عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
دل هرجایی من آفت جانست و تنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیرهاش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آزادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه
راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزنست
گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار
بیژنآسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه سراست
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیبآسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او
قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست
در پرستیدن بترویان از بس مولع
راست پنداری آن یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج وگداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیرهتر از اهرمنست
روز اگر شام کند بیرخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیتالحزنست
هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سرانجام هوس سخرهٔ مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانشجوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق میبازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بیریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست
آتش عمر خود و برق تن و جان منست
از سر زلف بتانش نتوان کردن فرق
در تن تیرهاش از بس که شکنج و شکنست
حاصل وقتم از آن نیست به جز رنج و بلا
نه دلست این به حقیقت که بلا و فتنست
دیده آزادی خود را به گرفتاری خویش
زین سبب عشق نکویانش شعارست و فنست
در ره غمزهٔ مهرویان از تیر نگاه
راست مانندهٔ مرغیست که بر بابزنست
گاه با اژدر زلفست چو بهمنش مدار
بیژنآسا گهی افتاده به چاه ذقنست
هرکجا صارم ابرویی آنجا سپرست
هرکجا ناوک مژگانی آنجا مجنست
گاه چون قمری بر سرو قدی نغمه سراست
گاه دهقان و به پیرایش باغ سمنست
گه چو بیند صنمی گلرخ و سیمین اندام
عندلیبآسا بر شاخ گلش نغمه زنست
هرکجا روی بتی بیند در سجدهٔ او
قد دو تا کرده چو در سجدهٔ بت برهمنست
در پرستیدن بترویان از بس مولع
راست پنداری آن یک صنم این یک شمنست
سال و مه عشق بتان و زرد و رنجه نشود
عیش او مانا از رنج وگداز و محنست
در ره دانش و دین کاهل و خیره است و زبون
لیک در کار هوس چیرهتر از اهرمنست
روز اگر شام کند بیرخ یوسف چهری
خلوت سینه بر او ساحت بیتالحزنست
هرچه گویمش دلا توبه کن و عشق مورز
که سرانجام هوس سخرهٔ مردم شدنست
غیر ناکامی و بدنامی ازین عشق نزاد
ابله آنکش سر فانی شدن خویشتنست
فهم گردآر و خرد پبشه کن و دانشجوی
کانکه عقل و خردش نی به سفه مفتتنست
دل به خشم آید و بخروشد و راند به جواب
حبذا رای حکیمی که بدینسان حسنست
باد بر حکمت نفرین اگر اینست حکیم
که حکیمان را آماده به هجو سننست
حاصل هستی ما هستی عشق آمد و او
منعم از عشق فراگوید کاین نزفطنست
ای حکیم خرد اندوز سبک تاز که من
عشق میبازم و این قاعده رسمی کهنست
حکما متفقستند که خلق از پی عشق
خلق گشتند و درین کس را کی لاولنست
عشق اگر می نبود نفس مهذب نشود
عشق زی بام کمالات روانرا رسنست
ز آتش عشق بنگدازد تا هیکل جسم
کی بر افلاک شود جان که ترا در بدنست
بیریاضت نشود جان تو با فر و بها
شمع را فر و بها جمله ز گردن زدنست
متفاوت بود این عشق به ذرات وجود
ور نه پیدا ز کجا فرق لجین از لجنست
متفاوت شد از آن روی مقامات کمال
که به مقدار نظر هرکه خبیر از سخنست
پرتو عشق بود یکسره از تابش مهر
هان و هان بشمر تا شمع که اندر لگنست
فهم این نکته نیارد همه کس کرد مگر
خواجهٔ عصر که در عشق دلش ممتحنست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
چه غم ز بی کلهی کآسمان کلاه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
بهروز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسهای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه میکنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
بهرندی این هنرم بس که عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست
زمین بساط و در و دشت بارگاه منست
گدای عشقم و سلطان وقت خویشتنم
نیاز و مسکنت و عجز و غم سپاه منست
به راه عشق نتابم سر از ارادت دوست
که عشق مملکت و دوست پادشاه منست
زنند طعنه که اندر جهان پناهت نیست
به جان دوست همان نیستی پناه منست
بهروز حشرکه اعمال خویش عرضه دهند
سواد زلف بتان نامه ی سیاه من است
به مستی ار ز لبت بوسهای طلب کردم
لب پیاله درین جرم عذرخواه منست
قلدرانه گنه میکنم ندارم باک
از آنکه رحمت حق ضامن گناه منست
بهرندی این هنرم بس که عیب کس نکنم
کس ار ز من نپذیرد خدا گواه منست
مرا به حالت مستی نگر که تا بینی
جهان و هرچه درو هست دستگاه منست
دمی که مست زنم تکیه در برابر دوست
هزار راز نهانی به هر نگاه منست
