عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
ای روح روان تند مرو وامش رویدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
خلقی ز پیت واله و سرگشته و شیدا
ای یوسف حسن از رخ خود پرده مینداز
از بیم حسودان، فیکیدوا لک کیدا
صبح ازل از مشرق روی تو نمایان
شام ابد از مغرب موی تو هویدا
بی روت بود صبح من از شام سیه تر
وز ناله ام افتاده صدی العشق بصیدا
سودای تو هر چند که سود دو جهان است
شوری است بسر فاش کن سر سویدا
با ساز غمت عاشق بیچاره چه سازد
رازی است در این پرده نه پنهان و نه پیدا
تیری ز کمانخانۀ ابروی تو پر زد
جز مرغ دل غمزده ام لم یر صیدا
بی سلسله در بند بود مفتقر تو
زنجیر غمت اصبح للعاشق قیدا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
من ز مجنون و تو در حسن سبق برده ز لیلی
دل من سینۀ سینا، رخ تو طور تجلی
هر که را روی بیاریّ و نگاری بکناری
جز بدامان تو ما را نبود دست تولی
نالم از سرزنش حاشیۀ بزم تو؟ حاشا
کنم از تازه حریفان تو گاهی گله؟ کلا
گرچه دوریم ولی مست می شوق حضوریم
عارفان را نبود جز بتو هم از تو تسلی
وهم هرگز نتواند که بدان پایه برد پی
رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلی
ذره هر چند در این مرحله همت بگمارد
تاب خورشید ندارد و متی أقبل ولی
قاب قوسین دوا بروی تو بس منظر عالیست
قوۀ باصرۀ عقل دنا ثم تدلی
مفتقر بار غیور است ز خود نیز بیندیش
یتجلی لفواد عن سوی الله تخلی
دل من سینۀ سینا، رخ تو طور تجلی
هر که را روی بیاریّ و نگاری بکناری
جز بدامان تو ما را نبود دست تولی
نالم از سرزنش حاشیۀ بزم تو؟ حاشا
کنم از تازه حریفان تو گاهی گله؟ کلا
گرچه دوریم ولی مست می شوق حضوریم
عارفان را نبود جز بتو هم از تو تسلی
وهم هرگز نتواند که بدان پایه برد پی
رفرف همت اگر بگذرد از عرش معلی
ذره هر چند در این مرحله همت بگمارد
تاب خورشید ندارد و متی أقبل ولی
قاب قوسین دوا بروی تو بس منظر عالیست
قوۀ باصرۀ عقل دنا ثم تدلی
مفتقر بار غیور است ز خود نیز بیندیش
یتجلی لفواد عن سوی الله تخلی
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
تبارک الله از آن طلعت چو ماه و تعالی
نه ماه را است چنین غره و نه این قد و بالا
ندیده در افق اعتدال دیدۀ گردون
کوجهه قمراً او کحاجبیه هلالا
جمال چهرۀ خورشید از ان شعاع جبینست
و حیث قابله البدر فاستنم کمالا
زند عقیق لبش طعنه ها بلعل بدخشان
سبق برد دُر دندان او ز لؤلؤ لالا
هزار خسرو و پرویز را دل است چو فرهاد
ز شور صحبت شیرین آن شهنشه والا
بخنجر مژه و تیر غمزه ام مزن ای جان
که خسته ام من و بیجان و لا اطیق قتالا
ز رنج عشق تو رنجورم آن چنانکه تو دانی
که گر بجانب من بنگری رأیت خیالا
ببانگ دیو طبیعت چنان زراه شدم دور
که گر تو دست نگیری لقد ضللت ضلالا
ذلیل و مفتقرم ای عزیز مصر حقیقت
بده نجاتم از این پستی و ببر سوی بالا
نه ماه را است چنین غره و نه این قد و بالا
ندیده در افق اعتدال دیدۀ گردون
کوجهه قمراً او کحاجبیه هلالا
جمال چهرۀ خورشید از ان شعاع جبینست
و حیث قابله البدر فاستنم کمالا
زند عقیق لبش طعنه ها بلعل بدخشان
سبق برد دُر دندان او ز لؤلؤ لالا
هزار خسرو و پرویز را دل است چو فرهاد
ز شور صحبت شیرین آن شهنشه والا
بخنجر مژه و تیر غمزه ام مزن ای جان
که خسته ام من و بیجان و لا اطیق قتالا
ز رنج عشق تو رنجورم آن چنانکه تو دانی
که گر بجانب من بنگری رأیت خیالا
