عبارات مورد جستجو در ۲۶۹ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
دگر دل بهر بدنامی ره تدبیر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
خراب عشق آبادی نمیفهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر میگیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمیدانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر میگیرد
سراپا میشود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر میگیرد
جنون من خبر از ناله زنجیر میگیرد
جهان آرزو را چون منی ناکام مییابد
که بیخ بختم آب از شعله شمشیر میگیرد
اثر هم بهر آهم ادعای سرکشی دارد
گمان کرده است نفرین ضعیفان دربرمیگیرد
عجب کج بخت افتاده است آسایش که هر ساعت
سر راهی ز دوری بر فراز شیر میگیرد
خراب عشق آبادی نمیفهمید بلی عاشق
چسان بر دوش بار منت تعمیر میگیرد
دو روز عمر را ضایع مکن گویا نمیدانی
که این دولت اجل هم از جوان هم پیر میگیرد
سراپا میشود اندام (صامت) شعله آتش
ز درد دل قلم چون از پی تحریر میگیرد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
به باغ راه خزان و بهار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
به روی بخت، در روزگار نتوان بست
کنار کشت چه خوش می سرود دهقانی
که سیل حادثه را، رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهن شیشه وا کند ور نه
دهان شکوهٔ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروش این کنایت گفت
که برگ تا نفشانند، بار نتوان بست
دمی ست نوبت ما بی بضاعتان ساقی
که عقد دختر رز در بهار نتوان بست
نمی توان به شب آتش نهفته داشت، حزین
نهان به زلف، دل داغدار نتوان بست
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
آماده است تا مژهٔ ما به هم خورد
سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد
از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی
از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد
شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان
لب در همین دعاست که سودا به هم خورد
پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم
نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد
ای دل به عهد سست حیات اعتماد نیست
امروز گیرد الفت و فردا به هم خورد
از پهلوی سخن گسلد ربط همدمان
پیوسته الفتِ لبِ گویا به هم خورد
یک دست شیشه داری و دستی دل حزین
ساقی چنان مکن که دو مینا به هم خورد
سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد
از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی
از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد
شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان
لب در همین دعاست که سودا به هم خورد
پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم
نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد
ای دل به عهد سست حیات اعتماد نیست
امروز گیرد الفت و فردا به هم خورد
از پهلوی سخن گسلد ربط همدمان
پیوسته الفتِ لبِ گویا به هم خورد
یک دست شیشه داری و دستی دل حزین
ساقی چنان مکن که دو مینا به هم خورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
چو چشم آینه حیرانم از جمال کسی
پری به شیشهٔ دل دارم از خیال کسی
درین چمن به گل و لاله نازها دارم
که خون من چو حنا، گشته پایمال کسی
نمی شود نکند جلوه، حسن بی پروا
چه شد که آینه آب است از انفعال کسی
جهانیان پی رسوایی همند تمام
خدا کند که نپرسد کسی ز حال کسی
به ساغر دل آتش مزاج می ریزد
شراب شعلهٔ حل کرده، رنگ آل کسی
فلک ز حلقه به گوشان امر ما گردد
به یک کرشمهٔ ابروی چون هلال کسی
چه جلوه است که چون سایه کاینات حزین
فتاده در قدم نازنین نهال کسی؟
پری به شیشهٔ دل دارم از خیال کسی
درین چمن به گل و لاله نازها دارم
که خون من چو حنا، گشته پایمال کسی
نمی شود نکند جلوه، حسن بی پروا
چه شد که آینه آب است از انفعال کسی
جهانیان پی رسوایی همند تمام
خدا کند که نپرسد کسی ز حال کسی
به ساغر دل آتش مزاج می ریزد
شراب شعلهٔ حل کرده، رنگ آل کسی
فلک ز حلقه به گوشان امر ما گردد
به یک کرشمهٔ ابروی چون هلال کسی
چه جلوه است که چون سایه کاینات حزین
فتاده در قدم نازنین نهال کسی؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۵
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
در مزرع بختم اثر نشو و نما نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
شکر گویم هر چه غم با جان مسکین می کند
در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می کند
خاک کوی خاکساران افسر هر کس که شد
دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین می کند
گر حدیث بیوفائیهای خوبان بشنود
بیستون پهلو تهی از نقش شیرین می کند
گل درین گلشن زبس آسیب دارد در کمین
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
طفل اشکم از تلون خانه های دیده را
گاه می سازد سفید و گاه رنگین می کند
صوفیان از سینه روشن بعجب افتاده اند
آری آری مرد را آئینه خودبین می کند
با عصای عقل هر کس می رود در راه عشق
طی دشت آتشین از پای چوبین می کند
شیخ شهر از باده خاک سبحه را گل ساخته
فرصتش بادا علاج رخنه دین می کند
ناله را از لب بدل هرگز نمی آرد کلیم
شعله را از ابلهی تعلیم تمکین می کند