چگونه ترک کنم باده را به شام و سحر
که آن دعای شب و ورد صبحگاه منست
هزار مرتبه بر تربتم گذشت و نگفت
که این بلاکش افتاده خاک راه منست
مرا که تکیه بر ایام نیست قاآنی
ولای خواجهٔ ایام تکیه گاه منست
امیر کشور جم صاحب اختیار عجم
که در شداید ایام دادخواه منست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵
آن نه رویست که یک باغ گل و نسرینست
وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست
شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست
شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست
مگس آنجا که لب تست گریزد ز شکر
تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست
عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند
زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست
چون خرامی تو خلایق همه گویند بهم
آن بهشتی که خدا وعده نمودست اینست
بت من چین به جبین دارد و حیرانم ازین
که بود چین به صنم یا که صنم در چینست
حور گویند نزاید بچه باور نکنم
کیست آن مه نه اگر بچهٔ حورالعینست
ای که گویی که ترا دینی و آیینی نیست
عاشقی دین من و مهر بتان آیینست
گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار
دیدم آخرکه کبوتر منم او شاهینست
ای که گفتی که چرا دین به نکویان دادی
اولین تحفهٔ عشاق به خوبان دینست
وان نه خالست که یک چرخ مه و پروینست
شادیی راکه غمی هست ز پی شادی نیست
شادمان حالی ازینم که دلم غمگینست
مگس آنجا که لب تست گریزد ز شکر
تلخش آید شکر از بس که لبت شیرینست
عاشقان خستهٔ مژگان دو چشم سیهند
زخم آن قوم نه از تیغ و نه از زوبینست
چون خرامی تو خلایق همه گویند بهم
آن بهشتی که خدا وعده نمودست اینست
بت من چین به جبین دارد و حیرانم ازین
که بود چین به صنم یا که صنم در چینست
حور گویند نزاید بچه باور نکنم
کیست آن مه نه اگر بچهٔ حورالعینست
ای که گویی که ترا دینی و آیینی نیست
عاشقی دین من و مهر بتان آیینست
گفتم اول چو کبوتر کنمش زود شکار
دیدم آخرکه کبوتر منم او شاهینست
ای که گفتی که چرا دین به نکویان دادی
اولین تحفهٔ عشاق به خوبان دینست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
زندهٔ جاوید کیست کشتهٔ شمشیر دوست
دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست
دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان
دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست
پای به میدان عشق گر بنهی بنگری
مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست
در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند
صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست
گردن تسلیم پیش آور قاآنیا
ور سر و جان میرود در سر تقدیر دوست
دل که مرا در برست به که به زنجیر دوست
دیده عزیزم ولی یار چو گیرد کمان
دیده سپر بایدم کرد بر تیر دوست
پای به میدان عشق گر بنهی بنگری
مردم آزاده را رشک به نخجیر دوست
در همه عالم دلی رسته نبینی ز بند
صید گر اینسان کند زلف گرهگیر دوست
گردن تسلیم پیش آور قاآنیا
ور سر و جان میرود در سر تقدیر دوست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷
به چشم من همه آفاق پر کاهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حوالهگاهی نیست
حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست
نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امنتر پناهی نیست
به گرد صحبت هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بیخاصیت گیاهی نیست
قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست
به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست
نه ز آرزوست هر آنچ آدمی که میبیند
ازوست این همه بیداد دادخواهی نیست
میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست
یگانه بار خدایا منم دوگانهپرست
تو آگهی که بهغیر از توام گواهی نیست
دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
بهغیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست
نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست
سرم خوشست بحمدالله ار کلاهی نیست
فضای ملک خداوند جایگاه منست
مرا از آن چه که در شهر جایگاهی نیست
به غیر رزق مقدر که میخورم شب و روز
مرا ز ملک جهان بهره جز نگاهی نیست
هرآنچه میرسد از غیب مینهم به حضور
خدای غیب بود حاضر ار گواهی نیست
ورای عالم جانم حواله گاهی هست
گرم ز عامل دیوان حوالهگاهی نیست
حصار عقل مسخر کنم به همت عشق
که زلف و خال نکویان کم از سپاهی نیست
نصیحتی کنمت هرگز از بلا مگریز
که از بلا به جهان امنتر پناهی نیست
به گرد صحبت هر دل بگرد و نکته مگیر
محققست که بیخاصیت گیاهی نیست
قبول باطنی دوست تا چه فرماید
که در مخالفت ظاهر اشتباهی نیست
به اختیار نخواهد کسی که زشت شود
چو نیک درنگری زشت را گناهی نیست
