عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۰ - این نامة را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
باد آمد و بوی عنبر آورد
بادام شکوفه بر سر آورد
نامه نامی که نافه مشک تر و نسخه خط دلبر بود، در بهترین وقتی و خوش ترین وجهی رسید و ساحت خاطر را رشک باغ بهشت و موسم اردی بهشت ساخت. مهجور مشتاق را حالتی غریب پدید آمد که جان در گلشن عشرت داشت و دل در آتش حسرت. گاه از دیدن خط مکتوب منتعش؛ و گاه از ندیدن روی مطلوب مشتعل.
یارب این آتش که در جان من است
سرد کن آن سان که کردی بر خلیل
بلی، رسیدن این قاصد و رساندن این کاغذ، بعد از عهد بعید و قطع امید فرجی بعد از شدت و فرحی بعد از محنت بود، وخاطر پریشان را با همه آشفتگی چندان شاد و شکفتگی داد که نعوذ الله اگر شمه از این معنی بآسمان رسد و فکر انتقام کند خدا میداند از آن عهد و زمان که دست جفای آسمان بقطع رشته وصل پرداخته و ما را از یک دیگر جدا ساخته، یکدم از عمر خود شمارم و نفسی بکام دل برآرم. هرگز ندیده بودم مگر امروز که نگاشته کلک سامی رسید و سر الکتابات نصف الملاقات ظاهر شد.
باده خاک آلودمان مجنون کند
صاف اگر باشد ندانم چون کند
جائی که دیدن چند سطر و خواندن چند حرف بدینسان مایة حیات و پیرایه نشاط شود، نمیدانم دیدن یار مهربان و بوسیدن آن دست و بنان چه خواهد کرد؟
وصلت صنما بهشت دلکش باشد
هجران تو دوزخی پر آتش باشد
ما در خور دوزخیم یارب هر کو
در خورد بهشت است بر او خوش باشد
حاشا و کلا، استغفرالله ربی و اتوب الیه. هرگز خوش نباشد و تا قیامت دلکش نباشد، مگر من نه آن بودم که بر مرغ جان و تخم چشم خود رشک ها داشتم که چرا آن بر لب دیوار است و این محروم دیدار. حالا از کجا این قدر حوصله و طاقت بهم رساندم که: می‌خورند حریفان و من نظاره کنم.
بخدا بعد از این این طور تاب و توانائی ندارم و این قدر صبر وشکیبائی در قدرت من نیست. لایکلف الله نفسا الا وسعها.
تا قوت صبر بود کردم
اکنون چکنم اگر نباشد
این جا قبول حیرت است، بل که هنگام رشک و غیرت. سایه خود را در کوی یار رخصت بار نتواند داد، اکنون همه را در میان می‌بینم و خود را در کنار.
مپندار که باز ملتزم صبر و قرار باشم لا والله.
تا چشم من از روی تو مهجور بود
روزم همه همچون شب دیجور بود
اکنون که من از روی تو یارب دورم
هر کس که برویت نگرد کور بود
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۱ - نامة دوستانه
مهربان من: دیشب که بخانه آمدم خانه را صحن گلزار و کلبه را طبله عطار دیدم. ضیفی مستغنی الوصف که مایة ناز و محرم راز بود گفت: قاصدی وقت ظهر کاغذی سر بمهر آورده که سربسته بطاق ایوان است و گلدسته باغ رضوان. گفتم: انی لاجدریح یوسف لولا ان تفندون فی الفور با کمال شعف و شوق:
مهر از سر نامة برگرفتم
گوئی که سر گلاب دان است
ندانستم نامة خط شماست، یا نافه مشک ختا، نگارخانة چین است یا نگارخانة عنبرین.
دل می‌برد از آن خط نگارین
گوئی خط روی دلستان است
پرسشی از حالم کرده بودی، از حالا مبتلای فراق که جسمش این جا و جان در عراق است چه می‌پرسی، تا نه تصور کنی که بی تو صبورم.
به خدا که بی آن جان عزیز، شهر تبریز، برای من تب خیز است؛ بل که از ملک آذربایجان آذرها بجان دارم و از جان و عمر بی آن جان عمر بیزارم.
