عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۹ - قصیدهٔ ناتمام در مدح ملک تاج الملوک محمود
وقت گل سوری، خیز ای نگار
بر گل سوری می سوری بیار
بر بط سغدی را گردن بگیر
زخمه زیر و بم او برگمار
زان می نوشین، که چو جانم بدی
گر شدی اندر تن من پایدار
آنکه بود در تن آزادگان
از همه شادی و طرب دستیار
گوهر جودست، که گردد بدو
از گهر مردم جود آشکار
گر نبدی خاصیت او بجود
جای نبودیش کف شهریار
خسرو محمود شهنشاه دهر
تاج ملوک و ملک شهریار
آتش سوزنده بهنگام رزم
مهر فروزنده بهنگام بار
آنکه ازو باغ بهارست ملک
کف زر افشانش ابر بهار
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
نه در ره اقرار قراری داری
نه از صف انکار کناری داری
می پنداری که کار تو سرسری است؟
کوته نظرا، دراز کاری داری
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲
خشم تو آبست، اگر در آب موج آتشست
حلم تو خاکست، اگر در خاک کوه آهنست
چنگ عزرائیل را ماند سر شمشیر تو
زانکه عزرائیل را دایم عقیقین دامنست
رزمگاه تو بمحشر گاه ماند کندرو
مرد نشناسد که مردست از نهیبت یا زنست
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۰
بسکه بخشد کف تو دروگهر
بحر شرمنده گشته و فاوا
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۲۵
همیشه بود نعمتت را خورنده
ز آزاد و بنده، چه خرد و چه رنده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
این جهان بی وفا با کس نکردست او وفا
درد از او بسیار باشد زو نمی آید دوا
هر درختی کاو کشد سر بر فلک از بار و برگ
هم بریزاند به قهرش عاقبت باد فنا
گر صدف پنهان شد اندر بحر بی پایان چه غم
گوهر ذات شریفت را همی خواهم بقا
گوهری شهوار از دریای لطف آمد برفت
کاندر این عالم نمی داند کسی او را بها
یارب آن درّ معانی را ز لطف بی دریغ
در میان درج اقبالش نگه دارد خدا
شکر معبودی ز جان گویم که بنّای ازل
گلشن اقبال عمرت را کنون کرده بنا
روز هیجا در نبردت رستم و اسفندیار
گرد نعل مرکبت کردند باری توتیا
جز دعای دولتت ورد زبانم هیچ نیست
آخر از دست فقیران خود چه خیزد جز دعا
بعد از این تصدیع و گستاخی که کردم در جهان
من دعای دولتت گویم بجز مدح و ثنا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
دل از دوران گیتی شاد بادت
ز غمهای جهان آزاد بادت
مبادا یادم از یادت فراموش
همیشه عهد و پیمان یاد بادت
همیشه در سرابستان جانم
قد و بالای چون شمشاد بادت
همیشه دلبرا از پیر معنی
وفا و مهر ما ارشاد بادت
بگو تا کی کنی این جور و بیداد
پشیمانی ازین بیداد بادت
خداوندا سرای مهربانی
همیشه در جهان آباد بادت
غذای روح ما اندر مصلّی
ز آب سرو رکناباد بادت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
سرو در باغ به بالای تو می ماند راست
مه ده دچار ز شرم رخ تو در کم و کاست
آفتاب از رخ زیبای تو خجلت زده است
زآنکه او روشنی از روی توأش باید خواست
در چمن چون بخرامید قد رعنایت
راستی سرو روان پیش قدت برپا خاست
در لب جوی سهی سرو قدش در لرزست
چون بدیدیم نگارا ز کجا تا به کجاست
گرچه شمشاد نمودار قدت بود ولیک
شیوه ی قدّ دلارای تو دیدم رعناست
دل منه بر گل خوش بوی تو در باغ جهان
که جهان نیز چو گل یکسره بی مهر و وفاست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۵
سر به سر کار جهان گر تو بدانی هیچست
به همه کار جهان چون نگرانی هیچست
در دل تو اثر مهر و وفا می باید
ور نه ای دوست مرا یار زبانی هیچست
راز سربسته ی ما را مگشا پیش صبا
زآنکه چون باد صبا پرده درانی هیچست
نیک و بد پیش تو جانا همه یکسان گذرد
چون نکویی ز بدی باز ندانی هیچست
بنده باید که زجان بنده ی ما می باشد
ورنه پیش عقلا بنده ی نانی هیچست
عهد بستی که نگردی به سر از کوی وفا
دل ما گر تو کنون در غم جانی هیچست
