عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۸
نه جانان کشته اش را از پی نظاره می آید
که خورشید قیامت از برای چاره می آید
صدای صاحب دل، اهل غفلت را کند واقف
که ز آواز جرس گم گشتهٔ آواره می آید
مگر در پرده کاری کرده آه [و] نالهٔ بلبل
که گل از پرده بیرون با دل صدپاره می آید
نگاهش باخبر گرداند از محشر خلایق را
چون از خود بی خبر از خانه آن میخواره می آید
کفن در چشم غافل پیرهن باشد که تابوتش
ز نادانی صبی را در نظر گهواره می آید
برد گر بی خبر دل را ز دست مردم چشمم
عجب نبود که از این بیش از آن مکاره می آید
مگر دست تعدی کرده بالا پنجهٔ خورشید
که صبح از جانب مشرق، گریبان پاره می آید
شهیدان را دهان زخم از خون بسته کی گردد
که سیل خون ز چشم خونفشان همواره می آیدد
ز سختی های طالع کوهکن دل کند از جانش
که هر دم تیشه را در پیش سنگ خاره می آید
مگر سیل حوادث باز رو بر کشتگان دارد
که جای آب خون از دیدهٔ فواره می آید
مشو ایمن از آن بالا که دارد فتنه ها بر سر
بلا از آسمان نازل چو شد یک باره می آید
مکن با نفس خود حیلت که او در حیله استاد است
بجز توفیق کس کی بس به این اماره می آید؟
نمی خواهم سعیدا چاره ای از کس که می دانم
مسیحا از علاج درد من بیچاره می آید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۱
هر نفس در کوی جانان کوه غم باید برید
زهر باید نوش کرد از جام جم باید برید
دهر دریایی است بی پایان و ما امواج او
ای رفیقان همچو موج آخر ز هم باید برید
مهدجنبان، درد و [انده] دایهٔ غم، مشفقش
ناف طفل خویشتن را با الم باید برید
با دم تیغ فنا هر بند و پیوندی که هست
از نیستان تعلق چون قلم باید برید
تا اثر باقی است از هستی گریزانم ز خود
اندرین راه از پی خود چون قلم باید برید
طفل شب را قسمت روزی ز شیر ماهتاب
سیر ناگردیده شام و صبحدم باید برید
دوستان از سر این تودهٔ غم برخیزید
زود باشید چه بیش است و چه کم برخیزید
گرچه بر ساحل این دجله نشستید بسی
وقت آن است که با دیدهٔ نم برخیزید
هر دلی را که غباری ز شما بنشیند
زود سازید دوا و چو الم برخیزید
چند جامی بکشید و سر دارا شکنید
در خرابات نشینید و چو جم برخیزید
از کسی تا به شما و ز شما تا به کسی
پیش از آن دم که رسد جور و ستم برخیزید
تا توانید به آیین عرب ننشینید
همچو صوت از سر قانون عجم برخیزید
مدعی تا نشود کافر و مؤمن فردا
چون سعیدا ز در دیر و حرم برخیزید
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۵
به هوس باز جوان پیر نگردد هرگز
که کمان گر شکند تیر نگردد هرگز
آن که دل بست به آن حلقهٔ گیسوی، دگر
خون دل نوشد و دلگیر نگردد هرگز
شب بی شام عشا تا سحرش یک سال است
روز روزی به کفان دیگر نگردد هرگز
آن که در فکر خم زلف بود مجنون است
عاقلی از پی زنجیر نگردد هرگز
غافل از بار گنه روی دگرگون نکند
رنگ بر چهرهٔ تصویر نگردد هرگز
به بناگوش تو می بس نتواند آمد
صبح از خون شفق پیر نگردد هرگز
شام تا صبح به یک آه رسا ساز که ماه
بدر بی محنت شبگیر نگردد هرگز
شعلهٔ عشق به پیری ننشیند از جا
کاین حرارت به تباشیر نگردد هرگز
زاهدا شیوهٔ گردون به ریا برپا نیست
آسیا آب به تزویر نگردد هرگز
