عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۳
رندی که او بکوی مغان ره نشین بود
شاید که بحر و کانش در آستین بود
سر نایدش فرود بتاج قباد و کی
آنرا که داغ بندگیت بر جبین بود
با اینکه رام کس نشود توسن سپهر
نه مهر و مه که داغ تواش بر سرین بود
هر شب زبوی موی تو آرد صبا بچین
گر نافهای مشگ زآهوی چین بود
چشمت کمان کشیده چو ترکان راهزن
در قصد دین و دل همه شب در کمین بود
غمناک کس بمیکده هرگز شنیده ای
حاشا که در بهشت دل کس غمین بود
گفتی چه جنس بوده خدنگ کمان عشق
تیریست شهپرش پر روح الامین بود
نازم بقاتلی که پی ضرب دست او
از کشتگان بلند همه آفرین بود
دانی که چیست خاتم جم کاو جهان گرفت
نام تواش معاینه نقش نگین بود
آنی که روزگار باین امتداد قدر
در سایه وجود تو راحت گزین بود
آشفته رخ متاب زخاک در علی
حاشا که کیمیا بدو عالم جز این بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
گدای میکده در دست جام جم دارد
چه هست جام جهان بین زجم چه کم دارد
هر آنکه جای گرفته بگلخن کویت
کی اشتیاق گل و گلشن ارم دارد
بپای ره نبرد رهروی بکعبه عشق
کسی بسر برد این ره که سر قدم دارد
بدیر برهمن و شیخ در حرم در رقص
که ساز عشق بسی نغمه زیر و بم دارد
بده بمستی هستی که حاصلی نبری
ازین وجود که مرجع سوی عدم دارد
مجو زشیخ حرم راز پرده غیبی
به پیر میکده نازم که این شیم دارد
زممکنات همه حادثند غیر ازعشق
که حادث است ولی جلوه قدم دارد
بعرصه گاه قیامت رود چو آشفته
زاحتساب خدائی شها چه غم دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
یادم از آن لب شیرین شکر بار آمد
طوطی ناطقه ام باز بگفتار آمد
حیرتی داشتم از بستن زنار مغان
یادم از حلقه آنزلف چو زنار آمد
پرتو عشق بدان حمله به تغیر لباس
گه گلستان شد و گه نور و گهی نار آمد
گاه زاهد شد و محراب عبادت بگزید
گاه ساقی شد و در خانه خمار آمد
گه فلاطون شد و بنشست بخم سالی چند
گاه فارابی و با نغمه مزمار آمد
گاه بی پرده چو خورشید بعالم تابید
گه نهان از نظر خلق پریوار آمد
سخن زلف تو تا برد سخن چین در چین
بوی خون صبحدم از نافه تاتار آمد
یار بیرنگ بود نقش مخالف بگذار
آن نه یاراست که در پرده پندار آمد
دور دیگر بزن ایساقی دوران در بزم
تا بگویم که چه بر سبحه و زنار آمد
تار شد روز جهان پرده کش ایشمع ازل
ارنی گوی شدم نوبت دیدار آمد
بحقیقت بشکافند اگر پرده غیب
کی کسی غیر علی محرم اسرار آمد
هر چه آشفته بدیوان ازل سنجیدم
طلعتش مطلع دیباچه انوار آمد
هفت دوزخ بکشد ذره از حب علی
این چه اکسیر که یک قطره بقنطار آمد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
اگر عقد میفروشت زشراب حل نسازد
بگذر که حل مشگل بجز از اجل نسازد
بقمار عشق دارم سر پاکبازی اما
بکجاست آن حریفی که ره دغل نسازد
همه چون شهاب ثاقب بگریز از آن مصاحب
که بکعبه پشت کرد و به بت وهبل نسازد
زبلند و پست هامون نکند حدیث مجنون
نبود حریف لیلی که بکوه و تل نسازد
فلک ار بکین بگردد خللی کنم بکارش
تو بگو بکارمستان پس از این خلل نسازد
ره دل بر آستانت چو ببست پاسبانت
بسگان تو نشاید که علی الاقل نسازد
ندهد زنیش زنبور زدست نوش لعلت
مگر آن مذاق بیذوق که با عسل نسازد
جسدی و نفس و روحی زمی مغانه جستم
تو بگو که کیمیا گر جز ازین عمل نسازد
زعلی بجوی آشفته تو حل مشگل خود
که حکیم دهر مشگل بزمانه حل نسازد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
گرچه نقش قلم صنع همه زیبا شد
زهر در کامی و در کام یکی حلوا شد