ببانگ دیو طبیعت چنان زراه شدم دور
که گر تو دست نگیری لقد ضللت ضلالا
ذلیل و مفتقرم ای عزیز مصر حقیقت
بده نجاتم از این پستی و ببر سوی بالا
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای که ز خوبی نصیب یافته حد نصاب
دری و یاقوت لب، سیم بر، وزر نقاب
ای که بمعمورۀ حسن، تو فرماندهی
لشگر عشق تو کرد کشور دل را خراب
حسرت روی تو دادد هستی ما را بباد
وز غم تو دل گداخت، شد جگر از غصه آب
طرۀ طرّار تو روز مرا کرده تار
نرگس بیمار تو برده شب از دیده خواب
لالۀ رخسار تو شمع جهانسوز من
سینه از او داغدار، مرغ دل از وی کباب
تیع دوا بروی تو برده ز سر هوش من
شور تو شوریده ام کرده نه شور شراب
خط تو دیباچۀ دفتر حسن ازل
گشته مصور در او معنی علم الکتاب
تا ندرد مفتقر پردۀ پندار را
کی نگرد یار را جلوه کنان بی حجاب
دری و یاقوت لب، سیم بر، وزر نقاب
ای که بمعمورۀ حسن، تو فرماندهی
لشگر عشق تو کرد کشور دل را خراب
حسرت روی تو دادد هستی ما را بباد
وز غم تو دل گداخت، شد جگر از غصه آب
طرۀ طرّار تو روز مرا کرده تار
نرگس بیمار تو برده شب از دیده خواب
لالۀ رخسار تو شمع جهانسوز من
سینه از او داغدار، مرغ دل از وی کباب
تیع دوا بروی تو برده ز سر هوش من
شور تو شوریده ام کرده نه شور شراب
خط تو دیباچۀ دفتر حسن ازل
گشته مصور در او معنی علم الکتاب
تا ندرد مفتقر پردۀ پندار را
کی نگرد یار را جلوه کنان بی حجاب
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
کعبۀ کوی تو رشک خلد برین است
قبلۀ روی تو آفت دل و دین است
سلسلۀ گیسوی تو حلقۀ دلها است
پیچ و خم موی تو دام آهوی چین است
چشمۀ نور است یا بود و ید بیضا
پرتو نور است یا که نور جبین است
خندۀ لعل تو یا که معجز بیّن
غمزۀ چشم تو یا که سحر مبین است
شاخۀ طوبی مثال آن قد رعنا است
سرو، هر آنکس شنیده است همین است
خلقت حشمت سزد به آن قد و بالا
عالم هستی ترا بزیر نگین است
آنچه که شوریده ام نموده چو فرهاد
صحبت شیرین آن لب نمکن است
لیلی حسن ترا نه من، همه مجنون
عشق رخت با جنون هماره قرین است
بانگ انا الحق بزن که پرتو حسنت
جلوه گر از طور آسمان و زمین است
تشنۀ دیدار تست مفتقر زار
آب حیاتم توئی نه ماء معین است
قبلۀ روی تو آفت دل و دین است
سلسلۀ گیسوی تو حلقۀ دلها است
پیچ و خم موی تو دام آهوی چین است
چشمۀ نور است یا بود و ید بیضا
پرتو نور است یا که نور جبین است
خندۀ لعل تو یا که معجز بیّن
غمزۀ چشم تو یا که سحر مبین است
شاخۀ طوبی مثال آن قد رعنا است
سرو، هر آنکس شنیده است همین است
خلقت حشمت سزد به آن قد و بالا
عالم هستی ترا بزیر نگین است
آنچه که شوریده ام نموده چو فرهاد
صحبت شیرین آن لب نمکن است
لیلی حسن ترا نه من، همه مجنون
عشق رخت با جنون هماره قرین است
بانگ انا الحق بزن که پرتو حسنت
جلوه گر از طور آسمان و زمین است
تشنۀ دیدار تست مفتقر زار
آب حیاتم توئی نه ماء معین است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
صبح ازل از مشرق حسن تو دمیده است
تا شام ابد پردۀ خورشید دریده است
حیف است نگه جانب مه با مه رویت
ماه آن رخ زیباست هر آن دیده که دیده است
هرگز نکنم من سخن از سرو و صنوبر
سرو آن قد و بالا است هر آن کس که شنیده است
ای شاخۀ گل در چمن «فاستقم» امروز
چو سرو تو سروی بفلک سر نکشیده است
تشریف جهان گیری و اقلیم ستانی
جز بر قد رعنای تو دوران نبریده است
