عبارات مورد جستجو در ۳۱۴۱ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴ - شکایت از روزگار
دگر باره چه صنعت کرد باما
سپهر سر کش فرتوت رعنا
بیک بازی سوی تحت الثری برد
برونق رفته کاری چون ثریا
چو گفتم کاستقامت یافت کارم
زگردون شد چو گردون زیر وبالا
جوانمردی غم ما خواست خوردن
لگد بر کار زد این پیر رسوا
دریغا آنچنان آزاد مردی
که گردونش نخواهد دید همتا
چو کشتی امید آمد بساحل
بدو وا خورد ناگه موج دریا
فلک بااهل معنی خود بکین است
نه بر من میرود این ظلم تنها
دل ریشم از او مرهم طلب کرد
مر او داغی نهادش بی محابا
مگر کار دل از مرهم گذشتست
بداغیش میکند اکنون مداوا
ندانم چرخ را با چه کینست
مگر با زهره بگرفته است مارا
بغارت برد عمرم نحس کیوان
هم از ادبار این هندوی لا لا
مکن ای چرخ با ما هم نظر کن
که هرکس از تو در کاریست الا
اگر بر جاهلان وقفست خیرت
نیم من هم بدین حد نیز دانا
مرا دی بر گذشت از عمر و امروز
ز دی بدتر گذشت ای وای فردا
سرمن چون سر چرخست گردان
دل من دل مهرست دروا
نه اندر رسم این ایام انصاف
نه اندر طبع این مردم مواسا
چنان سیرم زجان کز غصه هر روز
کنم صدره گذر بر مرگ عمدا
مرا گویی چرا صابر نباشی
که بر عمر اعتمادی نیست زیرا
تو از من عمر یکروزه ضمان کن
که من سالی بوم آنگه شکیبا
قبای عمر چون بر تن بدرد
نشاید کردنش دیگر مطرا
منم در کام این ایام شکر
چرا بر من کند بیهوده صفرا
چرا از بهر دانش رنج بردیم
چرا بیهوده می پختم سودا
قلم را با قلم زن خاک بر سر
چرا نه چنک زن بودم دریغا
چو موی رو بهست و ناف آهو
وبال عمر ما این دانش ما
هنر عیبست و فضل آفت چه تدبیر
که با کفرست این هردو مساوا
نه حکمت رست و نه یونان حکمت
نه شد بر طور سینا پور سینا
چه نقص از جهل چون از جهل باشد
دل آسوده و عیش منها
چه سود از فضل چون از فضل دارم
همه اسباب نا کامی مهیا
سگان را حشمت و مارا تحسر
خران را دولت و ما را تمنا
وجاهت در دروغست و تقدم
برای العین میبین آشکارا
که از بهر دروغی صبح کاذب
ز پیش صبح صادق گشت پیدا
دو روئی کن که تا جاهی بیابی
نبینی اوج خورشید است جوزا
بدی کن تا توانی و ددی کن
که تا از تو بترسد پیر و برنا
همیشه همچو کژدم جان گزا باش
که تا باشد چو مارت جامه دیبا
تما شا کن در این چرخ مشعبد
که هستش مهره زرین حله مینا
ولی جان خواهد از تو وقت بازی
که اینجا رایگان نبود تماشا
فلک چون دست یابد در خلد نیش
تو خواهی جنک خواهی مدارا
تو از من ایدل این یک پند بشنو
اگر هستی بکار خویش بینا
چو گردون سفله پرور گشت و خس طبع
خس و سفله توانی بود؟ حاشا
برو ملک قناعت جوی از یراک
در آن عالم نبینی فقر اصلا
تو گردر کوی حکمت خانه سازی
نباشد با جهانت هیچ پروا
ترا چون هیچ حقی بر قضا نیست
نه زشتست از قضا کردن تقاضا؟
ز درویشی ده آب کشت حکمت
ز خاموشی حیات جان گویا
مکن بر چرخ نیک و بد حوالت
که این از هیچ عاقل نیست زیبا
فلک سر گشته و بی اختیار است
چرا با او همی گیری محاکا
فلک را بر خلاف حکم تقدیر
بسعد و نحس گشتن نیست یا را
نه فعل چرخ و سعی انجم است این
که هست این کار دانای توانا
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - شکایت از روزگار
دلم از بار غم خراب شد است
رخم از خون دل خضاب شداست
دیده پالونه سرشک آمد
طبع پیمانه عذاب شد است
وه که جانم شکار غم گشتست
وه که بختم اسیر خواب شد است
تو بظاهر نگه مکن که مرا
لفظ چون لؤلؤ خوشاب شداست
اشک من بین که ازجفای فلک
لعل چون بسد مذاب شداست
قدح سرخ لاله میبینی
جگرش بین که چون کباب شداست
چرخ با من عتاب می نکند
هنرم موجب عتاب شداست
در ترقی معانی نظمم
چون دعاهای مستجاب شداست
قدر من گر چو خاک پست افتاد
سخن من بلطف آب شداست
تو بقدر چو خاک من منگر
هنرم بین که بیحساب شداست
سخن من زر است لیک سخا
کیمیا وار تنک یاب شد است
ذره گر چه بذات مختصر است
گوهر تیغ آفتاب شداست
آه از این خواجگان دون همت
کاب ازاد بارشان سراب شده است
تا شد ستند کدخدای جهان
