عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
رندیم و دگر مستیم تا باد چنین بادا
توبه همه بشکستیم تا باد چنین بادا
چون قطره ازین دریا دیروز جدا بودیم
امروز بپیوستیم تا باد چنین بادا
عقل از سر نادانی درد سر ما می داد
عشق آمد و وارستیم تا باد چنین بادا
ما دست برآوردیم در پاش سر افکندیم
مستانه از آن دستیم تا باد چنین بادا
زُنار سر زلفش افتاد به دست ما
زُنار چنان بستیم تا باد چنین بادا
آن رند خراباتی رندانه حریف ماست
او سرخوش و ما مستیم تا باد چنین بادا
ما سید رندانیم با ساقی سرمستان
در میکده بنشستیم تا باد چنین بادا
توبه همه بشکستیم تا باد چنین بادا
چون قطره ازین دریا دیروز جدا بودیم
امروز بپیوستیم تا باد چنین بادا
عقل از سر نادانی درد سر ما می داد
عشق آمد و وارستیم تا باد چنین بادا
ما دست برآوردیم در پاش سر افکندیم
مستانه از آن دستیم تا باد چنین بادا
زُنار سر زلفش افتاد به دست ما
زُنار چنان بستیم تا باد چنین بادا
آن رند خراباتی رندانه حریف ماست
او سرخوش و ما مستیم تا باد چنین بادا
ما سید رندانیم با ساقی سرمستان
در میکده بنشستیم تا باد چنین بادا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
ساقی ز کرم نواخت ما را
خمخانه بریخت بر سر ما
ما جام و بر آب چون حبابیم
دریاب ز ما و ما ز دریا
عشقست که هیچ جا ندارد
هر جا می جو تو جای بی جا
در دیدهٔ مست ما توان دید
آن نور ولی به چشم بینا
آئینه از او وجود دارد
او نیز به آینه هویدا
با شمع جمال او چه باشد
پروانهٔ عقل بی سر و پا
رندیم و حریف نعمت الله
هرگز نکنیم توبه حاشا
خمخانه بریخت بر سر ما
ما جام و بر آب چون حبابیم
دریاب ز ما و ما ز دریا
عشقست که هیچ جا ندارد
هر جا می جو تو جای بی جا
در دیدهٔ مست ما توان دید
آن نور ولی به چشم بینا
آئینه از او وجود دارد
او نیز به آینه هویدا
با شمع جمال او چه باشد
پروانهٔ عقل بی سر و پا
رندیم و حریف نعمت الله
هرگز نکنیم توبه حاشا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
عقل برو برو برو عشق بیا بیا بیا
راحت جان ما توئی دور مشو ز پیش ما
داروی درد عاشقی هست دواش درد دل
نیست به نزد عاشقان خوشتر ازین دوا دوا
کشتهٔ تیغ عشق او زنده دلست جاودان
بندهٔ خویش اگر کشد نیست به خواجه خونبها
مست و خراب و ساکنم برسرکوی میفروش
زاهد و کنج صومعه او ز کجا و ما کجا
جام جهان نمای ما آینهٔ جمال او
جام جهان نما نگر روی در آینه نما
هر که گدای او بود پادشهست بر همه
شه چه بُود که پادشه بر در او بود گدا
سید رند مست ما بندهٔ بندگی او
حضرت او از آن ما جنت و حوریان تو را
راحت جان ما توئی دور مشو ز پیش ما
داروی درد عاشقی هست دواش درد دل
نیست به نزد عاشقان خوشتر ازین دوا دوا
کشتهٔ تیغ عشق او زنده دلست جاودان
بندهٔ خویش اگر کشد نیست به خواجه خونبها
مست و خراب و ساکنم برسرکوی میفروش
زاهد و کنج صومعه او ز کجا و ما کجا
جام جهان نمای ما آینهٔ جمال او
جام جهان نما نگر روی در آینه نما
هر که گدای او بود پادشهست بر همه
شه چه بُود که پادشه بر در او بود گدا
سید رند مست ما بندهٔ بندگی او
حضرت او از آن ما جنت و حوریان تو را
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
به سر خواجه کلان که مرا
نبُود میل با کلاه شما
دنیی و آخرت نمی طلبم
این و آن از کجا و ما ز کجا
حال امروز را غنیمت دان
دی گذشت و نیامده فردا
گوش کن گفته های مستانه
چه کنی قول بو علی سینا
در خرابات مست می گردم
گر حریف منی بیا اینجا
سر زلف نگار در دستم
با خیالش همی برم سودا
