف به رایگان
چون روی زی نشیب نهد اختر کسی
نتوان نگاهداشت مر او را به ریسمان
پتیارهٔ زمان را دامی است هر طرف
نتوان گریخت از دم پتیارهٔ زمان
کوشم که در نهفت بمانم‌، ولی دریغ
بیرون کشند زر نهان گشته را ز کان
از خاکدان کشند و به گنجش نهان کنند
چون بنگرند رشتهٔ گوهر به خاکدان
گوهر کجا و گنج کدام و کدام زر
ایدون که بی‌بهاترم از خشک استخوان
هستند اهل فضل چو طاووس یا سمور
کز بهر پر و پوست به جانشان رسد زیان
بلبل به جرم صوت اسیر قفس شود
و آزادوار زاغ بگردد به گلستان
بس مردم شریف که از حرفت ادب
در حرقت ابد دل او سوخت جاودان
بس نامور وزیر که از شومی هنر
گلفام شد ز خون گلویش گریوبان
آبی خوش از گلویش هرگز فرو نرفت
آن کس که جست نام و نکرد آرزوی نان
بس شاعران ز غزنه و لاهور خاستند
در عهد آل ناصر و آن خوب خاندان
چون راشدی و اختری و رونی و حسن
مختاری و سنایی و اسکافی جوان
هریک ز نان شاعری اندوختند مال
مسعود شد فریسهٔ حبس اندر این میان
زنجیر و بند سود دوپایش ز بهر آنک
ببسود پای همت او فرق فرقدان
ترسنده بود باید از‌ین دهر پرگزند
لرزنده بود باید ازین چرخ بی‌امان
بختم چو کشتی‌ای است فتاده به چار موج
سکان فرو گسسته و بشکسته بادبان
طوفان غم که موج هلاکش بود ز پی
گاه از زمین بجوشد و گاهی از آسمان
برگرد من دمنده نهنگان دیوچهر
بگشوده هر یکی پی بلعیدنم دهان
گویند گل شکفت و به دیدار گل به باغ
ساری چغانه‌زن شد و بلبل سرودخوان
هر مرغکی به شاخ گلی آشیان گرفت
جز من که دور مانده‌ام از جفت و آشیان
از طرف بوستان بفتادم به حبس و بند
هنگام آن که گل دمد از طرف بوستان
مرغان باغ را کند از آشیان جدا
چون شد به باغ مرد دژآهنگ‌، باغبان
خونابه ریزم از مژه بر عارضین چنانک
بر برگ شنبلید چکد آب ناردان
آن شکوه‌ها که داشت دل اندر نهان ز من
زاشگ روان به روی من آورد ناگهان
دارم بسی شگفت که مژگان حدیث دل
بی گوش‌چون شنیدو چسان گفت بی‌زبان
هر لحظه‌ای خروش مغانی برآورم
زین آذری که هست به جان و دلم نهان
کآذرگشسب دارم اندر میان دل
چونان که دارم آذر برزین میان جان
نشگفت‌،‌ازین‌دو آتش‌سوزان که با منست
کاین حبسگاه تیره شود قبلهٔ مغان
چون بنگرم در آینه بر دو رخان زرد
دل گیردم ز انده و اشگم شود روان
شد زعفران من سبب گریه از چه روی
گر شد به خاصیت سبب خنده زعفران
چون بربط شکسته به کنجی فتاده‌ام
رگ‌های زرد تار کشیده بر استخوان
هر گه که تندباد حوادث وزد به من
از هر رگم چو چنگ برآید یکی فغان
ننوازدم کسی ز هزاران هزار دوست
چنگ شکسته را ننوازند بی گمان
غبنا! که روزگار دغا تیغ کینه را
بار نخست بر تن من کرد امتحان
تن زد همی زمانه ی جانی ز حرب من
روزی که بود درکف من خامه چون سنان
اکنون دلیرشدکه خمش یافت مر مرا
آری به شیر بسته بتازد سگ شبان
عمری سخن به خیر وطن گفتم ای دریغ
کآمد به دست هموطنانم به‌سر، زمان
سر بر سر سنان رود آن را که نیست بخت
بیچاره من که رفت سرم بر سر زبان
ای خستهٔ خدنگ حوادث به صبر کوش
کآخر ز دست چرخ فرو افتد این کمان
ور زانکه عمر شد سپری هیچ غم مدار
کاندر زمانه کس بنمانده است جاودان
ازکس وفا مدار طمع زانکه گفته‌اند
قحط وفا است «‌در ...» آخرالزمان
ملک‌الشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۲۰۷ - دریغ من‌!