نه ز آرزوست هر آنچ آدمی که میبیند
ازوست این همه بیداد دادخواهی نیست
میان ما و تو ره ای رفیق بسیارست
میان عاشق و معشوق هیچ راهی نیست
یگانه بار خدایا منم دوگانهپرست
تو آگهی که بهغیر از توام گواهی نیست
دری که بسته نگردد رهی که گم نشود
بهغیر ملک تو در ملک پادشاهی نیست
نماند جز دل و چشمی اثر ز قاآنی
چو نیک درنگری غیر اشک و آهی نیست
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸
یارکی مراست رند و بذله گو
شوخ و دلربا خوب و خوش سرشت
طرهاش عبیر پیکرش حریر
عارضش بهار طلعتش بهشت
نقشبند روح گویی از نخست
صورت لبش تا کشد درست
لعل پاره را ز آب خضر شست
پس نمود حل با شکر سرشت
در قمار عشق از من آن پسر
برده عقل و دین جسم و جان و سر
هوش و صبر و تاب مال و سیم و زر
قول لوطیان هرچه بود کشت
پیش از آنکه خط رویدش ز روی
بود آن پسر سخت و تندخوی
وینک از رخش سر زدست موی
تا از آن خطم چیست سرنوشت
چون خطش دمید خاطرم فسرد
کان صفای حسن شد بدل به درد
نکهت رخش باغ ورد برد
غنچه از لبش داغ و درد هشت
موی عارضم داشت رنگ قیر
در فراق او شد به رنگ شیر
در جوانیم عمرگشت پیر
دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت
خواهم از خدا در همه جهان
یک قفس زمین یک نفس زمان
تا به کام دل میخورم در آن
بیحریف بد بینگار زشت
خوش دهد بهار نشوه سرخ مل
گه کنار رود گه فراز پل
گه به زیر سرو گه به پای گل
گه به صحن باغ گه به طرف کشت
مرد چون شناخت مغز را ز پوست
هرچه بنگرد نیست غیر دوست
هرکجا رود ملک ملک اوست
خواه در حرم خواه در کنشت
چون ملک مرا گفت کای حبیب
یک غزل بگو نغز و دلفریب
پس ازین غزل او برد نصیب
زرع زان کس است کز نخست کشت
زین عابدین زیب مجد و جاه
بندهٔ امیر نیکخواه شاه
ملک را شرف خلق را پناه
هم ملک لقا هم ملک سرشت
شوخ و دلربا خوب و خوش سرشت
طرهاش عبیر پیکرش حریر
عارضش بهار طلعتش بهشت
نقشبند روح گویی از نخست
صورت لبش تا کشد درست
لعل پاره را ز آب خضر شست
پس نمود حل با شکر سرشت
در قمار عشق از من آن پسر
برده عقل و دین جسم و جان و سر
هوش و صبر و تاب مال و سیم و زر
قول لوطیان هرچه بود کشت
پیش از آنکه خط رویدش ز روی
بود آن پسر سخت و تندخوی
وینک از رخش سر زدست موی
تا از آن خطم چیست سرنوشت
چون خطش دمید خاطرم فسرد
کان صفای حسن شد بدل به درد
نکهت رخش باغ ورد برد
غنچه از لبش داغ و درد هشت
موی عارضم داشت رنگ قیر
در فراق او شد به رنگ شیر
در جوانیم عمرگشت پیر
دهر پنبه کرد چرخ هرچه رشت
خواهم از خدا در همه جهان
یک قفس زمین یک نفس زمان
تا به کام دل میخورم در آن
بیحریف بد بینگار زشت
خوش دهد بهار نشوه سرخ مل
گه کنار رود گه فراز پل
گه به زیر سرو گه به پای گل
گه به صحن باغ گه به طرف کشت
مرد چون شناخت مغز را ز پوست
هرچه بنگرد نیست غیر دوست
هرکجا رود ملک ملک اوست
خواه در حرم خواه در کنشت
چون ملک مرا گفت کای حبیب
یک غزل بگو نغز و دلفریب
پس ازین غزل او برد نصیب
زرع زان کس است کز نخست کشت
زین عابدین زیب مجد و جاه
بندهٔ امیر نیکخواه شاه
ملک را شرف خلق را پناه
هم ملک لقا هم ملک سرشت
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
دوش رندی خلوتی خوش خالی از اغیار داشت
حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت
شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه غلمان دربهشت
ذکر استغفار و آن الحان موسیقار داشت
حورالقدوس والقدوس و آن زیبا سرشت
الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت
اندر افتادند حالی آندو سیمین تن بهم
کاین شغب بسیار و آن دیگر شبق بسیار داشت
لب همی سودند برهم آری آن را این سزد
کاین بهلبشنگرف وآن برپشتلبزنگار داشت
نغمهای آوخ آوخ خاست زان حورا سرشت
کانچنان دلکش نوایی زخمهٔ مزمار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
الغرض با آب غلمان چشمهسار حور را
شیوهٔ جنات تجری تحتهاالانهار داشت
حورش از فردوس و غلمانش ز جنت عار داشت
شاهدش خوشتر ز غلمان زانکه غلمان دربهشت
ذکر استغفار و آن الحان موسیقار داشت
حورالقدوس والقدوس و آن زیبا سرشت
الصبوح والصبوح اوراد در اسحار داشت
اندر افتادند حالی آندو سیمین تن بهم
کاین شغب بسیار و آن دیگر شبق بسیار داشت
لب همی سودند برهم آری آن را این سزد
کاین بهلبشنگرف وآن برپشتلبزنگار داشت
نغمهای آوخ آوخ خاست زان حورا سرشت
کانچنان دلکش نوایی زخمهٔ مزمار داشت
گفتمش در عین وصل این ناله و فریاد چیست
گفت ما را جلوهٔ معشوق در این کار داشت
الغرض با آب غلمان چشمهسار حور را
شیوهٔ جنات تجری تحتهاالانهار داشت
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
غم عشق تو آزادم ز غمهای جهان دارد
بدان غم کردهای شادم خدایت شادمان دارد
شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد
بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد
مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن
به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
بدان غم کردهای شادم خدایت شادمان دارد
شبی گفتم ز شرینی دهانت طعم جان دارد
بگفت ار بوسیش بینی حلاوت بیش از آن دارد
مرا دارد بلای عشقت از رنج جهان ایمن
به فضل خویش ایزد آن بلا را در امان دارد
مرا کز عشق میسوزم ز دوزخ چند ترسانی
کسی از مرگ میترسد که در دل خوف جان دارد
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
رفتند دوستان و کم از بیش و کم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
با من ستم نمیکند ار یار من رواست
چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند
چون ابر در فراق تو از بس گریستم
در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند
می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند
ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند
قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست
منت خدای راکه بتی در حرم نماند
روزم سیاه گشت و برم سایه هم نماند
چون صبح از آن سبب نفس سرد می کشم
کان صبح چهره چون نفس صبحدم نماند
با من ستم نمیکند ار یار من رواست
چندان ستم نمودکه دیگر ستم نماند
گویی دلت چرا نشد از هجر من غمین
آن قدر تنگ شدکه درو جای غم نماند
چون ابر در فراق تو از بس گریستم
در چشم من چو چشمهٔ خورشید نم نماند
می ده که وقت آمدن و رفتن از جهان
کس محتشم نیامد وکس محتشم نماند
ای خواجه عمر جام سفالین دراز باد
کاو بهر باده هست اگر جام جم نماند
قاآنیا دل تو حرم خانهٔ خداست
منت خدای راکه بتی در حرم نماند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
ای رفیقان امشب اسماعیل غوغا میکند
چنگ را ز آواز شورانگیز رسوا می کند
آسمان امشب ز حیرانی سراپا گشته چشم
صنع حق را در وجود او تماشا می کند
راه گوش عاشقان از لحن دلکش میزند
صید چشم ناظران از روی زیبا می کند
نغمهٔ شیرین او گویی غذای روح ماست
کز لطافت در دل و مغز و جگر جا می کند
حلق داودست گویی درگلویش تعبیه
زان مزامیرش اثر در سنگ خارا می کند
چشم در خمیازه میافتد ز شوق روی او
خاصه آن دم کز پی خواندن دهن وا میکند
سخت میترسد ز تنهایی دلش گردد ملول
زان سبب در کشتن عاشق مدارا کند
گرد او آشفتگان جمعند و گویی ساحریست
کز بناتالنعش ترکیب ثریا می کند
چون لب ساغر لب شیرین شورانگیز او
بس که جان بخش است بوسیدن تقاضا می کند
شاهد و شمع و شراب و شهد و شکر گو مباش
کار آن هر پنج را او خود به تنها می کند
وقتخواندن گرلب شیرین اوبیند مگس
بر لب او مینشیند ترک حلوا می کند
بس که سرتا پای شیرینست اگر آید به باغ
باغبان او را خیال نخل خرما می کند
گر فلاطون الهی آید از یونان به فارس
او به یک لحن عراقش مست و شیدا می کند
گر بدانم در بهشتم اینچنین غلمان دهند
خاطرم پیش از اجل مردن تمنا می کند
هر کجا کآواز شورانگیز او گردد بلند
شادی از دنیا و عقبی رو بدانجا می کند
در وجودش از هجوم حسن هرسو محشرست
با چنین زیبایی از محشر چه پروا می کند
گر خردمندی به کاود تا قیامت زلف او
زیر هر چینش دلی دیوانه پیدا میکند
هرکه از اهل وطن روزی صدای او شنید
روز دیگر چون مسافر سر به صحرا می کد
وین عجب تر گر مسافر بیندش در ملک فارس
از وطن دل می کند در فارس ماوا می کند
سر به دوش همنشینان چون نهد وقت سرود
ماه را ماندکه جا در برج جوزا می کند
بار منت مینهد بر دوش یاران زان سبب
وقت خواندن تکیه بر دوش احبا می کغد
سینهٔ او چون به درد آید به درد آید دلم
کز احبا رو چرا سوی اطبا می کند
روز مردم تی*راهد ورنه چشمت تار نیست
سرمه در چشم سیاه خود به عمدا می کند
هیچ کحالی ندیدم بهتر از رخسار او
زانکه چشمش هرکجا کوریست بینا می کند
دل به مستی یک شب از دستم به عیاری ربود
هرچه می گویم بده امروز و فردا می کند
بوسهٔ جان بخش و چشم جان ستانش هر نفس
کار عزرائیل و اعجاز مسیحا میکند
زان خدای عاشقان دارد لقب کز چشم و لب
می کشد هر لحظه خلقی را و احیا می کند
از جمال او شرف دارد زمین و آسمان
حس او گویی جهان را زیر و بالا می کند
گو نشیند ترش و گوید تلخ و گردد تند و تیز
شور بختست آنکه با شیرین معادا می کند
جوشن داود دزدیدست کاین موی منست
با وجود آنکه از دزدی تبرا می کند
ماه را در مشک پنهان کرده کاین روی منست
ور کسی گوید که این ماهست، حاشا میکند
بس عجبدارم کهزلف او چرا دیوانه است
با وجود آنکه عقل و هوش یغما میکند
در جمال اوست قاآنی چنین شیرین زبان
جلوهٔ آیینه طوطی را شکرخا میکند
چنگ را ز آواز شورانگیز رسوا می کند
آسمان امشب ز حیرانی سراپا گشته چشم
صنع حق را در وجود او تماشا می کند
راه گوش عاشقان از لحن دلکش میزند
صید چشم ناظران از روی زیبا می کند
نغمهٔ شیرین او گویی غذای روح ماست
کز لطافت در دل و مغز و جگر جا می کند
حلق داودست گویی درگلویش تعبیه
زان مزامیرش اثر در سنگ خارا می کند
چشم در خمیازه میافتد ز شوق روی او