شد یکی در شکرستان و یکی سوی خزان
آن یکی زاغ و دگر طوطی شکرخا شد
عشق آموخت باو حکمت عقل و دانش
ورنه این کودک نادان زکجا دانا شد
با سهی سرو تو شمشاد و چمن سنجیدم
کوته از قامت والات بصد بالا شد
برو ای ماه که خورشید زمشرق سرزد
بنشین فتنه که این چشم سیه پیدا شد
هر که انسان شد و نفس حیوانی بگذاشت
حور وغلمان سیر ماه ملک سیما شد
جای تو ای در یکتا صدف دیده کیست
ای بسا دیده که اندر طلبت دریا شد
در کلیسا و حرم شورو عجب دیدم باز
بر سر شاهد نادیده چرا غوغا شد
هر که آشفته صفت خار گلستان علیست
در گلستان جهان تازه گلی رعنا شد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۷
آنان که حجاب تن و جان را بدریدند
در پرده بجز شاهد جانانه ندیدند
پیمانه بدادند و قدح باز گرفتند
گفتند هنیئا لک و پاسخ بشنیدند
یک طایفه ی رشته تسبیح گرفتند
یک سلسله زنار و چلیپا بگزیرند
جمعی بخرابات بجامی شده آباد
قومی بمناجات مرادند و مریدند
بی سعی گروهی همه در کعبه مجاور
یک قوم طلبکار و بکعبه نرسیدند
اکسیر زخاک در میخانه گرفتیم
بیهوده کسان از زر و زیبق طلبیدند
نازم بخرابات که مستان خرابش
پیمانه و ساغر نه که خمخانه کشیدند
آنان که زدی دست ملامت بزلیخا
یوسف چو بدیدند همه دست بریدند
فوجی بتجمل کمر و تاج ستاندند
قومی زتغافل زسر خویش رمیدند
صد سلسله دل داشت بزلف تو نشیمن
مرغ دل آشفته چو دیدند پریدند
بر کس نسزد کسوت والای ولایت
این جامه ببالای تو از ناز بریدند
آنان که به تو دست خدا دست ندادند
رفتند و سر انگشت بحسرت بگزیدند
قومی که زتو روی باغیار نمودند
از کعبه به بتخانه آزر گرویدند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
ساقیا زان می کهنه که مه نو سرزد
رفت غم پیک طرب حلقه زنو بر در زد
سفری شد صفر و ماه ربیع آمد باز
شد زره خار غم و نوگل شادی سرزد
بسته بد خون دو ماهه بگلوی مینا
ساقی از ماه نو امروز بر او نشتر زد
گردش جام طلب گردش گردون فانیست
غلط است اینکه کسی تکیه به هفت اختر زد
چار مادر بهل و هفت پدر و این سه پسر
صادر از کف بنهد عارف و بر مصدر زد
سعد و نحس زحل و مشتری از بیخبریست
باخبر باش که از نظره ساقی سر زد
ساقی آمد بصفا نقل و می و ساغر داد
مطرب آمد بنوا چنگ نی و مزمز زد
خوندل چند توان خورد در این دیر چو خم
خنک آن کاو زکف ساقی ما ساغر زد
یار بیرنگ برنگ دگر آمد در بزم
مطرب عشق در این پرده ره دیگر زد
بود آن ماتم از او شادی و عشرت هم از اوست
سرزد آن روز زتن باز بسر افسر زد
گاه در بتکده و گاه بدیر و بکنشت
گه حرم گه بمنی گاه ره مشعر زد
نیست از چشمه خورشید چو آگه ذره
لاف هرگز نتواند زشناس خود زد
ذات نشناخته پرداخت بتوصیف صفات
دید مظهر نتوانست دم از مظهر زد
همه جا سیر کنان گشت به تغییر لباس
خیمه سلطنت آنگاه در این کشور زد
طوس را پرتو او جلوه سینا بخشید
رب ارنی چو کلیم از همه عالم سر زد
سر زند کار الهی گهی از عبداله
چون نکو مینگری باز سر از داور زد
ساخته آشفته زخاک درت اکسیر مراد
سیم و زر ساخته و سکه تو برزر زد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
تنها نه ترک بچه من تندخو بود
این خوی تند لازم روی نکو بود
بلبل زدرد تست گل آگه فغان مکن
آن به که کار عاشق بی گفتگو بود
با رنج باد بیزن وجور شکرفروش
سازد مگس گرش بشکر آرزو بود
خاک کدام باده کش پاک طینت است
کاندر سرای باده فروشان سبو بود
زین ره گذشت محمل لیلی چو برق دوش
مجنون عبث ببادیه در جستجو بود
گفتم تو سیم تن زچه سنگین دلی بگفت