خانه مکرمت خراب شداست
بخل از ایشان جهان چنان آموخت
که صدا خامش از جواب شداست
طبع ایشان گرفت هم خورشید
لاجرم زابردر حجاب شداست
سر بیمغزشان نگر کز باد
راست چون خیمه حباب شداست
لعل از بار منت خورشید
در دل سنک خون ناب شد است
گوهر از لاف رعد و طعنه ابر
در دهان صدف لعاب شداست
دست اندر عنان فضل مزن
که کرم پای دررکاب شداست
فضل بگذار کانکه زر دارد
در جهان مالک الرقاب شداست
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۲۴ - شکایت از روزگار
درین مقرنس زنگار خورده ی دود اندود
مرا به کام بداندیش چند باید بود
به آه ازاین قفس آبگون برآرم گرد
به اشک از ین کره ی آتشین برآرم دود
به منجنیق بلاپشت عیش من بشکست
بداسغاله غم کشت عمر من بدرود
نماند تیری در ترکش قضا که فلک
سوی دلم به سر انگشت امتحان نگشود
چو خارپشتی گشتم زتیر آزارش
که موی برتن صبرم ز تیر او بشخود
همه بپیچم چون مار کرززخم درشت
زنیش کژدم کور از درون طاس کبود
رسید عمر به پایان و طرفة العینی
نه بخت شد بیدار و نه چشم فتنه غنود
نه پای همت من عرصه ی امید سپرد
نه دست نهمت من دامن مراد بسود
بر غم حاسد و بد خواه پیش دشمن و دوست
چو صبح چند زنم خنده های خون آلود
چو نام و ننگ فزاید عنانه ام و نه ننگ
چو زاد بود نماید جفا نه زاد و نه بود
چو نیست هیچ ممیز قصور عقل چه نقص
چو نیست هیچ سخندان وفور فضل چه سود
زبس تراکم احداث در سرای وجود
به جز به کتم عدم در نمی توان آسود
ز نور عقل مرا چشم بخت شد تیره
که جرم شمع هم از نور دل فرو پالود
به نزد من بخر شیر خوشتراست ازان
که خون آهو وسر گین گلو باید بود
به آفتاب سر من اگر فرود آید
بدین سرم که ز گردنش درربایم زود
مرا زهر چه بود مردرا زبان و دلیست
کزین دولاف بزرگی همی توان پیمود
نه وقت حرمان آن هیچ راد و ابد گفت
نه گاه بخشش این هیچ سفله را بستود
به حسن تدبیر از مه کلف توانم برد
نمیتوانم از تیغ بخت زنگ زدود
زتیغ گوهر دار ارنیام فر ساید
مرا زتیغ زبان این نیام تن فرسود
سلامتست صدف را میان غوطه ی بحر
ز بی زبانی و گوش از بلای گفت و شنود
مرا خدای تعالی عزیز عرضی داد
که جز به عز قناعت نمیشود خوشنود
همی گریزم از ینقوم چون پری زاهن
که می گریزند از من چودیو از قل اعوذ
محمد ای سره مرد آب خواه و دست بشوی
که روی فضل سیه کشت و کار جود ببود
چه بود با من اهل زمانه را که مرا
نه هیچ کس بخشید و نه هیچ کس بخشود
گهی ز دولت بی سبب شوم محروم
گهی به قبضه ی این بی گنه شوم مأخوذ
چو کرم پیله زمن اطلسی طمع دارند
اگر دهند به عمریم نیم برگی تود
به رنگ و بوی چو نرمادگان ننازم ازان
که من نهنگ دمانم پلنگ خشم آلود
به آفتاب و عطارد چه التفات کنم
گهی که تیغ و قلم کار بایدم فرمود
حسود کو شد تا فضل من بپوشد لیک
کجا تواند خورشید را بگل اندود
بدان خدای که بر خوان پادشاهی او
به نیم پشه رسد کاسه ی سر نمرود
که نزد همت من بس تفاوتی نکند
از آنچه به من داد یازمن بر بود
نه خاک نیستیم ز آتش غرور بکاست
نه آب هستی در باد نخوتم افزود
مرا تواضع طبعی عزیز آمد لیک
مذلتست تواضع به نزد سفله نمود
نه از تواضع باشد زبون دون بودن
نه حلم باشد خوردن قفاز دست جهود
اگر حکایت مسعود سعد و قلعه ی نای
شنیده که در آن بود سالها مأخوذ
بچشم عقل نظر کن ایا پسندیده
زمانه قلعه نایست و مادر آن مسعود
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۰ - درمدح صدرالدین
ای طالع نگون ز تو تا کی قفا خورم
وی چرخ واژگون ز تو تا کی جفا برم
روزی بخشم بشکنم این مهر مهر تو
وین پرده کبود تو بر یکدگر درم
از دور تو چه باک که من قطب ثابتم
وز نحس تو چه بیم که من سعد اکبرم
وجه کباب از جگرم کن که لاله ام
وقت شراب خون دلم خور که ساغرم
چون عود بهر بوی بر آتش نشانیم
آتش چه حاجتست که من مشگ اذفرم
از سرو سالخورده نیم سرفراز تر
آنرا چه میکنی تو که من شاخ نو برم
از سرد و گرم تو بدر آیم که در هنر
خوش طبع وسرخروی چویاقوت احمرم
من درگهی گزیده ام از بهر دفع تو
