عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۲
عمرگذشت و همچنان داغ وفاست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
زحمت دل کجا بریم آبله پاست زندگی
هر چه دمید از سحر داشت ز شبنمی اثر
درخور شوخی نفس غرق حیاست زندگی
آخر کار زندگی نیست به غیر انفعال
رفت شباب و این زمان قد دوتاست زندگی
دل به زبان نمیرسد لب به فغان نمیرسد
کس به نشان نمیرسد تیر خطاست زندگی
پرتوی ازگداز دل بسته ره خرام شمع
زینکف خون نیم رنگ پا به حناست زندگی
تا نفس آیت بقاست نالهکمین مدعاست
دود دلی بلندکن دست دعاست زندگی
از همه شغل خوشترست صنعت عیب پوشیت
پنبه به روی هم بدوز دلقگداست زندگی
یک دو نفس خیال باز، رشتهٔ شوق کن دراز
تا ابد از ازل بتاز ملک خداست زندگی
خواه نوای راحتیم خواه طنینکلفتیم
هر چه بود غنیمتیم صوت و صداست زندگی
شورجنون ما ومن جوش وفسون وهم وظن
وقف بهار زندگیست لیک کجاست زندگی
جز به خموشی از حباب صرفهٔ عافیتکه دید
ای قفس اینقدر مبال تنگ قباست زندگی
بیدل ازین سراب وهم جام فریب خوردهای
تا به عدم نمیرسی دور نماست زندگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۵
چو بویگل ز چه افسردگی مقید رنگی
تودست قدرتی ای بیخبرچرا ته سنگی
حباب وار ز دردیکشان حوصله بگذر
که تا گشودهای آغوش شوق کام نهنگی
ز صیدگاه طرب غافلی به وهم تعلق
اگر ز خانه برآیی پر هزار خدنگی
فضای کَون و مکان با دل گرفته چه سازد
فسرده صد در و دشت از همین یک آبله تنگی
ز داغ اگر همه طاووسگلکنی چهگشاید
که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگی
به عشق تا عرق شرم نیست توام اشک است
حذر که خندهٔ دندان نمای عالم بنگی
دل پریکه نداری مکن تهی ز تعین
کزین ترانهگرانتر ز عطسههای تفنگی
غنیمت است به پیری نفس شماری عبرت
شکسته شیشه و اکنون تو زان شکست ترنگی
مباد جرأت طاقت کشد به لغزش خفّت
درین گذر به ادایی قدمگشا که نه لنگی
گذشت قافلهها زین بساط نعل در آتش
سپندوار تو هم در کمین به وهم شلنگی
به عزم هر چه قدم میزنی بجاست فسردن
شتاب تا نگذشتهست از پرتو درنگی
گداخت حیرتم از فکر سرنوشت تو بیدل
به صیقل آینه رفت و تو همچنان ته زنگی
تودست قدرتی ای بیخبرچرا ته سنگی
حباب وار ز دردیکشان حوصله بگذر
که تا گشودهای آغوش شوق کام نهنگی
ز صیدگاه طرب غافلی به وهم تعلق
اگر ز خانه برآیی پر هزار خدنگی
فضای کَون و مکان با دل گرفته چه سازد
فسرده صد در و دشت از همین یک آبله تنگی
ز داغ اگر همه طاووسگلکنی چهگشاید
که عشق چشم نبازد به لعبتان فرنگی
به عشق تا عرق شرم نیست توام اشک است
حذر که خندهٔ دندان نمای عالم بنگی
دل پریکه نداری مکن تهی ز تعین
کزین ترانهگرانتر ز عطسههای تفنگی
غنیمت است به پیری نفس شماری عبرت
شکسته شیشه و اکنون تو زان شکست ترنگی
مباد جرأت طاقت کشد به لغزش خفّت
درین گذر به ادایی قدمگشا که نه لنگی
گذشت قافلهها زین بساط نعل در آتش
سپندوار تو هم در کمین به وهم شلنگی
به عزم هر چه قدم میزنی بجاست فسردن
شتاب تا نگذشتهست از پرتو درنگی
گداخت حیرتم از فکر سرنوشت تو بیدل
به صیقل آینه رفت و تو همچنان ته زنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۷
ز نیرنگ خیال طفل شوخ شعله در چنگی
شرر حواله گردیدهست تا گرداندهام رنگی
تجلی صیقا دیدار چون آیینهام اما
نمیباشد به نابینایی حیرانیام زنگی
تلاش لازم افتادهست ساز زندگانی را
سری بر سنگ میباید زدن بی صلحی و جنگی
چو صبح اظهار ناکامیست سامان بهار من
ز پرواز غباری چند پیدا کردهام رنگی
دو عالم میتوان از یک نگاه گرم طیکردن
تک و تاز شرر نی جاده میخواهد نه فرسنگی
فضای وادی امکان ندارد گردی از الفت
همان چین است اگر خاری به دامانت زند چنگی
ببال ای آه نومیدی که از افسون افسردن
تپشها خون شد اما کرد ایجاد دل تنگی
ز یاس قامت خمگشته بر خود نوحهای دارم
پریشان کردهام در مرگ عشرت گیسوی چنگی
زباناضطراب اشکنومیدم که میفهمد؟
شکستم شیشهای اما نبردم بوی آهنگی
چرا برخود ننازد چهره پرداز نیاز من
شکستی طره تا بستی به روی حال من رنگی
ز طبع ما درشتی برد یاد رفتگان بیدل
خرام نالهها نگذاشت درکهسار ما سنگی
شرر حواله گردیدهست تا گرداندهام رنگی
تجلی صیقا دیدار چون آیینهام اما
نمیباشد به نابینایی حیرانیام زنگی
تلاش لازم افتادهست ساز زندگانی را
سری بر سنگ میباید زدن بی صلحی و جنگی
چو صبح اظهار ناکامیست سامان بهار من
ز پرواز غباری چند پیدا کردهام رنگی
دو عالم میتوان از یک نگاه گرم طیکردن
تک و تاز شرر نی جاده میخواهد نه فرسنگی
فضای وادی امکان ندارد گردی از الفت
همان چین است اگر خاری به دامانت زند چنگی
ببال ای آه نومیدی که از افسون افسردن
تپشها خون شد اما کرد ایجاد دل تنگی
ز یاس قامت خمگشته بر خود نوحهای دارم
پریشان کردهام در مرگ عشرت گیسوی چنگی
زباناضطراب اشکنومیدم که میفهمد؟
شکستم شیشهای اما نبردم بوی آهنگی
چرا برخود ننازد چهره پرداز نیاز من
شکستی طره تا بستی به روی حال من رنگی
ز طبع ما درشتی برد یاد رفتگان بیدل