سنگین دل است هر کس آئینه رو بود
از زلف خویش حالت آشفته بازپرس
کاو باخبر زحال دلم مو بمو بود
گفتم مگر بزخم درون مرهمی نهم
پیکانت آن نکرده جای رفو بود
ای سرو با قدش چه زنی لاف همسری
کاو در خرام و پای تو در گل فرو بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۰
خضر گر خوش زندگانی میکند
زندگانی جاودانی میکند
گر ببیند ساعد و تیغ تو را
کی بکشتن سرگرانی میکند
غمزه تو در نگاهش مضمر است
دلبری کاو دلستانی میکند
از دل سنگین تو دارد نشان
گر بتی نامهربانی میکند
روز و شب با کودکان هم بازیم
پیر چل ساله جوانی میکند
مصحف عشق است باغ چهره ات
خط سبزت ترجمانی میکند
گر غباری خیزدت از آستان
بر ثریا آسمانی میکند
پیش قدر تو قضا و هم قدر
لابه ای از ناتوانی میکند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
تکوین خیر و شر نه زشمس و قمر بود
عشقست و بس که صادر از او خیر و شر بود
زآنزلف پر شکن بود و چشم فتنه خیز
آشوب فتنه ای که بدور قمر بود
عشقی که سوخت بیخ هوس خیر عاشقست
ور تابع هواست زشرش اثر بود
گردد خبر زفکر دقیق مهندسان
دستی که با خیال تو شب در کمر بود
آهم کشید شعله که سوزد جهان تمام
بس منتم بجان و دل از چشم تر بود
کردم شکایتی زخم زلف تو بحشر
ناگفته ماند قصه زمان مختصر بود
سرمایه تجارت عشق است جان و سر
عاشق نه قید نفع و غمین از ضرر بود
ایدیده طفل اشک بدامان چه پروری
بیرون کنش زخانه که پر پرده در بود
شاید علاج زخمی زوبین و تیغ و تیر
مسکین دلی که خسته تیر نظر بود
فرزند دیگران چه وفا میکند بکس
یعقوب را که شکوه بود از پسر بود
رعنا غزال من ننهی پا بدشت عشق
کاینجا بدام بسته بسی شیر نر بود
حاصل کجا برند از این کشته عاشقان
هر جا که خرمنی است بوقف شرر بود
گو گنج را بپوش خداوند سیم و زر
درویش را زخاک بسی گنج زر بود
آشفته صاحبان نظر رابصیرتست
نه هر کراست چشم بسر با بصبر بود
بر مرتضی است چشم خداوند عقل را
هرگز جز این نکرده که عقلش بسر بود
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۶
عید است مطرب را بگو چنگی بمزمربر کشد
تا زهره در بزم فلک از وجد معجر برکشد
ساقی صلا زد محتسب می در قدح کن برملا
صوفی شکسته توبه و خواهد که ساغر برکشد
زاهد که بودی زرد رو میدیدمش در جستجو
گویا طبیبش گفته کاو زآن راح احمر برکشد
هل من مزید صوفیان از بزم شد بر آسمان
هر کو کشیده ساغری خواهد مکرر برکشد
چون آفتاب او میکشد پرده زعارض بر فلک
چون هندوان خور بر جبین خط مزعفر برکشد
چون نوبت پیر مغان گویند بر بام حرم
نبود عجب واعظ که می بر فوق منبر برکشد
آن میفروش بزم دل آن ماورای آب و گل
آنکو فلک را متصل گردن بچنبر برکشد
آن شهسوار لافتی آن تاجدار هل اتی
کز دست قدرت درو غادر را زخیبر برکشد
چون دستاو شد دست حق نبود عجب کز معجزه
در مشرق از مغرب اگر خورشید خاور برکشد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
نفس باد بهاری دم عیسی دارد
گر شود خضر صفت زنده چمن جا دارد
جیب هر شاخ پر است از گل خورشید مثال
موسی طور گلستان ید بیضا دارد
مزن ای مانی ارژنگ دم از نقش و نگار
صنعت این است که کلک چمن آرا دارد
وقت آنست که درویش بسلطان نازد
گر چه او ملک جم و افسر دارا دارد
منت از باده کوثر نکشد در فردا
هر که امروز بکف ساغر صهبا دارد
بید مجنون صفت آمد بتماشای چمن
که زهر گوشه گلی طلعت لیلا دارد
صوت هر مرغ دل از جا نبرد مردم را
این اثر زمزمه بلبل شیدا دارد
گل بجز ناله بلبل نکند گوش بطبع