نعمت الله چو آینهٔ روشن
می نماید به ما خدا به خدا
نبُود میل با کلاه شما
دنیی و آخرت نمی طلبم
این و آن از کجا و ما ز کجا
حال امروز را غنیمت دان
دی گذشت و نیامده فردا
گوش کن گفته های مستانه
چه کنی قول بو علی سینا
در خرابات مست می گردم
گر حریف منی بیا اینجا
سر زلف نگار در دستم
با خیالش همی برم سودا
نعمت الله چو آینهٔ روشن
می نماید به ما خدا به خدا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
ظهور سلطنت عشق اوست در دو سرا
درین سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ
چو اوست در دو سرا غیر او نمی بینم
منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا
جمال اوست که در آینه نموده روی
نظر به دیدهٔ ما کن ببین به هر دو سرا
مدام همدم جام شراب خوش می باش
بیا و همدم ما شو دمی به ذوق و بیا
دلم به گوشهٔ میخانه می کشد دیگر
چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا
به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر
که عین ماست که او آبرو دهد بر ما
به نور دیدهٔ سید کسی که او را دید
به هر چه می نگرد نور او بود پیدا
درین سرا قدمی نه در آن سرا به سرآ
چو اوست در دو سرا غیر او نمی بینم
منم که از دل و جان عاشقم به هر دو سرا
جمال اوست که در آینه نموده روی
نظر به دیدهٔ ما کن ببین به هر دو سرا
مدام همدم جام شراب خوش می باش
بیا و همدم ما شو دمی به ذوق و بیا
دلم به گوشهٔ میخانه می کشد دیگر
چنانکه خاطر زاهد به جنت المأوا
به سوی ما نظری کن به چشم ما بنگر
که عین ماست که او آبرو دهد بر ما
به نور دیدهٔ سید کسی که او را دید
به هر چه می نگرد نور او بود پیدا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
گر بیازارد مرا موری نیازارم ورا
خود کجا آزار مردم ای برادر من کجا
نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار آزاری تو را
در طریقت هر چه فرمائی به جان منت بریم
ماجرا بگذار با ما ماجرا آخر چرا
کفر باشد در طریق عاشقان آزار دل
گر مسلمانی چرا آزار می داری روا
درجهان بیخودی من نعمت الله یافتم
گفت فانی شو که یابی سید ملک بقا
خود کجا آزار مردم ای برادر من کجا
نزد ما زاری به از آزار ، بی زاری مباش
تا نگیرد بر سر بازار آزاری تو را
در طریقت هر چه فرمائی به جان منت بریم
ماجرا بگذار با ما ماجرا آخر چرا
کفر باشد در طریق عاشقان آزار دل
گر مسلمانی چرا آزار می داری روا
درجهان بیخودی من نعمت الله یافتم
گفت فانی شو که یابی سید ملک بقا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
فلولاه و لولانا لما کان الذی کانا
اگر نه ما و او بودی نبودی این و آن جانا
و اما عینه فاعلم اذا ما قلت انسانا
یکی عین است و دو نامش یکی موج و یکی دریا
فانا عبده حقا و ان الله مولانا
حقیقت بندهٔ اوئیم و سلطان است او ما را
فلا تحجب بانسان فقد اعطاک برهانا
برون آ از حجاب خود نگر برهان ما پیدا
فاعطیناه ما یبدی به فینا و اعطانا
عطا کردیم سر او و شداین مشکلَت حلا
قضا رالامر مقسوما بایاه و ایانا
به هم پیوسته می باید که تا پیدا شود آنها
فاحیاه الذی یدری بقلبی حین احیانا
چه خوش حبی که می بخشد حیات او حیات ما
و کنافیه اکوانا و اعیانا و ازمانا
همه بودیم در ذاتش که پیدا گشته ایم اینجا
و لیس دائم فینا و لیکن ذاک احیانا
نباشد حال ما دایم بود حق دایما با ما
به نور مهر و مه بنگر که هر دو نعمت اللهند
ز هر روز و ز شب روشن ببین در دیدهٔ بینا
اگر نه ما و او بودی نبودی این و آن جانا
و اما عینه فاعلم اذا ما قلت انسانا
یکی عین است و دو نامش یکی موج و یکی دریا