گفت معشوقی بعاشق کای فتی
تو بغربت دیده ای بس شهرها
پس کدامین شهر از آنها خوشتر است؟
گفت: آن شهری که در وی دلبر است
بلی، فرقت یاران و تفریق میان جسم و جان بازیچه نیست. لیس ما بنالعب. ایام هجر است و لیالی بی فجر. در دوری هست، تاب صبوری نیست. رنج حرمان موجود است، راه درمان مسدود.
یارب تو بفضل خویشتن، باری
زین ورطه هولناک برهانم
همین بهتر که چاره این بلا از حضرت جل و علا خواهم، تا بفضل خدائی، رسم جدائی، از میان برافتد و بخت بیدار و روز دیدار بار دیگر روزی شود.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۶ - کاغذی است از قائم مقام به فاضل خان
قل لن یتفعکم الفرار فی البحر والبر وقایع بعد از ورود قسوره الزمانی در تلو کتابی مستطاب که رشک نگار ارژنگ و مانی بود، بملاحظه رسید و مژدة سلامتی وجود مسعود موجب هزار گونه فرح و شادمانی گردید.
خطا طیف حجن فی حبال متینه
تمدبها ایدالی نوارغ
از قراری که مرقوم داشته بودید گویا تمامی اوقات سرکار و قسوره روزگار بانشاد ضاله مصروف است. همانا فرض تر زین کار دارید، جائی که باشد نقل ومی بیکاری است این کارها.
هل العیش الا ان تلذو تشتهی
و ان لام فیه ذوالشنان و فندا
یاد صحبت شریف سامی دنیا و مافیها را از خاطر برده. نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست.
مردم اسرار مفسدت را برمز می‌نویسند، بنده آیات شوق و محبت را آشکار و عیان بعرض می‌رسانم.
دل کز بر من گم شد و پیدا نشود باز
عالم همه دانند که اندر همدان است
پیداتر از این گر بتوان گفت بگویم
تا باز نگوئی که این راز نهان است
گیرم که زیان آیدم از گفتن این راز
رسوای غمت را چه غم از سود و زیان است
گر در سر سودای تو بازم سر و جان زانک
سودی اگرم زین سر و جان است همان است
کار دنیا را با اهل دنیا باید گذاشت، و کار دین را باهل دین. بحمدالله من بنده نه اهل آنم و نه این، من و فکر طره طلعت تو، من الغداه الی العشاء.
هر آن ساعت که با یاد من آئی
فراموشم شود موجود و معدوم
هر که رفت، رفت هر که ماند، بما و شما چه؟ از هر چه بگذری سخن دوست خوشتر است.
ادین بدین الحب انی توجهت
رکائبه ارسلت دینی و ایمانی
از دنئی و آخرت گریز است
وز صحبت دوست ناگزیرم
اللهم ارزقنا والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۳ - رقعه ای است که به آقاعلی رشتی نوشته است
رشتی علی این رفتن رشت تو ز چیست
این وجد و نشاط و سیر و گشت تو ز چست
عاشق که باید نرم و هموار بود
این پست و بلند کوه و دشت تو ز چیست
یرحمکم الله تعالی، فقراتی چند که بحکایات مهتر نسیم عیار و حسین کرد شبستری ماننده بود از شما پرسید. جا داشت بقصص رموز حمزه الحاق کنم یا بحافظه شیخ رضا بسپارم؛ یا بدرویش میرزا ارمغان بفرستم. سوار نقاب انداز اردبیل که بود و سبب شبروی انزلی و کسکرچه بود. قراول های دریا کنار را با جن و پری سر و کار است،یا با قلای خام و اشپل ماهی بخار کرده.
عیب میجمله چو گفتی هنرش نیز بگو.
آفرین افرین بر درخت های نارنج، رضوان هم هرگز مثل این ها نداشت. طوبی باین خوبی نیست، سدره باین جلوه نمیباشد. باقی مدایح شما و وصافی نارنج ها در عهدة شاهمیرخان باشد، چرا که جهود آمد و مرا بحضور برد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۲۴ - نامه ای به شاهزاده خانم همشیر صلبی و بطنی
بسمه تیمنا و تبرکا.