رحم در سینهٔ آن شوخ نمی باشد هیچ
آب در جوهر شمشیر نگردد هرگز
طبعم از فهم سخن عجز پذیرا نشود
از بریدن دم شمشیر نگردد هرگز
دست در دامن تقدیر سعیدا زده ایم
کار ما راست به تدبیر نگردد هرگز
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۷
پای انداز ز پا افتاده دامان است بس
دستگیر دست کوتاهان گریبان است بس
در طریق آخرت دنیا نمی آید به کار
زاد این ره تا قیامت عهد [و] پیمان است و بس
هیچ دستی بر گریبان فلک راهی نیافت
این لباس تنگ سر تا پای دامان است بس
لطف معنی را دل مجروح می داند که تیغ
جلوه گر امروز در زخم نمایان است بس
کشتی تن از نگاه تند می پیچد به خود
چین پیشانی در این جا موج طوفان است بس
کاستن ها در پی است ای ماه بالیدن چرا
هر که سودی می کند امروز نقصان است بس
جهل بی اندازه در دنیا کلید دولت است
خصمی دنیا همین با اهل عرفان است بس
لطف بی حد و حساب یار ما را کشته است
شکوه از دردی که ما داریم درمان است بس
نیست قابل فیض مطلق را سعیدا غیر تو
«علم الاسما» همین در باب انسان است بس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
می برندش به همان راه که آمد واپس
هر که چون صبح زند خنده به خود نیم نفس
زاهدا سبحه بینداز که بس کوتاه است
از خم حلقهٔ زلف بت ما دست هوس
ای کم از مورچه بر خوان لئیمان جهان
چند بر سر بزنی دست تولا چو مگس
چه طلسم است در این لاشهٔ دنیا که مدام
می نماید به نظر نفس تو را کس، کرکس
چه توان برد ز من فیض چو آن دیوانه
گفت شب مونس من پشه و روز است مگس
تیره شد خاطر فرهاد ز سودای مجاز
ظاهر است این که شود خانه سیه ز آتش خس
دل شود خسته ز تکلیف که بلبل نالد
گر ز چوب گل صد برگ بساز ند قفس
زاهدان را ز ره آوازهٔ جنت برده است
سر به صحرا زده این قافله ز آواز جرس
نیستم طفل رسن تاب ولیکن چون او
کارم از پیشروی رفته سعیدا واپس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۹
کاکل خود را ببین از پیچ و تاب ما مپرس
طالع بیدار خود را بین ز خواب ما مپرس
لب ببند از گفتگو درسی ز حال ما بگیر
جز خموشی نیست حرفی از کتاب ما مپرس
سینهٔ بریان دل مجروح چشم تر مزه است
جای می خالی است ساقی از کباب ما مپرس
نبض ما بگرفت شد دست فلاطون رعشه دار
می شود سیماب، آب از اضطراب ما مپرس
شد چو گردون در محیط عشق سرها سرنگون
موج دریای قدیمیم از حباب ما مپرس
فرصت یک آب خوردن نیست عمرت بیش باد
می شوی سرگشته ای خضر از شتاب ما مپرس
زلف را بگشا گره بر کاکل مشکین مزن
می کنی سررشته گم از پیچ و تاب ما مپرس
آسمان خم شد ز بار نامهٔ اعمال ما
می شوی درمانده از روز حساب ما مپرس
هر چه می خواهی بکن اما مگو چون کرده ای
آنچه می خواهی بگو لیک از جواب ما مپرس
شرح حال ما سعیدا نیست با کس گفتنی
می شوی دیوانه از کیف شراب ما مپرس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
چشمی که گهربار نباشد چه کند کس
آن جام که سرشار نباشد چه کند کس
دلدار که غمخوار نباشد چه کند کس
یاری که وفادار نباشد چه کند کس
از حال ز خود بی خبران بی خبر از خویش
هر لحظه خبردار نباشد چه کند کس
در دار جهان مرتبهٔ شیخ جنیدی
منصور که بر دار نباشد چه کند کس
زلفی که نپیچد به کمر خوش ننماید