خرام نالهها نگذاشت درکهسار ما سنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۸
ندارد ساز این محفل مخالف پرده آهنگی
چمن فریاد بلبل میکند گر بشکنی؟نگی
از این کهسار مگذر بیادب کز درد یکرنگی
پری در شیشه نالدگر بگردد پ ری سنگی
به غفلت دادهای آرایش ناموس آگاهی
گریبان میدرّد آیینه گر بر هم خورد رنگی
فسردن تا به کی ای بیخبر گردی پر افشان کن
تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی
چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت
ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی
غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندی
کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی
جهان حرف افسون مخالف بر نمیدارد
جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی
به این جرات تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش
به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی
سحر گاهی نوای نی بهگوشم زد که ای غافل
نفسها ناله گردد تا رسد سازی به آهنگی
در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی
فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی
ز رمز صورت و معنی دل خود جمع کن بیدل
بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی
چمن فریاد بلبل میکند گر بشکنی؟نگی
از این کهسار مگذر بیادب کز درد یکرنگی
پری در شیشه نالدگر بگردد پ ری سنگی
به غفلت دادهای آرایش ناموس آگاهی
گریبان میدرّد آیینه گر بر هم خورد رنگی
فسردن تا به کی ای بیخبر گردی پر افشان کن
تو هم داری به زیر بال طاووسانه نیرنگی
چو شمع خامسوز از نارساییهای اقبالت
ته پامانده جولانی به منزل خفته فرسنگی
غنا پروردهٔ فقرم خوشا سامان خرسندی
کز اقبالش توان در خاک هم زد کوس اورنگی
جهان حرف افسون مخالف بر نمیدارد
جنون و هوش و عقل و بیخودی هر نامی و ننگی
به این جرات تلاش خلق و شوخیهای تدبیرش
به خود خندیدنی دارد جنون جولانی لنگی
سحر گاهی نوای نی بهگوشم زد که ای غافل
نفسها ناله گردد تا رسد سازی به آهنگی
در تن گلزار آخر از فسون فرصت اندیشی
فسردیم و نبستیم آشیانی در دل تنگی
ز رمز صورت و معنی دل خود جمع کن بیدل
بهار اینجاست سامانش درون بویی برون رنگی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۴۹
باز آمد در چمن یاد از صفیر بلبلی
رنگگل، طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم
جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست؟
خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی
رنگگل، طرف عذاری بویسنبلکاکلی
سرنگون فکر چون مینای خالی سوختم
مصرع موزون نکردم درزمین قلقلی
لاله وارم دل به حسرت سوخت اماگل نکرد
آنقدر دودیکه پیچم بر دماغ سنبلی
جز خراش دل چه دارد چرخ دوار از فسون
عقدهٔ ما هم نیاز ناخن بیچنگلی
کاش نومیدی به فریادگرفتاران رسد
خانهٔ زنجیر ما را تنگ دارد غلغلی
نفس را تاکی به آرایش مکرم داشتن
پشم هم برپشت خرکم نیستگر خواهد جلی
اینقدر از فکر هستی در وبال افتادهایم
جز خمگردن درین زنداننمیباشد غلی
ترک حاجتگیر ناموس حیا را پاسدار
تا لب از خشکی بر آب رو نیاراید پلی
سرخوش پیمانهٔ میخانهٔ تسلیم باش
حلقهٔ بیرون در هم نیست بیجام ملی
نیست غافل آفتاب از ذرهٔ بیدست و پا
با همه موهومی آخر جزو ما داردکلی
بیدل امشب بر سرم چون شمع دست نازکیست؟
خفتهام در زیر تیغ و چتر میبندم گلی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۰
به ما و من غلو دارد دنی تا فطرت عالی
جهان تنگ آسودن دل پر میکند خالی
نقوش وهم و ظن در هر تأمل میشود باطل
خط پارینه باید خواندن از تقویم امسالی
نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش میخواند
که عمری شد ز هوشم میبرد این مصرع خالی
در آن وادی که مخمور نگاه او قدم ساید
دماغ آبله بالد قدح در دست پامالی
به هر واماندگی سعی ضعیفان در نمیماند
فسردن میشود پرواز رنگ از بی پر و بالی
نمیدانم ز شرم فوت فرصت کی برون آیم
عرق عمریست بر پیشانیام بستهست غسالی
به بازار هوس شغل چه سودا داشتم یارب
زیان و سود رفت و مانده برجا ننگ دلالی
جهان بیاعتبار افتاد از لاف دنی طبعان
نیستان پشم میبافد ز شیر و گربهٔ قالی
شکوه عالم موهوم را با ما چه سنجد کس
هجوم ذره گر قنطار چیند نیست مثقالی
به این تسلیم بار نیک و بد تا کی کشم بیدل
سیهگردید همچون شانه دوش من ز حمالی
جهان تنگ آسودن دل پر میکند خالی
نقوش وهم و ظن در هر تأمل میشود باطل
خط پارینه باید خواندن از تقویم امسالی
نفس سحر چه مضمون بر دماغ هوش میخواند
که عمری شد ز هوشم میبرد این مصرع خالی
در آن وادی که مخمور نگاه او قدم ساید
دماغ آبله بالد قدح در دست پامالی
به هر واماندگی سعی ضعیفان در نمیماند
فسردن میشود پرواز رنگ از بی پر و بالی
نمیدانم ز شرم فوت فرصت کی برون آیم
عرق عمریست بر پیشانیام بستهست غسالی
به بازار هوس شغل چه سودا داشتم یارب
زیان و سود رفت و مانده برجا ننگ دلالی
جهان بیاعتبار افتاد از لاف دنی طبعان