کاندر پناه او ز سلامت مصون ترم
عالی جناب خواجه آفاق صدر دین
کش آفتاب گفت من از تو منورم
چرخ از پی تفاخر کفتست بارهاش
من نیز در رکاب تو دیرینه چاکرم
از روی شکر گوید این لفظها همی
آنم که در بزرگی از افلاک برترم
د رعالم معانی عقل مشرفم
بر ذر وه معالی روح مطهرم
از خاندان علمم و فضلست حجتم
مشکل گشای شرعم و عقلست رهبرم
باشد فرود قدرمن و دون حق من
گر از بنات نعش بسازند منبرم
هنگام لاف بسته دهان همچو غنچه ام
وقت سخن گشاده زبان همچو خنجرم
از همت بلندم و از پایه رفیع
در زیر پای جز سر ناهید نسپرم
گرچه بلند اصلم و پاکیزه نسبتم
از ذات خود بزرگم زیرا که گوهرم
در خورد خویش زیور خویش از طلب کنم
خورشید تاج باید و اکلیل افسرم
از ماه حلقه باید و مهرم نگین مهر
نی نی نبایدم نه چو گردون سبک سرم
گردن فرازم ار چه سر افکنده ام ز شرم
آری ببوستان معالی چو عبهرم
صبحم که تعبیه است چو خورشید نکتۀ
در هر نفس که من همی از دل بر آورم
انصافرا ترازوی عدلست همتم
زین روسفال و زرهمه یکسان بود برم
از بخشش آفتابم ازان در عطای عام
هم گوهران نوازم و هم ذره پرورم
هر بدرۀ که شمس ودیعت نهد بکان
در چشم همت آمده از ذره کمترم
در حلم خاکم آتش خشمم بدان کشم
سیماب جودم آب رخ زر بدانبرم
خورشید عقل و ابر سخایم میان خلق
زان هم گهر فشانم و هم نور گسترم
در پردگی چو غنچه ام آری ولی چو گل
با تبغ آفتاب بتابست مغفرم
بی تهمتی از آهو عقل مجسمم
بی منتی از آهو جان معطرم
روشن تراست نسبت من زافتاب چرخ
با سایه از تواضع گر چه برابرم
کان همتم اگر چه نخواهند میدهم
دریا دلم اگر چه ببخشم توانگرم
در ذره آفتاب نیارد کشید تیغ
تا من میان هر دو بانصاف داورم
در بحر حادثات گه موج کشتیم
در زورق سپهر گه حلم لنگرم
برداشته زدیده فضل و هنر سبل
الماس فعل خاطر و لفظ چو شکرم
نیلوفرم بهمت عالی ازان سبب
سر جز بآفتاب همی بر نیاورم
خورشید اگر ز ذره سپاهی همی کشد
من ماه شبروم که ستاره است لشگرم
عیب کسان نهفته بماند مرا که من
در آینه که عیب نمایست ننگرم
خصم اربدی نماید و گوید زروی حلم
آن گفته در گذارم و زان کرده بگذرم
در چشم دوست از شب قدرم عزیز تر
بر جان خصم صعب تر از روز محشرم
ای سروری که این ز صفات تو شمه ایست
کز شرح آن زبان قلم شد معنبرم
بر حال بنده نیز نظر کن که مدتسیت
کز دهر هر زمان بدگر محنتی درم
ننگ آیدم که گویم در عهد چون توئی
من بی گناه بسته چرخ ستمگرم
معروف من ببندگی تو پس آنگهی
زهره است چرخ را که زند زخم منکرم
در شاعری ز جمع گدایان مخوان مرا
در بندگی ز جمله اوباش مشمرم
فر همای دارم لیکن مرا چه سود
چونوقت قوت همچو سگان استخوانخورم
در زاویه مقوس چون خط منحنی
زین مرکز مسطح و چرخ مدورم
پرکنده و ستمکش چون بادم و چو خاک
گردن فراز و سرکش چون آب و آذرم
با چرخ همچو سوزن دلدوز تنگچشم
چون ریسمان تافته سر زیر چنبرم
جز مرگ بر نپیچد کس دست همتم
تا آنچه نهمت است نگردد میسرم
گر عویی کنم که چو من نیست در سخن
بس باشد این قصیده گواهی محضرم
گردون وکیل خصم هنر شد بحکم آن
دلتنگ و کوفته چو گواه مزورم
مظلوم چون بخانه زندیق مصحفم
محروم چون ز چشمه حیوان سکندرم
نه هیچ دستگیر در این غم مساعدم
نه هیچ پایمرد درین کار یاورم
کوشش چرا کنم که نگردد فزون بجهد
این روزی مقسم و عمر مقدرم
جز خاندان تو بخدا گر سزای مدح
کس ماند در جهان و ندارند باورم
من از پی مدیح تو پرورده ام سخن
ور نه بریده باد زبان سخنورم
دستم بتیغ قهر قلم باد از دویت
جز نام اشرفت بود ار زیب دفترم
بعد از خدای عز و جل اعتماد ها
بر اهتمام تست نه بر چرخ و اخترم
نزد تو گر نشان قبولی نباشدم
گر هیچ نام شعر برم نیز کافرم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۲ - در ستایش خود و مدح رکن الدین صاعد
منم آنکس که سخن را شرفم
منم آنکس که جهانرا لطفم
منم آنکس که زمن ناید بد
نیک بشنو که نه مرد صلفم
هم بعیوق رسیده سخنم
هم ز افلاک گذشته شرفم
تیر بر ماه نویسد نکتم
عقل بردیده نگارد نسفم