خاصه آن دم کز پی خواندن دهن وا میکند
سخت میترسد ز تنهایی دلش گردد ملول
زان سبب در کشتن عاشق مدارا کند
گرد او آشفتگان جمعند و گویی ساحریست
کز بناتالنعش ترکیب ثریا می کند
چون لب ساغر لب شیرین شورانگیز او
بس که جان بخش است بوسیدن تقاضا می کند
شاهد و شمع و شراب و شهد و شکر گو مباش
کار آن هر پنج را او خود به تنها می کند
وقتخواندن گرلب شیرین اوبیند مگس
بر لب او مینشیند ترک حلوا می کند
بس که سرتا پای شیرینست اگر آید به باغ
باغبان او را خیال نخل خرما می کند
گر فلاطون الهی آید از یونان به فارس
او به یک لحن عراقش مست و شیدا می کند
گر بدانم در بهشتم اینچنین غلمان دهند
خاطرم پیش از اجل مردن تمنا می کند
هر کجا کآواز شورانگیز او گردد بلند
شادی از دنیا و عقبی رو بدانجا می کند
در وجودش از هجوم حسن هرسو محشرست
با چنین زیبایی از محشر چه پروا می کند
گر خردمندی به کاود تا قیامت زلف او
زیر هر چینش دلی دیوانه پیدا میکند
هرکه از اهل وطن روزی صدای او شنید
روز دیگر چون مسافر سر به صحرا می کد
وین عجب تر گر مسافر بیندش در ملک فارس
از وطن دل می کند در فارس ماوا می کند
سر به دوش همنشینان چون نهد وقت سرود
ماه را ماندکه جا در برج جوزا می کند
بار منت مینهد بر دوش یاران زان سبب
وقت خواندن تکیه بر دوش احبا می کغد
سینهٔ او چون به درد آید به درد آید دلم
کز احبا رو چرا سوی اطبا می کند
روز مردم تی*راهد ورنه چشمت تار نیست
سرمه در چشم سیاه خود به عمدا می کند
هیچ کحالی ندیدم بهتر از رخسار او
زانکه چشمش هرکجا کوریست بینا می کند
دل به مستی یک شب از دستم به عیاری ربود
هرچه می گویم بده امروز و فردا می کند
بوسهٔ جان بخش و چشم جان ستانش هر نفس
کار عزرائیل و اعجاز مسیحا میکند
زان خدای عاشقان دارد لقب کز چشم و لب
می کشد هر لحظه خلقی را و احیا می کند
از جمال او شرف دارد زمین و آسمان
حس او گویی جهان را زیر و بالا می کند
گو نشیند ترش و گوید تلخ و گردد تند و تیز
شور بختست آنکه با شیرین معادا می کند
جوشن داود دزدیدست کاین موی منست
با وجود آنکه از دزدی تبرا می کند
ماه را در مشک پنهان کرده کاین روی منست
ور کسی گوید که این ماهست، حاشا میکند
بس عجبدارم کهزلف او چرا دیوانه است
با وجود آنکه عقل و هوش یغما میکند
در جمال اوست قاآنی چنین شیرین زبان
جلوهٔ آیینه طوطی را شکرخا میکند
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹
طالع مسعود چیست طلعت محمود
شکر که تنها مراست طالع مسعود
چند دهی زاهدا به خلد فریبم
طلعت محمود به ز جنت موعود
ما به تو مستظهریم از همه عالم
نزد تو مقبول به که از همه مردود
روی تو مسجود هست و زلف تو ساجد
ای سر و جانم فدای ساجد و مسجود
در شکر لعل تست چاشنی قند
در شکن زلف تست رایحهٔ عود
لعل تو نایب مناب مهر سلیمان
زلف تو قایم مقام جوشن داود
از همه عالم مراست کوی تو قبله
وز همه گیتی مراست روی تو مقصود
در گل رویت صفای جنت شداد
در سر زلفت هوای نخوت نمرود
دوش ز محمود حمد میر شنیدم
ای سر و جانم فدای حامد و محمود
شکر که تنها مراست طالع مسعود
چند دهی زاهدا به خلد فریبم
طلعت محمود به ز جنت موعود
ما به تو مستظهریم از همه عالم
نزد تو مقبول به که از همه مردود
روی تو مسجود هست و زلف تو ساجد
ای سر و جانم فدای ساجد و مسجود
در شکر لعل تست چاشنی قند
در شکن زلف تست رایحهٔ عود
لعل تو نایب مناب مهر سلیمان
زلف تو قایم مقام جوشن داود
از همه عالم مراست کوی تو قبله
وز همه گیتی مراست روی تو مقصود
در گل رویت صفای جنت شداد
در سر زلفت هوای نخوت نمرود
دوش ز محمود حمد میر شنیدم
ای سر و جانم فدای حامد و محمود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
هر جا حکایت از صنمی دلربا رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدی که سادهرخی میکند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود
سر پیش چشم من به حقیقت عزیز نیست
الا دمی که در سر مهر و وفا رود
این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیفست از آن نفس که به چون و چرا رود
رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون آشنا رود
تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود
بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند
کز هرکجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمیرود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود
مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس شد همه دریا عجب مدار
زین آبهای شور که از چشم ما رود
از هر زبان بر او همه مدح و ثنا رود
در مسجدی که سادهرخی میکند نماز
صد دست بر فلک ز برای دعا رود
سر پیش چشم من به حقیقت عزیز نیست
الا دمی که در سر مهر و وفا رود
این پنج روز عمر گرامی عزیز دار
با دوستان بهل که به صدق و صفا رود
چون کس خبر ندارد از اسرار علم غیب
حیفست از آن نفس که به چون و چرا رود