نیستان پشم میبافد ز شیر و گربهٔ قالی
شکوه عالم موهوم را با ما چه سنجد کس
هجوم ذره گر قنطار چیند نیست مثقالی
به این تسلیم بار نیک و بد تا کی کشم بیدل
سیهگردید همچون شانه دوش من ز حمالی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۳
چو من به دامگه عبرت او فتاده کمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس بهکسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه کردهایم بیرقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بستهام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجهکن قدمی
نیام به مشق خیالتکم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکستهام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامتکیست
ز خود برآمدنی میزند به دل علمی
کجا رومکه برآرم سراز خط تسلیم
به کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشستهام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
قفس شکستهٔ بی بال دانه در عدمی
نفس بهکسوت سیماب مضطرم دارد
نه آشنای راحت و، نه اتفاق رمی
مپرس از خط تسلیم مکتب نیرنگ
چو سایه صفحه سیه کردهایم بیرقمی
به صد هزار تردد درین قلمرو یاس
نیافتیم چو امید قابل ستمی
چو ابر بر عرق سعی بستهام محمل
کشد غبار من ای کاش از انفعال نمی
به خاک راه تو یعنی سر فتادهٔ من
هنوز فرصت نازیست رنجهکن قدمی
نیام به مشق خیالتکم از چراغ خموش
بلغزش مژه من هم شکستهام قلمی
عروج همتم امشب خیال قامتکیست
ز خود برآمدنی میزند به دل علمی
کجا رومکه برآرم سراز خط تسلیم
به کنج زانوم آفاق خورده است خمی
قناعتم چقدر دستگاه نعمت داشت
که سیرم از همه عالم بخوردن قسمی
درین ستمکده حیران نشستهام بیدل
چو تار ساز ضعیفی به ناله متهمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۴
دیدهای داریم محو انتظار مقدمی
یارب این آیینه را زان گل حضور شبنمی
آنکه در یکتاییش وهم دویی را بار نیست
چون کنم یادش مقابل میشوم با عالمی
گریهگو خجلت فروشیهای عرض درد اوست
از عرق در پردههای دیده میدزدم نمی
چشمهٔ خونی دگر دارد بن هر موی من
خاک گردم تا به چندین زخم پاشم مرهمی
چون هلالم دستگاه عاجزی امروز نیست
در عدم بر استخوانها جبهه میدیدم خمی
ای بهار نیستی از قدر خود غافل مباش
هر دو عالم خاک شد تابست نقش آدمی
سنگ اگر گردی شرر خواهد کشیدن محملت
نیست این آسودگیها جز کمینگاه رمی
از گزند امتداد روز و شب غافل مباش
بر سراپای تو پیچیدهست مار ارقمی
مایل قطع وفا تا چند خواهی زیستن
تیغ کین را جز تنک رویی نمیباشد دمی
با کمال عجز بیدل بینیازی جوهریم
در شکست ما کلاه آراییی دارد خمی
یارب این آیینه را زان گل حضور شبنمی
آنکه در یکتاییش وهم دویی را بار نیست
چون کنم یادش مقابل میشوم با عالمی
گریهگو خجلت فروشیهای عرض درد اوست
از عرق در پردههای دیده میدزدم نمی
چشمهٔ خونی دگر دارد بن هر موی من
خاک گردم تا به چندین زخم پاشم مرهمی
چون هلالم دستگاه عاجزی امروز نیست
در عدم بر استخوانها جبهه میدیدم خمی
ای بهار نیستی از قدر خود غافل مباش
هر دو عالم خاک شد تابست نقش آدمی
سنگ اگر گردی شرر خواهد کشیدن محملت
نیست این آسودگیها جز کمینگاه رمی
از گزند امتداد روز و شب غافل مباش
بر سراپای تو پیچیدهست مار ارقمی
مایل قطع وفا تا چند خواهی زیستن
تیغ کین را جز تنک رویی نمیباشد دمی
با کمال عجز بیدل بینیازی جوهریم
در شکست ما کلاه آراییی دارد خمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۵
به وضع غربتم منظور بیتابیست آرامی
ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بیدامی
دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری
حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی
فناگشتیم و خاک ما به زبر چرخ مینایی
چو ریگ شیشهٔ ساعت ندارد بوی آرامی
حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را
درین محفل بهکام بخت ما هم بود ایامی
غرورش سرکش افتاده ست ای بیطاقتی عرضی
تغافل شوخی از حد میبرد ای ناله ابرامی
ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش برنمیآیم
چسان گرداب گیرد بحر را در حلقهٔ دامی
درین صحرا نمییابم علاج تشنه کامیها
مگر تبخاله بالد تا لب حسرت کشد جامی
خمار و مستی این بزم جز حرفی نمیباشد
مشو مغرور آگاهی که وصل اینجاست پیغامی
نگاه بینیازی اندکی تحریک مژگان کن
جهانی پیشت آید گر تو از خود بگذری گامی
شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم
نشد این جامهٔ افسردگی منظور احرامی
دماغ بینشانی خود نمایی برنمیدارد
بس است آیینهٔ آثار عنقا کردهام نامی
جنون صیادی من چون سحر پنهان نمیباشد
به هر جا گرد پروازیست من افکندهام دامی
ضعیفی در امانم دارد از بیمهری گردون
شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی
درین محفل نه آن بیربطی افسردهست دلها را
که یابی احتمال توأمی در مغز بادامی
دماغی در هوای پختگی پروردهام بیدل
به مغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی
ز موج گوهرم گرد یتیمی نیست بیدامی
دل مایوس ما را ای فلک بیکار نگذاری
حضور عشرت صبحی نباشد کلفت شامی
فناگشتیم و خاک ما به زبر چرخ مینایی
چو ریگ شیشهٔ ساعت ندارد بوی آرامی
حریفان مغتنم دارید دور کامرانی را
درین محفل بهکام بخت ما هم بود ایامی
غرورش سرکش افتاده ست ای بیطاقتی عرضی
تغافل شوخی از حد میبرد ای ناله ابرامی
ز چشم تنگ ظرف خود به حسنش برنمیآیم
چسان گرداب گیرد بحر را در حلقهٔ دامی
درین صحرا نمییابم علاج تشنه کامیها
مگر تبخاله بالد تا لب حسرت کشد جامی
خمار و مستی این بزم جز حرفی نمیباشد
مشو مغرور آگاهی که وصل اینجاست پیغامی
نگاه بینیازی اندکی تحریک مژگان کن
جهانی پیشت آید گر تو از خود بگذری گامی
شرر گردید عمر من همان سنگ زمینگیرم
نشد این جامهٔ افسردگی منظور احرامی
دماغ بینشانی خود نمایی برنمیدارد
بس است آیینهٔ آثار عنقا کردهام نامی
جنون صیادی من چون سحر پنهان نمیباشد
به هر جا گرد پروازیست من افکندهام دامی
ضعیفی در امانم دارد از بیمهری گردون
شکستی نیست رنگ سایه را گر افتد از بامی
درین محفل نه آن بیربطی افسردهست دلها را
که یابی احتمال توأمی در مغز بادامی
دماغی در هوای پختگی پروردهام بیدل
به مغز فطرتم نسبت ندارد فکر هر خامی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۷
گر نیست در این میکدهها دور تمامی
قانع چو هلالیم به نصف خط جامی
در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز
گر نان شبی هست و چراغ سر شامی
این باغ چه دارد ز سر و برگ تعین
تخم، آرزوی پوچ و، ثمر، فطرت خامی
بنیاد غرور همه بر دعوی پوچ است
در عرصهٔ ما تیغکشیدهست نیامی
شاهان بهنگین غره، گدایان به قناعت
هستی همه را ساخته خفتکش نامی
عبرت خبری میدهد از فرصت اقبال
این وصل نه زانهاست که ارزدبه پیامی
دلها همه مجموعهٔ نیرنگ فسونند
هر دانهکه دیدی گرهی بود به دامی
هستی روش ناز جنون تاز که دارد
میآیدم از گرد نفس بوی خرامی
تا مهر رخش از چه افق جلوه نماید
گوش همه پرکرده صدای لب بامی
آفاق ز پرواز غبارم مژه پوشید
زین سرمه به هر چشم رسیدهست سلامی
بیدل چه ازل کو ابد، از وهم برون آی
درکشور تحقیق نه صبح است و نه شامی
قانع چو هلالیم به نصف خط جامی
در ملک قناعت به مه و مهر مپرداز
گر نان شبی هست و چراغ سر شامی
این باغ چه دارد ز سر و برگ تعین
تخم، آرزوی پوچ و، ثمر، فطرت خامی
بنیاد غرور همه بر دعوی پوچ است
در عرصهٔ ما تیغکشیدهست نیامی
شاهان بهنگین غره، گدایان به قناعت
هستی همه را ساخته خفتکش نامی
عبرت خبری میدهد از فرصت اقبال
این وصل نه زانهاست که ارزدبه پیامی
دلها همه مجموعهٔ نیرنگ فسونند
هر دانهکه دیدی گرهی بود به دامی
هستی روش ناز جنون تاز که دارد
میآیدم از گرد نفس بوی خرامی
تا مهر رخش از چه افق جلوه نماید
گوش همه پرکرده صدای لب بامی
آفاق ز پرواز غبارم مژه پوشید
زین سرمه به هر چشم رسیدهست سلامی
بیدل چه ازل کو ابد، از وهم برون آی
درکشور تحقیق نه صبح است و نه شامی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۵۸
شب چشم نیم مستش وا شد ز خواب نیمی
در دست فتنه دادند جام شراب نیمی
موج خجالت سرو پیداست از لب جو
کز شرم قامت او گردیده آب نیمی
گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم
از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی
پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها
باقی نمیتوان یافت از صد حساب نیمی
سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم
درکسب حرص نیمی، در خورد و خواب نیمی
قانع بهجام وهمیم از بزم نیستی کاش
قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر
در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
آن لالهام درین باغ کز درد بیدماغی
تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی
در دعویکمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نیام به معنی در هیچ باب نیمی
موی سفیدگل کرد آمادهٔ فنا باش
یعنی سواد این شهر بردهست آب نیمی
بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است
چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
در دست فتنه دادند جام شراب نیمی
موج خجالت سرو پیداست از لب جو
کز شرم قامت او گردیده آب نیمی
گیرم لبت نگردد بی پرده در تکلم
از شوخی تبسم واکن نقاب نیمی
زان ابر خط که دارد طرف بهار حسنت
خورشید پنجهٔ ناز زد در خضاب نیمی
پاک است دفتر ما کز برق ناکسیها
باقی نمیتوان یافت از صد حساب نیمی
سرمایه یکنفس عمر آنهم به باد دادیم
درکسب حرص نیمی، در خورد و خواب نیمی
قانع بهجام وهمیم از بزم نیستی کاش
قسمت کنند بر ما از یک حباب نیمی
عمریست آهم از دل مانند دود مجمر
در آتش است نیمی در پیچ و تاب نیمی
آن لالهام درین باغ کز درد بیدماغی
تا یک قدح ستانم کردم کباب نیمی
در دعویکمالات صد نسخه لاف فضلم
اما نیام به معنی در هیچ باب نیمی
موی سفیدگل کرد آمادهٔ فنا باش
یعنی سواد این شهر بردهست آب نیمی
بیدل نشاط این بزم از بسکه ناتمامی است
