عبارات مورد جستجو در ۲۳۵۹۳ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
تعینات جهان در میان بیم و امید
ز آسمان بزمین وز ذره تا خورشید
همه بر غبت خود در جهان کون فساد
کمال خود طلبد از خدای خود جاوید
کمال خاک نبات وکمال او حیوان
کمال حیوان انسان،که اوست اصل نوید
کمال انسان باشد بلوغ حضرت حق
که اوست اصل مرادات و مخلص امید
بقول قاسمی ار باز دانی این معنی
گذشت قصر جلالت ز قیصر و جمشید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
منم و چشم رمد دیده و نور خورشید
بتور روشن،بهمه حال، مرا چشم امید
روی زیبای تو فرخنده و رخشان دیدم
بی نصیبست ازین عین عیان چشم سفید
سر ما خاک ره درد کشان خواهد بود
واعظ، افسانه مفرما، که نمانی جاوید
قدح باده بدست آر،اگر دست دهد
خوشتر از تخت فریدون و زتاج جمشید
تا بکی در هوس قصر معلا بودن؟
قصر جان را تو بدست آرو مجو قصر مشید
راه را اهل طریقت بمشقت رفتند
تو فراغت بنشسته بمیان گل و بید
گشت هجران تو بر خاطر قاسم ممدود
این چنین قصه ممدود بعالم که شنید؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
با ما سخن از خرقه و سجاده مگویید
از ما بجز از شیوه مستانه مجویید
در کعبه بهر چار جهت رو بهم آرند
در دایره وحدت حق روی برویید
گر خاصه عشقید بجز عشق مدانید
گر عاشق یارید بجز یار مگویید
یک منزل دیگر زلب جوی بدریاست
در لجه دریا طرف جوی مجویید
گر عاشق یارید درین کو بخرامید
گر گلبن عشقید درین روضه برویید
از کس مهراسید که در حفظ خدایید
خود را بشناسید، که زیبا و نکویید
بیرون ز شما نیست، اگر صورت و معنیست
زنهار که از جانب بیهوده مپویید
قاسم، ره تقلید خیالست و محالست
در باغ جهان گلبن تقلید مبویید
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
اول ثبوت عرش، پس آنگه جلوس یار
این نکته را بدان و مثل را بیاد دار
آن دم که عرش و فرش نبود و خدای بود
آن دم مقر عز بکجا بود اختیار؟
این رمز چیست؟ حاصل این قصه بازگو
این را هم تو ندانی و مثل تو صد هزار
حق بر عروش جمله ذرات مستویست
این نکته را ببین تو، ولی سر نگاه دار
دل عرش اعظمست خدا را، باتفاق
آنجاست دار سلطنت، آنجاست یار غار
تا چند ناله می کنی از سوز و درد دل؟
خواهی ز درد دل برهی، دل بدو سپار
تا چند در موافقت نفس راهزن؟
خواهی که جان ز غم ببری، دست از او مدار
در انتظار وعده فردا بسوختی
نقدست وصل یار، چه حاجت به انتظار؟
آخر بصد زبان مقر آمد بعجز خویش
قاسم، ز شکرهای ایادی بی شمار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۳
ای جان جهان، ساقی جان، رطل گران دار
از صومعه جان را بسر دیر مغان آر
چون نکته اسرار خرابات بدانی
این نکته اسرار ز اغیار نگه دار
سرهای سران را ببریدند برین گنج
تا دم نزند هیچ کس از پرده اسرار
گر طالب سرید ز سر قصه مگویید
سر را نتوان برد درین کوچه بسر بار
ای جان و جهان، پرده ز رخسار برافکن
تا چاک زنم پیش رخت پرده پندار
منصور چو بر دار همی رفت عجب گفت:
دیار بغیر از تو ندیدم درین دار
تا بر سر بازار جهان جلوه گر آمد
خود بود فروشنده و خود بود خریدار
چون عشق قرین نیست چه مسجد، چه صوامع
چون نور یقین نیست، چه تسبیح، چه زنار؟
جان و دل و دین، صبر و خرد برد بغارت
فی الجمله عجب جمله برست آن بت عیار!
زاهد نتواند که کند ترک سر خویش
در لانه عصفور که دیدست سر مار؟
یک لمعه ز رخسار تو در دیر مغان تافت
از لات و هبل نیز بر آمد دم اقرار
در هجر تو سیلاب سرشکم مددی کرد
والله که چه خشنودم ازین ابر گهربار!