به جهان دل منه ای عاقل اگر هش داری
که غم و شادی دوزان چو تو دانی هیچست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
شراب هجر تو بسیار خوردم
هنوز از مستیم در سر خمارست
به وصلم یک زمان بنواز یارا
که ما را با غم عشق تو کارست
مکن زین بیش بر من جور و خواری
که جان من ز هجران تو زارست
بجز نیکی نماند در جهان هیچ
تو نیکی کن که نیکی یادگارست
نظر بر حسن سیرت هست ما را
به صورتهای بی معنی چه کارست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
مهر از آن دلبر گسستن مشکلست
با غم هجرش نشستن مشکلست
ای مسلمانان به قول دشمنان
دوستان را دل شکستن مشکلست
با وصال روی چون گلبرگ تو
دل به خار هجر خستن مشکلست
جاودان دل بر ندارم از لبش
ز آب حیوان دست شستن مشکلست
دل به درد عشق تو بنهاده ام
آری از بند تو جستن مشکلست
دوستان را دل نمی باید شکست
چون شکستی باز بستن مشکلست
ای جهان با درد او دمساز باش
کز کمند عشق رستن مشکلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
لطف جان بخش تو امّید گنه کارانست
هرکه رایش بجز این نیست گنه کار آنست
ای گنه کار گنه کرده مکن انکاری
تکیه بر لطف خدا کن که یقین کار آنست
ناامید از کرم دوست نمی شاید بود
کاین هواییست که اندر سر بسیارانست
شکر معبود که با این همه اسباب گناه
رحمت ایزد بی چون به سرم بارانست
گرچه من بار غم عشق تو در دل دارم
همه دانند که بر خاطر من بار آنست
هجر با وصل نهادست و شب و روز بهم
گر... ای دوست یقین یار آنست
جرم اگر هست مرا تکیه بر عفوت کردم
زآنکه الطاف و کرم عادت دلدارانست
یار اگر حال من بی دل و بی جان پرسد
زود گویش که به کام دل اغیارانست
چشم سرمست تو بر بود دل و جان جهان
ای جفاجوی چنین عادت عیارانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۶
می دهم جانی به عشقش تا مرا جان در تنست
دیده ی جانم خیال روی او را مسکنست
دیده روشن شد مرا تا نکهت زلفت شنید
ای عزیز من مگر بویی از آن پیراهنست
عالمی شادند بر وصل دلارایش ولی
چون کنم در عشق او روزی مرا غم خوردنست
هر که لافی زد به عشق یار و سربازی نکرد
مرد نتوان گفت او را بلکه کمتر از زنست
دوست می دارم به بستان وصل دلداران مدام
صبحدم بر بانگ چنگ این عیب باری در منست
رنگ روی من چو کاه و جو به جو گشتم به عشق
سعی می دانی چه باشد دُرّ معنی سفتنست
گر به هجرانم کشد ور می نوازد هم به لطف
هست مشهور این حکایت گرد ران با گردنست
تا بخندم خاطر مسکین برنجاند به زجر
هر که جان کردت فدا جای عقوبت کردنست
داستان بیژن و گیوار شنیدستی بخوان
گوش بر قول رقیب از کرده به ناکردنست
ز آنکه گرگینش به خصمی در بن چاهی فکند
ای مسلمانان چه گویم این گناه بیژنست
جان ز بهر روز وصل یار خواهم در بدن
تا نپنداری که جان در خوردن و در خفتنست
گر زبان داری به ذکر دوست جاری کن مدام
در دهن دانی نه از بهر حکایت گفتنست
گاو پرواری خورد آب و علف بس بی قیاس
آدمی را خود هنر کم خوردن و کم گفتنست
همچو بوتیمار تا کی در غم دل مانده ای
ذوق بلبل هیچ دانی در جهان گردیدنست
گر مرا دشمن به نار ناامیدی دل بسوخت
مشکلم از دوستان بار خجالت بردنست
تا به کی ای نفس امّاره مرا در خون دهی
ترک بدبختی بکن چون وقت عذر آوردنست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۰
فراغتیست مرا از جهان و هرچه دروست
چه باک دارم از اندیشه های دشمن و دوست
مرا اگر چو سخن خلق در دهان گیرند
غریب نیست صدف دایماً پر از لولوست
کسی که از بد و نیک زمانه دست بشست
معینست که فارغ ز مادح و بدگوست
چو پاک دامنی آفتاب مشهورست
چه باک اگر شب تاریک در مقابل اوست
به رسم تضمین این بیت دلکش آوردم
ز شعر شیخ که جانم به طبع دارد دوست
«ز دست دشمنم ای دوستان شکایت نیست
شکایتم همه از دوستان دشمن خوست»
نسیم گلشن طبعم حسود تر دامن
شنیده است که چون باد خلد عنبربوست