چرخ از هلال دارد جام شراب نیمی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۰
افتادهام به راهت چون اشک بیروانی
مکتوب انتظارم شاید مرا بخوانی
از ساز حیرت من مضمون ناله درباب
گرد نگاه دارد فریاد ناتوانی
آنجا که عشق ریزد آیینهٔ تحیر
روشنتر از بیانها مضمون بیزبانی
یا اضطراب اشکی یا وحشت نگاهی
تاکی به رنگ مژگان پرواز آشیانی
از رفتن نفسها آثار نیست پیدا
نقش قدم ندارد صحرای زندگانی
دریای عشق و ساحل ای بیخبر چه حرفست
تا قطره دارد اینجا توفان بیکرانی
تا چند سنگ راهت باشد غبار هستی
از وحشت شرر کن نقش سبکعنانی
در عالمی که نقدش مصروف احتیاجست
ابرام میفروشی چندان که زنده مانی
تا طبع دون نسازد مغرور اختیارت
ناکردن است اولی کاری که میتوانی
بی صید دیدهٔ دام مخمور مینماید
قد دو تاست اینجا خمیازهٔ جوانی
خمخانهٔ تمنا جامی دگر ندارد
مفتست بیدماغی گر نشئه میرسانی
بیدل غبار آهی تا رنگ اوج گیرد
از چاک سینه دارم چون صبح نردبانی
مکتوب انتظارم شاید مرا بخوانی
از ساز حیرت من مضمون ناله درباب
گرد نگاه دارد فریاد ناتوانی
آنجا که عشق ریزد آیینهٔ تحیر
روشنتر از بیانها مضمون بیزبانی
یا اضطراب اشکی یا وحشت نگاهی
تاکی به رنگ مژگان پرواز آشیانی
از رفتن نفسها آثار نیست پیدا
نقش قدم ندارد صحرای زندگانی
دریای عشق و ساحل ای بیخبر چه حرفست
تا قطره دارد اینجا توفان بیکرانی
تا چند سنگ راهت باشد غبار هستی
از وحشت شرر کن نقش سبکعنانی
در عالمی که نقدش مصروف احتیاجست
ابرام میفروشی چندان که زنده مانی
تا طبع دون نسازد مغرور اختیارت
ناکردن است اولی کاری که میتوانی
بی صید دیدهٔ دام مخمور مینماید
قد دو تاست اینجا خمیازهٔ جوانی
خمخانهٔ تمنا جامی دگر ندارد
مفتست بیدماغی گر نشئه میرسانی
بیدل غبار آهی تا رنگ اوج گیرد
از چاک سینه دارم چون صبح نردبانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۱
به دل دارم چو شمع از شعلههای آه سامانی
مرتب کردهام از مصرع برجسته دیوانی
خراش تازهای در طالع نظاره میبینم
درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی
به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل
تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم
نگه بیخانمان میگردد از تحریک مژگانی
ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمیماند
صدا بر شش جهت میپیچد از گام پریشانی
تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر
گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی
ز خود بینیت عیب دیگران بیپردگی دارد
اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی
ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت
به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی
فضای عشرتی کو وادی خونریز امکان را
زمین تا آسمان خفتهست در زخم نمایانی
به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت
به هستی چون سحر میبایدم افشاند دامانی
دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو
ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی
ازین گلشن جنون حیرتی گل کردهام بیدل
نهان چون بوی گل در رشتهٔ چاک گریبانی
مرتب کردهام از مصرع برجسته دیوانی
خراش تازهای در طالع نظاره میبینم
درین گلشن ز شوخی هر سر خاریست مژگانی
به داغ حسرتم تا چند سوزد شمع این محفل
تو آتش زن به من تا من هم آرایم شبستانی
ز وصلت انبساط دل هوس کردم ندانستم
که گردد این گره از باز گشتن چشم حیرانی
چو صبح از وحشت هستی ندارم آنقدر فرصت
که گرد اضطراب من زند دستی به دامانی
ندارد سعی تشویش آنقدر آشفتگیهایم
نگه بیخانمان میگردد از تحریک مژگانی
ز خود گر بگذری دیگر ره و منزل نمیماند
صدا بر شش جهت میپیچد از گام پریشانی
تماشا فرش راه توست از آزادگی بگذر
گشاد بال چون طاووس دارد نرگسستانی
ز خود بینیت عیب دیگران بیپردگی دارد
اگر پوشیده گردد چشمت از خود نیست عریانی
ز سامان تأمل نیست خالی سیر تحقیقت
به خود چون شمع هر جا وارسی دارد گریبانی
فضای عشرتی کو وادی خونریز امکان را
زمین تا آسمان خفتهست در زخم نمایانی
به افسون نفس روشن نگردید آتش مهرت
به هستی چون سحر میبایدم افشاند دامانی
دو همجنسی که با هم متفق یابی به عالم کو
ز مژگان هم مگر در خواب بینی ربط جسمانی
ازین گلشن جنون حیرتی گل کردهام بیدل
نهان چون بوی گل در رشتهٔ چاک گریبانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۲
برداشتن دل ز جهان کرد گرانی
کز پیریام آخر به خم افتاد جوانی
مهمیز رمی نیست چوتکلیف تعلق
نامت نجهد تا به نگینش ننشانی
ای بیخبر از ننگ سبکروحی عنقا
تا نام تو خفت کش یادیست گرانی
سر پنجهٔ تسخیر جهانت به چه ارزد
دست تو همان ست کشه دامن نفشانی
بر هرکه مدد کردهای از عالم ایثار
نامش به زبان گر ببری بازستانی
سطر نفس و قید تٲمل چه خیال است
هر چند بمیری که تواش سکته نخوانی
هر جات بپرسند ز تمثال حقیقت
باید نسب حرف به آیینه رسانی
آب است تغافل به دم تیغ غرورش
یاربکه ز خونم نکند قطع روانی
تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل
پیداست چه مقدار عیانی که نهانی
هرکس به حیال دگر از وصل تو شادست
هنگامهٔ کنج دهن و موی میانی
کیفیت آن دست نگارین اگر این است
طاووس کند گل مگسی را که برانی
ای موج گهر آب شو از ننگ فسردن
رفتند رفیقان و تو در ضبط عنانی
بیدل اثر نشئهٔ نظم تو بلندست
امید که خود را به دماغی برسانی
کز پیریام آخر به خم افتاد جوانی
مهمیز رمی نیست چوتکلیف تعلق
نامت نجهد تا به نگینش ننشانی
ای بیخبر از ننگ سبکروحی عنقا
تا نام تو خفت کش یادیست گرانی
سر پنجهٔ تسخیر جهانت به چه ارزد
دست تو همان ست کشه دامن نفشانی
بر هرکه مدد کردهای از عالم ایثار
نامش به زبان گر ببری بازستانی
سطر نفس و قید تٲمل چه خیال است
هر چند بمیری که تواش سکته نخوانی
هر جات بپرسند ز تمثال حقیقت
باید نسب حرف به آیینه رسانی
آب است تغافل به دم تیغ غرورش
یاربکه ز خونم نکند قطع روانی
تحقیق تو خورشید و جهان جمله دلایل
پیداست چه مقدار عیانی که نهانی
هرکس به حیال دگر از وصل تو شادست
هنگامهٔ کنج دهن و موی میانی
کیفیت آن دست نگارین اگر این است
طاووس کند گل مگسی را که برانی
ای موج گهر آب شو از ننگ فسردن
رفتند رفیقان و تو در ضبط عنانی
بیدل اثر نشئهٔ نظم تو بلندست
امید که خود را به دماغی برسانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۳
به عزم بسملم تیغ که دارد میل عریانی
که در خونم قیامت میکند ناز گل افشانی
چه سازم در محبت با دل بیانفعال خود
نیفتد هیچ کافر در طلسم ناپشیمانی
در آن محفل که بود آیینهام گلچین دیدارش
ادب میخواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی
اگر هوشیست پرسیدن ندارد صورت حالم
که من چون نالهام صد پرده عریانتر ز عریانی
دو عالم گشت یک زخم نمکسود از غبار من
ز مشت خاک من دیگر چه میخواهد پریشانی
تنک سرمایهام چون سایه پیش آفتاب او
که آنجا تا سجودی بردهام کم گشت پیشانی
به این ساز ضعیفیها ز هر جا سر برون آرم
سر مو میکند مانند تصویرمگریبانی
چو شمع از نارساییهای پروازم چه میپرسی
که شد عمر و همان در آشیان دارم پرافشانی
بهکام دل چه جولان سرکنمکز عرصهٔ فرصت
نظرها باز میگردد به چشم از تنگ میدانی
سحرخندیست از عصیان من گرد ندامت را
بقدر سودن دستم نمک دارد پشیمانی
محبت تهمتآلود جفا شد از شکست من
حبابمگرد بر دریا فشاند از خانه ویرانی
ورق گردانی بیتابیام فرصت نمیخواهد
سحر در جیب دارم چون چراغ چشم قربانی
دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل
محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی
که در خونم قیامت میکند ناز گل افشانی
چه سازم در محبت با دل بیانفعال خود
نیفتد هیچ کافر در طلسم ناپشیمانی
در آن محفل که بود آیینهام گلچین دیدارش
ادب میخواست بندد چشم من نگذاشت حیرانی
اگر هوشیست پرسیدن ندارد صورت حالم
که من چون نالهام صد پرده عریانتر ز عریانی
دو عالم گشت یک زخم نمکسود از غبار من
ز مشت خاک من دیگر چه میخواهد پریشانی
تنک سرمایهام چون سایه پیش آفتاب او
که آنجا تا سجودی بردهام کم گشت پیشانی
به این ساز ضعیفیها ز هر جا سر برون آرم
سر مو میکند مانند تصویرمگریبانی
چو شمع از نارساییهای پروازم چه میپرسی
که شد عمر و همان در آشیان دارم پرافشانی
بهکام دل چه جولان سرکنمکز عرصهٔ فرصت
نظرها باز میگردد به چشم از تنگ میدانی
سحرخندیست از عصیان من گرد ندامت را
بقدر سودن دستم نمک دارد پشیمانی
محبت تهمتآلود جفا شد از شکست من
حبابمگرد بر دریا فشاند از خانه ویرانی
ورق گردانی بیتابیام فرصت نمیخواهد
سحر در جیب دارم چون چراغ چشم قربانی
دل بیتاب تا کی رام تسکین باشدم بیدل
محال است این گهر را در گره بستن ز غلتانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۴
تبسم قابل چاکی نشد ناموس عریانی
خجل کرد آخر از روی جنونم بیگریبانی
چو بال و پر گشاید وحشت از ساز جنون من
صدا عمریست در زنجیر تصویر است زندانی
ندانم مشهد تیغ خیال کیست اینگلشن
که شبنمکردگلها را نهان در چشم قربانی
به راه او نخستینگام ما را سجده پیش آمد
تو ای حسرت قدم میزن که ما سودیم پیشانی
به جای شعله از ما آب نم خون کرده میجوشد
چو یاقوت آتش ما را حیا کردهست دامانی
بیا زاهد اگر همت دهد سامان توفیقت
بیاموز از شرار کاغذ ما سبحهگردانی
کنار وصل معشوق است گرد خویش گردیدن
توان کردن به اینگرداب دریا را گریبانی
محبت نیست آهنگیکه آفت جوشد از سازش
گسستن بر نمیآید به زنار سلیمانی
سر قطع تعلق داری از دیوانگی مگذر
بس است آیینهدار جوهر شمشیر عریانی
به این سامان وحشت آنقدر مشکل نمیبینم
که گردد سایهام چون دیدهٔ آهو بیابانی
نیام نومید اگر گرد سر شمعت نمیگردم
پر پروانهای دارم بقدر رنگ گردانی
به نیرنگ خیالش آنقدر جوشیدهام بیدل
که در رنگ غبارم میتوان زد خامهٔ مانی
خجل کرد آخر از روی جنونم بیگریبانی
چو بال و پر گشاید وحشت از ساز جنون من
صدا عمریست در زنجیر تصویر است زندانی
ندانم مشهد تیغ خیال کیست اینگلشن
که شبنمکردگلها را نهان در چشم قربانی