در مجلس ما قصه ناموس مخوانید
من فارغم از سر، چه کشم زحمت دستار؟
ما در دو جهان روی تمنا بتو داریم
رستیم بسودای تو از عالم غدار
قاسم سفری کرد ز صورت بمعانی
هم ناسک ادیان شد و هم سالک اطوار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
عزت عشق بود غیرت یار
که ندادند منکران را بار
بسط بحر حیات عرفان بود
که گشادند کافران زنار
دار را چون بدید گفت حسین:
«لیس فی الدار غیرنا دیار»
چند از افسانهای نو و کهن؟
پیش ما این سخن میآر و می آر
فقر یعنی فنای صرف کند
نقد قلب ترا تمام عیار
چون عیارت تمام گشت، تمام
تاج بر سر نه و علم بردار
تا بکی بر کنار بحر محیط
تشنه و زار همچو بوتیمار؟
در سماع خدای دست افشان
که جهان را بتست استظهار
قاسمی از کجا و زاهد خشک؟
یا الهی، بلای بد وادار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۸
مشربم عذبست و مطرب عشق و ساقی یار غار
وقت من خوش، بخت من خوش، جام می بی انتظار
بسکه چشمم ریخت گوهر از مقالات رقیب
در میان کنج عزت گنج دارم در کنار
این مگو: کز عاشقی جور فراوان می کشم
گنج با مارست و گل با خار و مستی با خمار
یک سخن بشنو ز مستان طریقت، یک سخن
گر تو سرداری درین کوی حقیقت سر مدار
چند گویی: عاقبت در عشق سر خواهیم داد؟
زین حدیث سرسری هم عاقبت شرمی بدار
چون ز عیاران این ره بود منصور، از وله
آن رسن حبل الله آمد، دار او دارلعیار
ساقیا، جامی دو سه در ده، که نیک آشفته ایم
باده در جامست و دل مشتاق و جان امیدوار
باغبانا، هر چه خواهی کاشت آن خواهی درود
گر نکوکاری درین ره، تخمهای بد مکار
گر تو از بستان عشقی، همچو بلبل ناله کن
همچو گل رقاص باش و همچو نرگس جام دار
ای دل، اندر فکر جان چندین چرا پیچیده ای؟
از سر جان در گذر، جان را به جانان واگذار
گر پس از من بر سر خاکم خرامی ساعتی
بشنوی از تربت من نالهای زار زار
اندرین ره جزو و کل محتاج یکدیگر شدند
عنکبوتی می شود پیغمبری را پرده دار
چون تو در میدان مشتاق سر باز آمدی
جای سرباریست اینجا، سر بباز و سر مخار
قاسمی را محنتی چندست، کان کس را مباد
درد بیماری و فرقت، درد غربت، درد یار
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۵
کار بی همکار سخت و راه بی همراه دور
دست بی دینار عور و چشم بی دیدار کور
هر کسی در قدر حال خود براهی می روند
چشم وحدت در شهود و جان کثرت در غرور
چشم جانت گر شود روشن، ببینی در زمان
شرع با تقلید زور و روی با تحقیق نور
پیش ارباب حقیقت نکته ای بس روشنست
شرع بی تحقیق رفتن غایت زورست، زور
حاضر اوقات باش و چشم حق بین بر گمار
تا چو موسی رهروی باشی درین اطوار طور
در بیابان فنا حیران و سرگردان شدیم
عفو از آن تست، بر ما عفو فرما، یا غفور
عالمی را نیست گرداند، ز هستی قاسمی
گر دمی برجوشد این توفان وحدت از تنور
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۰
فکر عقل از حد گذشت، ای عشق، آتش برفروز
هر کجا یابی نشانی هستی ما را بسوز
با وجود آنکه دریا جرعه جام منست
بر لب دریای حیرت با لب خشکم هنوز
با خیال زلف و رویت مست و حیران مانده ام
هیچ می پرسی که چون می آوری شبها بروز؟
مصلحت بینست عقل و خانه پردازست عشق
بس عجب افتاده است: این خرقه دوز، آن خرقه سوز!
زود ساکت گشت واعظ، «خفف الله » گفتمش
گر چه داند عقل کان رعنا نمی داند رموز
عزت هر کس بقدر همت والای اوست
زاهدان را سایه طوبی و ما را دلفروز
عشق ورزیدن بدین قاسمی در شرع عشق
عاشقان را جایز آمد، زاهدان را لایجوز
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۳
سید سادات عالم غیر انسان نیست کس
زاهد افسرده دل از دور میراند فرس
هر دلی در مظهری دیدست این انوار را
آدم اندر «علم الاسماء» و موسی در قبس
سر وحدت را توان گفتن بنزدیکان راه
در میان مجلس ما گر نباشد خر مگس
دوست اندر محملست و جان بجانان واصلست
من چه دانم کز چه روی فریاد میراند جرس؟
بشنو، ای مرغ عزیز آشنای شهر قدس
چون تو مرغ زیرکی، چون اوفتادی در قفس؟
در میان خشکسال معرفت ماندی، دریغ!