در کفر که زنار نباشد چه کند کس
زاهد ز خرابات سخن برد به مسجد
در خرقه که ستار نباشد چه کند کس
عالم همه گلزار بود لیک چو نرگس
آن دیده که بیدار نباشد چه کند کس
مقصود ز خورشید عتابست [و] حرارت
ماهی که ستمکار نباشد چه کند کس
باغی است جهان لیک پر از خار ملامت
آن باغ که گلزار نباشد چه کند کس
آن دل که به زلف صنم لاله عذاری
چون تاب گرفتار نباشد چه کند کس
رندی که پریشانی او ظاهر و پیدا
از گوشهٔ دستار نباشد چه کند کس
داریم ز هر گونه متاعی و در این شهر
مردی که خریدار نباشد چه کند کس
منظور سعیدا ز جهان روی بتان است
در خلد که دیدار نباشد چه کند کس
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۳
ساقیا در گرد کن جام پیاپی زود باش
نشئه دیگر می دهد می بر سر می زود باش
شعله ای از عشق پیدا کن که پیری می رسد
بر فروز آتش که آمد موسم دی زود باش
انتقام ناز او از ما فقیران می کشی
داد ما را هم ستان این چرخ از وی زود باش
جادهٔ مقصود را نام و نشان معلوم نیست
هر که را بینی در این رهرو پیاپی زود باش
یک نفس باشد که با او خویشتن همدم کند
ساز خود را از خودی کن پاک چون نی زود باش
این غزل را صائبا هم ای سعیدا گفته است
«های [هایی] سر کن ای بی درد، هی هی زود باش»
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۶
اگر به دست من افتد دوباره ساغر عیش
به هر دو دست زنم جام عیش بر سر عیش
به آه یأس و ندامت تمام خواهم سوخت
شبی که چرخ مرا افکند به بستر عیش
قماش عیش که نقشش بر آب می بینم
مکن سرور تو بر این بساط کم بر عیش
در این زمانه چو عنقا وجود نایاب است
صفای وقت، دل با حضور [و] پیکر عیش
مرا به خانهٔ عشرت دگر مبر ای دل
که اوفتاده چه سرها ز پای بر در عیش
چه نیش ها که سعیدا به نوش عشرت نیست
مزن تو سینهٔ عریان خود به خنجر عیش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۷
هر دم روم ز هوش و کنم خیر باد خویش
بی یاد او مباد بیابم به یاد خویش
دایم به نامرادی خود زیست کرده ام
تا یافتم ز حضرت عزت مراد خویش
در عهد [پادشاهی] ملک وجود خود
بیداد کردم و نرسیدم به داد خویش
هرگز به آن نشانهٔ مقصد نمی رسی
داری چو تیر تا کجیی در نهاد خویش
خورشید را به روی تو تشبیه کرده ایم
ما سهو کرده ایم در این اجتهاد خویش
با آن که صلح با دو جهان کرده ایم ما
فارغ نگشته ایم هنوز از جهاد خویش
با ما هر آنچه یار سعیدا کند نکوست
ما را گمان بد نبود ز اعتقاد خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
برداشتیم چو نظر از اعتبار خویش
دیدیم بی مضایقه دیدار یار خویش
تا دیده ایم جوهر شمشیر موج آب
داریم ذوق غوطه زدن در کنار خویش
در قید تار ساختهٔ رشتهٔ سلوک
افتاده ای تو چون گهر از اعتبار خویش
روشندلان که داغ تو بردند زیر خاک
از لاله کرده اند چراغ مزار خویش
هر دم هزار ناله کنم همچو عندلیب
از شعبه های طالع ناسازگار خویش
کردیم گرد هستی خود پایمال عشق
برداشتیم از آینهٔ دل غبار خویش
در چشم ناقصان چه بنایی نهاده است
گردون به بام ریختهٔ بی مدار خویش
بلبل شکست ناخن تدبیر خود به دل
از خار گل علاج کند خارخار خویش
از کثرت ریاست که سرپیچ و سبحه را