تا شد دل من بسته آن زلف چو زنجیر
هم دل بشد از کارم و هم کار ز تدبیر
تقدیر چنین بر من و دل رفت و نشاید
با قوت تدبیرش اندیشة تغییر
چون دل که اسیر آمد در حلقه آن زلف
تدبیر اسیر آمد در پنجه تقدیر
ای زیور ایوان من، ایوان من از تو
گه طعنه بفرخار زند، گاه بکشمیر
تا با توام، از بخت، منم خرم و دلشاد
چون بی توام، از عمر، منم رنجه و دلگیر
جان ار بدهم شرم رخم خشیت املاق
بوس ار ندهی عذر لبت شنعت تبذیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
رخسار تو خلدی است که رضوانش بر آمیخت
گوئی بشکر لعل و بگل مشک و بمیشیر
جا کرده در آن خلد دو شیطان که بدستان
دارند بخم دام وبه کف تیغ و بزه تیر
نشکفت که نخجیر کنندم دل و دین زانک
بس هوش پیمبر بگرفتند بنخجیر
تقصیر بشر چیست چو شد بوالبشر از راه
جرمی بجوان نیست چو گمراه شود پیر
ز آشفتگی عشق تو گردوش ز من رفت
در خدمت درگاه خداوندی تقصیر
بخشود چو بر آدم، دادار جهاندار
شاید که بمن بخشد دارای جهانگیر
عباس شه آن خسرو فرخنده که گیرد
اورنگ شهنشاهی با قبضه شمشیر
دیشب اینجا نبودید اوقات بر من تلخ بود؛ همه کاغذهائی که نواب نایب السلطنة روحی فداه فرمایش کرده بودند ننوشته ماند. نه خواب کردم نه کار تا حالا که صبح شد آقا ملک آمد؛ پیشکش را خواسته بودید، اما او نفهمیده بود که همان قالی و ترشی و دوشاب وسوغات ولایت را باید فرستاد؛ یا قالی و باجاقلی را بهتر دانسته اید، هر کدام که مناسب دانید حاضر و موجود است. اما نمیدانم جواب نایب السلطنه را امروز چه بگویم که دیشب از دست شما هیچ کار از پیشم نرفته تا حالا که دو ساعت از روز گذشته هیچ نخوابیده ام؛ مشکل که امروز هم کاری توانم کرد، چرا که بالفعل مدهوش و گیجم. آه از دست تو! آه از دست تو!
دیدی چگونه ما را بگذاشتی و رفتی
بی موجبی دل از ما برداشتی و رفتی
آخر این بی رحم سنگین دل بیاران این کنند
دوستان بی موجبی با دوستان این کنند؟
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو بجان آمد وقت است که باز آئی
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۵۶ - مخاطب رقیمه معلوم نیست
مرحبا ای عشق خوش سودای ما
ای دوای جمله علت های ما
ای علاج نخوت و ناموس ما
ای تو افلاطون وجالینوس ما
کارهای روزگار ما همه نو و تازه است و مایة حیرت و تعجب بی اندازه. جناب میرزا محمد جعفر حکم و فتوی نوشته و در حضرت اعلی بعز امضا مقرون گشته است که هر کجا خسته و رنجور است در موکب منصور نماند، تا علت و با در موقف والا نیفتد. منهیان خبیر و آگاه از قواد حریم درگاه باین کار معین و موکلند که هر که را عارضه و زحمتی رسد فورا خبر کنند، سبحان الله! پس چرا باین شدت از دل من غافلند که خود فی نفسه مایة وبا و طاعون است و عاجز کن ارسطو و افلاطون.
