عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۱
دریغ نقش امل ها بر آب جو بستند
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
به حسن لاله و گل رنگ آرزو بستند
چو موج روی هوا بر سراب می رانند
کسان که دل به تماشای رنگ و بو بستند
مپرس حال که این مطربان چابک دست
دل از نوای حزینم به تار مو بستند
بخست جان ز دم این مغنیان گویی
خراش سینه تراشیده بر گلو بستند
نه عاقلست که تن در دهد به خلعت خاک
هزار رخنه درین کهنه از رفو بستند
به کشت و مزرع احسان رسید آسیبی
که مفلسان همه بر خشک آب رو بستند
مجو ز ناموران غیر نام، کاین خامان
صلا زدند به یغما و در فرو بستند
به غم بساز که از بی نشاطی ایام
مغان به دیر دهان خم و سبو بستند
درین جزیره جهال می سرایم شعر
چو رند مست که بر گردنش کدو بستند
ازین جهان دلم آماده گریختن است
چو کودکان که میان چست در غلو بستند
هزار نقش درین کارخانه در کار است
مگیر خرده «نظیری » همه نکو بستند
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۲
دل کز تو شد بریده کم از سنگ و رو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
پیوند روح بود به تو انس و خو نبود
مهر تو ناگهان به سر آمد سبب نداشت
هجر تو اتفاق فتاد آرزو نبود
ناسازی نزاکت طالع سبو شکست
با آن که در دم آن قدر اندر سبو نبود
چشم و دماغ مردم عاقل گرفته بود
یا خود گل جنون مرا رنگ و بو نبود
عقلم که امتیاز گهر ز استخوان نکرد
کام هما برید و درش در گلو نبود
گر پل به راه نامه و قاصد نمی شکست
بسیار تیره آب محبت به جو نبود
معجز فرو گذاشت ز سر کان گل عذار
لایق به روی مفلس ناشسته رو نبود
گفتم که عهد بستن و تنها گذاشتن
دانی بد است، اگرچه نگویم نکو نبود
حسن تو در ترازوی ابر و بلا فروخت
روزی به من که دست رس سنگ و رو نبود
گفت آن زمان که غمزه ام این ماجرا نوشت
هیچم به هستی تو سر گفتگو نبود
ای طایری که نامه سوی دوست می بری
گر پرسدت که بود «نظیری » بگو نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ساقی قدح نداد و سفال سبو نبود
چندان که جرعه ای به چشم آب رو نبود
می خواست بوسه رخت اقامت بگسترد
از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
دندان زد هزار نگاه گرسنه بود
لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
در باخت دل به عشق مقمر هر آن چه داشت
هرگز قمارخانه به این رفت و رو نبود
از بی قراری دلم ابرو ترش نمود
با آن که می فروش مغان تنگ خو نبود
ته جرعه یی نداد که اسرار دوستی
لایق به هرزه مست سر چارسو نبود
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان
کانجام مجال عابد الله گو نبود
زان حسرتی که در دل من می فروش کرد
بزم میی نشد که لبم خشک ازو نبود
بس آرزو که داشت «نظیری » ولی چه سود
امروز گنج یافت که در آرزو نبود
چندان که جرعه ای به چشم آب رو نبود
می خواست بوسه رخت اقامت بگسترد
از فرش جبهه راه بر آن خاک کو نبود
دندان زد هزار نگاه گرسنه بود
لعل لبش که باده به آن رنگ و بو نبود
در باخت دل به عشق مقمر هر آن چه داشت
هرگز قمارخانه به این رفت و رو نبود
از بی قراری دلم ابرو ترش نمود
با آن که می فروش مغان تنگ خو نبود
ته جرعه یی نداد که اسرار دوستی
لایق به هرزه مست سر چارسو نبود
تا صبحدم صنم صنمم بود بر زبان
کانجام مجال عابد الله گو نبود
زان حسرتی که در دل من می فروش کرد
بزم میی نشد که لبم خشک ازو نبود
بس آرزو که داشت «نظیری » ولی چه سود
امروز گنج یافت که در آرزو نبود
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۷
تو درنیافته ای لذت وفا هرگز
دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