زاهد گذاشت بر سر سنگ مزار خویش
تا دید هر که هست به دامی است مبتلا
شهباز همتم نکند جز شکار خویش
از چشم روزگار سعیدا فتاده ام
هرگز نکرده ام گله از روزگار خویش
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۲
من دیده ام آن را که مکانی نیست مشخص
از بسکه لطیف است از آن نیست مشخص
تحقیق معانی به کتب راست نیاید
ای بی خبر چند بیان نیست مشخص
بی نام و نشان است و دلیلت نکند سود
آن را به یقین دان که گمان نیست مشخص
تشخیص توان کرد از این باعث جان را
تن زنده به جان آمد و جان نیست مشخص
گفتم کمرش مو غلطی تنگ دهانش
گفتم سر مویی به گمان نیست مشخص
تصدیق ز دل می طلبد صاحب دیوان
اثبات به اقرار زبان نیست مشخص
زاهد چه قماش عمل خویش نمایی
امروز نه سود است و زیان نیست مشخص
غیر از تو وجودی نرسیده است به اثبات
با آن که تو را نام و نشان نیست مشخص
در کعبه و بتخانه توان یافت خدا را
سری است که در هر دو جهان نیست مشخص
از آن خبرش نیست کسی را که به یک آن
دل بست به چیزی که دو آن نیست مشخص
بر عمر مکن تکیه خبردار که مردن
سری است که پیدا و نهان نیست مشخص
بیرون و درون سیر نمودیم سعیدا
دیدیم که پیدا و نهان نیست مشخص
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۳
کدام تن که بود از خیال سر خالص
دلش ز خوب خلاص و ز بد نظر خالص
ز بسکه جوش به هم داده اند اجزا را
نمانده است در این بوته هیچ زر خالص
بسی به اهل جهان جنگ زرگری کردیم
ندیده ایم دلی از خیال زر خالص
کدام فکر که در سینه نیست زاهد را
که هست نیتش از پای تا کمر خالص
هزار فتنه سعیداست در خیال پدر
چسان شود تو بگو نیت پسر خالص؟
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۵
دلا پادشاهی گدایی است محض
که نی را نوا بینوایی است محض
حکیما ز درمان ما دست [دار]
همین درد ما را دوایی است محض
گهی جنگ و گه ناز و گه آشتی
همه شیوهٔ دلربایی است محض
وجودی که باشد عدم در پی اش
بقایش نگویم فنایی است محض
هر آن کف که خالی بود از کرم
مخوان دست او را که پایی است محض
ز جان گر در این راهت اندیشه است
نه عشق است در سر هوایی است محض
چه مشکل گشاید ز گردون اطلس
که بر دوش عالم قبایی است محض
سعیدا سر و کار با دلبری است
که بیگانه کی آشنایی است محض
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
پیش رویش کرد پنهان مهر در روزن چراغ
کی تواند شد بلی چون روز شد روشن چراغ
لاله را گر در چمن بینی یقین دان لاله نیست
داغ های رفتگان گل کرده در گلشن چراغ
در جهان اکثر که می بینیم دل افسرده اند
هر که نتواند کند روشن در این مدفن چراغ
پیر کامل را مده زینهار ای سالک ز دست
شب بود لازم برای پیش پا دیدن چراغ
تا نسوزد تیره بخت من سعیدا همچو شب
می گذارد آسمان هر روز بر روزن چراغ
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
ماه ما بالذات یک ماه است و اسما مختلف
شمس یک شمس است لیک امروز فردا مختلف
ز اختلافات نمود دهر احول بین مشو
هست دیبا یک بساط و نقش دیبا مختلف
در تجلی وحدت صرف است ما زان بی خبر
می نماید آفتاب از رنگ مینا مختلف
هستی کونین را فرقی در الوان است و بس
برگ یک برگ است لیکن رنگ رعنا مختلف
طبع انسان در ازل ضدیتی دارد به هم