نه بسیم کس باشد طمعم
نه بخوان کس باشد شعفم
خلف آنست که بی شرم ترست
جای شکراست که من ناخلفم
بسکه در من کشد این چرخ کمان
کاغذین جامه ازو چون هدفم
کوه را مانم هنگام وقار
گر چه چون ذره چنین مستخفم
سال ها شد که یکی میجویم
عمر بگذشت و نیامد بکفم
ضایع اندر وطن خویش چنانک
مشک در نافه و در در صدفم
نارسیده ز هنر گشته تمام
راست همچون مه در منتصفم
با همه کس چو الف راست روم
لاجرم دست تهی چون الفم
کجرو است این فلک چون خرچنگ
سر فرو برده ازان چون کشفم
در میان سخن خود بیقدر
همچو در عقد جواهر خزفم
فلکا عنقره ام یافتۀ
که بکیل بره داری حشفم
خود گرفتم که خرم من بمثل
آخور آخر ز چه شد بی علفم
بیش ازین دم مده ارنای نیم
بیش ازین دست مزن گر نه دفم
قدر من می نشناسی تو مگر
که بود از تو بدل بر کلفم
هیچ کس را نشدم نیز وبال
که خوداینست نسب و این شرفم
این چه ژاژست که من میخایم
خود ندانم که چگویم خرفم
من کیم در همه عالم آخر
یا که بودستند اصل و سلفم
نه امامم من نه پیش روی
نه امیری و نه صاحب طرفم
نه میان علما در محفل
هیچکس دیده در صدر صفم
بیش از ین نیست که کدیه نکنم
شاعری بی طمع و محترفم
هنر من همه آنست که من
بر در صدر جهان معتکفم
پای بر چرخ نهم گر گیرد
صدر رکن الدین اندر کنفم
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۱۲۹ - قصیده
دارم زعشق روی تو پیوسته ترمژه
وزخون دل زفرقت تو بارور مژه
پیوسته شد بهم همه مژگان من بخون
زینسان کسی نبیند پیوسته تر مژه
گوئی که رنگرز شده اند این دو چشم من
هردم کنند رنگ بخون جگر مژه
از آب چشم من که جهانی فرو گرفت
هم دیده بر خطاست هم اندر خطر مژه
از من قرار و خواب ربوده شد آنچنانک
برهم نمیزنم همه شب تا سحر مژه
پیرامن دو چشم من اینک نظاره کن
صد دسته خون سوخته برطرف هر مژه
ازبسکه گشت بر مژه ام خون دیده جمع
کردم غلط که سیخ کبابست هر مژه
این حیف بین که میرود اندر جهان عشق
جرم از دودیده آمد و بیداد بر مژه
از جور یار و قصه احداث روزگار
در غصه که بینم ازین مختصر مژه
وقتست اگر کنم گله نزدیک سروری
کز فخر خاک پایش روید بسر مژه
دستور عصر و خواجه آفاق شمس دین
کز نور راش تیره شود سر بسر مژه
صاحبقران عصر محمد که رای او
مانند دیده ایست برو ماه و خورمژه
ای صاحبی که چرخ نبیند نظیر تو
بسیار اگر بر آرد گرد نظر مژه
باریک بین چنان شده ام در مدیح تو
کز دست من همی جهد اندر نظر مژه
از گریه چشم حاسد تو کرته بدوخت
کش ابره خون دیده شد و آسترمژه
هرک او خلاف دوستی اندر تو بنگرد
بر دیده اش آورد ز پی کین حشرمژه
اندر تموز گرم ز سردی حسود را
هنگام گریه گردد همچون شمر مژه
دشمن زیان نکرد گه اشک ریختن
میریخت سیم تا که شدش همچو زرمژه
در دیده مخالف نوک سنان تو
اندر جهد چنانکه ندارد خبر مژه
گردر کمان و هم نهی تیر امتحان
وقت نهیب آوری اندر نظر مژه
از چشم دشمنت بگه فرصت گشاد
زان سوی سر کند بتراجع گذر مژه
تا در جهان شیوه گری نیکوان زنند
از بهر صید دلها بر یکدیگر مژه
صید همای دولت تو باد نیکوئی
در چشم عدل و داد و بروزیب و فرمژه
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۵ - در مدح ظهیرالدین و شکایت از روزگار
نالم همی و سود نبینم ز ناله ام
فریاد من نمیرسد این اشک ژاله ام
با آنکه نیست هیچ بفردا امید من
باشد ذخیره محنت پنجاه ساله ام
یک لقمه بی جگر ندهد ور دهد فلک
هم استخوان بود چو ببینی نواله ام
از حرص هر کجا که جهد باد دولتی
بر خاک سر نهاده من آنجا حواله ام
گریان بگاه قهقهه همچون صراحیم
خندان میان خون جگر چون پیاله ام
چون شمع هست یکشب و صد بار گریه ام
چون نای هست یکدم و صد گونه ناله ام
شکلم چو نقطه آمد و چرخ چو دایره
بر من کشد خط از چه که نیکو مقاله ام
چرخ ارچه ذره ز جفا کم نمیکند
از وی گله مکن که کراهم نمیکند
افسوس دست من که بکیوان نمیرسد
آوخ که دور چرخ بپایان نمیرسد
بر من نماند هیچ ملالی و محنتی
کز جور دور گنبد گردان نمیرسد
بادا شکسته چنبر گردون دون ازانک