دلت به مهر نگردیده آشنا هرگز
همه فرایض جور و جفا به جای آری
نمی شود ز تو بدعهدی قضا هرگز
به هر بلا که کنی مبتلا ملاطفتست
که چاشنی ندهد عشق بی بلا هرگز
خلل پذیر نگردد به هیچ عصیان عشق
که این چراغ نمی میرد از هوا هرگز
به بی نیازی همت چنان غنی شده ام
که التفات ندارم به کیمیا هرگز
گران فروخته ما جان و دل به جلوه تو
تو چون کریم نگردیده بر قفا هرگز
«نظیری » از پی حرص مراد کمتر رو
نمی رسد غم عالم به انتها هرگز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
ذوق وجدان و نظر خالص شد و خامم هنوز
صاف شد می ها ولی من دردی آشامم هنوز
گوش و لب بر مژده دیدار و قاصد در سفر
خانه پر شادی و در راهست پیغامم هنوز
برنمی آید هلال عیدم از ابر امید
عمر رفت و همچو طفلان بر سر بامم هنوز
روز مولودم فلک محضر به فرزندی نوشت
بس که خوارم از پدر نشنیده کس نامم هنوز
سیر هفتاد و دو ملت کرده ام در طور عشق
کس نمی داند چه خواهد بود انجامم هنوز
مکر ابلیس و فریب دانه ام آمد بیاد
بارها گشتم ز قید آزاد و در دامم هنوز
از درون دوزخ ز بی تابی برون اندازدم
صدره از خامی به آتش رفتم و خامم هنوز
گرچه از صحت ز بدمستی برونم کرده اند
جرعه ای از رحم می ریزند در جامم هنوز
شکر اگر ردم «نظیری » تلخ بر طبعش نیم
می کند گاهی لبی شیرین به دشنامم هنوز
صاف شد می ها ولی من دردی آشامم هنوز
گوش و لب بر مژده دیدار و قاصد در سفر
خانه پر شادی و در راهست پیغامم هنوز
برنمی آید هلال عیدم از ابر امید
عمر رفت و همچو طفلان بر سر بامم هنوز
روز مولودم فلک محضر به فرزندی نوشت
بس که خوارم از پدر نشنیده کس نامم هنوز
سیر هفتاد و دو ملت کرده ام در طور عشق
کس نمی داند چه خواهد بود انجامم هنوز
مکر ابلیس و فریب دانه ام آمد بیاد
بارها گشتم ز قید آزاد و در دامم هنوز
از درون دوزخ ز بی تابی برون اندازدم
صدره از خامی به آتش رفتم و خامم هنوز
گرچه از صحت ز بدمستی برونم کرده اند
جرعه ای از رحم می ریزند در جامم هنوز
شکر اگر ردم «نظیری » تلخ بر طبعش نیم
می کند گاهی لبی شیرین به دشنامم هنوز
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
دهم دو ملک به یک نغمه رباب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
کنم به سایه ابری صد آفتاب عوض
ز قید خانقهم دل گرفته دیر کجاست؟
که زهد ناب کنم با شراب ناب عوض
سبویم از چه زمزم شکسته می آید
به گردن خم می افکنم طناب عوض
دلی ز بادیه کعبه تشنه تر دارم
روم به دیر به طوفان کنم شراب عوض
طمع که سر به زمین داد آبرویم را
به جوی حاصلم آرد به جرعه آب عوض
فلک که پرده ز چشم حسود دور انداخت
ز تاب می فکند بر رخم نقاب عوض
عمارت دل من دور چرخ برهم زد
که نیست مایه صد گنج این خراب عوض
به مدعای دل خود کجا رسم؟ هیهات
که صد سؤال مرا نیست یک جواب عوض
کنون دل و خرد از خواب چشم بگشایند
که رفت دیده سوداییم به خواب عوض
نماند مایه «نظیری » قناعت اکسیر است
مجو جز از در همت به هیچ باب عوض
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
حکم جفا صحیح و امید وفا غلط
تعبیر تو درست ولی خواب ما غلط
ته کاسه سگ تو به ما کس نمی دهد
لاف گدا ز مکرمت پادشا غلط
یک فال خوب راست نشد بر زبان ما
شومی جغد ثابت و یمن هما غلط
در التماس ما سخن دوستان دروغ
در احتیاج ما مدد آشنا غلط
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دو تا غلط
هرچند ما به غل و غش آییم در نظر
اما به خاصیت نکند کیمیا غلط
آن جا که حل و عقد به رد و قبول تست
حکم ستاره باطل و علم قضا غلط
تا سهو کار ما ز تو اصلاح می شود
خواهیم دیگری نکند غیر ما غلط
همت ز می فروش «نظیری » طلب که هست