ای طور تجلی که ز سینای تو موسی
مرغ دلش اندر قفس سینه طپیده است
سرچشمۀ حیوان نبود جز دهن تو
خضر از لب لعل نمکین تو مکیده است
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائی
وز شوق تو گل بر تن خود جامه دریده است
ای روی دلارام تو آرام دل ما
باز آ که شود رام من این دل که رمیده است
باز آ که به از نفخۀ وصل رخ جانان
بر سوختۀ حجر نسیمی نوزیده است
لطفی بکن و مفتخرم کن بغلامی
کس بنده به آزادگی من نخریده است
در دائرۀ شیفتگان دیدۀ دوران
آشفته تر از مفتقر زار ندیده است
تا شام ابد پردۀ خورشید دریده است
حیف است نگه جانب مه با مه رویت
ماه آن رخ زیباست هر آن دیده که دیده است
هرگز نکنم من سخن از سرو و صنوبر
سرو آن قد و بالا است هر آن کس که شنیده است
ای شاخۀ گل در چمن «فاستقم» امروز
چو سرو تو سروی بفلک سر نکشیده است
تشریف جهان گیری و اقلیم ستانی
جز بر قد رعنای تو دوران نبریده است
ای طور تجلی که ز سینای تو موسی
مرغ دلش اندر قفس سینه طپیده است
سرچشمۀ حیوان نبود جز دهن تو
خضر از لب لعل نمکین تو مکیده است
از ذوق تو بلبل شده در نغمه سرائی
وز شوق تو گل بر تن خود جامه دریده است
ای روی دلارام تو آرام دل ما
باز آ که شود رام من این دل که رمیده است
باز آ که به از نفخۀ وصل رخ جانان
بر سوختۀ حجر نسیمی نوزیده است
لطفی بکن و مفتخرم کن بغلامی
کس بنده به آزادگی من نخریده است
در دائرۀ شیفتگان دیدۀ دوران
آشفته تر از مفتقر زار ندیده است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳
مذمت عاشقان ز پستی همت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
عشق رخ مهوشان فریضۀ ذمت است
ز عشق منعم مکن ای ز خدا بی خبر
که نقطۀ مرکز دائرۀ رحمت است
مترس از طعنۀ جاهل افعی صفت
که عشق گنجینۀ معرفت و حکمت است
ز نعمت عشق هان مباد غافل شوی
که نقمت بی علاج غفلت از این نعمت است
ز پرتو نور عشق طور تجلی است دل
چه داند آن کس که در بادیۀ ظلمت است
ز عشق بر بند لب مگر ز روی ادب
که حضرت عشق را نهایت حرمت است
صفای عشقت بود کدورت طبع را
که عشق سرچشمۀ طهارت و عصمت است
ز زحمت و صدمۀ عشق هراسان مباش
که راحت جاودان در خور این زحمت است
عشق تو جانا مرا شد ز ازل سرنوشت
که تا ابد مفتقر شاکر از این قسمت است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلی که شیفتۀ روی آن پریزاد است
ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است
خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست
خرابی دل او زین خراب آباد است
ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت
که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است
اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی
اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است
بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری
که جسن صورت و معنی او خداداد است
نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی
ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است
قمار عشق بسی با تو باختیم ولی
تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است
درون سوختگان را نمانده جز آهی
چه حال داد نباشد چه جای فریاد است
قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است
از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است
ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری
حکایت لب شیرین و شور فرهاد است
چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست
ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است
ز بند دیو طبیعت هماره آزاد است
خراب بادۀ عشق تو ای بت سرمست
خرابی دل او زین خراب آباد است
ز جام باده طلب عکس شاهد وحدت
که نقش باطل کثرت چو کاه بر باد است
اگر بکوی حقیقت گذر کنی بینی
اساس ملک طبیعت چه سست بنیاد است
بر تک و بوی مشو غره و بجو یاری
که جسن صورت و معنی او خداداد است
نگار من! بگشا چهره تا که بگشائی
ز کار من گرهی را که مشکل افتاد است
قمار عشق بسی با تو باختیم ولی
تو را عجب که فراموش شد، مرا یاد است
درون سوختگان را نمانده جز آهی
چه حال داد نباشد چه جای فریاد است
قرین یار سهی سرو را چه آگاهی است
از آن کسی که زمین گیر شاخ شمشاد است
ز تلخ کامی ایام خوشترین خبری
حکایت لب شیرین و شور فرهاد است
چو مفتقر بغمم دوست مبتلائی نیست
ولیک چون غم عشق است دل بسی شاد است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
هرچه آید بسر ما همه از دوری تو است
بانگ رسوائی من نیز ز مستوری تو است
این خماری که مرا بر سر سودا زده است
نشئه غمزۀ آن نرگس مخموری تو است
عاشق سیب ز نخ را نبود درمانی
ور بود بادۀ رمانی انگوری تو است
بلبل نطق مرا تا بدم نفخۀ صور
هوس زمزمه بر شاخ گل سوری تو است
رنج رنجور ترا گنج محبت ز پی است
نه عجب گر دل من عاشق رنجوری تو است
رو مگردان ز من تیره دل ای چشمۀ نور
که مرا روشنی دل ز رخ نوری تو است
مفتقر ما همه آلایش پیدا و نهان
طالب مرحمت معنوی و صوری تو است
بانگ رسوائی من نیز ز مستوری تو است
این خماری که مرا بر سر سودا زده است
نشئه غمزۀ آن نرگس مخموری تو است
عاشق سیب ز نخ را نبود درمانی
ور بود بادۀ رمانی انگوری تو است
بلبل نطق مرا تا بدم نفخۀ صور
هوس زمزمه بر شاخ گل سوری تو است
رنج رنجور ترا گنج محبت ز پی است
نه عجب گر دل من عاشق رنجوری تو است
رو مگردان ز من تیره دل ای چشمۀ نور
که مرا روشنی دل ز رخ نوری تو است
مفتقر ما همه آلایش پیدا و نهان
طالب مرحمت معنوی و صوری تو است
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
در سری نیست که سودای سر کوی تو نیست
دل سودا زده را جز هوس روی تو نیست
سینۀ غمزده ای نیست که بی روی و ریا
هدف تیر کمانخانۀ ابروی تو نیست
جگری نیست که از سوز غمت نیست کباب
یا دلی تشنۀ لعل لب دلجوی تو نیست
عارفان را ز کمند تو گریزی نبود
دام این سلسله جز حلقۀ گیسوی تو نیست
نسخۀ دفتر حسن تو کتابی است مبین
ور بود نکتۀ سر بسته بجز موی تو نیست
ماه تابنده بود بندۀ آن نور جبین
مهر رخشنده بجز غرۀ نیکوی تو نیست
خضر عمریست که سرگشتۀ کوی تو بود
چشمۀ نوش بجز قرطه ای از جوی تو نیست
نیست شهری که ز آشوب تو غوغائی نیست
محفلی نیست که شوری ز هیاهوی تو نیست
مفتقر در خم چوگان تو گوئی گوئی است
چرخ با آن عظمت نیز بجز گوی تو نیست
دل سودا زده را جز هوس روی تو نیست
سینۀ غمزده ای نیست که بی روی و ریا
هدف تیر کمانخانۀ ابروی تو نیست
جگری نیست که از سوز غمت نیست کباب
یا دلی تشنۀ لعل لب دلجوی تو نیست
عارفان را ز کمند تو گریزی نبود
دام این سلسله جز حلقۀ گیسوی تو نیست
نسخۀ دفتر حسن تو کتابی است مبین
ور بود نکتۀ سر بسته بجز موی تو نیست
ماه تابنده بود بندۀ آن نور جبین
مهر رخشنده بجز غرۀ نیکوی تو نیست
خضر عمریست که سرگشتۀ کوی تو بود