زو راحتی بهیچ مسلمان نمیرسد
دانی نشان مردم آزاده چیست آن
کز رویش آب رفته و درنان نمیرسد
حرمان اهل فضل نگر تا بدان حدست
کز لب گذشته لقمه بدندان نمیرسد
مرگ ار نمیرسد بمن این نیست دولتی
کان نیز هم زغایت حرمان نمیرسد
هر کونریخت خون و نشد جانشکر چو باز
بر دستگاه پایه سلطان نمیرسد
بر من جفای چرخ فزون از حکایتست
دیرینه محنتست نه اول شکایتست
چرخ این کمان کین همه بر ما همیکشد
خورشید تیغ بر دل دانا همیکشد
هر جا که خشک مغزی و تردامنی بود
دامن بر اوج قبه خضرا همیکشد
هر کس که اوعنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همیکشد
دست اجل گرفته گریبان عمر ما
ز امروز در ربوده بفردا همیکشد
دو رویه نیستیم چو کاغذ بهیچ روی
گردون قلم زبهر چه بر ما همیکشد
هر تشنه که جوید ازین چرخ آبروی
بل شاخ آرزویش بسودا همیکشد
کاین چرخ خود برشته زرین آفتاب
از دلو ابر آب ز دریا همیکشد
شادم ازانکه عمر گذشت ایزد آگهست
عمری چنین گذشته ز نا آمده بهست
یکواقعه نماند که بر من بسر نشد
یک قاعده نماند که زیر و زبر نشد
گفتم درین جوانی چون نیست پایدار
دستی بکام دل بزنم هم بسر نشد
یا دولتست یا هنر از دویکیست زانک
دولت قرین مردم صاحب هنر نشد
چندین هزار جانوران ضایع و صدف
تا کور و کر نبود محل گهر نشد
آزاد سر و بین که تهیدست ماندونی
تابند بند نامد ظرف شکر نشد
امروز هر که او دو زبان نیست چون قلم
یا چون دوات تیره دل و بد جگر نشد
همچون دولت فرخ و کلک ظهیر دین
آراسته بحلیت تاج و کمر نشد
کان کمال و بحر علوم آسمان فضل
شخصی که زنده از نفس اوست جان فضل
ای کلک نقشبند تو برهان نظم و نثر
وی طبع دلگشای تو سلطان نظم و نثر
غواص بحر علمی و نقاد عین فضل
معیار جد و هزلی و میزان نظم و نثر
تازه ز خلق خوب تو شد باغ مکرمت
زنده بلفظ عذب تو شد جان نظم و نثر
شد طبع غم زدای تو فهرست عقل و علم
شد لفظ نکته زای تو عنوان نظم و نثر
در عالم فصاحت والله که مثل تو
سر بر نزد کسی ز گریبان نظم و نثر
هر گه که سوی فضل گرائی زبان فضل
گوید زهی فرزدق و سحبان نظم و نثر
تو آفتاب فضلی و بر هر که تافتی
گردد بفر تو گهر کان نظم و نثر
شد کلک نقشبند تو صورت نگار عقل
گشته مرصع از سخنت گوشوار عقل
ای گاه نطق لفظ تو عیسی روزگار
وی گاه زهد نام تو یحیی روزگار
انفاس تست قوت ارواح اهل فضل
الفاظ تست حجت دعوی روزگار
یک لفظ بی تو نیست در اوراق آسمان
یک نکته بی تو نیست در املی روزگار
ترکیب روز و شب ز سواد و بیاض تست
اینست خود حقیقت معنی روزگار
در خدمت تو هست تسلی فاضلان
جز طاعت تو نیست تمنی روزگار
خوانند در نماز همی لفظ جزل تو
ابنای روزگار بفتوی روزگار
گر برخلاف رای تو یکروز بگذرد
حالی قلم نهند بر اجری روزگار
هم عقل پیش رای مشیبت جوان صفت
هم روح پیش طبع لطیفت گران صفت
ای ابر نکته قطره و بحر گهر سخن
وی مهر نور بخشش و ای کان زر سخن
ای بلبل غریب نوای لطیف طبع
ای طوطی بدیع سرای شکر سخن
تو بحر فضل را صدف در حکمتی
زان التفات می ننمائی بهر سخن
مستغنی است طبع تو از ترهات ما
زان مستمع نشد بر هر مختصر سخن
هستی تو ذوالبیانین وزخوب گفتنت
پیش توایم همچو قلم چشم بر سخن
سمعت چو کرد خوب گهربار لفظ تو
هرگز چگونه میل کند بر دگر سخن
شد عقل کل بشرم زلفظ تو در بیان
شد ناطقه خجل زبیان تو در سخن
در عالم کفایت عقل مجسمی
وز غایت لطافت روح مسلمی
نثره برد ز نثر بدیعت نثارها
شعری کند ز شعر لطیفت شعارها
گشته خجل زرای تو خورشید روزها
بشکسته تیر کلک ز شرم تو بارها
عاجز بود ز شرح کمالت زبانها
قاصر بود ز حصر خصالت شمارها
بر روی دهر از قلم تو نگارها
در گوش چرخ از سخنت گوشوارها
تا چو نتوئی ز پرده غیب آورد برون
برداست روزگار بسر روزگارها
بگشای نطق تا که شود تازه روحها
بردار کلک تا کنی از در نثارها
تا مادر زمانه بزاید چو تو پسر
ای بس که چشم چرخ کشد انتظارها
جائیکه هست نظم تو سحر حلال چیست
وانجا که هست نثر تو آب زلال چیست
آنکو سخن بچونتو سخندان برد همی