اخبار خضر و چشمه آب بقا غلط
تعبیر تو درست ولی خواب ما غلط
ته کاسه سگ تو به ما کس نمی دهد
لاف گدا ز مکرمت پادشا غلط
یک فال خوب راست نشد بر زبان ما
شومی جغد ثابت و یمن هما غلط
در التماس ما سخن دوستان دروغ
در احتیاج ما مدد آشنا غلط
آخر از آن جمال فروغی دلیل ساز
دل کرده ره در آن سر زلف دو تا غلط
هرچند ما به غل و غش آییم در نظر
اما به خاصیت نکند کیمیا غلط
آن جا که حل و عقد به رد و قبول تست
حکم ستاره باطل و علم قضا غلط
تا سهو کار ما ز تو اصلاح می شود
خواهیم دیگری نکند غیر ما غلط
همت ز می فروش «نظیری » طلب که هست
اخبار خضر و چشمه آب بقا غلط
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۴
نالم ز چرخ اگر نه بر افغان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
گریم به دهر اگرنه به طوفان خورم دریغ
بر گل شکر نشاند و خون جگر دهد
بر سفره سپهر به مهمان خورم دریغ
صبحم که بر صبوح خودم خوانده روزگار
خندم به طنز و بر لب خندان خورم دریغ
مهمان مسرفم که به ممسک رسیده ام
بر مرگ میزبان به سر خوان خورم دریغ
با جاهلان معجبم افتاده اختلاط
تحسین کنم به ظاهر و پنهان خورم دریغ
کارم به دوستی ریایی فتاده است
در مرگ دوستان به گریبان خورم دریغ
بیماری ضعیف خرد را علاج نیست
با حکمت مسیح به درمان خورم دریغ
دشوار کم شود اگر افسوس کم خورم
مشکل از آن فتاده که آسان خورم دریغ
بازآی تا به پای تو ریزم نثار خویش
من آن نیم که بهر تو بر جان خورم دریغ
شورابه ای که بر لبم از دیدگان چکد
دونم اگر به چشمه حیوان خورم دریغ
در آه و ناله عمر «نظیری » به سر رسید
سیر آمدم ز بس که پریشان خورم دریغ
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۴
نگشت دامن گردی درین بیابان چاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک
درون نتاخت سواری درین جهان چالاک
اگر مسیح وشی پای در رکاب کند
به مرگ بازنداریم دستش از فتراک
کجا رسیم درین تیره شب خدا داند
به یک دو گام فتادیم در هزار مغاک
به مسکنت بنشینیم تا قبول کنند
طفیلیان سر خوان خواجه لولاک
به فتوی خرد پارسا طلاق دهیم
اگر هزار ببخشند مهر دختر تاک
به گریه دیده ز آلودگی فرو شوییم
که پاک را نتوان دید جز به دیده پاک
فریب نغمه و ساغر خورم معاذالله
به قول مطرب و ساقی روم ز جا حاشاک
خلاف در سر ما طره تو آشفته
گنه ز جانب ما چهره تو آتشناک
چه تلخی است که در نشئه محبت ماست
که زهرخنده ات افعی و ماند از تریاک
ازین نشاط که در خاطری «نظیری » را
عجب نباشد اگر گل برویدش از خاک
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
باز از جرم شکایت ناامید از رحمتم
گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم
ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است
در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم
گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند
لیک پنهان بر سر جنگ است با من طاقتم
می نویسم خط بیزاری دل پرشکوه را
با هوس پیوند دارد، نیست با او نسبتم
عالمی از رنجشم راه حکایت یافتند
از نکوخواهان دگر در زیر بار منتم
من که جا یابم برش، با رشک اغیارم چه کار
این چنین دایم در آتش از دل پرغیرتم
نیست از رنجش «نظیری » گر شکایت می کنم
عندلیبم ناله کردن هست رسم و عادتم
گفته ام کفری و اکنون بدترین امتم
ناز من دارد ملالی سایه ام خصم من است
در دل خود خوارم و در چشم خود بی عزتم
گرچه در ظاهر دلم اظهار طاقت می کند
لیک پنهان بر سر جنگ است با من طاقتم
می نویسم خط بیزاری دل پرشکوه را
با هوس پیوند دارد، نیست با او نسبتم
عالمی از رنجشم راه حکایت یافتند