قائم مقام فراهانی : نامه‌های فارسی
شمارهٔ ۱۲۲ - خطاب به میرزا محمدعلی آشتیانی
کتبت ولم یکن کتابی حاکیا عن عذابی و لا قلمی عن المی و لا مداری عن ودادی و لابنانی عن جنانی. ولیس تحضرنی عباره افصح بها عما یعینه قلبی و یحویه صدری، فکیف حیلتی فی شرح حالتی و افصاح مقالتی، اتودع فی الطرس الرقیق ما فی القلب الحریق، ام تدرج نارا من النصب فی بشر من القصب، ام یحکی سواد المداد عن سویداء الفو آد، ام یکتب بالاصابع ما یکتم فی الاضالع کلاو قد کلت الالسن و عیت الخواطر و بلغت القلوب الحناجر عن شرح مارایت من بعدک و حویت فی بعدک و ایم الله انی لم ادر حقیقه حراره الحزن و غزاره المزن حتی حال بینی و بینک البین و شهدت ما شهدت فی القلب و العین؛ فها انا الان متقلب بین طوفان و نیران، جامع بین الماء و النار، واقع علی شفا جرف هار
میان آب و آتش مانده حیران
خیالت کرده در دیده مصور
ز شب یک نیمه، چون فرزند عمران
دگر نیمه ز شب فرزند آزر
تاره یدرکنی الغرق و اخری یهلکنی الحرق و ما اعجب فی هذا الحال الا من بقاء عمری و دوام صبری لانی مع ماتعرف من رقه الصبابه افوق علی صم الصخور فی صلابه لا تمزقنی النار فی تاججه ها و لا البحر فی تموجه کانی عاص خلده ه فی سقر، کلما نفج جلده بدله جلدا آخرا و سمندر تعشق النار و تعیش فی الشرار، او حوت قوتها الملح الاجاج و عیشها فی تراکم الامواج
و قدر زقت جمع الضد من ضعف الجد
و ان کنت ذاجد سعید لعثت فی عیش رغید
اومت بموت قریب و ما کنت کحالتی هذه کل یوم فی کرب شدید، بل کلء آن فی موت جدید انی من الموتی غیر ان لمنطقی حرفا و صوتا اولیس موتا ان اراک مفارقی اولیس موتا
و لعمری انی اری من هجرک مایرویه الناس من طیران الروح و طوفان نوح و لوکان لی صبرا کصبرا ایوب وطاقه کطاقه یعقوب و حلم کحلم ابراهیم و احتمال کاحتمال شعیب، فما اقدر بعد ذالک علی احتمال فقد و صالک و اشتیاق غره جمالک و ان لم اجمع خصایل النبوه فقد جمعت شمایل الفتوه و علیک بالرحم و المروه؛ ارحم علی بروح فیک قد تلفت بعد الفراق فهذا آخرالرمق
مخدوم من: امشب که نمیدانم کدام شب هفته است و چند ساعت از دسته رفته، مجلس انسی آراسته، بل محفل قدسی پیراسته داریم و جمعی از مخادیم و احباب، تشریف شریف دارند که هر چه در دنیا و عقبی مامول دل ها و جان ها است، در فیض خدمت و نیل صحبت ایشان است و بس و در اسباب بسط و صحبت و عیش و عشرت؛ به هیچ وجه نقص و ناتمامی نیست، مگر فرقت ملازمان سامی که گویا مجمع ما، بی مقدم شما سپهری بی فروغ مهر است و جمعی بحضور شمع و گلشنی بی وجود گلبن و عقدی بی رابطه نظم و سلکی بی واسطه عقد و کعبه بی منی و مشعر و جنتی بی تسنیم و کوثر و کفی بالله شهیدا؛ آن چه عرض کرده ام نه اغراق منشیانه است ونه تکلف شاعرانه، نه از قبیل خصوصیت های اهل زمانه و به جان عزیز شما که این بار دوری حضور شما دخلی بهر بار ندارد و تاثیری در دل و جان ناتوان کرده که فوقی بر آن ممکن و مقدور نیست.
مدت ها بود که روز شب و گاه و بی گاه با هم بودیم و بمعاشرت یک دیگر خوئی داشتیم و اکنون که چشم بد روزگار نگذاشت بیک بار ترک عادت و سلب ارادت کردن خیلکی دشوار است و بسیار ناگوار است.