زاغ در باغ اگر غلغل و غوغا دارد
چمن از شاخ شکوفه فلک پروینست
که زازهار نمودار ثریا دارد
من بشاهد کنمش ثابت کاینست بهشت
مدعی گرچه در این مسئله دعوا دارد
لیک میل چمن و لاله و نسرین نکند
هر که در گلشن خاطر گل رعنا دارد
میگساری که می از لعل شکرخندی خورد
میتوان گفت که او عیش مهنا دارد
میل بوئیدن سنبل نکند در بستان
هر که آشفته وش از زلف تو سودا دارد
رند میخواره ندارد غم امروز بدل
چشم امید چو بر شافع فردا دارد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
آفرینش را گروهی چار گوهر گفته اند
قوم دیگر هفت ابا چار مادر گفته اند
عاشقان زین چار بیرون گوهری جسته لطیف
اخترش را برتر از این هفت اختر گفته اند
دیگرانش علت غائی شمارند و سبب
اهل حقش مرتبت از این فزونتر گفته اند
چیست دانی عشق اقدس کز نخستین جلوه اش
قدسیان تسبیح و تهلیل مکرر گفته اند
تالی عقل نخستین صادر دوم علی
کش یدالله خوانده اند او را و حیدر گفته اند
غالی اندر حق او جمعی و برخی قالی اند
حق بحق او خداوند و پمبر گفته اند
هیچکس نشناخت او را جز خدا و مصطفی
وصف او را این دو بر معیار و در خور گفته اند
در میان واجب و ممکن بود ربطی عجب
بهر حقش آینه خوانند و مظهر گفته اند
صد هزار آشفته لال اندر مدیح حضرتش
زآنکه مدح او خدا و هم پیمبر گفته اند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۵
عاقل مدار کار به تدبیر مینهد
عارف زمام امر به تقدیر مینهد
هر جا که از کمان قضا میجهد خدنگ
عاشق دو دیده را بدم تیر مینهد
اهل نظر بکعبه معنی برد نماز
صورت پرست روی بتصویر مینهد
هر دل که شد خراب در او جای دلبر است
ویرانه رو بحلیه تعمیر مینهد
دانی که چیست تکیه چشمت بر ابروان
مستست و سر بقبضه شمشیر مینهد
رند خراب بر در میخانه در سماع
زاهد زسبحه دام به تزویر مینهد
از آن بی اثر دو جهان تیره شد بچشم
در آه و ناله کیست که تأثیر مینهد
باشد مؤثری که تغیر پذیر نیست
هر دم قرار کار به بتغییر مینهد
زافتاده کمند محبت مکن سؤال
چونست آن که پا به دم شیر مینهد
آشفته گفتمت که بزلفش مپیچ گفت
دیوانه پا بحلقه زنجیر مینهد
در این میانه کیست که محکوم او قضاست
حیدر که پشت پای به تقدیر مینهد
ما میرویم در پی خمار در کنشت
آری مرید روبدر پیر مینهد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۲
دیدی دلا که عهد شباب و طرب نماند
آن نقشهای مختلف بوالعجب نماند
نخلی بود جوانی و او را رطب طرب
پیری شکست شاخش و بروی رطب نماند
عمرت بود کتان و قصب دور ماهتاب
از تاب ماه تاب کتان و قصب نماند
رنگ طرب بر آب عنب بسته اند و بس
خشکیده پاک تاک و اثر از عنب نماند
آن لب که بود بر لب جانان و جام می
اینک بغیر نیمه جانش بلب نماند
روحی که همچو می رگ و پی سخت کرده بود
رفت و بغیر سستیت اندر عصب نماند
پائید دیر چون شب یلدا شب فراق
آمد صباح وصل و نشانی زشب نماند
عمری بخاکبوس شه طوس در طلب
این آرزو بجان تو اندر طلب نماند
چون خضر جا بچشمه حیوان گرفته ای
بی برگیت زچیست که شاخ حطب نماند
دست خدا زکعبه نقش بتان بشست
در دل بغیر نقش امیرعرب نماند
از عمر رفته شکوه مکن جام می بگیر
آب حیات هست چه غم گر رطب نماند
آشفته شد مجاور درگاه شاه طوس
ماهی بدجله آمد آن تاب و تب نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۸
عقل را از جنون بنه زنجیر
که نماید کفایت از تدبیر
باری ای عشق چون خراب توئیم
چشم داریم هم زتو تعمیر
پس رضا ده دلا بحکم قضا
بسته بند را چه جای گزیر
گو بساقی که باده پیماید