از نکوخواهان دگر در زیر بار منتم
من که جا یابم برش، با رشک اغیارم چه کار
این چنین دایم در آتش از دل پرغیرتم
نیست از رنجش «نظیری » گر شکایت می کنم
عندلیبم ناله کردن هست رسم و عادتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۴
نه مقامی که در آن زاد سفر تازه کنیم
نه غباری که از آن سرمه نظر تازه کنیم
سوی این بادیه هرگز نوزیدست نسیم
سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم
همه از شعله چو پروانه پر انداخته ایم
وز طپیدن نتوانیم که پر تازه کنیم
تشنه دارند به بحر و دم آبی ندهند
خود لب خشک به خوناب مگر تازه کنیم
کی بود یار سفر کرده ما بازآید
جان مشتاق از آن سینه و بر تازه کنیم
خلق را فتنه این شهر فراموش شده
زخم پنهان بنماییم و خبر تازه کنیم
وقت آن شد که می از ساغر خورشید زنیم
لبی از خنده شادی چو سحر تازه کنیم
شمس دین اختر اعظم به سعادت خواهیم
نوبت سلطنت شمس و قمر تازه کنیم
بنده باشیم و ملوکانه حکومت رانیم
روش دیگر و آیین دگر تازه کنیم
به تضرع کله فقر ز سر برداریم
پادشاهانه همه تاج و کمر تازه کنیم
نقش امید «نظیری » به جهان نتوان یافت
به که این تخته بشوییم و ز سر تازه کنیم
نه غباری که از آن سرمه نظر تازه کنیم
سوی این بادیه هرگز نوزیدست نسیم
سینه بر برق گشاییم و جگر تازه کنیم
همه از شعله چو پروانه پر انداخته ایم
وز طپیدن نتوانیم که پر تازه کنیم
تشنه دارند به بحر و دم آبی ندهند
خود لب خشک به خوناب مگر تازه کنیم
کی بود یار سفر کرده ما بازآید
جان مشتاق از آن سینه و بر تازه کنیم
خلق را فتنه این شهر فراموش شده
زخم پنهان بنماییم و خبر تازه کنیم
وقت آن شد که می از ساغر خورشید زنیم
لبی از خنده شادی چو سحر تازه کنیم
شمس دین اختر اعظم به سعادت خواهیم
نوبت سلطنت شمس و قمر تازه کنیم
بنده باشیم و ملوکانه حکومت رانیم
روش دیگر و آیین دگر تازه کنیم
به تضرع کله فقر ز سر برداریم
پادشاهانه همه تاج و کمر تازه کنیم
نقش امید «نظیری » به جهان نتوان یافت
به که این تخته بشوییم و ز سر تازه کنیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۸
ز جا نتوانم از کم نشئگی چالاک برخیزم
به هر سو چنگ محکم سازم و چون تاک برخیزم
چنان ز آلایش مژگان تر دامن گرانبارم
که سست از جا چو نور دیده نمناک برخیزم
به صافی مشربان صحبت گزیدم صاف باید شد
بسوزم زهد خشک و خرقه تر، پاک برخیزم
چو موجم نقش بر آب و چو گردم رخت بر صرصر
ز دامن تا گریبان همچو سوسن چاک برخیزم
ملال آشیانم کشت، کی باشد بهار آید
چو بلبل مست گردم زین خس و خاشاک برخیزم
به یکدم باده صاحب همتی دستم نمی گیرد
که آتش گردم و از خانه امساک برخیزم
درین صحرای پر صر صر چه تمکینست بودم را
چو دود از باد بگریزم، چو گرد از خاک برخیزم
به سعد و نحس دوران خط تسلیم و رضا دادم
که نتوانم چو نقش ثابت از افلاک برخیزم
نخورده زخم افتادم ز پا ترسم که نتوانم
به خون رنگین پی آرایش فتراک برخیزم
شب از میخانه سوی خانقه رفتم غلط کردم
سحر می بایدم از نشئه تریاک برخیزم
مکن منعم «نظیری » گر ز حکم آسمان نالم
ز مظلومی به داد از حاکم بی باک برخیزم
به هر سو چنگ محکم سازم و چون تاک برخیزم
چنان ز آلایش مژگان تر دامن گرانبارم
که سست از جا چو نور دیده نمناک برخیزم
به صافی مشربان صحبت گزیدم صاف باید شد
بسوزم زهد خشک و خرقه تر، پاک برخیزم
چو موجم نقش بر آب و چو گردم رخت بر صرصر
ز دامن تا گریبان همچو سوسن چاک برخیزم
ملال آشیانم کشت، کی باشد بهار آید
چو بلبل مست گردم زین خس و خاشاک برخیزم
به یکدم باده صاحب همتی دستم نمی گیرد
که آتش گردم و از خانه امساک برخیزم
درین صحرای پر صر صر چه تمکینست بودم را