شوراب سوی چشمه حیوان برد همی
وانکس که نظم و نثر بدینحضرت آورد
خرما ببصره زیره بکرمان برد همی
لحنی بود عظیم و خطائی بود وسیع
طیان اگر قصیده بحسان برد همی
معذور نیست آنکه فرستد بر تو شعر
ورخود گهر بود نه بعمان برد همی
بی خردگی مدارا گر مورکی ضعیف
پای ملخ بسوی سلیمان برد همی
طبعم ز بحر فضل تو دزدیده قطره
وانهم بمدحت تو بپایان برد همی
چون ابر کوز بحر برد قطره وانگهی
تحفه ببحر قطره باران برد همی
ای مشتری بشرم ز فرخ بقای تو
بادا چو دور گردون دایم بقای تو
یارب ظهیر دین را حشمت مدام باد
اقبال و جاه و دولت او بر دوام باد
یمن لقا و ناصیتش منقطع مباد
فر و شکوه طلعت او مستدام باد
او باغ فضل را به حقیقت چو گلبنست
دایم شکوفه باد و فنا را زکام باد
در عالم معانی چون او مقیم نیست
بز ذروه معالی او را مقام باد
از حلقه هلال و ز شکل بنات نعش
بر مرکب جلالش طوق و ستام باد
جائیکه نام او ز کرم بر زبان رود
نام کرم بر اهل مکارم حرام باد
بختش ندیم باد و سعادت رفیق باد
چرخش مطیع باد و سپهرش غلام باد
باد او سخن سرای و فلک گشته مستمع
وانفاس او مباد ابدالدهر منقطع
جمال‌الدین عبدالرزاق : ترکیبات
شمارهٔ ۷ - در شکایت از روزگار
بازم ز دور چرخ جگر خون همیشود
کارم ز روزگار دگرگون همیشود
رازم ز قعر سینه بصحرا همی فتد
دردم ز حد صبر بیرون همیشود
آهم نفس گرفته بعیوق میرسد
اشکم گذار بسته بجیحون همیشود
هردم زدن ز گردش گردون مرا بنقد
کم میشود ز عمر و غم افزون همیشود
از دشمن ار بنالم عیبی بود و لیک
آهم ز دست دوست بگردون همیشود
موج بلا نگر که بمن چون همیرسد
عمر عزیز بین که ز من چون همیشود
گویند صبر کن که شود خونز صبر مشک
آری شود و لیک جگر خون همیشود
تا گشت از طبیعتم این طاس سرنگون
جز دیگ غم نپختم ازین کاس سرنگون
از چشم رفت آوخ و با بخت ماند خواب
وز رخ برفت اینک و در دیده ماند آب
طوفان محنتست و گر نیست باورت
اشکم نگر کز آتش دل میکند زهاب
چون کار سست گشت و بالست گفتگو
چون بند سخت گشت محالست اضطراب
دشمن بر آب دیده من رحمت آورد
رحمت ز دشمنان چه بود غایت عذاب
از یار چند وعده در پرده غرور
وز دوست چند طعنه در صورت عتاب
چون بخت تیره گشت بپوشد رخ هنر
چون عقل خیره ماند ببندد ره صواب
بر عارضم ز مشرق پیری دمید صبح
وین بخت خفته سیر نگردد همی ز خواب
گوئی غمست روزی من کاش غم بدی
روزیم غم بدی غم روزیم کم بدی
این تیغ صبح بر دل من چون بلار کیست
وین تیر چرخ بر جگر من چون او کیست
گفتی که نیست صبرت اگر نه نکو شود
صبرم بسیست خواجه ولی عمر اند کیست
آنکو طریق فضل سپردست جاهلیست
وانکو بترک عقل بگفتست زیر کیست
بر فرق عیش تاج هنر تیز خنجریست
در چشم بخت نوک قلم تیر وبیلکیست
ناچیز گشته ام ز حقارت بدان صفت
کاندر وجود خویش مرا نیز هم شکیست
گفتی که بیگناه معاقب چرا شدی
مارا ز روزگار شکایت همین یکیست
از ما قبول می نکند روزگار عذر
آری گناه ما هنرست این نه اند کیست
غم گرچه ناخوشست دل من بدان خوشست
کار غم و دلم چو شترمرغ و آتشست
راه وفا سپردم و دشمن گواه بس
فضل و هنر گزیدم و اینم گناه بس
گفتم قلم زبان هنر بس بود دلیل
گفتم که فضل و حرمان اینم گواه بس
بهتان خصم خال رخ عصمت منست
تلبیس شام جلوه گر جرم ماه بس
پاکی زمن پدید کند زرق حاسدم
رایات صبح پرده در دزد راه بس
بنگر بیک دروغ که چون تیره گشت حال
آری صفای آینه را جرم آه بس
تا جان بود بکوشم و نندیشم از عدو
عون خدا و دامن پاکم پناه بس
گرزند کیست مانده بیابم مراد خویش
ورمانده نیست مرگ مرا عذرخواه بس
ایچرخ سفله پرور خس یاردون نواز
تا کی خطا و چند دغا راستی بباز
هر کسکه کژ رود ز تو در منصبی نشست
وانکسکه راست رفت ز آسیب تو نرست
ز راستیست پی زده و بندبند رمح
وزراستیست سر زده تیراز گشادشست
از راستی بگو ثمرت چیست سرو را
با صد هزار دست چه داری ازان بدست
کلک ارزراستی کمری بست بر میان
در باخت عاقبت سروزان طرف برنبست
صبح دورغ زن ز چه رو پیش میفتد
تا صبح راستگو نفس اندر جگر شکست
