عبارات مورد جستجو در ۴۰۶۰ گوهر پیدا شد:
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چند پرسم خبر وصل و نیابم اثری؟
مگر این بخت بخوابست و ندارد خبری؟
چند از دیده برویت نگرم پیش رقیب؟
گوشه ای خواهم و از روی فراغت نظری
دیگران مانع انسند، خوش آن خلوت وصل
که همین ما و تو باشیم و نباشد دگری
میوه عیش نخوردیم ز نخل قد تو
این چه عمریست که از عمر نخوردیم بری؟
سحر از زلف تو بویی بمن آورد نسیم
چه فرح بخش نسیمی، چه مبارک سحری!
کوه پرسیم شد از ابر، بیا، تا بکشیم
ساغر لعل ز سر پنجه زرین کمری
تلخ شد کام هلالی، بتمنای لبت
تا بکی زهر توان خورد بیاد شکری؟
مگر این بخت بخوابست و ندارد خبری؟
چند از دیده برویت نگرم پیش رقیب؟
گوشه ای خواهم و از روی فراغت نظری
دیگران مانع انسند، خوش آن خلوت وصل
که همین ما و تو باشیم و نباشد دگری
میوه عیش نخوردیم ز نخل قد تو
این چه عمریست که از عمر نخوردیم بری؟
سحر از زلف تو بویی بمن آورد نسیم
چه فرح بخش نسیمی، چه مبارک سحری!
کوه پرسیم شد از ابر، بیا، تا بکشیم
ساغر لعل ز سر پنجه زرین کمری
تلخ شد کام هلالی، بتمنای لبت
تا بکی زهر توان خورد بیاد شکری؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۱
ز دوری تا بکی، ما را چنین مهجور می داری؟
وگر نزدیک می آیم تو خود را دور میداری
طبیب من تویی، اما مرا بیمار می خواهی
دوای من تویی، اما مرا رنجور میداری
بنور خود شبی روشن نکردی مجلس ما را
چراغ آشنایی را چرا بی نور میداری؟
مگر کیفیت رنج خمار، ای جان، نمی دانی
که ما را بی شراب لعل خود مخمور میداری؟
بدستور سگان زین آستانم چند میرانی؟
چه رسمست این که عاشق را بدان دستور میداری؟
ببزم وصل حاضر می کنی ارباب حشمت را
همین مسکین هلالی را ز خود مهجور میداری
وگر نزدیک می آیم تو خود را دور میداری
طبیب من تویی، اما مرا بیمار می خواهی
دوای من تویی، اما مرا رنجور میداری
بنور خود شبی روشن نکردی مجلس ما را
چراغ آشنایی را چرا بی نور میداری؟
مگر کیفیت رنج خمار، ای جان، نمی دانی
که ما را بی شراب لعل خود مخمور میداری؟
بدستور سگان زین آستانم چند میرانی؟
چه رسمست این که عاشق را بدان دستور میداری؟
ببزم وصل حاضر می کنی ارباب حشمت را
همین مسکین هلالی را ز خود مهجور میداری
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۲
تو در میدان و من چون گوی در ذوق سراندازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی
سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت
که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی
تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن
که چشم از خواب بگشایی و بر حال من اندازی
همه با یار می سازند، تا سوزد دل غیری
تو می سوزی دل یاران و با اغیار می سازی
شب هجران زدی بر رشته های جان من آتش
مرا چون شمع تا کی در فراق خویش بگدازی؟
هلالی با قد خم گشته می نالد درین حسرت
که: روزی در کنارش گیری و چون چنگ بنوازی
تو شوق گوی بازی داری و من شوق سربازی
سر خود را بخاک افگنده ام در پیش چوگانت
که شاید گوی پنداری و روزی بر سرم تازی
تو در خواب صبوح، ای ماه و من در انتظار آن
که چشم از خواب بگشایی و بر حال من اندازی
همه با یار می سازند، تا سوزد دل غیری
تو می سوزی دل یاران و با اغیار می سازی
شب هجران زدی بر رشته های جان من آتش
مرا چون شمع تا کی در فراق خویش بگدازی؟
هلالی با قد خم گشته می نالد درین حسرت
که: روزی در کنارش گیری و چون چنگ بنوازی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
تا کی بکنج صبر جگر خون کند کسی؟
امکان صبر نیست، دگر چون کند کسی؟