رویی گشاده دار و لبی بسته تا ز در
بیگانه آید ار به درون آشنا رود
تیرم بزن بکش که خطا نیست مرگ من
مرگ من آن دمست که تیرت خطا رود
بر صورتت مگر در و دیوار عاشقند
کز هرکجا روم هه ذکر شما رود
بر گنج طلعت تو اگر بنگرد گدا
چون از مقابل تو رود پادشا رود
از خاطرم نمیرود آن ساق سیمگون
مشکل خیال سیم ز یاد گدا رود
زلفت چو ما نگون و پریشان و درهمست
آشفته روز آنکه تو را در قفا رود
خوابم ز چشم رفت و دل از دست و جان ز کف
بر من ز یک نیامدنت تا چها رود
دور از تو شخص من پر کاهی فزون نبود
وانهم به باد رفت کنون تاکجا رود
مشتاق روی دوست نخواهد به غیر دوست
کان مدّعیست کش سخن از مدعا رود
گر خاک پارس شد همه دریا عجب مدار
زین آبهای شور که از چشم ما رود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
مست و بیخود سروناز من به صحرا میرود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا میرود
گاه میافتد ز مستی گاه میخیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما میرود
گه تکبر میفروشدگه تواضع می کند
گاه شرمآلوده گاهی بیمحابا میرود
او به صحرا میرود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا میرود
هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این میخرامد یا مسیحا میرود
من هم از دنبال او افتان و خزان میروم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا میرود
چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش میروم تا میرود
بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم من
در سراپای وجودش زیر و بالا میرود
زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا میرود
مردم این شهر شاهدباز و امردخوارهاند
در چنی شهری چرا او مست و تنها میرود
هرکجا رو مینماید میبرد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما میرود
خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک قاآنی ندانم میدهد یا میرود
با چنین مستی نگه کن تا چه زیبا میرود
گاه میافتد ز مستی گاه میخیزد ز جا
تا دگر زین رفتنش یارب چه بر ما میرود
گه تکبر میفروشدگه تواضع می کند
گاه شرمآلوده گاهی بیمحابا میرود
او به صحرا میرود وز رشک خاک راه او
در دو چشم ما ز اشک شور دریا میرود
هم لب جانبخش دارد هم جمال دلفریب
یوسفست این میخرامد یا مسیحا میرود
من هم از دنبال او افتان و خزان میروم
هرکجا خورشید باشد سایه آنجا میرود
چون دو زلف خود اگر صدره فشاند آستین
همچوگیسو از قفایش میروم تا میرود
بس که هر عضوش به است از عضو دیگر چشم من
در سراپای وجودش زیر و بالا میرود
زلفش آشفته ز مستی رخ شکفته از شراب
با رخ و زلفی چنین تنها به صحرا میرود
مردم این شهر شاهدباز و امردخوارهاند
در چنی شهری چرا او مست و تنها میرود
هرکجا رو مینماید میبرد یک شهر دل
ترک تاتارست پنداری به یغما میرود
خواهمش دامن بگیرم تا دهد بوسی به من
لیک قاآنی ندانم میدهد یا میرود
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
چونست که اسماعیل هرگه به خروش آید
هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند
آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
از نغمه لب نوشش صد نیش زند بر دل
من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد
خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد
گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید
ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد
خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید
گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل
کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید
آن شاهدگویا را کس وصف نمیداند
قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید
هشیار رود از هوش بی هوش به هوش آید
سر تا به قدم مردم از وجد به رقص آیند
آواز دلاویزش هرگه که به گوش آید
از نغمه لب نوشش صد نیش زند بر دل
من بندهٔ این نیشم کز آن لب نوش آید
از پای نشیند غم چون او به طرب خیزد
خاموش شود بلبل چون او به خروش آید
زلفش چو شب دنیا کوتاه و بلند افتد
گه تا به کمر ریزد گه تا سر دوش آید
ماه از نگرد رویش از شرم به زیر افتد
خام ار شنود صوتش از شوق به جوش آید
گویی که امیر امروز باشد نبی مرسل
کز لحن ویش درگوش آواز سروش آید
آن شاهدگویا را کس وصف نمیداند
قاآنی ازین گفتار آن به که خموش آید
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷
ای شیخ چه دل نهی به دستار
گر مرد دلی دلی به دست آر
بالای بتان بلای جانست
یارب دلم از بلا نگهدار
تن لاغر و بار عشق فربه
صبر اندک و جود دوست بسیار
ای دوست به عمر رفته مانی
ترسم که نبینمت دگر بار
آهم به دلت نکرد تاثیر
در سنگ فرو نرفت مسمار
ای کاش چو عید نیک بختان
باز آیی و بینمت دگر بار
هم گل برم از رخت به خرمن
هم می کشم از لبت به خروار