از راستیست هیچ ندارد الف ببین
یا پیچ پیچ بود از آنش دودانه هست
رخ راست میرود ز چه در گوشه بماند
فرزین کجرو از چه بصدر اندرون نشست
خرچنگ کجرواست مه اندر کنار اوست
ور شیر ابخر است غزاله شکار اوست
راحت چگونه یابم فضل است مانعم
قصه چگونه خوانم عقلست وازعم
نزد خواص حشو وجودم چوواوعمرو
نزد عوام چون الف بسم ضایعم
در روی هر که خندم از انکس قفا خورم
کس را گناه نیست چنینست طالعم
اینست جرم من که نه دزد و نه مفسدم
وینست عیب من که نه خائن نه طامعم
در شغل شاکرم بگه عزل صابرم
گر هست راضیم پس اگر نیست قانعم
در حل مشکلات چو خورشید روشنم
در قطع معضلات چو شمشیر قاطعم
بر پاکدامنی دلم فضل من گواست
یار موافقم نه که خصم منازعم
آنکو نگشت با بد همداستان منم
وانکسکه نیک کرد و پشیمان شد آن منم
گویند شغل خویش بدشمن مده بزور
بورک لصاحبه نشنیدی ز لوح گور
خورشید رخت خویش بمغرب نه زان برد
کش زحمتی همیبود از مرغ روز کور
نزضعف زنده پیل ز پشه حذر کند
نزعجز شیر شرزه هراسدهمی زمور
این بی نمک زمانه چو شیرین دهد غذا
زور و ترش مکن که برآید بتلخ و شور
خواهی که بر کتف فکنی اطلس و قصب
خواهیکه در طویله کشی اسب خنک وبور
چون سگ درنده باش و چو کرکس حرامخوار
بگزای همچو کژدم و بستیز چون ستور
حصن سر وتنست درشتی خارپشت
نرمی بباد داد سر قاقم و سمور
ای خصم دست یافته زخم سخت زن
فرصت نگاهدار و مرا بر درخت زن
اکنون که قصد رفت محابا مکن بجان
ورنه ز جان خویش بیندیش هان و هان
بر دم مار پای نهادی سرش بکوب
ورنه تهی کند بدمی قالبت ز جان
شیریست صید تو که چو زنجیر بگسلد
تو صید او شوی و نیابی بجان امان
من آن نیم که از چو توئی بفکنم سپر
تا هست این زبان چو تیغ اندرین دهان
حاشا که من ز بهر سگی تیغ برکشم
کارد بپیش سر ز پی نیم لقمه نان
من کز دهان شیر برم قرص آفتاب
با سگ سگی چگونه کنم بهر استخوان
افسوس چون منی که کم آید ز چون توئی
آری شنیده که خر لنگ و کاروان
بفکن مرا ز پای چو تیزست خنجرت
چون دست من رسد بکنم پوست از سرت
طبع سگی چو هر کسی از تو نشان دهد
گردون چرا نواله بمن استخوان دهد
میکن تو این سگی که مرا نیز صبر هست
تا روزگار مالش تو قلتبان دهد
بد کن که کار تو ز بدی بد شود همی
چون اصل بد بود ثمرش هم ازان دهد
افعی گزنده است و زبس زهر میدهد
او را زمانه بیش زهر کس زیان دهد
من گر بدی کنم نه همانا که روزگار
یکساعتم بطبع ابا جان امان دهد
نحل از برای راحت خلقست لاجرم
گر نیش در خلد بتو در حال جان دهد
دولت مجو گرت هنری هست زانکه چرخ
فضل و هنر ترا عوض آب و نان دهد
هر گه کز آتش دل در جوش میشوم
مستی همی نمایم و خاموش میشوم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱ - تقاضای کاه
که خواستم از تو زابلهی من
گفتی که رهیم نیست اینجا
ته تو نه رهی تو نه کاهت
ای عشوه فروش باده پیما
انبار و رهی چه حاجت ای خر
از مطبخ خاص خود بفرما
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۳ - سهل ممتنع
برای دست تو رای کرم چو سهل آمد
چرا ببخت من این سهل ممتنع گردد
چو فرصتست غم کار من بخورزان پیش
که روزگار برین کار مطلع گردد
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۹۰ - مرگ
آه ازین دور چرخ و گوش افلاک
آه ازین اختران کجرو نا پاک
عبرت ازین روزگار و چرخ نگیری
تا بسواری چه چا بکند و چه چالاک
ابلق ایام بر تو پی سپرد گرم
چون سرت آویخته هزار بفتراک
صبح چو کوتاه عمر آمد ازینروی
هر نفس از دست چرخ جامه کند چاک
از پی کم عمریست اینکه بدینحال
لاله جگر سوختست و نرگس غمناک
کس نبرد جان بدر ز گردش ایام
کس نبرد سر برون ز چنبر افلاک
مرگ بفرسایدت اگر چه بزرگی
زانکه از و هم نرست سید لولاک
می نکند مرگ قصد جان تو! زنهار
دست اجل کی رسد بجان تو! حاشاک
این فلک بی هنر نگر که شب و روز
روی زمین میکند ز اهل هنر پاک
گر شکم آدمی ز خاک شود سیر
چون نشود سیر زادمی شکم خاک
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۰۱ - یخ بندی طبع