فانا عبده حقا و ان الله مولانا
حقیقت بندهٔ اوئیم و سلطان است او ما را
فلا تحجب بانسان فقد اعطاک برهانا
برون آ از حجاب خود نگر برهان ما پیدا
فاعطیناه ما یبدی به فینا و اعطانا
عطا کردیم سر او و شداین مشکلَت حلا
قضا رالامر مقسوما بایاه و ایانا
به هم پیوسته می باید که تا پیدا شود آنها
فاحیاه الذی یدری بقلبی حین احیانا
چه خوش حبی که می بخشد حیات او حیات ما
و کنافیه اکوانا و اعیانا و ازمانا
همه بودیم در ذاتش که پیدا گشته ایم اینجا
و لیس دائم فینا و لیکن ذاک احیانا
نباشد حال ما دایم بود حق دایما با ما
به نور مهر و مه بنگر که هر دو نعمت اللهند
ز هر روز و ز شب روشن ببین در دیدهٔ بینا
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
در عین حباب آب دریاب
آن آب در این حباب دریاب
نقشی است خیال عالم ای یار
خوابی است و هم به خواب دریاب
مستیم و خراب در خرابات
این مست خوش خراب دریاب
مجموع حروف نقطهای دان
مجموعهٔ آن کتاب دریاب
آئینه به نور او است روشن
مه بنگر و آفتاب دریاب
با ما بنشین خوشی در این بحر
ما را بنگر حجاب دریاب
پرسی تو ز ذوق نعمت الله
گفتیم تو را جواب دریاب
آن آب در این حباب دریاب
نقشی است خیال عالم ای یار
خوابی است و هم به خواب دریاب
مستیم و خراب در خرابات
این مست خوش خراب دریاب
مجموع حروف نقطهای دان
مجموعهٔ آن کتاب دریاب
آئینه به نور او است روشن
مه بنگر و آفتاب دریاب
با ما بنشین خوشی در این بحر
ما را بنگر حجاب دریاب
پرسی تو ز ذوق نعمت الله
گفتیم تو را جواب دریاب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
عین ما جو و در این بحر به جز ما مطلب
غرق دریا شو و جز ما تو ز دریا مطلب
ما حبابیم زده خیمهای از باد بر آب
به از این در دو سراخانه و مأوا مطلب
غیر ما را نتوان یافت در این بحر مجو
عین ما جو و به جز ما دگر از ما مطلب
مرده دل از دم ما زنده شود هر نفسی
این چنین دم طلب و جز ز مسیحا مطلب
مائی ما چو بشستیم به آب دیده
ما نه مائیم ز ما مائی ما ار مطلب
ساقی و جام و می و رند حریفیم مدام
غیر ما همدم ما یک نفس اینجا مطلب
نعمتالله طلب و صورت و معنی دریاب
ور دگر میطلبی رو طلبش ما مطلب
غرق دریا شو و جز ما تو ز دریا مطلب
ما حبابیم زده خیمهای از باد بر آب
به از این در دو سراخانه و مأوا مطلب
غیر ما را نتوان یافت در این بحر مجو
عین ما جو و به جز ما دگر از ما مطلب
مرده دل از دم ما زنده شود هر نفسی
این چنین دم طلب و جز ز مسیحا مطلب
مائی ما چو بشستیم به آب دیده
ما نه مائیم ز ما مائی ما ار مطلب
ساقی و جام و می و رند حریفیم مدام
غیر ما همدم ما یک نفس اینجا مطلب
نعمتالله طلب و صورت و معنی دریاب
ور دگر میطلبی رو طلبش ما مطلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
در دل ما نقد گنج ما طلب
گوهر ار جوئی از این دریا طلب
یک زمان در بحر ما با ما نشین
عین ما را هم به عین ما طلب
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا طلب
نور او در جمله اشیا می نگر
یک مسمی از همه اسما طلب
دنیی و عقبی به این و آن گذار
نصرت یکتای بی همتا طلب
طالب و مطلوب را با هم ببین
این نظر از دیدهٔ بینا طلب
نعمت الله را اگر جوئی بیا
ما به دست آور ز ما ، ما را طلب
گوهر ار جوئی از این دریا طلب
یک زمان در بحر ما با ما نشین
عین ما را هم به عین ما طلب
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا طلب
نور او در جمله اشیا می نگر
یک مسمی از همه اسما طلب
دنیی و عقبی به این و آن گذار
نصرت یکتای بی همتا طلب