دزدیست دو سنبلت زره پوش
مستیست دو نرگست کماندار
پوشیده به زیر سنبلت گل
روییده به دور نرگست خار
امروز مراست بخت منصور
کز عشق توام زنند بر دار
گفتم شب تیره پیشت آیم
تا سایه نباشدم خبردار
غافل که ز آه آتشینم
صد روز بر آید از شب تار
ای ماه پریرخان خلخ
ای شاه شکر لبان فرخار
خار ستمم ز دیده برکن
بارالمم ز سینه بردار
با دوست جفا نمی کند دوست
با یار ستم نمی کند یار
مردم به نسیم روح خرم
ما از نفحات وصل دلدار
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو دشوار
چون حسن تو عشق من جهانگیر
چون زلف تو بخت من نگونسار
از حسن تو همچو نقش بیجان
هرکس زده پشت غم به دیوار
گر مرد دلی دلی به دست آر
بالای بتان بلای جانست
یارب دلم از بلا نگهدار
تن لاغر و بار عشق فربه
صبر اندک و جود دوست بسیار
ای دوست به عمر رفته مانی
ترسم که نبینمت دگر بار
آهم به دلت نکرد تاثیر
در سنگ فرو نرفت مسمار
ای کاش چو عید نیک بختان
باز آیی و بینمت دگر بار
هم گل برم از رخت به خرمن
هم می کشم از لبت به خروار
دزدیست دو سنبلت زره پوش
مستیست دو نرگست کماندار
پوشیده به زیر سنبلت گل
روییده به دور نرگست خار
امروز مراست بخت منصور
کز عشق توام زنند بر دار
گفتم شب تیره پیشت آیم
تا سایه نباشدم خبردار
غافل که ز آه آتشینم
صد روز بر آید از شب تار
ای ماه پریرخان خلخ
ای شاه شکر لبان فرخار
خار ستمم ز دیده برکن
بارالمم ز سینه بردار
با دوست جفا نمی کند دوست
با یار ستم نمی کند یار
مردم به نسیم روح خرم
ما از نفحات وصل دلدار
خون خوردنم از غم تو آسان
جان بردنم ازکف تو دشوار
چون حسن تو عشق من جهانگیر
چون زلف تو بخت من نگونسار
از حسن تو همچو نقش بیجان
هرکس زده پشت غم به دیوار
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
پیر مغان جام میم داد دوش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش
میروی و از عقبت میرود
جان و تن و دین و دل و عقل و هوش
رفتی و برخاست فغانم ز دل
آمدی از راه و نشستم خموش
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش
کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حریفان بکشندم به دوش
سرد شد از حکمت ناصح دلم
کآتش من بیند و گوید مجوش
تا به جمال توگشودیم چشم
از سخن خلق ببستیم گوش
ناصح از آن چهره نپوشیم چشم
گر تو توانی نظر از ما بپوش
رعد بنالد ز تجلی برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش
پردهٔ دعوی بدرد دست غیب
گر نبود فضل خدا عیبپوش
نالهٔ قاآنی اگر بشنود
از جگر سنگ برآید خروش
از دو جهان بانگ برآمد که نوش
میروی و از عقبت میرود
جان و تن و دین و دل و عقل و هوش
رفتی و برخاست فغانم ز دل
آمدی از راه و نشستم خموش
بر من و یاران شب یلدا گذشت
بس که ز زلف تو سخن رفت دوش
آب دو چشمم همه عالم گرفت
وآتش جانم ننشیند ز جوش
کاش بسازند ز خاکم سبو
بو که حریفان بکشندم به دوش
سرد شد از حکمت ناصح دلم
کآتش من بیند و گوید مجوش
تا به جمال توگشودیم چشم
از سخن خلق ببستیم گوش
ناصح از آن چهره نپوشیم چشم
گر تو توانی نظر از ما بپوش
رعد بنالد ز تجلی برق
از تو کنون جلوه و از ما خروش
پردهٔ دعوی بدرد دست غیب
گر نبود فضل خدا عیبپوش
نالهٔ قاآنی اگر بشنود
از جگر سنگ برآید خروش
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۴
لحن اسماعیل و رویش آفت چشمست و گوش
آن برد از چشم خواب و این برد از گوش هوش
حسن او دل را بهرقص آرد ولی از راهچشم
صوت او جان را به وجد آرد ولی از راه گوش
شوق دیدار نکویش پیر را سازد جوان
شور آواز حزینش خام را آرد به جوش
چون به بزم باده برخیزد ز لب آواز او
بانگ چنگ از جام می آید به گوش بادهنوش
ای که گویی گر ننوشد می چسان آید به رقص
او به می حاجت ندارد با دو چشم میفروش
از پس دیوار باغی گر صدایش بشنوی
میخوری سوگند کاینک بلبل آمد در خروش
رام شد با آهوی چشمش دل دیوانهام
راست بودست اینکه مجنون انس گیرد با وحوش
گر نه یوسف از چه در مصر جمال آمد عزیز
ورنه داود از چه دارد زلفکان درعپوش
او گر اسماعیل مردم را چرا قربان کند
گر خلیل صادقی ای دل درین دعوی بکوش
سرخ زنبوریست لعلش لیک چون زنبور نحل
هم زند از نغمه نیش و هم دهد از بوسه نوش
جای دارد گر بترسد زو امیر ملک جم
زانکه او از زلف دارد مار ضحاکی به دوش
موی او بر روی او قاآنیا گر بنگری
خیره گردی کز چه شیطان چیره آمد بر سروش
آن برد از چشم خواب و این برد از گوش هوش
حسن او دل را بهرقص آرد ولی از راهچشم
صوت او جان را به وجد آرد ولی از راه گوش
شوق دیدار نکویش پیر را سازد جوان
شور آواز حزینش خام را آرد به جوش
چون به بزم باده برخیزد ز لب آواز او
بانگ چنگ از جام می آید به گوش بادهنوش
ای که گویی گر ننوشد می چسان آید به رقص
او به می حاجت ندارد با دو چشم میفروش
از پس دیوار باغی گر صدایش بشنوی
میخوری سوگند کاینک بلبل آمد در خروش
رام شد با آهوی چشمش دل دیوانهام