جان را اگر بمهر تو از دل برون کند
از جان چگونه مهر تو بیرون کند کسی؟
یارب، چه حالتست؟ که روزی هزار بار
هر لحظه آرزوی تو افزون کند کسی؟
خون می کنی، یکی بترحم نگاه کن
تا بهر یک نگاه تو صد خون کند کسی؟
حیرانم از جنون هلالی و طعن خلق
یعنی: چرا ملامت مجنون کند کسی؟
امکان صبر نیست، دگر چون کند کسی؟
جان را اگر بمهر تو از دل برون کند
از جان چگونه مهر تو بیرون کند کسی؟
یارب، چه حالتست؟ که روزی هزار بار
هر لحظه آرزوی تو افزون کند کسی؟
خون می کنی، یکی بترحم نگاه کن
تا بهر یک نگاه تو صد خون کند کسی؟
حیرانم از جنون هلالی و طعن خلق
یعنی: چرا ملامت مجنون کند کسی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۸
بس که جانها همه شد صرف تو جانان کسی
جان اگر نیست و گر هست تویی جان کسی
بر سر بنده ستمهای تو از حد بگذشت
شرمسارم ز کرمهای تو سلطان کسی
چاک شد جیب من، ای هجر، ز دست ستمت
نرسد دست تو، یارب، بگریبان کسی
حال شبهای مرا بی خبری کی داند؟
که شبی روز نکردست بهجران کسی
گر جدا ماندم از آن ماه ملامت مکنید
چه کنم؟ چرخ فلک نیست بفرمان کسی
هوسم هست که: دامان تو گیرم، لیکن
بی کسان را نرسد دست بدامان کسی
از فغانهای هلالی خبری نیست ترا
وه! که هرگز نکنی گوش بافغان کسی
جان اگر نیست و گر هست تویی جان کسی
بر سر بنده ستمهای تو از حد بگذشت
شرمسارم ز کرمهای تو سلطان کسی
چاک شد جیب من، ای هجر، ز دست ستمت
نرسد دست تو، یارب، بگریبان کسی
حال شبهای مرا بی خبری کی داند؟
که شبی روز نکردست بهجران کسی
گر جدا ماندم از آن ماه ملامت مکنید
چه کنم؟ چرخ فلک نیست بفرمان کسی
هوسم هست که: دامان تو گیرم، لیکن
بی کسان را نرسد دست بدامان کسی
از فغانهای هلالی خبری نیست ترا
وه! که هرگز نکنی گوش بافغان کسی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
آخر، ای شوخ، دل از جور تو غمگین تا کی؟
وین جفاهای تو بر عاشق مسکین تا کی؟
گریه تلخ مرا کشت، بگو، بهر خدا
که: ترا باد گران خنده شیرین تا کی؟
بی سبب چشم ترا خشم بمردم تا چند؟
بی جهت گوشه ابروی ترا چین تا کی؟
رفتنت شیوه و دیر آمدنت آیینست
آمد و رفت باین شیوه و آیین تا کی؟
تو سرناز برآورده بشوخی همه روز
ما ز دردت سر اندوه ببالین تا کی؟
گاه از دوست غمی، گاه ز دشمن المی
غم آن چند کشیم و الم این تا کی؟
خشم و کین تو دل و جان هلالی را سوخت
آه! تا چند بود خشم تو و کین تا کی؟
وین جفاهای تو بر عاشق مسکین تا کی؟
گریه تلخ مرا کشت، بگو، بهر خدا
که: ترا باد گران خنده شیرین تا کی؟
بی سبب چشم ترا خشم بمردم تا چند؟
بی جهت گوشه ابروی ترا چین تا کی؟
رفتنت شیوه و دیر آمدنت آیینست
آمد و رفت باین شیوه و آیین تا کی؟
تو سرناز برآورده بشوخی همه روز
ما ز دردت سر اندوه ببالین تا کی؟
گاه از دوست غمی، گاه ز دشمن المی
غم آن چند کشیم و الم این تا کی؟
خشم و کین تو دل و جان هلالی را سوخت
آه! تا چند بود خشم تو و کین تا کی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۱
جان من در فرقت جانان برآید کاشکی!
هم اجل، چون عمر، ما را بر سرآید کاشکی!
آرزو دارم که بینم: سنبل تر بر گلش
زود تر این آرزوی من بر آید کاشکی!
چند با آن شکل شهر آشوب آید خشمناک؟
چند روزی هم بشکل دیگر آید کاشکی!
باغ خوبی را نباشد چون وفا هرگز بری
آن نهال حسن روزی در بر آید کاشکی!
وه! چه گفتم؟ هر غمی کز جور خوبان ممکنست
آن همه بر سینه غم پرور آید کاشکی!
درد دل کم کن، هلالی، از خدنگ مهوشان
بر دل از بیدادشان صد خنجر آید کاشکی!
هم اجل، چون عمر، ما را بر سرآید کاشکی!
آرزو دارم که بینم: سنبل تر بر گلش
زود تر این آرزوی من بر آید کاشکی!
