عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۹
دل صاف من از وضع جهان کلفت نمی گیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمی گیرد
توانایی صبرم کاش می بودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمی گیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمی گیرد
چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلس آرایی
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمی گیرد
ز فیض ناتوانی منصب وارستگی یابی
که دست زور هرگز دامن دولت نمی گیرد
ز آمیزش چنان رم کرده عنقای دلم جویا
که با وحشت هم این بیگانه خو الفت نمی گیرد
بلی آیینه زنگ از زشتی صورت نمی گیرد
توانایی صبرم کاش می بودی ازین داغم
که دست ناتوانی دامن طاقت نمی گیرد
زبان هر گیاهی از مآل هستیش گوید
دل ما غافلان زین خاکدان عبرت نمی گیرد
چو تنهایی نباشد اهل دل را مجلس آرایی
دل ارباب وحدت هرگز از خلوت نمی گیرد
ز فیض ناتوانی منصب وارستگی یابی
که دست زور هرگز دامن دولت نمی گیرد
ز آمیزش چنان رم کرده عنقای دلم جویا
که با وحشت هم این بیگانه خو الفت نمی گیرد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
نقشبندان زآب و رنگ و گل چو تصویرش کنند
پیچ و تاب جوهر جان صرف تحریرش کنند
قصر دل از پستی همت خراب افتاده است
صاحب اقبال آن مردان که تعمیرش کنند
جان آزاد آخر از قید بدن گردد رها
تا کی از موج نفس پابند زنجیرش کنند
راز پنهانی که در صد پردهٔ کتمان غنود
بی زبانانت به چندین رنگ تقریرش کنند
با سرشتم درد او آمیخت جویا از نخست
تربت عاشق زخون دیده تخمیرش کنند
پیچ و تاب جوهر جان صرف تحریرش کنند
قصر دل از پستی همت خراب افتاده است
صاحب اقبال آن مردان که تعمیرش کنند
جان آزاد آخر از قید بدن گردد رها
تا کی از موج نفس پابند زنجیرش کنند
راز پنهانی که در صد پردهٔ کتمان غنود
بی زبانانت به چندین رنگ تقریرش کنند
با سرشتم درد او آمیخت جویا از نخست
تربت عاشق زخون دیده تخمیرش کنند
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
گریهٔ مستی شگون دارد حریفان سر کنید
باده گر یک قطره هم باشد که چشمی تر کنید
می پرستان می نهم لب بر لب مینا مباد
موسم گل بگذرد تا باده در ساغر کنید
گر همه یک قطره آن روست پالش لازم است
این نصیحت را در گوش خود از گوهر کنید
وصف آن گل پیرهن زاندیشه ها بیگانه است
گو خیال خویش را صد پرده نازک تر کنید
شوق را سازند رهبر در ره رفتن زخویش
در طریق نیستی چون شمع پا از سر کنید
صبح محشر سر برون آرید چون مهر از زمین
مشت خاکی از نادمت گر شبی بر سر کنید
باده گر یک قطره هم باشد که چشمی تر کنید
می پرستان می نهم لب بر لب مینا مباد
موسم گل بگذرد تا باده در ساغر کنید
گر همه یک قطره آن روست پالش لازم است
این نصیحت را در گوش خود از گوهر کنید
وصف آن گل پیرهن زاندیشه ها بیگانه است
گو خیال خویش را صد پرده نازک تر کنید
شوق را سازند رهبر در ره رفتن زخویش
در طریق نیستی چون شمع پا از سر کنید
صبح محشر سر برون آرید چون مهر از زمین
مشت خاکی از نادمت گر شبی بر سر کنید
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
دل به زخم خنجر احسان کس بسمل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
صید ما منت کش جانبخشی قاتل نشد
عاشقانت را بود با درد پیوند دگر
بعد مردن وای اگر مشت گل ما دل نشد
می رسد جان در گداز تن به معراج قبول
استخوانی تا نماند از ماه نو کامل نشد
زینت تن باعث نقص هنر کی می شود
جوهر آیینه از موج صفا زایل نشد
هر قدر تخم هوس کشتیم غم آورد بار
مزرع امید ما صد شکر بی حاصل نشد
دست خالی می رود سوی وطن زین خاکدان
هر کرا برگ سفر جویا کف سایل نشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بهر دنیا بودنت غمگین زنادانی بود
خط بطلان تو چین بر لوح پیشانی بود
از گداز تن چه اندیشی اگر جان پروری
پاس تن مانند شمع تدشمن جانی بود
هر که دانشور بود دانا نداند خویش را
دعوی دانایی مردم ز نادانی بود
از غرور تو به عاصی تر شوند اهل ریا
دامن زاهد، تر از اشک پشیمانی بود
تا گشاید لب به رنگ غنچه رسوا می شود
بر دل هر کس که جویا زخم پنهانی بود
خط بطلان تو چین بر لوح پیشانی بود
از گداز تن چه اندیشی اگر جان پروری
پاس تن مانند شمع تدشمن جانی بود
هر که دانشور بود دانا نداند خویش را
دعوی دانایی مردم ز نادانی بود
از غرور تو به عاصی تر شوند اهل ریا
دامن زاهد، تر از اشک پشیمانی بود
تا گشاید لب به رنگ غنچه رسوا می شود
بر دل هر کس که جویا زخم پنهانی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۵
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۷
دلی که نیست حزین شادمان نمی باشد
گر اینچنین نبود آنچنان نمی باشد
ز حادثات اگر خواهی ایمنی بگریز
به کشوری که در او آسمان نمی باشد
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که در غم سود و زیان نمی باشد