مرا ایزد تعالی خاطری داد
که دایم با فلک بودی عتابم
بمعنی دادن بکر آنچنان بود
که با او کان معنی بدخطابم
بهر وقتی کزاو کردم سؤالی
نهاده بود صد معنی جوابم
کنون از بخل ممدوحان ممسک
غلط بینم همی با او حسابم
چنان پذرفت رنگ بخل کزوی
بصد اندیشه یک معنی نیابم
زدم سردی این مشتی بخیلان
چنین یخ بندشد طبع چوآبم
در ابر بخل و بی آبی نهان شد
دریغا خاطر چون آفتابم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۷ - مدیح
اگر مدیحت گویم نیابم از تو عطا
وگر نگویمت از من همی بیازاری
اگرت گویم بخل و اگر نگویم خشم
چه عادتست که تو میرخواره زن داری
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵
باز مارا هوس خوش پسری افتادست
بازمان از پی دل دردسری افتادست
کار دل سخت بدافتاد درین بار که او
بکف سخت دل بد جگری افتادست
من نمیدانم کاین مشغله بر من زچه خاست
بیش ازین نیست که ما را نظری افتادست
هان بترس ایدل سرگشته که در آنسرکوی
هر کجا پای نهی تازه سری افتادست
چه خوشست اینکه شکایت کنم از عشق بدو
یعنی این کار مرا با دگری افتادست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۱
چشمم از گریه دوش ناسودست
تا سحر گه سرشک پالودست
گر نخفتست چشم من شاید
چشم او باری از چه نغنودست
روزها شد که آن نگارین روی
بمن آن روی خوب ننمودست
بی سبب رخ ز من نهان دارد
می ندانم که این که فرمودست
گفتم از چشم بد نگه دارش
مگر آن چشم چشم من بودست
سرکشی بود عادتش همه عمر
خشم و دشنام نو در افزودست
راضیم گر چه پای بازگرفت
باری از درد سر بر آسودست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
دگرباره با مات بیگانگیست
مکن کاینچنین ها نه فرزانگیست
توجان خواهی آنگاه بر دست هجر
ندانی که این رسم بیگانگیست
توجان خواه بیزحمت هجر و وصل
میان من و تو سخن خانگیست
من از عشق تو دشمن جان شدم
نه عشقست پس چیست دیوانگیست
بسوگند گفتی که بکشم ترا
مرا کشته گیر این چه مردانگیست
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
یار گرد وفا نمی گردد
باوفا آشنا نمیگردد
در دلش جز ستم نمیآید
در سرش جز جفا نمیگردد
دل به یکبارگی زما برداشت
جز بر ناسزا نمیگردد
از کسی حال ما نمیپرسد
خود کسی گردما نمیگردد
خود نگوید که آن فلان عاشق
آخر اینجا چرا نمی گردد
هیچ شب نیست کز فراق رخش
ز اشک من آسیا نمیگردد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
تماشا میکنم از دور هرکسی دلبری دارد
چه تدبیر ایمسلمانان دل من کافری دارد
بخونمن چرا کوشد سر زلفین خونخوارش
مگر زلفش نمیخواهد که چونمن چاکری دارد
مرا گفتی گر از سنگی ترا غم نیست گرداند
تو این معنی کسیرا گوکه از هستی دری دارد
دل اندر وصل چو نبندم که وصل تو کسی یابد
که جزاشگش بود سیمی بجز چهره زری دارد
مرا تا دسترس نبود بوصل از پای ننشینم
همی جویم که میدانم که اینرشته سری دارد
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
یاری که رخش ماه و قدش سرو روان بود
دادیم بدو جان و دل و مصلحت آن بود
چون دیدمش از دور بدانشکل و بدان قد
گفتم که جفاکار بود راست چنان بود
فی الجمله مرا زیروزبر کرد که در عشق
من سست عنان بودم و او سخت کمان بود
گر هیچ ننالم زغمش گوید خاموش
انصاف بده خامش ازین بیش توان بود
در من نگرد ناگه یعنی که ندانم
گوید چه رسید او را بیچاره جوان بود
زودا که بانگشت بهم باز نمایند
کاین گور فلانست که دربند فلان بود
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
باز غم تاختن چنان آورد
که دل خسته را بجان آورد
خویشتن در دهان مرگ افکند
هر که نام تو بر زبان آورد
زلفت از حد ببرد جور و جفا
تا مرا باز در فغان آورد
دل برد پای مزد جان خواهد
رسم نوبین که در جهان آورد
آنچه با ما همیکند غم تو
بعبارت نمیتوان آورد
چه کسی با سگم برابر کرد
کاولم لقمه استخوان آورد
از همه خرمی بشستم دست
تا غمت پای در میان آورد
دل چو تو پایمزد کرد بدست
اینهمه درد سر ازآن آورد