چو دود از باد بگریزم، چو گرد از خاک برخیزم
به سعد و نحس دوران خط تسلیم و رضا دادم
که نتوانم چو نقش ثابت از افلاک برخیزم
نخورده زخم افتادم ز پا ترسم که نتوانم
به خون رنگین پی آرایش فتراک برخیزم
شب از میخانه سوی خانقه رفتم غلط کردم
سحر می بایدم از نشئه تریاک برخیزم
مکن منعم «نظیری » گر ز حکم آسمان نالم
ز مظلومی به داد از حاکم بی باک برخیزم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۹
شکوه نقصان داشت فصلی از میان انداختم
نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود
هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد
هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری
در میان راه بار کاروان انداختم
ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد
کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم
ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من
بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم
طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق
من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم
شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟
گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم
در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم
نرخ ارزان بود کالا در دکان انداختم
از کفم سررشته گفتار بیرون رفته بود
هر گره کز دل گشادم بر زبان انداختم
تا مگر این بخت سرکش زودتر جایی رسد
هر کجا ره شد نگون از کف عنان انداختم
راهبر دلال کالا بود و رهزن مشتری
در میان راه بار کاروان انداختم
ساخت نوعی جذبه کارم را که معلومم نشد
کی صنم از جیب و زنار از میان انداختم
ثابت اندازی ز صافی نظر شد ورنه من
بی پر و پیکان خدنگی بر نشان انداختم
طعم حنظل را به عادت راست کردم در مذاق
من که شکر را ز تلخی از دهان انداختم
شمع را گفتم: چرا منظور هر محفل شدی؟
گفت: از بالا نظر بر آستان انداختم
در پناه گریه و عجزم «نظیری » بعد ازین
جعبه خالی کرده بر دشمن کمان انداختم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
دست در طره آشفته یاری نزدیم
یادگاری گرهی بر سر تاری نزدیم
شرممان باد که مشهور جهانیم به عشق
نشدیم آتش و برقی به دیاری نزدیم
در ره دوست چو خاشاک دوا ریخته اند
بر سر آبله ای نشتر خاری نزدیم
کرد صد سالک چالاک برین راه گذر
دست در حلقه فتراک سواری نزدیم
همه را زشتی و زیبایی ما در نظر است
بخیه ای بر طرف پرده کاری نزدیم
هرچه دادند و گرفتند در آن کوی نکوست
بر ترازو و محک وزن و عیاری نزدیم
خلوت انس «نظیری » نبود روزی ما
حلقه ای بر در دل در شب تاری نزدیم
یادگاری گرهی بر سر تاری نزدیم
شرممان باد که مشهور جهانیم به عشق
نشدیم آتش و برقی به دیاری نزدیم
در ره دوست چو خاشاک دوا ریخته اند
بر سر آبله ای نشتر خاری نزدیم
کرد صد سالک چالاک برین راه گذر
دست در حلقه فتراک سواری نزدیم
همه را زشتی و زیبایی ما در نظر است
بخیه ای بر طرف پرده کاری نزدیم
هرچه دادند و گرفتند در آن کوی نکوست
بر ترازو و محک وزن و عیاری نزدیم
خلوت انس «نظیری » نبود روزی ما
حلقه ای بر در دل در شب تاری نزدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
نیست دوران را نشاطی رطل مالامال کو؟
مطربی کز وی بگردد آسمان را حال کو؟
تاج عزت بالشست و تخت رفعت بسترست
سلطنت را یک جوانمرد بلنداقبال کو؟
بوم و دشت مملکت پر از شکار فربهست
جره شاهینی که با کبکی زند چنگال کو؟
سنگباران است بر ما روز و شب از حادثات
ز آشیان خواهیم برپریم اما بال کو؟
عالم از دیوان مردم روی دارالجهل شد
مهدی از ترس ار نمی آید برون دجال کو؟