لست اقدر علی کتمان حبی، ولا املک عنان قلبی، یزید فی الحب وجدا علی وجد، و یجزنی القلب فی الغور و النجد و ان امکننی ما امکن القلب من التزام حضرتک و الدوام فی الاتصال بخدمتک لدمت فی العیش و السرور و لا اخشی الموت و النشور و عشت حیا و ریا فی ظلال رافتک من زلال صحبتک و ارجو من عاجل وصلک و ان تمسح بی من صنیع یراعتک ما تشتهی الانفس و تلذ الاعین و ان لاتحر منی بعذر تراکم الشواغل عن نیل صحایف الرسایل کی یرتع ناظری و خاطری بعد ما قاسیتهما و آذیتهما بطول الرمد و فرط الکمد فی جنات ذوات بهجات عقبه الریاض غدقه الحیاض معطره الشمایل، مقطره الخمائل، مغرده الحمائم، مورده النسائم و ارجوالله ربی و ربک ان یجمع بینی و بینک فی اقرب الاوقات علی احسن الاتفاقات و یدیم السرور لی بلقائک صحتک و صحبتک والسلام خیرختام
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
فصل گل روی تو جوان ساخت جهان را
حسن تو ازین باغ برون کرد خزان را
بر طاقت ما کار چنین تنگ مگیرید
ای خوش کمران تنگ مبندید میان را
بر سبزه نوخیز خطت می نگرد زلف
زآنسان که به حسرت نگرد پیر جوان را
مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده
ابروت زده بر سر خورشید کمان را
از بس که درین بادیه ام راهبری نیست
خضر ره خود می شمرم ریگ روان را
خاموشی پروانه کند کار خود آخر
ای شمع بیندیش و نگهدار زبان را
چشمان تو ترک دل عاشق نتواند
با شیشه گران کار بود باده کشان را
پیش که برم شکوه کلیم از ستم دوست
از مه نستاند چو کسی داد کتان را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳
درین چمن چو گلی نشنود فغان مرا
کجاست برق که بردارد آشیان مرا
حدیث زلف تو از دل به لب چو می آید
بسان خامه سیه می کند زبان مرا
زبس که مانده ز پروازم اندرین گلشن
ز نقش پا نشناسند آشیان مرا
به زندگی ننشستی به پهلویم هرگز
مگر خدنگ تو بنوازد استخوان مرا
چو شمع در ره باد صبا سبک روحم
نسیم وصل تواند ربود جان مرا
ندیده کوچه ی زخمی که دل برون نرود
چو بر دلم گذر افتاده دلستان مرا
چو نخل شعله به باغ جهان به یک حالم
نه کس بهار مرا دید نه خوان مرا
زبس که نقش سیه چردگان به دل جا کرد
به تن سیاه چو رگ ساخت استخوان مرا
کلیم وام کن از خامه همزبانی چند
که یک زبان نکند شرح داستان مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶
گرم خون کردم بمژگان آه آتشناک را
شسته ام از آتش خود کینه خاشاک را
حرز مینا هست از بد گردی گردون چه باک
در بغل داریم سنگ شیشه افلاک را
آسمان کودن پرست و ما همه فطرت بلند
چون توان خس پوش کردن شعله ادراک را
تا رواج شانه را آئینه در زلف تو دید
می کند در رنگ پنهان سینه بیچاک را
در ره سرکش سواری دست و پائی می زنیم
کز حرم آورده صید لایق فتراک را
در گلستانی که زلف سنبلش آشفته نیست
پیچ و تاب خاطرم پیچیده دست تاک را
انتخابی کرده ام از گرم و سرد روزگار
اشک گرم خویش و آب چشمه دردناک را
اشک و آه من باین عالم کلیم آورده اند
آتش بیدود را، سیلاب بیخاشاک را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷
لب فرو بستم زیان دارد زبان دانی مرا
چشم پوشیدم نمی زیبد عریانی مرا
شانه و زلف تو بادی می دهد از جان من
بی تو زینسان در میان دارد پریشانی مرا
نکته سنجی چیست عیب کس نفهمیدن بود
می کند فهمیدگی تعلیم نادانی مرا
یک دو گامی از سر کویش سفر خواهم گزید
باز پس گر ناورد اشک پشیمانی مرا
بندگی را در ره خدمت زبس شایسته ام
می شود داغ غلامی خط پیشانی مرا
گرچه خوارم عزتم این بس که در بیع نیاز