طالب و مطلوب را با هم ببین
این نظر از دیدهٔ بینا طلب
نعمت الله را اگر جوئی بیا
ما به دست آور ز ما ، ما را طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۴
نقد گنج کنت کنزا را طلب
گوهر دُر یتیم از ما طلب
عاشقانه خم می را نوش کن
جرعه ای بود بیا دریا طلب
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
از همه یکتای بی همتا طلب
عارفانه دولت خود را بگیر
آنچه گم کردی همه آنجا طلب
چشم عالم روشنست از نور او
نور او در دیدهٔ بینا طلب
نعمت الله است و عالم سر به سر
نعمتی خوش از همه اشیا طلب
گوهر دُر یتیم از ما طلب
عاشقانه خم می را نوش کن
جرعه ای بود بیا دریا طلب
از دوئی بگذر که تا یابی یکی
از همه یکتای بی همتا طلب
عارفانه دولت خود را بگیر
آنچه گم کردی همه آنجا طلب
چشم عالم روشنست از نور او
نور او در دیدهٔ بینا طلب
نعمت الله است و عالم سر به سر
نعمتی خوش از همه اشیا طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
دردمندانه بیا ما را طلب
درد دل جانا ز بودردا طلب
در چنین دریای بی پایان درآ
عین ما را هم ز عین ما طلب
طالب و مطلوب را با هم نگر
جای آن بی جای ما هر جا طلب
چشم ما روشن به نور روی اوست
نور او در دیدهٔ بینا طلب
هر کجا کنجیست گنجی در ویست
گنج اسما در همه اشیا طلب
عارفانه دامن هر یک بگیر
حضرت یکتای بی همتا طلب
در خرابات مغان مستانه رو
نعمت الله را در آنجا وا طلب
درد دل جانا ز بودردا طلب
در چنین دریای بی پایان درآ
عین ما را هم ز عین ما طلب
طالب و مطلوب را با هم نگر
جای آن بی جای ما هر جا طلب
چشم ما روشن به نور روی اوست
نور او در دیدهٔ بینا طلب
هر کجا کنجیست گنجی در ویست
گنج اسما در همه اشیا طلب
عارفانه دامن هر یک بگیر
حضرت یکتای بی همتا طلب
در خرابات مغان مستانه رو
نعمت الله را در آنجا وا طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۶
عاشقی دریادلی از ما طلب
آن چنان گوهر در این دریا طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو
از همه اسما مسمی را طلب
هر که یابی دامن او را بگیر
حضرت یکتای بی همتا طلب
در وجود خویشتن سیری بکن
آنچه گم کردی همه آن جا طلب
چشم ما از نور رویش روشنست
نور او در دیدهٔ بینا طلب
هیچ شیئی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله در همه اشیا طلب
آن چنان گوهر در این دریا طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو
از همه اسما مسمی را طلب
هر که یابی دامن او را بگیر
حضرت یکتای بی همتا طلب
در وجود خویشتن سیری بکن
آنچه گم کردی همه آن جا طلب
چشم ما از نور رویش روشنست
نور او در دیدهٔ بینا طلب
هیچ شیئی بی نعمت الله هست نیست
نعمت الله در همه اشیا طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۷
ذوق ما داری درآ در بحر ما ، ما را طلب
آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب
موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد
حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب
ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست
عارفانه این حقیقت در همه اشیا طلب
هر که آید در نظر ای نور چشم عاشقان
دست او را بوسه ده گم کردهٔ خود را طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو در کنج دل
گوهر دُر یتیم مخزن دلها طلب
قاب قوسین از خط محور پدید آمد تو نیز
خط برانداز از میان معنی او ادنی طلب
آفتاب حسن او و چشم مردم رو نمود
روشنست این نور او در دیدهٔ بینا طلب
دنیی و عقبی و جسم و جان این و آن گذار