به سان غنچه که بر وی وزد صبا هر دم
از آن معاینه بر خویشتن بدرّد پوست
جهان خوشست چو سرو از چمن مرو بیرون
که جای مردم روشن روان کنون لب جوست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
عشق را آغاز و انجامیش هست
هرچه می بینی سرانجامیش هست
هر زمان نقشی برآرد روزگار
تا نپنداری که آرامیش هست
نام نیکو ماند از ما یادگار
نیک بخت آن کاو نکونامیش هست
هدهد بیچاره می نالد مدام
از سبا گویی که پیغامیش هست
زینهار ای مرغ دل هشیار باش
کانکه دارد دانه ای دامیش هست
گوش کن نیکو که از وی بشنوی
کوکو آنکس کز جهان کامیش هست
شادمان آنکس که او را در جهان
گوشه ی باغ و لب جامیش هست
پخته باشد جان آن کس کاو مدام
در میان مجلس ار خامیش هست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مرا بر در تو سر بندگیست
که از بندگی تو فرخندگیست
منم ناامید و به درگاه تو
امیدم به روز فروماندگیست
چو نرگس سرافکنده ام پیش تو
سرافرازیم در سرافکندگیست
اگر مؤمنم یا که مجرم چه باک
مرا کار با حلقه ی بندگیست
به بحر جهان هست گوهر بسی
ولی خوبیش در نمایندگیست
اگر غمزه اش قاتلم شد چه شد
لب لعل تو مایه ی زندگیست
نشد خاطرم جمع چون زلف او
که سعی وی اندر پراکندگیست
چو بید ای دل از باد لرزان مشو
ثبات قدم را پسندیدگیست
ببین سرو چون هست ثابت قدم
ثبات قد او ز پایندگیست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
راست گویم مُرْوَت از عالم برفت
شرم از چشم بنی آدم برفت
هم کم و بیشی وفا در خلق بود
آن نشد بیش این زمان و کم برفت
همدمم غم بود اندر هجر تو
شکر کز وصل توام همدم برفت
ای بسا دردی که بودم از غمت
یافتم وصل ترا دردم برفت
آمد امّا پیش ما ننشست دوست
پرسشی فرمود و هم دردم برفت
از فراقش باز بر خاکم نشاند
در غمش از دیده ی ما دم برفت
آفتاب روز وصلش باز شد
بار دیگر از جهان شبنم برفت
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
خدایت ناصر و یارت معین باد
به سر تا پای تو صد آفرین باد
دلت شاد و قرینت بخت فیروز
الهی تا جهان بادا چنین باد
هرآنکس کاو نخواهد شادی تو
هیمشه از غم دوران حزین باد
ز بهر روز میدان سعادت
هزارت اسب دولت زیر زین باد
فلک را در نثار خاک پایت
بسی دُرّ ثمین در آستین باد
سلیمان وار کار این جهانی
به فرمانش تو را زیر نگین باد
هرآن کاو دشمن جاه تو باشد
ورا تیغ بلا اندر کمین باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
بتی که خاطر او لازم جفا باشد
چه لازمست که با او مرا وفا باشد
چرا تو جرم کنی و خطا نهی بر ما
مکن خطا که بد از نیکوان خطا باشد
تو پادشاه جهانی و من گدای درت
صلاح کار گدایان ز پادشا باشد
هرآنکه همچو من از عافیت نپرهیزد
چه جای اینکه از اینش بتر جزا باشد
کسی که نشنود از دوستان مخلص پند
بخرّمی دل دشمنان سزا باشد
مرا مگوی نگارا که عهد بشکستی
طریق عهد شکستن نه زان ما باشد
من آن نیم که به جور از تو روی برتابم
که نقض عهد هم از عادت شما باشد
چه دشمنی که نکردی به دوستی با من
ز دوستان صفت دشمنان روا باشد
اگر تو طعنه زنی بر جهان که بد مهرست
امید مهر و وفا در جهان که را باشد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
هیچکس در نزد آن در که درش باز نکردند
وآن کسان کز در انصاف بگردند نه مردند
حال و احوال جهان هیچ نیرزد بر دانا
جز نکویی که توان گفت جز آن هیچ نبردند
هرکه با خلق جهان کرد نکویی چه زیان کرد
زنده ی هر دو سرایند و یقین دان که نمردند
هرکه بنهاد ز مال دگران گنج و خزینه
ای برادر تو ندیدی که برش هیچ نخوردند
گنج قارون اگرت هست و اگر ملک سلیمان
فکر آن کن تو ازین دنیی فانی که چه بردند
اگرت هست یکی لقمه ز درویش و غریبی
تو مکن منع که این شیوه ز تو نیک پسندند
در لطف و کرم ای دل بگشا باز
تا در روضه ی فردوس به روی تو نبندند