حسب حال خوش کس از مجموعه یاری نخواند
حافظ شیراز را دیوان فرخ فال کو؟
بر خیالش راه آمد شد «نظیری » بسته شد
کوی پر از بوالهوس شد غمزه قتال کو؟
مطربی کز وی بگردد آسمان را حال کو؟
تاج عزت بالشست و تخت رفعت بسترست
سلطنت را یک جوانمرد بلنداقبال کو؟
بوم و دشت مملکت پر از شکار فربهست
جره شاهینی که با کبکی زند چنگال کو؟
سنگباران است بر ما روز و شب از حادثات
ز آشیان خواهیم برپریم اما بال کو؟
عالم از دیوان مردم روی دارالجهل شد
مهدی از ترس ار نمی آید برون دجال کو؟
حسب حال خوش کس از مجموعه یاری نخواند
حافظ شیراز را دیوان فرخ فال کو؟
بر خیالش راه آمد شد «نظیری » بسته شد
کوی پر از بوالهوس شد غمزه قتال کو؟
نظیری نیشابوری : قصاید
شمارهٔ ۳۴ - ایضا این قصیده بعد از مراجعت مکه معظمه به هندوستان در نعت سیدالمرسلین مذیل به مدح ابوالفتح بهادر عبدالرحیم خان خانان بن بیرام خان فایض گردیده مطلع اول در تعریف بهار
او بخرامش چو سیل ما همه ویران او
هرچه ز ما شد خراب رفت به جولان او
در ره خون ریزد هر غاشیه داران رمند
قصد سواران کند شیر نیستان او
ناوک تدبیر ملک در کف ما گو مباش
خون جهان می چکد از سر پیکان او
طرفه اساس امل بر سر هم چیده بود
شکر که آتش فتاد در سر و سامان او
خاطر پر شغل ما گشت ز ما ساده تر
کلبه درویش شد عرصه میدان او
حاصل عمر ابد از نم چشمست و بس
چشمه غلط کرده است خضر بیابان او
هرکه به دریای عفو روی ندامت نهاد
موج عقوبت ندید کشتی عصیان او
پیش که از قصر تن طایر جان برپرد
روزن چشمم کند روی به ایوان او
آتش عهد شباب رفت چو دودم به سر
بس که دماغم گداخت از تف هجران او
دایه انده چو دید چاشنی گریه ام
خون سیه شیر شد در سر پستان او
مرهم زخم مرا یک نمکستان کم است
یک تنه تازد دلم بر صف مژگان او
خضر گر آب آورد سنگ به جامش زنم
تشنه خون خودم بر سر میدان او
عشق «نظیری » بلاست تا نگریزی ازو
دوست ز غیرت ببست جان تو بر جان او
رفته و آینده است رنگ دگرگون کند
اینک نوروز شد فصل زمستان او
هرچه ز ما شد خراب رفت به جولان او
در ره خون ریزد هر غاشیه داران رمند
قصد سواران کند شیر نیستان او
ناوک تدبیر ملک در کف ما گو مباش
خون جهان می چکد از سر پیکان او
طرفه اساس امل بر سر هم چیده بود
شکر که آتش فتاد در سر و سامان او
خاطر پر شغل ما گشت ز ما ساده تر
کلبه درویش شد عرصه میدان او
حاصل عمر ابد از نم چشمست و بس
چشمه غلط کرده است خضر بیابان او
هرکه به دریای عفو روی ندامت نهاد
موج عقوبت ندید کشتی عصیان او
پیش که از قصر تن طایر جان برپرد
روزن چشمم کند روی به ایوان او
آتش عهد شباب رفت چو دودم به سر
بس که دماغم گداخت از تف هجران او
دایه انده چو دید چاشنی گریه ام
خون سیه شیر شد در سر پستان او
مرهم زخم مرا یک نمکستان کم است
یک تنه تازد دلم بر صف مژگان او
خضر گر آب آورد سنگ به جامش زنم
تشنه خون خودم بر سر میدان او
عشق «نظیری » بلاست تا نگریزی ازو
دوست ز غیرت ببست جان تو بر جان او
رفته و آینده است رنگ دگرگون کند
اینک نوروز شد فصل زمستان او
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
شده با نیک و بد آیینه دل خوش گل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما
خویش را بشکند آنکس که خورد بر دل ما
سرکشی بسکه به ما خسته دلان دشوار است
سبحه سان سر نزند دانه ما از گل ما
سخن از آتش رخسار کسی میگذرد
می توان شمع برافروختن از محفل ما
خون ما سخت برو جست دم تیغش را
زخم، برخیز و حلالی طلب از قاتل ما
ابر سودای جنون، بارش فیضی ننمود
مزرع دانه زنجیر نشد تا گل ما
عمر بگذشت و، ز ما هیچ نیامد واعظ
سبز ازین آب نشد مزرع بی حاصل ما