به راه او نخستینگام ما را سجده پیش آمد
تو ای حسرت قدم میزن که ما سودیم پیشانی
به جای شعله از ما آب نم خون کرده میجوشد
چو یاقوت آتش ما را حیا کردهست دامانی
بیا زاهد اگر همت دهد سامان توفیقت
بیاموز از شرار کاغذ ما سبحهگردانی
کنار وصل معشوق است گرد خویش گردیدن
توان کردن به اینگرداب دریا را گریبانی
محبت نیست آهنگیکه آفت جوشد از سازش
گسستن بر نمیآید به زنار سلیمانی
سر قطع تعلق داری از دیوانگی مگذر
بس است آیینهدار جوهر شمشیر عریانی
به این سامان وحشت آنقدر مشکل نمیبینم
که گردد سایهام چون دیدهٔ آهو بیابانی
نیام نومید اگر گرد سر شمعت نمیگردم
پر پروانهای دارم بقدر رنگ گردانی
به نیرنگ خیالش آنقدر جوشیدهام بیدل
که در رنگ غبارم میتوان زد خامهٔ مانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
تنش را پیرهن چونگل دمید افسون عریانی
قبای لالهگون افزود بر رنگش درخشانی
جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر
خطش امروز بر تعلیق میپیچد ز ریحانی
مژه گو بال میزن من همان محو تماشایم
به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی
نمیباید به تعمیر جسد خون جگر خوردن
بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی
به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن
چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی
هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمیبندد
نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی
بهار سادگی مفتست گلباز تماشا را
دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی
ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی
ز درد دل چه میپرسی هنوز آیینه میخوانی
کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا
مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی
نیابی بیامل طبع گرفتاران عالم را
رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی
ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی
همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی
عدم هم بیبهاری نیست تخم ناامیدی را
به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی
دچار هر که گشتم چشم پوشید از غبار من
درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی
دل هر ذرهام چندین رم آهو جنون دارد
غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی
قبای لالهگون افزود بر رنگش درخشانی
جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر
خطش امروز بر تعلیق میپیچد ز ریحانی
مژه گو بال میزن من همان محو تماشایم
به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی
نمیباید به تعمیر جسد خون جگر خوردن
بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی
به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن
چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی
هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمیبندد
نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی
بهار سادگی مفتست گلباز تماشا را
دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی
ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی
ز درد دل چه میپرسی هنوز آیینه میخوانی
کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا
مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی
نیابی بیامل طبع گرفتاران عالم را
رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی
ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی
همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی
عدم هم بیبهاری نیست تخم ناامیدی را
به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی
دچار هر که گشتم چشم پوشید از غبار من
درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی
دل هر ذرهام چندین رم آهو جنون دارد
غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۶
در آن محفل که الفت قابل زانوست پیشانی
گریبان دامنیها دارد و دامن گریبانی
به چشم بینگه آیینه میبیند جهانی را
خوشا احوال دانایی که دارد وضع نادانی
تواضع نسخهایم از سرنوشت ما چه میپرسی
خم ابروست اینجا انتخاب سطر پیشانی
غبار تن سر راه سبکروحان نمیگیرد
نگردد شمع را فانوس مانع از پریشانی
برون پردهٔ دل گردی از کلفت نمیباشد
همین در خانهٔ آیینه ها جمع است حیرانی
گریبان میدرد از تشنه کامی زخم مشتاقان
به جوی حسرت ما آب تیغت باد ارزانی
به این هستی چسان باشم نقاب شوخی رازت
که اینجا بر نیاید اشک هم از ننگ عریانی
گل عشرت به باغ طالع ما غنچه میگردد
شکست افتادگان را میکشد سوفار پیکانی
حیا ایجادم از من بینقابیها نمیآید
اگر مژگان گشودم چشم میپوشم به حیرانی
ندارد موج جز جوش محیط آیینهٔ دیگر
ز جیبت سرکشم گر خود مرا از من نپوشانی
نموهای بهار اعتبار افسردگی دارد
نمیبارد سحاب فضل نیسان جز به آسانی
درین صحرا به فکر جستجو زحمت مکش بیدل