گر تو چون ما طالبی مطلوب بی همتا طلب
اسم اعظم را بخوان و یک مسمی را بدان
نعمت الله را بجو مجموعهٔ اشیا طلب
آبرو جوئی مرو هر سو بیا ما را طلب
موج دریائیم و ما را دل به دریا می کشد
حال این دریای ما گر بایدت از ما طلب
ای محقق بی حقیقت هیچ شیئی هست نیست
عارفانه این حقیقت در همه اشیا طلب
هر که آید در نظر ای نور چشم عاشقان
دست او را بوسه ده گم کردهٔ خود را طلب
نقد گنج کنت کنزا را بجو در کنج دل
گوهر دُر یتیم مخزن دلها طلب
قاب قوسین از خط محور پدید آمد تو نیز
خط برانداز از میان معنی او ادنی طلب
آفتاب حسن او و چشم مردم رو نمود
روشنست این نور او در دیدهٔ بینا طلب
دنیی و عقبی و جسم و جان این و آن گذار
گر تو چون ما طالبی مطلوب بی همتا طلب
اسم اعظم را بخوان و یک مسمی را بدان
نعمت الله را بجو مجموعهٔ اشیا طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸
همت از درویش صاحب دل طلب
خدمت درویش کن حاصل طلب
درد هجران از دل درویش جو
راحت ار می جویی از واصل طلب
گوهر ار خواهی درآ در بحر ما
ور نمی خواهی برو ساحل طلب
حضرت جانانه را از جان بجو
خدمت دلدار خود در دل طلب
مشکلت حل وا شود گر طالبی
هم ز طالب حل این مشکل طلب
در ره عشقش قدم مردانه نه
رهبری صاحبدلی کامل طلب
قابل کامل اگر آری به دست
نعمت الله را از آن قابل طلب
خدمت درویش کن حاصل طلب
درد هجران از دل درویش جو
راحت ار می جویی از واصل طلب
گوهر ار خواهی درآ در بحر ما
ور نمی خواهی برو ساحل طلب
حضرت جانانه را از جان بجو
خدمت دلدار خود در دل طلب
مشکلت حل وا شود گر طالبی
هم ز طالب حل این مشکل طلب
در ره عشقش قدم مردانه نه
رهبری صاحبدلی کامل طلب
قابل کامل اگر آری به دست
نعمت الله را از آن قابل طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۹
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۰
در محیط عشق ما گوهر طلب
هفت دریا را نجو دیگر طلب
عود دل در مجمر سینه بسوز
آنچنان عودی در این مجمر طلب
وصل آن محبوب بی همتای ما
گر طلب داری از این خوشتر طلب
جان باقی یابی از جانان خود
گر فنا گردی چو یاران در طلب
این سر تو چون کلاه آن سراست
سر بنه در پای او آن سر طلب
جان چو جوئی حضرت جانان بجو
دل رها کن خدمت دلبر طلب
هر کجا جام میئی یابی بنوش
نعمت الله را در آن ساغر طلب
هفت دریا را نجو دیگر طلب
عود دل در مجمر سینه بسوز
آنچنان عودی در این مجمر طلب
وصل آن محبوب بی همتای ما
گر طلب داری از این خوشتر طلب
جان باقی یابی از جانان خود
گر فنا گردی چو یاران در طلب
این سر تو چون کلاه آن سراست
سر بنه در پای او آن سر طلب
جان چو جوئی حضرت جانان بجو
دل رها کن خدمت دلبر طلب
هر کجا جام میئی یابی بنوش
نعمت الله را در آن ساغر طلب
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
ای دل اسرار ما ز جان دریاب
بگذر از خود بیا خدا دریاب
شاهد غیب در شهادت بین
شاه در کسوت گدا دریاب
موج و دریا و خلق و حق بنگر
یک مسمی دو اسم را دریاب
جام وحدت به روی ساقی نوش
ذوق می خوارگی ما دریاب
رنج عشقش بکش شفا بشناس
دُرد دردش بخور دوا دریاب
مطرب عشق ساز ما بنواخت
بشنو ای بینوا نوا دریاب
سایه و آفتاب را بنگر
سید و بنده را بیا دریاب
بگذر از خود بیا خدا دریاب
شاهد غیب در شهادت بین
شاه در کسوت گدا دریاب
موج و دریا و خلق و حق بنگر
یک مسمی دو اسم را دریاب
جام وحدت به روی ساقی نوش
ذوق می خوارگی ما دریاب
رنج عشقش بکش شفا بشناس
دُرد دردش بخور دوا دریاب
مطرب عشق ساز ما بنواخت
بشنو ای بینوا نوا دریاب
سایه و آفتاب را بنگر
سید و بنده را بیا دریاب