تا بشوید زلوح دل تزویر
ای مصور ببین بصورت دوست
نقش مانی چه میکنی تصویر
از من ای کعبه گر خطائی رفت
حاجی البته میکند تقصیر
هر که شد مست از می عشقت
باده در او کجا کند تأثیر
باده دانی چه خاصیت دارد
فاش سازد بدوست سر ضمیر
عاشقان را شراب الفت بس
می بمعشوق ده بهر تقدیر
نظم آشفته گر پریشان است
شرح زلف تو میکند تفسیر
همه گویند وصف پادشهان
من بمدح امیر کل امیر
جز بدست خدا گشایش نیست
ایکه هستی بدام نفس اسیر
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۵
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
با بقای میفروش این خم نمی افتد زجوش
زاهد آن لحظه شود صوفی که گردد خرقه پوش
صوفی آنساعت شود صافی که گردد درد نوش
خانه کی سارند اندر راه سیل اصحاب عقل
جای اندر بزم مستان کی کند ارباب هوش
دوش بر دوشند خیل عقل و دینش از قفا
تا که آنمه زلف مشکین را در افکنده بدوش
مطربی دارد نهان در پرده ضرب و اصول
گر دهل غوغا کند یا چنگ و نی دارد خروش
عاشق میخواره را از گفته واعظ چه غم
پند عامی را نخواهد داد عارف جابگوش
کی کند آشفته ترک میپرستی در جهان
تا که در میخانه وحدت علی شد میفروش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۲
ساقیا فصل بهار است غنیمت دانش
شیخ پیمانه شکن را بشکن پیمانش
دور دوران ندهد هیچ گشایش ساقی
افتتاحی بکن از جام می و دورانش
ملک فانی چه محل دارد و عیش و طربش
یار باقی طلب و صحبت جاویدانش
گریه ابر ببین دیده خونبار بجوی
عشوه گل چه خری و دهن خندانش
بسکه خون دل عشاق بخورد آن لب لعل
گوئی آلوده بخون است در دندانش
جرعه می بکف تست و مرا جان بر لب
خیز ساقی بده آن جرعه و خوش بستانش
زر که منعم بنهد کز پس مرگش بدهند
نوشدارو که پس از مرگ کند درمانش
هر که در دشت عمل تخم نکارد بشتاء
چه تتمع برد از حاصل تابستانش
هر که بر دامن حیدر نزند دست امروز
گرچه نوح است بفردا ببرد طوفانش
هر چه بینی بجهان فانی و پایانش هست
دولت سرمد عشق است و مجو پایانش
سر عشق ار بلب آشفته بیارد چون شمع
آتشی دارد نتوان که کند پنهانش
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۹
عاقلان دیوانه تدبیر عشق
عاشقان را خانه در زنجیر عشق
گر در این میدان کشد طفلی کمان
ترسمش گردد نشان تیر عشق
نازم این آب و هوا کز هر طرف
شیرها بینی همه نخجیر عشق
رهروان را برد تا دیر مغان
لوحش الله از صفای پیر عشق
گر بود در آتش شوقت ثبات
بر مس قلبت خورد اکسیر عشق
نیست او را آرزوی آب خضر
هر که آمد کشته شمشیر عشق
فاش گوید می کشم عشاق را
هست اندر راستی تزویر عشق
ای بسا دل کز غمت ویرانه شد
تا که آبادش کند تعمیر عشق
گر قلم گردد شجر دریا مداد
عاجز آید از پی تحریر عشق
شوکت شاهان عالم بشکند
چون بجولانگه درآید میر عشق
دامن آلاید هوسناکی اگر
حاش لله گر بود تقصیر عشق
عشق آن معنی که لاینحل بماند
حسن خوبان میند تفسیر عشق
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۴۲
امشبم خورشید سرزد از وثاق
ماه از این خجلت فتاد اندر محاق
کی چمد سرو چمن در انجمن
ماه کی دیدی نشیند در رواق
مطربا چنگی و ساقی ساغری
کاینچنین شب نادر افتد اتفاق
در درون بلبله خون رزان
بسته کامشب در گلو دارد حناق
آفت دل شاهدان بذله گوی
دشمن دین ساقیان سیم ساق
از نگینی بد سلیمان را حشم
داشت جم از فیض جامی طمطراق
سده کرد از آب می مینا بریز
در قدح شاید گشاید از فواق
من نمیدانم گنه را از ثواب
شرع آشفته بود صدق و وفاق
از نجف هرگز نمی آیم بخلد
شیخنا بگذر مکن تکلیف شاق