گه موافق می شود مجنون و لیلا مختلف
سوی اصل خویش اعیان را نمی باشد دویی
می شود زاین روی ظاهر سر اشیا مختلف
او ز روی حکمت این اضداد را ترکیب کرد
بهر معجون ساختن می باید اجزا مختلف
در جهان هر کس به رنگی می پرستد دوست را
شهر یک شهر است و یک بازار و سودا مختلف
برنمی آید سعیدا صحبت ما با جهان
خلق ما شد از ازل با رسم دنیا مختلف
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
به دلی سخت و دلی نرم نظر دارد عشق
به نگاه از دل فولاد گذر دارد عشق
هر کجا پای نهد جای محبت خالی است
منزل و خانه به هر کوه [و] کمر دارد عشق
گفت نرگس که به چشمم بنشین لاله شنید
سر فرو کرد که نی جای به سر دارد عشق
می کشد می شکند می کشد و می سوزد
گر جهان یک طرف افتد چه خطر دارد عشق
نی همین دست به تاراج غریبان دارد
آسمان را چو زمین زیر و زبر دارد عشق
تا محبت نبود اهل محبت نشوی
هر کجا هست دلی خوب خبر دارد عشق
گه به یک عیب دو صد فضل عطا می سازد
نی همین سعی به پاداش هنر دارد عشق
عقل در کار جهان است سعیدا شب و روز
لیک بیرون ز جهان کار دگر دارد عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۹
تا نگذری ز سر نروی از قفای عشق
سر مانده کوه قاف در این ره به پای عشق
این انجمن که بر فلکش سیر می کنی
نقشی است واژگون ز ته بوریای عشق
معمار عقل را نرسد اوج دانشش
آنجا که رنگ ریخته بنای عشق
دارند نسبتی ز ازل عاشقان به هم
من بندهٔ محبت و خسرو گدای عشق
بی طاقتی و درد و غم و آه و ناله را
ترکیب بسته اند به دارالشفای عشق
باشد نوای ساز دو عالم ز عاشقان
صور است نفخه ای که زنی بی نوای عشق
دم از یگانگی به کسی بعد از این نزد
بیگانه ای که شد نفسی بینوای عشق
صدبار احتیاج بود در ره طلب
سیمرغ را به سایهٔ بال همای عشق
ز انفاس عشق مرده مسیحای وقت شد
شد خضر هر که شد به صفت آشنای عشق
در کوی عشق دوست سعیدا شکسته ای است
باشد به این شکسته رسد مومیای عشق
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۱
دانی چه بود بادهٔ گلگون ز رگ تاک
لعلی است که کردند برون از جگر خاک
جز پاک نیندیشد و جز پاک نبیند
در هر که بود دیدهٔ غمناک و دل پاک
صد شیوه به هر چشم زدن باز نماید
دلگیر نگردد کس از آن چشم غضبناک
بی خون جگر فهم سخن را نتوان کرد
هر چند که دلسوز بود شعلهٔ ادراک
آویخته صد حلقهٔ جان بر سر هر مو
دل در چه شمار است در آن حلقهٔ فتراک
صحرای فراق و ره آن کوی سعیدا
دشتی است بلا خیز و طریقی است خطرناک
سعیدا : غزلیات
شمارهٔ ۴۳۳
کو [دلی] کز ستم چرخ نباشد غمناک
دیده ای کو که نباشد ز جفایش نمناک
از لگدکوب زمین را به زمان پردازم
می زنم چرخ که در چرخ درآید افلاک
لاله گردیدم و رعنا شدم و گل گشتم
سینه ام داغ و رخم زرد و گریبان صد چاک
جگر شیر شود آب در آن حلقهٔ زلف
چیست دل تا نشود خون به خم آن فتراک
تا به لطف سخن ما برسی می باید
خردی تیز و دل نازک و طبع چالاک
ای فلک پست مبین همت انسان را باش
تا کجا رقص کنان می رود این ذره به خاک
چون دو آیینهٔ بی زنگ بود روی به روی
نظر پاک ز من از تو دل و دامن پاک
گرچه در عشق سعیدا همه خون است ولیک
هر که سر داد در این راه از آن راه چه باک