در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می کند
خاک کوی خاکساران افسر هر کس که شد
دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین می کند
گر حدیث بیوفائیهای خوبان بشنود
بیستون پهلو تهی از نقش شیرین می کند
گل درین گلشن زبس آسیب دارد در کمین
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
طفل اشکم از تلون خانه های دیده را
گاه می سازد سفید و گاه رنگین می کند
صوفیان از سینه روشن بعجب افتاده اند
آری آری مرد را آئینه خودبین می کند
با عصای عقل هر کس می رود در راه عشق
طی دشت آتشین از پای چوبین می کند
شیخ شهر از باده خاک سبحه را گل ساخته
فرصتش بادا علاج رخنه دین می کند
ناله را از لب بدل هرگز نمی آرد کلیم
شعله را از ابلهی تعلیم تمکین می کند
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷
بکن بیخ صبوری حسرت دیدار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
چو میرد باغبان این نخل برگ و بار می آرد
کدورت می فزاید جام خاکی، حیرتی دارم
که این آئینه چون بی نم بود زنگار می آرد
دلی دارم چنان بیگانه از عشرت که در گلشن
پی نظاره گل روی در دیوار می آرد
دیاری کش تو بی پروا طبیب دردمندانی
اجل از رحم شربت بر سر بیمار می آرد
نصیبم نیست شهد راحتی بی زهر اندوهی
صبا بوی گل گر آورد با خار می آرد
کلیم از گریه گفتم آبروئی رو دهد ما را
چه دانستم که اشک آتش بروی کار می آرد
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۶۶
پی بخلوتگه قرب از بسکه شبها برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
صبح چون سر زد بسامان شمع، ما دلمرده ایم
نیست نفس دون امانت دار یک جو اعتبار
حق بدست ماست گر چیزی بخود نسپرده ایم
گر بها می داد ما را قدر ما هم می شناخت
در کف ایام کالای بیغما برده ایم
باده دردآمیز گردد شیشه چون بر هم خورد
گردش افلاک تا برجاست ما آزرده ایم
گلبن ایام را ما آشیان بلبلیم
عالم از سر سبز گردد ما همان پژمرده ایم
یادگار دودمان پردلی مائیم و شمع
سر بتاراج فنا رفته است و پا افشرده ایم
باده بر لب یار در بر می رسد ما را کلیم
چون صراحی گر دماغ خود ببالا برده ایم
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ فوت آصف خان
خوش آن روشندل صاحب بصیرت
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
ساقی قدح می که درو هست صفائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
به ز آن مطلب نزد خرد راهنمائی
می در همه وقتی خوش و خوشتر بزمانی
کز بلبل و گل یافت چمن برگ و نوائی
رخساره بسرخی کند الحق چو عقیقی
در باده لعل ار فکنی کاهربائی
می چیست لطیفی بصفا راحت روحی
در مملکت عقل شهی کامروائی
در دور فلک بر صفت دختر رز نیست
از کار دل غمزدگان بند گشائی
با دختر رز تازه کنم عهد مودت
کز مادر ایام ندیدیم وفائی
گر تیره شد از زنگ غمت آینه دل
چون باده روشن نبود زنگ زدائی
از محنت ایام دل ابن یمین را
دردیست که از باده بهش نیست دوائی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٠
ایدل هوشیار اگر چه سپهر
با تو در شیوه مواسا نیست
مخور انده که با همه تنها
هستش اینحال با تو تنها نیست
کیست باری سپهر هرزه روی
کایستادن دمیش یارا نیست
بی ثباتیست بیسر و پائی
در جهان با کسش مدارا نیست
سر فرو ناوری بوعده او
می نبینی که پای بر جا نیست
گر تو خواهی که بر خوری از عمر
خلق را خود جز این تمنا نیست
نقد امروز را مده از دست
دی برفت و امید فردا نیست
با تو در شیوه مواسا نیست
مخور انده که با همه تنها
هستش اینحال با تو تنها نیست
کیست باری سپهر هرزه روی
کایستادن دمیش یارا نیست
بی ثباتیست بیسر و پائی
در جهان با کسش مدارا نیست
سر فرو ناوری بوعده او
می نبینی که پای بر جا نیست
گر تو خواهی که بر خوری از عمر
خلق را خود جز این تمنا نیست
نقد امروز را مده از دست
دی برفت و امید فردا نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٢٨۶
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٣١
جمالالدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
چه کنم دوستی یگانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
هیچ آزاد در زمانه نماند
بر دل من زند فلک همه زخم
مگرش جز دلم نشانه نماند
زانهمه کار و بار و آن رونق
آه و دردا که جز فسانه نماند
در دو چشمم که از تو روشن بود
جز سرشک چونادرانه نماند
مرگرا کرد باید استقبال
که میانمان بسی میانه نماند
زود باشد که جان بپردازم
که بدین رقعه جای خانه نماند
غم دل میتوان نهفت آخر
زردی روی را بهانه نماند
هر چه اسباب عیش بود برفت
جز زیانیم در زمانه نماند
هیچ نومید نیستم که کسی
در غم چرخ جاودانه نماند
ابوالفرج رونی : رباعیات
شمارهٔ ۶
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
خزان رسید و گلستان به آن جمال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند
سماع بلبل شوریده رفت و حال نماند
نشان لاله ی این باغ از که می پرسی
برو کز آنچه تو دیدی بجز خیال نماند
بشکل و رنگ رخت از خزان کمالی یافت
ولی چه سود که آخر بدان کمال نماند
چو آفتاب که مغرور حسن و طلعت شد؟
که چون خزان دم آخر در انفعال نماند
کجاست کشتی می تا برآورم طوفان
که در مزاج جهان هیچ اعتدال نماند
چگونه از صدف تشنه در برون آید
چو در سحاب کرم قطره یی زلال نماند
بیا که برد فغانی غبار غیر از دل
کدورتی که بود موجب ملال نماند