چند با آن شکل شهر آشوب آید خشمناک؟
چند روزی هم بشکل دیگر آید کاشکی!
باغ خوبی را نباشد چون وفا هرگز بری
آن نهال حسن روزی در بر آید کاشکی!
وه! چه گفتم؟ هر غمی کز جور خوبان ممکنست
آن همه بر سینه غم پرور آید کاشکی!
درد دل کم کن، هلالی، از خدنگ مهوشان
بر دل از بیدادشان صد خنجر آید کاشکی!
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۷
چه حاجتست که گه خشم و گه عتاب کنی؟
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
شراب خورده و خنجر کشیده آمده ای
که سینه ام بشکافی، دلم کباب کنی
چه غم که توبه من بشکنی؟ از آن ترسم
که دور من چو رسد توبه از شراب کنی
بروز واقعه ما را ز کوی خویش مران
چو می رویم چه حاجت که اضطراب کنی؟
هلالی، این همه از دست خویش می سوزی
که ذره ای و تمنای آفتاب کنی
کرشمه ای بنما، تا جهان خراب کنی
شراب خورده و خنجر کشیده آمده ای
که سینه ام بشکافی، دلم کباب کنی
چه غم که توبه من بشکنی؟ از آن ترسم
که دور من چو رسد توبه از شراب کنی
بروز واقعه ما را ز کوی خویش مران
چو می رویم چه حاجت که اضطراب کنی؟
هلالی، این همه از دست خویش می سوزی
که ذره ای و تمنای آفتاب کنی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۹
چه شد که جانب اهل وفا گذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟
هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع
روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم
که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
شد از جفای تو ملک دلم خراب و هنوز
درین غمم که: ازین هم خراب تر نکنی
جفا که با من دل خسته می کنی سهلست
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
هلالی، این همه حیران چشم یار مشو
چه حالتست که هیچ از بلا حذر نکنی؟
چه شد که ناگه اگر بگذری نظر نکنی؟
رسید جان بلبم، چون زیم اگر نرسی؟
هلاک یک نظرم، چون کنم اگر نکنی؟
چو ماه عید بسالی اگر شوی طالع
روی همان دم و با من شبی سحر نکنی
ز باده بی خبرم ساختی و می ترسم
که چون روی بحریفان، مرا خبر نکنی
شد از جفای تو ملک دلم خراب و هنوز
درین غمم که: ازین هم خراب تر نکنی
جفا که با من دل خسته می کنی سهلست
غرض وفاست که با مردم دگر نکنی
هلالی، این همه حیران چشم یار مشو
چه حالتست که هیچ از بلا حذر نکنی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۰
ناگاه اگر ز ما سخنی گوش می کنی
یک لحظه ناگذشته، فراموش می کنی
گویی بدیگران سخن، اما چو من رسم
تا نشنوم حدیث تو، خاموش می کنی
یک روز هم بمجلس ما چهره برفروز
تا چند باده با دگران نوش می کنی؟
دست مرا بگیر، که از پا فتاده ام
با دیگران چه دست در آغوش می کنی؟
گوش رضا بقول هلالی نمی نهی
گویا حدیث مدعیان گوش می کنی
یک لحظه ناگذشته، فراموش می کنی
گویی بدیگران سخن، اما چو من رسم
تا نشنوم حدیث تو، خاموش می کنی
یک روز هم بمجلس ما چهره برفروز
تا چند باده با دگران نوش می کنی؟
دست مرا بگیر، که از پا فتاده ام
با دیگران چه دست در آغوش می کنی؟
گوش رضا بقول هلالی نمی نهی
گویا حدیث مدعیان گوش می کنی
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۱
ای که در عاشق کشی هر لحظه صد خون میکنی
آه! اگر عاشق نماند بعدازین چون میکنی؟
گر چه دایم بر اسیران جور می کردی ولی
پیش ازین هرگز نکردی آنچه اکنون میکنی
وعده فرمودی که: سویت بگذرم، تا خیر چیست؟
کار خیرست این، چرا نیت دگرگون میکنی؟
می نمایی عارض چون آفتاب از روی مهر
مهر دیگر بر سر مهر من افزون میکنی
ای فسونگر، زان پری افسانه خوانی بر سرم
عاشق دیوانه را تا چند افسون میکنی؟
آه! اگر عاشق نماند بعدازین چون میکنی؟
گر چه دایم بر اسیران جور می کردی ولی
پیش ازین هرگز نکردی آنچه اکنون میکنی
وعده فرمودی که: سویت بگذرم، تا خیر چیست؟
کار خیرست این، چرا نیت دگرگون میکنی؟
می نمایی عارض چون آفتاب از روی مهر
مهر دیگر بر سر مهر من افزون میکنی
ای فسونگر، زان پری افسانه خوانی بر سرم
عاشق دیوانه را تا چند افسون میکنی؟
هلالی جغتایی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
چون در میان خوبان رسمیست بی وفایی
بیگانگی ازیشان بهتر از آشنایی
هر روز با خود ار چه میسازم آشنایت
خود را چو روز اول بیگانه مینمایی
جان منست جانان، تا او جدا شد از من
جان هم ز تن جدا شد، فریاد ازین جدایی!