آتش کید آسمان سوخت تنم‌، دریغ من
ز آب دو دیده‌، بیخ غم برنکنم‌، دریغ من
من که به تن ز عافیت داشتمی لباس ها
بس‌عجبست کاین‌چنین‌ عور تنم‌، دریغ من
این فلک قبا دورنگ ازسر حیله برکشید
از تن عافیت برون پیرهنم‌، دریغ من
دست فلک به پای دل بست مرا کمند غم
نیست کسی که پنجه‌اش درشکنم دریغ من
من که به کوی خرمی داشتمی وطن کنون
وادی بیکران غم شد وطنم‌، دریغ من
همچو گلی شکفته رخ در چمن نکوئیم
کامده باد مهرگان در چمنم‌، دریغ من
راغ و زغن به‌بوستان‌نغمه‌سرای‌روز و شب
من که چو بلبلم چرا در حزنم‌، دریغ من
جام مراد سفلگان پر ز می نشاط و من
بهر چه ساغر طرب درفکنم‌، دریغ من
من که نه‌ این‌چنین بُدم بهر چه‌این‌چنین شدم
من چه کسم خدای را کاین نه منم‌، دریغ من
بوالحسن است شاه من‌، کوی رضا پناه من
پس ز چه رو به ناکسان مفتتنم‌، دریغ من
خلق جهان ز کاخ او ریزه‌چنند و من چرا
بر در کاخ دیگران ریزه‌ چنم‌، دریغ من
خاقانی شیروان گفته زبان حال من
[مصرع درست اسکن نشده] ...نم دریغ من
ملک‌الشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۴۷ - قطعهٔ دوم (خطاب به حاجی حسین آقا ملک که از بهار کتابی خریده بود و ادای قیمت آن به درازا کشیده بود)
سر دفتر آزادگان حسین
برد از دل من صبر و تاب من
وی با قلم آتشین خویش
بر خاک جفا ریخت آب من
ده سال کتاب مرا نداد
وز خاطر او شد حساب من
وز دیدن من هم کرانه کرد
سرچشمهٔ من شد سراب من
نامه بنوشتم به حضرتش
سربسته پس آمدکتاب من
گفتم بود این خواجهٔ کریم
در قحط و شداید سحاب من
معمار عنایات او کند
آباد بنای خراب من
در جاهلی ار کرده‌ام خطا
عفوش ندراند حجاب من
پیوسته نگوید ‌به نظم ‌و نثر
کردی تو چرا، هجو باب من
زیرا پس از آن شعر ، مدح ‌ها
زاده است ز طبع چو آب من
ظنم به خطا رفت و عاقبت
شد اختر بختم شهاب من
هم‌ دوست ‌زکف ‌رفت ‌و هم کتاب
با سرکه بدل شد شراب من
با این همه جز شکوه وگله
نشنید کس اندر خطاب من
ناچار فرستادی آن کتاب
چون سخت گران شد تکاب من
سیمت نگرفتم از آن که نیست
سویت پی سیم اقتراب من
چون شمس‌ برون ‌آی ‌و چون ‌سحاب
میبار به کشت یباب‌ من
دو نامه و دو رشتهٔ گهر
بنگاشتی اندر عتاب من
وان قطعه شیوا که ساختی
چون عقد پرن در جواب من
فرسود روان مرا و برد
از قلب پریش انقلاب من
تقدیم درت کردم آن کتاب
تا آن که بگویی کتاب من
لیکن نگرایم به باب تو
تا تو نگرایی به باب من
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۴
ریخت در دل سینه من هر که را مینا شکست
من شدم مستان خمار هر که را صهبا شکست
در خمار و مستی از ما چون نمی گیرد خبر
توبه ما را چرا آن چشم بی پروا شکست؟
می کند خون گل ز چشم غیرتم بی اختیار
تا که را خاری ز راه عشق او در پا شکست
خشک مغزان جهان با تردماغان دشمنند
کشتی ما تخته ها بر مغز این دریا شکست
ظلم کردن بر بلا گردان خود انصاف نیست
بی سبب بال مرا آن آتشین سیما شکست
نعل ما را شوق بیتابی که بر آتش نهاد
بر کمر کوه گران را دامن صحرا شکست
چون علم گر پا توانی کرد قایم در مصاف
لشکری را می توانی با تن تنها شکست
بر چراغ دیده من نور بیتابی فزود
آن که از سنگین دلی آیینه ما را شکست
می شمارد سنگ کم رطل گران را ظرف ما
ساغر بی ظرف نتواند خمار ما شکست
خاک خواهد کرد صائب درد می در کاسه اش
محتسب گر بر سر خم ساغر و مینا شکست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴۴
ای ستمگر از نگاه دور رنجیدن نداشت