می دهی خود را به من تا اینکه بستانی مرا
گر چنین از بار غم خواهم فرو رفتن به خود
شمع سان آخر کند دامن گریبانی مرا
از خرابی کس نمی گردد به گرد خانه ام
پاسبانی نیست مشفق تر ز ویرانی مرا
روشناس ابر رحمت گشته ام از فیض او
عاقبت آمد به کار آلوده دامانی مرا
گرم کردم جای خود در گوشه ی گلخن کلیم
کی دگر از جا برد تخت سلیمانی مرا
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
تا یافتم رسایی دست کشیده را
آورده ام به چنگ مراد رمیده را
عریان تنی خوشست ولی ذوق دیگرست
جیب دریده دامن در خون کشیده را
کاری اگر ز صورت بی معنی آمدی
می بود دلبری خم زلف بریده را
خاری اگر به پای طلب ناخلیده ماند
از سر مگیر راه به پایان رسیده را
منکر شدن ز صحبت پنهان چه فایده
نتوان نهفت خون، لب لعل گزیده را
آنجا که شمع روی تو افروخت باغبان
دامن زند چراغ گل نو دمیده را
جایی که کار دانه کند قطره ی شراب
آرد به دام طبع ز عالم رمیده را
در گردن هزار تمنا فکنده ای
ای شیخ شهر دست ز دنیا کشیده را
اشک سبک عنان به رفیقان نایستاد
در ره به جا گذاشته رنگ پریده را
این بخت بی تصرف ما رام خود نکرد
یک ره کلیم دلبر عاشق ندیده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
ز تیغش چاک شد دل چون نهان سازم غم او را
گریبان پاره شد گل را، کجا پنهان کند بو را
سپهر دون در فیض آنچنان بسته است از عالم
که سیلاب بهاری تر نمی سازد لب جو را
سخن در هر زبان بیزحمت تعلیم می گوید
اگر طوطی ببیند یکره آن چشم سخنگو را
بکنج گلخنم، نه بستری باشد، نه بالینی
چو خاکستر باخگر میهنم پیوسته پهلو را
ز رسوائی بعالم عیب من شد فاش و آسودم
که دیگر در حق من هیچ حرفی نیست بدگو را
نروید سبزه از هر جا نمکزاریست، حیرانم
که خط چون سبز و خرم میکند لعل لب او را
بزاری کام دل حاصل توان کردن کلیم، اما
مقید همچو بلبل گر شوی یار تنک رو را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶
بیتو از گلشن چه حاصل خاطر افسرده را
خنده گل دردسر می آورد آزرده را
ساغری خواهم دم آخر مگر همراه او
سوی تن باز آورم جان بلب آورده را
نه همین بیسوز عشقست، از هوس هم گرم نیست
سینه تابوتست گوئی زاهد دل مرده را
کاغذ غم نامه را کردم حنائی از سرشگ
تا بیاد او دهم چشم بخون پرورده را
صورت ظاهر اگر در حسن باشد، آفتاب
آورد تاریکی دل پی بمعنی برده را
دل مکن از دوست گر خواهی باو پیوست باز
کس بگلبن تا یکی بندد گل افسرده را
چون زخاک خاکساری گل دمیدن سر کند
سر شود یکدسته گل خاک بر سر کرده را
چشم مست او کجا پروای دل دارد کلیم
هیچ نسبت نیست با می خورده پیکان خورده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹
نمی بیند سرم چون شمع شبها روی بالین را
به چشم دیگران پیوسته بینم خواب شیرین را
کدورت بیشتر آن را که جوهر بیشتر باشد
نمی گیرد غبار زنگ هرگز تیغ چوبین را
نیارد همنشین آنجا خلل در عیش تنهائی
پرستش می توان کردن ازین ره خانه زین را
به ناصح طره ی او را چرا بیهوده بنمایم
که با این سرمه ربطی نیست چشم مصلحت بین را
اگر هم رنگ رویت لاله ای در بیستون روید
بیفشاند چو گرد از دامن خود نقش شیرین را
دو دستم هر دو در بندست در زلف و لب ساقی
ندانم گر بگیرم جام، بگذارم کدامین را
اگر بر بالش پر سر ندارم، چشم آن دارم
که شبها ز اشک حسرت نرم سازم خشت بالین را
کلیم افشان کن اول صفحه رو از خوی خجلت
که بر هر کاغذی نتوان نوشتن شعر رنگین را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰
تا پیش پای بیند دور از تو دیده ی ما
نزدیک کرده ره را پشت خمیده ی ما
از سیل گریه ی ما آفت زبس که دیده است
ناید به روی ما باز رنگ پریده ی ما
زآسایشی که دارد رفته بخواب راحت
در دامن قناعت پای کشیده ی ما
پیوند آشنائی از نیک و بد بریدیم
نه گل نه خار گیرد دامان چیده ی ما
دارد زاشک و مژگان آب روان و سبزه
از دل اگر به تنگی، بنشین به دیده ی ما
تا در زمین رسیده باران شرار گردد
در مزرع امید آفت رسیده ی ما
دارد به سیر گیتی همچون سخن رفیقی
دلگیر از سفر نیست نام دو دیده ی ما
زلف به پا فتاده، تأثیر آن همین است
کافتد کلیم در پا جیب دریده ی ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱
سر ببستان چو دهد جلوه یغمائی را
اول از سرو کند جامه رعنائی را
پای سعیم شده از خار رهت پوشیده
چاره زین به نتوان کرد تهی پائی را
زان شب و روز گریزم زمه و مهر، که کرد
سایه هم تلخ بمن عشرت تنهائی را
ما زگیرائی مژگان تو پابرجائیم
ورنه اول نگهت برده توانائی را
چشم جمعیت ازو دور که خوش می سازد
فکر زلف تو دماغ من سودائی را
خاکپای تو قدم گر نگذارد بمیان
که بهم صلح دهد دیده و بینائی را
لحظه ای خسته مژگان و دمی بسته زلف
خوش رها کرده کلیم این دل هرجائی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
دنبال اشک افتاده ام جویم دل آزرده را
از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری
از باد دامن می کنی روشن چراغ مرده را
گر ترک چشم رهزنت نشناخت قدر دل چه شد
قیمت چه داند لشکری جنس بغارت برده را
تاری ز زلف آن صنم در گردن ایمان فکن
ای شیخ تا پیدا کنی سررشته گم کرده را
گر جان بجانان نسپرم دل بسته آن نیستم
نتوان بدست پادشه دادن گل پژمرده را
زاهد ز بی سرمایگی کرده است در صد جا گرو
دین بدنیا داده را ایمان شیطان برده را
در دشمنی با خویشتن فرصت بخصم خود مده
خود برفکن همچون حباب از روی کارت پرده را
دوران بیک زخم جفا کی از سر ما واشود
صیاد از پی می رود نخجیر ناوک خورده را
آخر بجان آمد کلیم، از پاس خاطر داشتن
تا کی بدل واپس برد حرف بلب آورده را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
بسان شانه ات سرپنجه گردانم گریبان را
به چنگ آرم مگر زین دست آن زلف پریشان را
نباشد نیک باطن در پی آرایش ظاهر
به نقاش احتیاجی نیست دیوار گلستان را
مگو از گریه ی بی حاصلم کاری نمی آید
به دامن رهنمایی می کند چاک گریبان را
به خاک آستانت جبهه ی ما دارد آن نسبت
که ندهد رخصت آنجا نشستن نقش دربان را
اگر چشم ترم یک روز میراب چمن باشد
به فرق باغبان ویران کنم دیوار بستان را
نه از خواریست گر قدر سخن را کس نمی داند
به بازار جهان قیمت که داند آب حیوان را
کلیم از عشوه های او چه خوش کردی، نمی دانم
تغافل های رسوا یا نوازش های پنهان را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
دوش گم کردم ز بیهوشی ره کاشانه را
یافتم باز از نوای جغد این ویرانه را
منکه در دام آمدم، نه از فریب دانه بود
غیرتم نگذاشت در دام تو بینم دانه را
دل در آنکو باز یاد سینه من می کند
کنج گلخن بهتر از گلشن بود دیوانه را
طالع بدبین که بر چاک دلم خندید و رفت
آنکه مرهم می نهاد از رحم، زخم شانه را
شوری از من برنمی خیزد ببزم میکشان
داغ دارم در خموشیها لب پیمانه را
تا کی ای سر در هوا در آسمان جوئی خدا
ذوقی از بالا نشستن نیست صاحبخانه را
آرزوی بوسه از ساقی نه حد چون منیست
مستم و با ترس می بوسم لب پیمانه را
در حریم دل چو شمع ناله افروزی کلیم
حاجت شمع و چراغی نیست آتشخانه را