چشمۀ نوش بجز قرطه ای از جوی تو نیست
نیست شهری که ز آشوب تو غوغائی نیست
محفلی نیست که شوری ز هیاهوی تو نیست
مفتقر در خم چوگان تو گوئی گوئی است
چرخ با آن عظمت نیز بجز گوی تو نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷
براستان که سر من بر آستانۀ تست
نوای روز و شبم شور عاشقانۀ تست
هماره تیر دلم را به تیر غمزه مزن
چرا که پرورش او به آب و دانۀ تست
مرا ز دام هوا و هوس رهائی بخش
که این همای همایون ز آشیانۀ تست
دل ار بملک دو گیتی نمی دهم چه عجب
از آنکه گوهر یک دانۀ خزانۀ تست
فضای سینه اگر رشک طور سینا شد
حریم قدس تو و پیشگاه خانۀ تست
اگرچه بانگ انا الحق ز غیر حق نسزد
ولی به گوش من این نغمه ها ترانۀ تست
بگیر داد من از چرخ پیر و بیدادش
مگر نه شیر فلک رام تازیانۀ تست
نچات مفتقر از ورطۀ بلاعجب است
ولی امید بالطاف خسروانۀ تست
نوای روز و شبم شور عاشقانۀ تست
هماره تیر دلم را به تیر غمزه مزن
چرا که پرورش او به آب و دانۀ تست
مرا ز دام هوا و هوس رهائی بخش
که این همای همایون ز آشیانۀ تست
دل ار بملک دو گیتی نمی دهم چه عجب
از آنکه گوهر یک دانۀ خزانۀ تست
فضای سینه اگر رشک طور سینا شد
حریم قدس تو و پیشگاه خانۀ تست
اگرچه بانگ انا الحق ز غیر حق نسزد
ولی به گوش من این نغمه ها ترانۀ تست
بگیر داد من از چرخ پیر و بیدادش
مگر نه شیر فلک رام تازیانۀ تست
نچات مفتقر از ورطۀ بلاعجب است
ولی امید بالطاف خسروانۀ تست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
جز به بوی تو مشام دل و جان عاطر نیست
خاطری کز تو فراغت طلبد خاطر نیست
سالکی را که دل از کف نبرد جذبۀ شوق
گرچه عمری بسلوک است ولی سائر نیست
دیده ای را که بود جز به تو هر سو نظری
بخدا در نظر اهل نظر ناظر نیست
مرغ دل در قفس سینه که سینای تو نیست
گرچه دستان زمانست ولی ذاکر نیست
دل ارباب حضور و هوس حور و قصور
حاش لله که چنین همتشان قاصر نیست
هر که در دام تو افتاد بگردید خلاص
عشق را اول اگر هست ولی آخر نیست
دل بمعمورۀ حسن تو بود آبادان
گرچه از باده خرابست ولی بائر نیست
مفتقر را مگر از بند، تو آزاد کنی
بال و پر بسته چه پرواز کند، قادر نیست
خاطری کز تو فراغت طلبد خاطر نیست
سالکی را که دل از کف نبرد جذبۀ شوق
گرچه عمری بسلوک است ولی سائر نیست
دیده ای را که بود جز به تو هر سو نظری
بخدا در نظر اهل نظر ناظر نیست
مرغ دل در قفس سینه که سینای تو نیست
گرچه دستان زمانست ولی ذاکر نیست
دل ارباب حضور و هوس حور و قصور
حاش لله که چنین همتشان قاصر نیست
هر که در دام تو افتاد بگردید خلاص
عشق را اول اگر هست ولی آخر نیست
دل بمعمورۀ حسن تو بود آبادان
گرچه از باده خرابست ولی بائر نیست
مفتقر را مگر از بند، تو آزاد کنی
بال و پر بسته چه پرواز کند، قادر نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
مست صهبای تو در هر گذری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
زانکه سودای تو در هیچ سری نیست که نیست
سینه گنجینۀ عشق تو و از لخت جگر
لعل رمانی و والا گهری نیست که نیست
همتی بدرقۀ راه من گمشده کن
راه عشقست ز هر سو خطری نیست که نیست
نخل شکر بر تو زهر غم آورده ببار
سرو آزاد ترا برگ و بری نیست که نیست
دست بیداد بیند ای فلک سفله پرست
ورنه این مظلمه را دادگری نیست که نیست
صبح امید مرا تیره تر از شام مکن
که مرا شعلۀ آه سحری نیست که نیست
عشق در پرده اگر باخته ام می دانم