همچو طفل مکتب و از جهل می خوانی عبس
گر تو مرد رهروی و ذوق عرفان دیده ای
در حقیقت دزد جانرا باز دانی از عسس
هر کسی را در جهان دل در هوایی ثابتست
این دل مسکین هوای عاشقی دارد هوس
قاسمی، چون روی در آیینه داری، لاجرم
روی در آیینه داری و نگه داری نفس
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۴
واردات عاشقان کز عشق می آید بگوش
عشق می گوید: بگو و عقل می گوید: خموش!
در بیابان تمنی لاف مستی می زنند
عاقلان صاف پیما، عاشقان درد نوش
تا قیامت گر کنم شرحش نیاید در بیان
راز سر مستان توان دانست از بانگ سروش
واعظ و زاهد بسی دیدم ز حرص جام می
خرقها کرده گرو در خانهای می فروش
گر همی خواهی که سر عاشقی پیدا شود
همچو ابری بانگ می زن، همچو دریا می خروش
زاهدی دیدم خراب افتاده، گفتم: زاهدا
سر مگردان از طریقت، سر خود را باز پوش
عاشقان چون قاسمی حیران حکمت مانده اند
تا کی آرد حکم وحدت باده ما را بجوش؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
چه بود قصه لیلی درین نشیمن خاک؟
چه بود حالت مجنون رند دامن چاک؟
خدای داند احوال جنس موجودات
«الهی، انت الهی و لا اله سواک »!
شراب ناب ز جام جمال لیلی خورد
زهی شراب مصفا! زهی پیاله پاک!
جهان مظاهر حسن خداست، عز و جل
بپیش چشم خدا بین عارف چالاک
ولی بمظهر انسان، که مظهر خاصست
قیاس مظهر دیگر مکن، بگو: حاشاک!
میان ملک و ملک جوهری چو انسان نیست
هزار بار طلب کردم از سمک بسماک
کمال علت غاییست، قاسمی، انسان
اگر دلیل طلب می کنی بخوان «لو لاک »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
خدای را چو ندانی، چه فقه و چه معقول؟
بدوست راه نبردی، مگو حدیث فضول
ز آفتاب جهانتاب عشق گرم شدیم
فراغتیم ز عالم، چه جای رد و قبول؟
سخن ز ممکن و محدث مگو، ز واجب گو
حدیث فرع نگویند عارفان اصول
اگر چه کشته تیغ توام، ولی در حشر
چه شکرها که بگوید ز قاتل این مقتول!
بدان که علت غایی تویی، ز ملک و ملک
که اهل حق ز حقیقت نکرده اند عدول
خدای را، که ز واعظ سؤال فرمایید
که: با کراهت الحان چرا کنی مرغول؟
هزار جان و دل قاسمی فدای تو باد
که مست جام هوای تو شد نفوس و عقول
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۸
هزاران بحر در دردانه دیدیم
درخت کون را در دانه دیدیم
سحرگاهی بدان حضرت رسیدیم
بر آن در حاجب و دربان ندیدیم
حجابات جهان درهم شکستیم
همه تقلید را افسانه دیدیم
ظهور آفتاب طلعت دوست
میان کعبه و بت خانه دیدیم
چو می خانه مقام شور و مستیست
سریر سلطنت می خانه دیدیم
گذر کردیم بر کوی ملامت
همه عاشق، همه فرزانه دیدیم
چو قاسم در جهان جان نظر کرد
یکی شمع و همه پروانه دیدیم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
طالبانی که اسیرند درین حبس بدن
عیسی جان نشناسد ز گهواره تن
آینه گفت ترا: زشت و سیه رویی داشت
بر رخ خویش زن، ای دوست، بر آیینه مزن
چشم حق بین بجز از حضرت حق هیچ ندید
نه باول، نه بآخر، نه بسر، نی بعلن
نغمه بلبل سرمست بیان عشقست
چو از این درگذری حقبق زاغست و زغن
راه حق شیوه تحقیق و عیانست، ای دل
نتوان راه خدا رفت بتقلید و بظن
از قضا عشق تو ناگاه کمینی بگشاد
دل من برد بغارت، دل من، وا دل من!