افتاده ام ز وصلش در محنت رقیبان
دولت مرا نسازد، ای بخت بد، کجایی؟
در کوی عشقبازی از نام و ننگ بگذر
با یکدگر نزیبد رندی و پارسایی
تا دیده ام، هلالی، خود را گدای کویش
سلطان وقت خویشم، خوش وقت این گدایی!
بیگانگی ازیشان بهتر از آشنایی
هر روز با خود ار چه میسازم آشنایت
خود را چو روز اول بیگانه مینمایی
جان منست جانان، تا او جدا شد از من
جان هم ز تن جدا شد، فریاد ازین جدایی!
افتاده ام ز وصلش در محنت رقیبان
دولت مرا نسازد، ای بخت بد، کجایی؟
در کوی عشقبازی از نام و ننگ بگذر
با یکدگر نزیبد رندی و پارسایی
تا دیده ام، هلالی، خود را گدای کویش
سلطان وقت خویشم، خوش وقت این گدایی!
عنصری بلخی : قطعات و ابیات پراکندهٔ قصاید
شمارهٔ ۴۱
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۳۴
عنصری بلخی : بحر خفیف
شمارهٔ ۵۹
عنصری بلخی : اشعار منسوب
شمارهٔ ۱۴ - الاشعار فی المطایبة الراح مفدمته عنصری گوید
خداوندا همی خواهم که از دل
ترا تا عمر دارم می ستایم
ولیکن از دم جور زمانه
برنجید این دل مانده نمایم
حریف نیم مست امروز ناگه
درآمد بامدادان در سرایم
ندارم باده ، بی زر کم فروشند
ازین غم خون دل شد تیره رایم
مرا گر یک صراحی باده بخشی
کنی شاد این دل انده فزایم
حریفی را از آن یک باده بدهم
به اقبال تو ده بار .........ایم
ترا تا عمر دارم می ستایم
ولیکن از دم جور زمانه
برنجید این دل مانده نمایم
حریف نیم مست امروز ناگه
درآمد بامدادان در سرایم
ندارم باده ، بی زر کم فروشند
ازین غم خون دل شد تیره رایم
مرا گر یک صراحی باده بخشی
کنی شاد این دل انده فزایم
حریفی را از آن یک باده بدهم
به اقبال تو ده بار .........ایم
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳۰
شاه کرده است رای زی پوشنگ
هامراهش میست و ساغر و چنگ
گه شرابی همی خورد بشتاب
گه سماعی همی کند بدرنگ
شادی نو کند بهر منزل
مستی نو کند بهر فرسنگ
سفر اکنون سزد ، که روی زمین
ساخت از گل نجوم هفت اورنگ
جامها پر می است دست بدست
باغها پر گلست رنگ برنگ
از گل و ابر آسمان و زمین
دم طاوس گشت و پشت پلنگ
شاه دین ، از پی تماشا را
اسب را کرد تنگ برزین تنگ
تا بصحرا درون ، ز بهر شکار
خاک رنگین کند ز پیکر رنگ
سبزی کشت بیند از بر ریگ
لالۀ لعل چیند از سرسنگ
من بیچاره را چه باید کرد ؟
که ندارم بخانه دو بز لنگ
گر هزارانه نقد شد ، ورنه
شکر من کند زمانه شرنگ
هامراهش میست و ساغر و چنگ
گه شرابی همی خورد بشتاب
گه سماعی همی کند بدرنگ
شادی نو کند بهر منزل
مستی نو کند بهر فرسنگ
سفر اکنون سزد ، که روی زمین
ساخت از گل نجوم هفت اورنگ
جامها پر می است دست بدست
باغها پر گلست رنگ برنگ
از گل و ابر آسمان و زمین
دم طاوس گشت و پشت پلنگ
شاه دین ، از پی تماشا را
اسب را کرد تنگ برزین تنگ
تا بصحرا درون ، ز بهر شکار
خاک رنگین کند ز پیکر رنگ
سبزی کشت بیند از بر ریگ
لالۀ لعل چیند از سرسنگ
من بیچاره را چه باید کرد ؟
که ندارم بخانه دو بز لنگ
گر هزارانه نقد شد ، ورنه
شکر من کند زمانه شرنگ
ازرقی هروی : قصاید
شمارهٔ ۴۰
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷
ازرقی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۲۱