با چنین شور و نوا پرده دری نیست که نیست
گرچه از بزم تو مهجور و بصورت دورم
لیکم از عالم معنی خبری نیست که نیست
مفتقر خود بنظر بازی اگر می نازد
تا بدانند که صاحب نظری نیست که نیست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
تا دل آشفته ام شیفتۀ روی تست
هر طرفی رو کنم روی دلم سوی تست
بگرد بیت الحرام طواف بر من حرام
ای صنم خوش خرام کعبۀ من کوی تست
دل ندهم از قصور به صحبت حسن حور
بهشت اهل حضور صحبت دلجوی تست
نافۀ مشک ختا گر طلبم من خطاست
مشک من و عود من موی تو و بوی تست
زندۀ لعل لبت خضر و نباشد عجب
چشمۀ آب حیات قطره ای از جوی تست
راهزن رهروان غمزۀ فتان تو
دام دل عارفان سلسلۀ موی تست
سوز و گداز جهان از غم غمّازیت
راز و نیاز همه در خم ابروی تست
طائفه ای مست می، مست هوا فرقه ای
مفتقر بینوا مست هیاهوی تست
هر طرفی رو کنم روی دلم سوی تست
بگرد بیت الحرام طواف بر من حرام
ای صنم خوش خرام کعبۀ من کوی تست
دل ندهم از قصور به صحبت حسن حور
بهشت اهل حضور صحبت دلجوی تست
نافۀ مشک ختا گر طلبم من خطاست
مشک من و عود من موی تو و بوی تست
زندۀ لعل لبت خضر و نباشد عجب
چشمۀ آب حیات قطره ای از جوی تست
راهزن رهروان غمزۀ فتان تو
دام دل عارفان سلسلۀ موی تست
سوز و گداز جهان از غم غمّازیت
راز و نیاز همه در خم ابروی تست
طائفه ای مست می، مست هوا فرقه ای
مفتقر بینوا مست هیاهوی تست
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
مرا در سر بود شوری که در هر سر نمی گنجد
نوای عاشقی در نای تن پرور نمی گنجد
کتاب لیلی و مجنون به مکتب خانه افسانه است
حدیث عاشق و معشوق در دفتر نمی گنجد
وای عندلیب و شور قمری داستانها ساخت
چه لطف است اینکه اندر طائر دیگر نمی گنجد
نه هر مرغ شکر خائی بود طوطی شکرخا
که طوطی را بود شهدی که در شکر نمی گنجد
ز حسن دختر فکرم بود زال جهان واله
کنار مادر گیتی جز این دختر نمی گنجد
مرا جز ساغر ابروی جانان آرزوئی نیست
نشاط عشق در هر باده و ساغر نمی گنجد
نهال معرفت از جویبار چشم جوید آب
چنان آبی که اندر چشمۀ کوثر نمی گنجد
سلوک اهل دل از حیطۀ تعبیر بیرون است
بجز در همت این معنای فرخ فر نمی گنجد
اگر مشتاق یاری مفتقر از خویش خالی شو
خلیل عشق در بتخانۀ آزر نمی گنجد
نوای عاشقی در نای تن پرور نمی گنجد
کتاب لیلی و مجنون به مکتب خانه افسانه است
حدیث عاشق و معشوق در دفتر نمی گنجد
وای عندلیب و شور قمری داستانها ساخت
چه لطف است اینکه اندر طائر دیگر نمی گنجد
نه هر مرغ شکر خائی بود طوطی شکرخا
که طوطی را بود شهدی که در شکر نمی گنجد
ز حسن دختر فکرم بود زال جهان واله
کنار مادر گیتی جز این دختر نمی گنجد
مرا جز ساغر ابروی جانان آرزوئی نیست
نشاط عشق در هر باده و ساغر نمی گنجد
نهال معرفت از جویبار چشم جوید آب
چنان آبی که اندر چشمۀ کوثر نمی گنجد
سلوک اهل دل از حیطۀ تعبیر بیرون است
بجز در همت این معنای فرخ فر نمی گنجد
اگر مشتاق یاری مفتقر از خویش خالی شو
خلیل عشق در بتخانۀ آزر نمی گنجد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
آن یار لاله رو گر ما را نمی نوازد
سهلست، از چه ما را چون شمع می گدازد
دل آب شد ز هجرش دیگر چسان بسوزد
امید وصل او نیست تا با غمش بسازد
عمریست در نیازم در پای سرو نازم
تا کی نیاز آرم تا چند او بنازد
غیر از نیازمندی از بندان نشاید
جانا تو نازنینی ناز از تو می برازد
ای یکه تاز میدان در عرصۀ ملاحت