این گناه سهل، بر انگشت پیچیدن نداشت
شکوه ننوشتن مکتوب را طی می کنیم
نامه ما ای فرامشکار نشنیدن نداشت
از برای کشتن من کم نبود اسباب قتل
حال بیمار من از اغیار پرسیدن نداشت
سرکشی چون مانع است از دیدن عاشق ترا
از من ای بی رحم، راه خانه پرسیدن نداشت
قهرمان غیرت عشاق، بی جاسوس نیست
روی خود در خلوت آیینه بوسیدن نداشت
گریه ابر و نشاط برق، با هم خوشنماست
پیش چشم ما به روی غیر خندیدن نداشت
شور بختی شوریی در چشم ما نگذاشته است
از حضور ما بساط باده برچیدن نداشت
کی کند در منتهای حسن، زیر پا نگاه؟
آن که در طفلی ز تمکین ذوق گل چیدن نداشت
می توان از یک ورق، خواندن کتابی را تمام
اینقدر بر دفتر ایام، گردیدن نداشت
در چنین وقتی که صائب خاک ره گردیده است
زیر پای خویش ای بی رحم، نادیدن نداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۱۷
ستاره سوخته عشق را پناهی نیست
در آفتاب قیامت گریزگاهی نیست
به داغ کهنه و نو، روز و شب شود معلوم
به عالمی که منم آفتاب و ماهی نیست
دل رمیده من وحشی بیابانی است
که جز زبان ملامت در او گیاهی نیست
اگر چه آه ندارند در جگر عشاق
نگاه حسرت این قوم کم ز آهی نیست
فغان که در نظر اعتبار لاله رخان
شکسته رنگی عاشق به برگ کاهی نیست
شکفته باش که قصر وجود انسان را
به از گشادگی جبهه پیشگاهی نیست
چگونه بال فشانم به کهکشان صائب؟
مرا که قوت پرواز برگ کاهی نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۶
گذشت از نظرم یار سرگران فریاد
نظر نکرد به این چشم خونفشان فریاد
به یک دهن چه فغان سر کنم، که سینه من
تهی ز ناله نگردد به صد دهان فریاد
ز آه سرد شود بند بند من نالان
که از نسیمی خیزد ز نیستان فریاد
چو من به ناله درآیم به رنگ پرده ساز
شود بلند ز هر برگ گلستان فریاد
ز بیم هجر شب وصل من به ناله گذشت
که در بهار کند بلبل از خزان فریاد
بود چو گوش فلک از ستاره پرسیماب
چه حاصل است رساندن به آسمان فریاد؟
نمی رسند به فریاد غافلان، ورنه
در آستین بودم همچو نی نهان فریاد
چنان به درد بنالم ز بی پر و بالی
که خیزد از خس و خاشاک آشیان فریاد
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصیب
هما نیم کنم از درد استخوان فریاد
چه جای زر، که در انصاف بخل می ورزند
ز بی مروتی اهل این زمان فریاد
چو نیست در همه کاروان زبان دانی
چرا کنم چو جرس با دو صد زبان فریاد؟
چو تار چنگ شود مد ناله هر رگ من
چو سر کنم شب هجران دلستان فریاد
رسد نخست به زور آوران شامت ظلم
که پیشتر ز نشان خیزد از کمان فریاد
ز دوری تو شکر لب جدا جدا خیزد
مرا چو نای ز هر بند استخوان فریاد
پرم ز ناله به نوعی که همچو نی خیزد
مرا ز حلقه چشم گهرفشان فریاد
چگونه سرمه به آواز، سینه صاف شود؟
نمی رسد به مقامی در اصفهان فریاد
فغان و ناله عشاق اختیاری نیست
شود ز درد گرانجان سبک عنان فریاد
به گوش دل بشنو ناله های زار مرا
که همچو خامه مرا نیست بر زبان فریاد
نکرد گوش به فریاد من کسی، هرچند
که آمد از دم گرمم به الامان فریاد
به حرف شکوه زبان را اگر نیالایم
ز دردهای گران است ترجمان فریاد
چه گوهرست ندانم نهفته در دل من
که می کند همه شب همچو پاسبان فریاد
درین زمان چنان پست شد ترانه عشق
که در بهار نخیزد ز بلبلان فریاد
نیم سپند که فریاد جسته جسته کنم
مسلسل است مرا بر سر زبان فریاد
به خامشی گره از کار من گشاده نشد
رسد به داد دل تنگ من چسان فریاد؟
اگرچه دادرسی نیست در جهان صائب
ز تنگ حوصلگی می کنم همان فریاد