که جولان آبله گل میکند از تنگ میدانی
گریبان دامنیها دارد و دامن گریبانی
به چشم بینگه آیینه میبیند جهانی را
خوشا احوال دانایی که دارد وضع نادانی
تواضع نسخهایم از سرنوشت ما چه میپرسی
خم ابروست اینجا انتخاب سطر پیشانی
غبار تن سر راه سبکروحان نمیگیرد
نگردد شمع را فانوس مانع از پریشانی
برون پردهٔ دل گردی از کلفت نمیباشد
همین در خانهٔ آیینه ها جمع است حیرانی
گریبان میدرد از تشنه کامی زخم مشتاقان
به جوی حسرت ما آب تیغت باد ارزانی
به این هستی چسان باشم نقاب شوخی رازت
که اینجا بر نیاید اشک هم از ننگ عریانی
گل عشرت به باغ طالع ما غنچه میگردد
شکست افتادگان را میکشد سوفار پیکانی
حیا ایجادم از من بینقابیها نمیآید
اگر مژگان گشودم چشم میپوشم به حیرانی
ندارد موج جز جوش محیط آیینهٔ دیگر
ز جیبت سرکشم گر خود مرا از من نپوشانی
نموهای بهار اعتبار افسردگی دارد
نمیبارد سحاب فضل نیسان جز به آسانی
درین صحرا به فکر جستجو زحمت مکش بیدل
که جولان آبله گل میکند از تنگ میدانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۷
درین حدیقه نهای قدردان حیرانی
به شوخی مژه ترسم ورق بگردانی
بهکار عشق نظرکن شکست دل درباب
ز موج سیل عیانست حسن حیرانی
صداع هستی ما را علاج تسلیم است
بس است صندل اگر سودهایم پیشانی
ز خویش رفتن ما محملی نمیخواهد
سحر به دوش نفس بسته است آسانی
به عالمیکه خیال تو نقش میبندد
نفس نمیکشد از شرم خامهٔ مانی
جماعتیکه به بزم خیال محو تواند
هزار آینه دارتد غیر حیرانی
خیال حلقهٔ زلف تو ساغری دارد
که رنگ نشئهٔ آن نیستجز پریشانی
خراب آینه رنگ بنای مجنونم
فلک در آب وگلم صرفکرده ویرانی
کدام عرصه که لبریز اضطرابم نیست
جهان گرفت غبار من از پر افشانی
چو ناله سخت نهانست صورت حالم
برون ز خویش روم تا رسم به عریانی
ندامتم ز تردد چو موج باز نداشت
کفی نسودهام الا به ناپشیمانی
به عافیت نتوان نقش این بساط شدن
مگر به سعی فنا گرد خویش بنشانی
نیرزد آینه بودن به آنهمه تشویش
که هرکه جلوه فروشد تو رنگگردانی
گل است خاک بیابان آرزو بیدل
چو گرد باد مگر ناقه بر هوا رانی
به شوخی مژه ترسم ورق بگردانی
بهکار عشق نظرکن شکست دل درباب
ز موج سیل عیانست حسن حیرانی
صداع هستی ما را علاج تسلیم است
بس است صندل اگر سودهایم پیشانی
ز خویش رفتن ما محملی نمیخواهد
سحر به دوش نفس بسته است آسانی
به عالمیکه خیال تو نقش میبندد
نفس نمیکشد از شرم خامهٔ مانی
جماعتیکه به بزم خیال محو تواند
هزار آینه دارتد غیر حیرانی
خیال حلقهٔ زلف تو ساغری دارد
که رنگ نشئهٔ آن نیستجز پریشانی
خراب آینه رنگ بنای مجنونم
فلک در آب وگلم صرفکرده ویرانی
کدام عرصه که لبریز اضطرابم نیست
جهان گرفت غبار من از پر افشانی
چو ناله سخت نهانست صورت حالم
برون ز خویش روم تا رسم به عریانی
ندامتم ز تردد چو موج باز نداشت
کفی نسودهام الا به ناپشیمانی
به عافیت نتوان نقش این بساط شدن
مگر به سعی فنا گرد خویش بنشانی
نیرزد آینه بودن به آنهمه تشویش
که هرکه جلوه فروشد تو رنگگردانی
گل است خاک بیابان آرزو بیدل
چو گرد باد مگر ناقه بر هوا رانی
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۸
ز بسکهکرد قصور نگاه مژگانی
به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی
شرر گل است خزان و بهار امکانی
ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی
ز خود بر آمدگان شوکتی دگر دارند
غبار هم به هوا نیست بیسلیمانی
به عجز کوش گر از شرم جوهری داری
مباد دعوی کاری کنی که نتوانی
لباس بر تن آزادگان نمیزیبد
بس است جوهر شمشیر موج، عریانی
گشاده رویی ارباب دستگاه مخواه
فلک به چین مه نو نهفته پیشانی
فراغ دارد از اسلام و کفر غرهٔ جاه
یکیست سبحه و زنار در سلیمانی
سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن
که انتظار نویسی به چشم قربانی
کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد
چو صبح میدمد از پیکرم خود افشانی
ز ابر گریهٔ دیده گر ایمنی میداشت
نمیکشید ز مژگان کلاه بارانی
چو خون بسملم از دستگاه شوق مپرس
بهار کرد طواف من از پریشانی
درین هوسکده تا ممکنست بیدل باش
مکار آینه تا حیرتی نرویانی
به خود شناسی ما ختم شد خدا دانی
شرر گل است خزان و بهار امکانی
ندارد آنهمه فرصت که رنگ گردانی
ز خود بر آمدگان شوکتی دگر دارند
غبار هم به هوا نیست بیسلیمانی
به عجز کوش گر از شرم جوهری داری
مباد دعوی کاری کنی که نتوانی
لباس بر تن آزادگان نمیزیبد
بس است جوهر شمشیر موج، عریانی
گشاده رویی ارباب دستگاه مخواه
فلک به چین مه نو نهفته پیشانی
فراغ دارد از اسلام و کفر غرهٔ جاه
یکیست سبحه و زنار در سلیمانی
سواد مطلع ما نیست آنقدر روشن
که انتظار نویسی به چشم قربانی
کجاست گرد امیدی که دامنم گیرد
چو صبح میدمد از پیکرم خود افشانی
ز ابر گریهٔ دیده گر ایمنی میداشت
نمیکشید ز مژگان کلاه بارانی
چو خون بسملم از دستگاه شوق مپرس
بهار کرد طواف من از پریشانی
درین هوسکده تا ممکنست بیدل باش
مکار آینه تا حیرتی نرویانی