قاسم از پیر مغان رطل گران می طلبد
اگر از باده نابست، گر از دردی دن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۶
من بجانان زنده ام، گر باز دانی این سخن
عاشقی باشی، یقین، از عاشقان ذوالمنن
چون شراب ناب عرفان نوش کردی: جم شدی
در طریقت محو باش و از حقیقت دم مزن
چونکه تو خود را شناسی، از در انصاف باش
گر بگویندت: سر مویی نداری، مو مکن
دوست گوید: با توام من، چون نمی بینی مرا؟
گویم: ای جان و جهان از پرده های ما و من
جمله ذرات جهان را رو بدان روی نکوست
بنده آن روی زیبا هم حسن، هم بوالحسن
جمله در تسبیح و در تقدیس مست حیرتند
صد هزاران لاله سیراب از صحن چمن
جان عارف در شهود حضرت حق الیقین
جان عاقل در میان عقده تخمین و ظن
سر توحید ازل بشنو ز «حی لایموت »
مدعی گر عاقلی جان پرور، این جا جان مکن
قاسمی از وصل جانان دولت جاوید یافت
چون میسر گشت جان را خلوت اندر انجمن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دوست در مجلسست و جان در جان
این جرس از چه می کند افغان؟
ساقیا، رطل می گران تر کن
سرمستان شنو هم از مستان
این شراب خدا ز یک جامست
باده یک، نشأئه صد هزار جهان
هله! ای عشق هادی و مهدی
که تویی اصل جوهر انسان
دو سه جام دگر تصدق کن
کز خمار آمدم بجان، ای جان
تا بگویم ز ملک و از ملکت
تا بگویم ز واجب و امکان
گفت: قاسم بیا، عنان درکش
کس نداند زبان این مرغان
سرمگو، کاحمقان فراوانند
که ندانند حجت و برهان
دو سه روزی دگر تحمل کن
که ندارد حدیث ما پایان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۲
«کن فکان » جان را خبر گوید ز «کان »
قطرها دارد خبر از بحر جان
«کان » حدیث مجمل سربسته است
ظاهر و پیداست نشأتهای «شان »
بازگشت کان بشان امر خفیست
بازگشت شان بکان امر عیان
قصه کان در نیاید در حدیث
قصه شان از زمین تا آسمان
گر شوی آگه ز سر ذره ای
ذره را بینی جهان اندر جهان
تا حجاب خود نسوزی آشکار
کی توانی دید اسرار نهان؟
دل که نگذشت از حیات مستعار
بی خبر ماند از حیات جاودان
هر کرا بویی ازین اسرار نیست
دور ماندست از صفای صوفیان
قاسمی، غایب مشو در هیچ حال
از حضور حضرت صاحبدلان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۳
«کل یوم هو فی شان » چه نشانست و چه شان؟
گرنه با ما سخنی دارد پیدا و نهان؟
هر ظهوری که کند «عز تعالی » یومیست
جمله ذرات جهان مظهر این شأن و چه شان؟
من چه گویم سخن حضرت حق؟ با قومی
که شب از روز ندانند و زمین را ز زمان
ثمری با شجری و شجری با ثمری
امر ساریست معین همه جا در اعیان
قیمت خویش بدان، حاضر این دم می باش
ملک عالم همه جسمند، تویی جان جهان
زاهدا، گر بیقین خوانده این درگاهی
پیش این زنده دلان قصه و افسانه مخوان
صوفی ما، که نشد واقف اسرار درون
باده ناب ننوشید ز عین عرفان
گر نشانی ز خدا یافته ای وقت تو خوش!
گم کنی در صفت صفوت جانان دل و جان
یار هم خانه خانه است، عجایب حالیست!
قاسمی در طلبش دربدر و سرگردان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۲۴
«کل یوم هو فی شان » ز چه کردند بیان؟
یعنی: اوصاف کمال تو ندارد پایان
جلوه حسن ترا غایت و پایانی نیست
هر زمان صورت دیگر شود از پرده عیان
خیره گشتند درین طلعت و حیران ماندند
در تماشاگه عین تو، عیون اعیان
«الله الله » ازان منطق موزون لطیف!
«الله الله » ازان لطف معانی و بیان!
باده یک، جام یکی، شیوه هریک نوعی
مگر این مشکل ما کشف کند پیر مغان
سید ملک ابد، واقف اسرار ازل
کیست درملک و ملک؟ حضرت انسان، انسان
طالب راه خدا کیست درین بحر عمیق؟
آنکه معطوف کند جانب مقصود عنان
تا سبک روح شوم، تازه حیاتی یابم
هله! ای ساقی جانها،بده آن رطل گران
قاسم، از عین یقین گوهر خود را بشناس
عارف سر قدم، منبع عین عرفان