آهسته تا که عاش جان در رهت ببازد
ترسم ز گرد راهت هم کس نشان نیابد
ور چون سمند گردون اندر پیت بتازد
گر مفتقر دهد جان در پای نازنینت
سر تا به اوج کیوان از شوق بر فرازد
سهلست، از چه ما را چون شمع می گدازد
دل آب شد ز هجرش دیگر چسان بسوزد
امید وصل او نیست تا با غمش بسازد
عمریست در نیازم در پای سرو نازم
تا کی نیاز آرم تا چند او بنازد
غیر از نیازمندی از بندان نشاید
جانا تو نازنینی ناز از تو می برازد
ای یکه تاز میدان در عرصۀ ملاحت
آهسته تا که عاش جان در رهت ببازد
ترسم ز گرد راهت هم کس نشان نیابد
ور چون سمند گردون اندر پیت بتازد
گر مفتقر دهد جان در پای نازنینت
سر تا به اوج کیوان از شوق بر فرازد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰
سر غنچه در گریبان، دل لاله داغ دارد
زانو و شور قمری که به باغ و راغ دارد
عجب از دل تو جانا که به حال ما نسوزد
چه دلیست خام کز سوخته ای فراغ دارد
تو قرین یاری از سوختگان خبر نداری
دل بی غم از دل غمزده کی سراغ دارد
دلم از غم تو تاریک تر از شب فراقست
بدو دیده در رهت منتظر و چراغ دارد
ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد
نه سر غزل سرائی نه هوای باغ دارد
شرری مرا بجانست که در بیان نگنجد
چکند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
خیر درون ما را ز لبان تشنگان جو
نه از آنکه از می ناب بکف ایاغ دارد
که برد تمتع از منطق طوطی شکرخا
که همی ز ابلهی گوش به سوی زاغ دارد
تو پری اگر دمی از در مفتقر در آئی
بگریزد از تو آن دیو که در دماغ دارد
زانو و شور قمری که به باغ و راغ دارد
عجب از دل تو جانا که به حال ما نسوزد
چه دلیست خام کز سوخته ای فراغ دارد
تو قرین یاری از سوختگان خبر نداری
دل بی غم از دل غمزده کی سراغ دارد
دلم از غم تو تاریک تر از شب فراقست
بدو دیده در رهت منتظر و چراغ دارد
ز گل رخ تو تا بلبل نطق من جدا شد
نه سر غزل سرائی نه هوای باغ دارد
شرری مرا بجانست که در بیان نگنجد
چکند رسول دل معذرت از بلاغ دارد
خیر درون ما را ز لبان تشنگان جو
نه از آنکه از می ناب بکف ایاغ دارد
که برد تمتع از منطق طوطی شکرخا
که همی ز ابلهی گوش به سوی زاغ دارد
تو پری اگر دمی از در مفتقر در آئی
بگریزد از تو آن دیو که در دماغ دارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۲
عاشق از فتنۀ معشوق هراسان نشود
تا که مشکل نشود واقعه آسان نشود
هر که ز آسیب ره عشق هراسان باشد
به که اندر هوس سیب زنخدان نشود
یا که از کار فرو بسته نباشد گریان
یا که دل بستۀ آن پستۀ خندان نشود
منتهای غم آه، اول شادیست بلی
تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود
دل آشفته ز جمعیت خاطر دور است
تا که در حلقۀ آن زلف پریشان نشود
تا مسخر نشود دیو طبیعت روزی
خاتم ملک در انگشت سلیمان نشود
تا نگردد چه عصا بهر کلیم افعی طبع
از کفش چشمۀ خورشید درخشان نشود
شجر بی ثمر و شاخۀ بی برگ و بر است
سر و دستی که نثاره ره جانان نشود
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
بسر دوست که تا این نشود آن نشود
تا که مشکل نشود واقعه آسان نشود
هر که ز آسیب ره عشق هراسان باشد
به که اندر هوس سیب زنخدان نشود
یا که از کار فرو بسته نباشد گریان
یا که دل بستۀ آن پستۀ خندان نشود
منتهای غم آه، اول شادیست بلی
تا به آخر نرسد درد تو درمان نشود
دل آشفته ز جمعیت خاطر دور است