به اوج قرب چسان ره بری ز استدلال
برای بام فلک نردبان نمی باشد
به قدر بودن دنیا به فکر دنیا باش
کسی همیشه در این خاکدان نمی باشد
بهشت نقدی اگر هست در جهان جویا
به جز مصاحبت دوستان نمی باشد
گر اینچنین نبود آنچنان نمی باشد
ز حادثات اگر خواهی ایمنی بگریز
به کشوری که در او آسمان نمی باشد
چه مایه نفع که از نقد عمر برگیرد
کسی که در غم سود و زیان نمی باشد
به اوج قرب چسان ره بری ز استدلال
برای بام فلک نردبان نمی باشد
به قدر بودن دنیا به فکر دنیا باش
کسی همیشه در این خاکدان نمی باشد
بهشت نقدی اگر هست در جهان جویا
به جز مصاحبت دوستان نمی باشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۱
به دام عشق هر آن دل که مبتلا گردد
نواله ایست که در کام اژدها گردد
بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر
کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
به کوی عشق چو پروانه بر حوالی شمع
بسی هما که به گرد سر گدا گردد
کسی که در غم اهل و عیال سرگشته است
برای روزی مردم چو آسیا گردد
ز بس قوی شده بی او ضعیف نالی من
عجب که شور فغانم ز کوه واگردد
شعار خود کنی ار ترک مدعا جویا
امید هست که کارت به مدعا گردد
نواله ایست که در کام اژدها گردد
بسان گرد یتیمی به جبههٔ گوهر
کدورت ار گذرد در دلم صفا گردد
به کوی عشق چو پروانه بر حوالی شمع
بسی هما که به گرد سر گدا گردد
کسی که در غم اهل و عیال سرگشته است
برای روزی مردم چو آسیا گردد
ز بس قوی شده بی او ضعیف نالی من
عجب که شور فغانم ز کوه واگردد
شعار خود کنی ار ترک مدعا جویا
امید هست که کارت به مدعا گردد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۷
کباب خود دلم را شعلهٔ آواز او دارد
چو شمع بزم پنداری که آتش در گلو دارد
نیندازد خدا با سخت رویان کار یکرنگان
که با آیینه هر کس روبرو گردد دورو دارد
بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم
دماغی با وجود کله خشکی چون کدو دارد
گل بی اعتباری راست زان نشو و نما در هند
که اینجا آبروی مرد حکم آب جو دارد
میسر نیست تحصیل می ام در موسمی جویا
که باغ از غنچه و گل هر طرف جام و سبو دارد
چو شمع بزم پنداری که آتش در گلو دارد
نیندازد خدا با سخت رویان کار یکرنگان
که با آیینه هر کس روبرو گردد دورو دارد
بهاران آنچنان عشرت فزا آمد که زاهد هم
دماغی با وجود کله خشکی چون کدو دارد
گل بی اعتباری راست زان نشو و نما در هند
که اینجا آبروی مرد حکم آب جو دارد
میسر نیست تحصیل می ام در موسمی جویا
که باغ از غنچه و گل هر طرف جام و سبو دارد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۴
هر سحر کز روزن آن رشک پری سر می کشد
آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد
کفر و دین را امتیازی نیست در بازار عشق
این ترازو خاک را با زر برابر می کشد
در پی عرض هنر هرگز نباشد اهل دل
همچو تیغ آیینه کی منت زجوهر می کشد
می کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه
آنچه زان داندان و زان لب شیر و شکر می کشد
با قلندر مشربان ای محتسب دشمن مباش
آه ازان هویی که شبها از دلی سر می کشد
چشم داغ دل به ذوق دیدنت مانند شمع
از شکاف سینه هر دم گردنی بر می کشد
چون توانم آه را بال و پر پروانه داد
گر کشم جویا نفس آن شوخ خنجر می کشد
آفتاب از صبح سر در زیر چادر می کشد
کفر و دین را امتیازی نیست در بازار عشق
این ترازو خاک را با زر برابر می کشد
در پی عرض هنر هرگز نباشد اهل دل
همچو تیغ آیینه کی منت زجوهر می کشد
می کشد از رشک آن رخسار و ابرو مهر و ماه
آنچه زان داندان و زان لب شیر و شکر می کشد
با قلندر مشربان ای محتسب دشمن مباش
آه ازان هویی که شبها از دلی سر می کشد
چشم داغ دل به ذوق دیدنت مانند شمع
از شکاف سینه هر دم گردنی بر می کشد
چون توانم آه را بال و پر پروانه داد
گر کشم جویا نفس آن شوخ خنجر می کشد
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۲
از گریه دیده ای که سفیدش نمی کنند
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
روشن سواد سرمهٔ دیدش نمی کنند
با درد و غم کسی که نه امروز صبر کرد
فردا به جام صاف امیدش می کنند
دیوانه ای که شسته زامید و بیم دست
پابند دام وعد وعیدش نمی کنند
جویا چو گل کسی که دهانش دریده نیست
محروم بزم گفت و شنیدش نمی کنند
ای خضر هر که مست شراب جنون بود
حاشا که در متابعت رهنمون بود
دور از تو ذره ذرهٔ من دشمن همند
سوهان استخوان تنم موج خون بود
جام فلک تهی است مدام از می مراد
یارب که تا به حشر چنین سرنگون بود
گویا حرام باد غم عالم ار خوریم
ما را که در پیاله می لعلگون بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۳
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۴
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۶
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۴