راست بودست اینکه مجنون انس گیرد با وحوش
گر نه یوسف از چه در مصر جمال آمد عزیز
ورنه داود از چه دارد زلفکان درعپوش
او گر اسماعیل مردم را چرا قربان کند
گر خلیل صادقی ای دل درین دعوی بکوش
سرخ زنبوریست لعلش لیک چون زنبور نحل
هم زند از نغمه نیش و هم دهد از بوسه نوش
جای دارد گر بترسد زو امیر ملک جم
زانکه او از زلف دارد مار ضحاکی به دوش
موی او بر روی او قاآنیا گر بنگری
خیره گردی کز چه شیطان چیره آمد بر سروش
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸
دست در حلقهٔ آن طرهٔ پرچین دارم
پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم
این همه چین که تو بر چهرهٔ من میبینی
یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم
زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور
می حرامم بود ار من خبر از دین دارم
کافر وگبر و یهودم همه رانند ز خویش
چشم بد دور نگه کن که چه تمکین دارم
جام می ده که ترا عرضه دهم راز جهان
که من اندر دل خود جام جهان بین دارم
جم کجا رفت و چه شد جام رهاکن که به نقد
من ز جم بهترم ار جام سفالین دارم
منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار
من که در خلوت خاطر مه و پروین دارم
خوار هرکودک و دیوانه و اوباش شدم
آخر ای قوم ببینید چه آیین دارم
در هوای قد و اندام و خط و عارض یار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرین دارم
جام می بر لبم آهسته سحرگه می گفت
تو مخور غصه که من هم دل خونین دارم
تکیه بر زلف و رخ دوست زدم قاآنی
شکر کز سنبل و گل بستر و بالین دارم
کاش با دادگر ملک سلیمان گویند
من هم ای خواجه حق خدمت دیرین دارم
پنجه انداخته در پنجهٔ شاهین دارم
این همه چین که تو بر چهرهٔ من میبینی
یادگاریست کز آن طرهٔ پرچین دارم
زاهدم گفت ز دین شرم کن و باده مخور
می حرامم بود ار من خبر از دین دارم
کافر وگبر و یهودم همه رانند ز خویش
چشم بد دور نگه کن که چه تمکین دارم
جام می ده که ترا عرضه دهم راز جهان
که من اندر دل خود جام جهان بین دارم
جم کجا رفت و چه شد جام رهاکن که به نقد
من ز جم بهترم ار جام سفالین دارم
منت شمع و چراغ از چه کشم در شب تار
من که در خلوت خاطر مه و پروین دارم
خوار هرکودک و دیوانه و اوباش شدم
آخر ای قوم ببینید چه آیین دارم
در هوای قد و اندام و خط و عارض یار
عشق با سرو و گل و سنبل و نسرین دارم
جام می بر لبم آهسته سحرگه می گفت
تو مخور غصه که من هم دل خونین دارم
تکیه بر زلف و رخ دوست زدم قاآنی
شکر کز سنبل و گل بستر و بالین دارم
کاش با دادگر ملک سلیمان گویند
من هم ای خواجه حق خدمت دیرین دارم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
دی من و محمود در وثاق نشستیم
لب بگشادیم و در به روی ببستیم
گفتم برخاست باید از سر عالم
گفت بلی تا به مهر دوست نشستیم
گفتمش ایثار راه میر چه باید
گفت دل و جان نهاده بر کف دستیم
گفتم شیر از کمند میر نجسته است
گفت که ما نیز از آن کمند نجستیم
گفتم ما را نموده حزمش هشیار
گفت ولیکن ز جام عشقش مستیم
گفتم ما را بلند ساخته جاهش
گفت ولیکن به خاک راهش پستیم
گفتم قرینست تا که مادح اویم
گفت مفرمای بودهایم که هستیم
گفتم ازین بیشتر دلم را مشکن
گفت مگر عهد میر بد که شکستیم
گفتم او خواجهٔ فقیر پرستست
گفت که ما بندهٔ امیر پرستیم
لب بگشادیم و در به روی ببستیم
گفتم برخاست باید از سر عالم
گفت بلی تا به مهر دوست نشستیم
گفتمش ایثار راه میر چه باید
گفت دل و جان نهاده بر کف دستیم
گفتم شیر از کمند میر نجسته است
گفت که ما نیز از آن کمند نجستیم
گفتم ما را نموده حزمش هشیار
گفت ولیکن ز جام عشقش مستیم
گفتم ما را بلند ساخته جاهش
گفت ولیکن به خاک راهش پستیم
گفتم قرینست تا که مادح اویم
گفت مفرمای بودهایم که هستیم
گفتم ازین بیشتر دلم را مشکن
گفت مگر عهد میر بد که شکستیم
گفتم او خواجهٔ فقیر پرستست
گفت که ما بندهٔ امیر پرستیم
قاآنی شیرازی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲
بس رنج در آماجگه عشق تو بردیم
مردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیم
با سوز دلی گرمتر از آتش بهمن
چون آب دی از سردی مهر تو فسردیم
بیماه رخت همچو حکیمان رصد بند
شب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیم
در بزم صفا صافخوران صدر نشینند
ما زیرنشینان صف آلودهٔ دردیم
المنهٔ لله که ز آیینهٔ هستی
زنگ دویی از صیقل توحید ستردیم
تا نفس نکُشتیم نگشتیم مسلمان
تا لطمه نخوردیم چو گو گوی نبردیم
مردیم و خدنگی ز کمان تو نخوردیم
با سوز دلی گرمتر از آتش بهمن
چون آب دی از سردی مهر تو فسردیم
بیماه رخت همچو حکیمان رصد بند
شب تا به سحر ثابت و سیاره شمردیم
در بزم صفا صافخوران صدر نشینند
ما زیرنشینان صف آلودهٔ دردیم
المنهٔ لله که ز آیینهٔ هستی
زنگ دویی از صیقل توحید ستردیم
تا نفس نکُشتیم نگشتیم مسلمان
تا لطمه نخوردیم چو گو گوی نبردیم