تا که در حلقۀ آن زلف پریشان نشود
تا مسخر نشود دیو طبیعت روزی
خاتم ملک در انگشت سلیمان نشود
تا نگردد چه عصا بهر کلیم افعی طبع
از کفش چشمۀ خورشید درخشان نشود
شجر بی ثمر و شاخۀ بی برگ و بر است
سر و دستی که نثاره ره جانان نشود
مفتقر روح وصالست فراق تن و جان
بسر دوست که تا این نشود آن نشود
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
بخت شود یار، یار اگر بگذارد
یا فلک کجمدار اگر بگذارد
نغمۀ بلبل خوشست و عشوۀ سنبل
داغ دل لاله زار اگر بگذارد
از پی شام فراق صبح وصال است
گردش لیل و نهار اگر بگذارد
گوشۀ خلوت توان قرار گرفتن
شوق دل بی قرار اگر بگذارد
جان بود آئینۀ تجلی جانان
نیک نظر کن غبار اگر بگذارد
همچو کلیمند عارفان «ارنی» گوی
غیرت روی نگار اگر بگذارد
تا به فلک می رسد نوای «انا الحق»
از لب عشاق دار اگر بگذارد
همت خضرم کشد به چشمۀ حیوان
جام می خوشگوار اگر بگذارد
شهرۀ شهرم به عشق روی نکویان
تا محک اختیار اگر بگذارد
مست غروریم و مدعی حضوریم
محتسب هوشیار اگر بگذارد
کار شود ساز از عنایت یزدان
اهرمن تا بکار اگر بگذارد
بندۀ سرکش قرین آتش قهر است
لطف خداوندگار اگر بگذارد
مفتقر از دامن تو دست ندارد
تفرقۀ روزگار اگر بگذارد
یا فلک کجمدار اگر بگذارد
نغمۀ بلبل خوشست و عشوۀ سنبل
داغ دل لاله زار اگر بگذارد
از پی شام فراق صبح وصال است
گردش لیل و نهار اگر بگذارد
گوشۀ خلوت توان قرار گرفتن
شوق دل بی قرار اگر بگذارد
جان بود آئینۀ تجلی جانان
نیک نظر کن غبار اگر بگذارد
همچو کلیمند عارفان «ارنی» گوی
غیرت روی نگار اگر بگذارد
تا به فلک می رسد نوای «انا الحق»
از لب عشاق دار اگر بگذارد
همت خضرم کشد به چشمۀ حیوان
جام می خوشگوار اگر بگذارد
شهرۀ شهرم به عشق روی نکویان
تا محک اختیار اگر بگذارد
مست غروریم و مدعی حضوریم
محتسب هوشیار اگر بگذارد
کار شود ساز از عنایت یزدان
اهرمن تا بکار اگر بگذارد
بندۀ سرکش قرین آتش قهر است
لطف خداوندگار اگر بگذارد
مفتقر از دامن تو دست ندارد
تفرقۀ روزگار اگر بگذارد
غروی اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
به جرم آنکه عاشقم ز من کناره می کند
دچار درد عشق را بدرد چاره می کند
به عرصه ای که یکه تاز حسن او قدم زند
هزار رخنه در دل در صد سواره می کند
فروغ روی او چنان زند ره خیال را
که عقل پیر پردۀ خیال پاره می کند
فدای ماه پاره ای شوم که تیر غمزه اش
دو نیمه قرص ماه را به یک اشاره می کند
چه لاله داغم از غمش ولیک خوش دلم که او
چه شمع ایستاده و مرا نظاره می کند
هر آنچه می کند به من نگار ماهروی من
نه چرخ کجروش نه طالع و ستاره می کند
شب است روز تار من ز درد بیشمار من
مگر بلای عشق را کسی شماره می کند
ز سوز آه مفتقر چرا حذر نمی کنی
مگر نه سوز او اثر به سنگ خاره می کند
دچار درد عشق را بدرد چاره می کند
به عرصه ای که یکه تاز حسن او قدم زند
هزار رخنه در دل در صد سواره می کند
فروغ روی او چنان زند ره خیال را
که عقل پیر پردۀ خیال پاره می کند
فدای ماه پاره ای شوم که تیر غمزه اش
دو نیمه قرص ماه را به یک اشاره می کند
چه لاله داغم از غمش ولیک خوش دلم که او
چه شمع ایستاده و مرا نظاره می کند
هر آنچه می کند به من نگار ماهروی من
نه چرخ کجروش نه طالع و ستاره می کند
شب است روز تار من ز درد بیشمار من
مگر بلای عشق را کسی شماره می کند
ز سوز آه مفتقر چرا حذر نمی کنی
مگر نه سوز او اثر به سنگ خاره می کند