عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
فریدون مشیری : از خاموشی
تو نیستی که ببینی
تو نیستی که ببینی
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
*
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.
*
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند؛
تو را به نام صدا می کنند!
هنوز نقش تو را از فرازِ گنبدِ کاج
کنار باغچه،
زیر درخت ها،
لب حوض
درونِ آینه پاک آب می نگرند
*
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنینِ شعرِ تو، نگاه تو در ترانه من.
تو نیستی که بیبنی، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغِ بی جوانه من.
*
چه نیمه شب ها، کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه شب ها ــ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته ام!
*
به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
*
تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه درین خانه ست
غبار سربیِ اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی، دل رمیده من
به جز یاد تو، همه چیز را رها کرده است.
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!
چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاری است!
چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست!
چگونه جای تو در جان زندگی سبز است!
*
هنوز پنجره باز است.
تو از بلندی ایوان به باغ می نگری.
درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها
به آن ترنم شیرین به آن تبسم مهر
به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند.
*
تمام گنجشکان
که در نبودن تو
مرا به باد ملامت گرفته اند؛
تو را به نام صدا می کنند!
هنوز نقش تو را از فرازِ گنبدِ کاج
کنار باغچه،
زیر درخت ها،
لب حوض
درونِ آینه پاک آب می نگرند
*
تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است
طنینِ شعرِ تو، نگاه تو در ترانه من.
تو نیستی که بیبنی، چگونه می گردد
نسیم روح تو در باغِ بی جوانه من.
*
چه نیمه شب ها، کز پاره های ابر سپید
به روی لوح سپهر
تو را، چنانکه دلم خواسته است، ساخته ام!
چه نیمه شب ها ــ وقتی که ابر بازیگر
هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر
به چشم همزدنی
میان آن همه صورت تو را شناخته ام!
*
به خواب می ماند،
تنها، به خواب می ماند
چراغ، آینه، دیوار بی تو غمگینند
تو نیستی که ببینی
چگونه با دیوار
به مهربانی یک دوست از تو می گویم
تو نیستی که ببینی، چگونه از دیوار
جواب می شنوم.
*
تو نیستی که ببینی، چگونه، دور از تو
به روی هرچه درین خانه ست
غبار سربیِ اندوه، بال گسترده است
تو نیستی که ببینی، دل رمیده من
به جز یاد تو، همه چیز را رها کرده است.
غروب های غریب
در این رواق نیاز
پرنده ساکت و غمگین،
ستاره بیمار است
دو چشم خسته من
در این امید عبث
دو شمع سوخته جانِ همیشه بیدار است
تو نیستی که ببینی!
فریدون مشیری : ریشه در خاک
در آیینه اشک...
بی تو، سی سال، نفس آمد و رفت،
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.
کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردیست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز.
شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.
نشد از گریه سبکبار هنوز!
آن سیهدستِ سه داسِ سه دل، که تورا،
چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛
نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک بههمریخته، هموار، هنوز!
ساقهای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،
تندبادی برخاست،
تکیهگاهم افتاد،
برگهایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها، طی شد از تنهایی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپر،
گرم میآمد در آینه اشک فرود.
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت.
آن زمانها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،
پای هر پنجره، مات،
مینشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز میگشتم تنها، هیهات!
چشمها دوختهام بر در و دیوار هنوز!
بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.
مرغِ تنها، خسته، خونآلود.
که به دنبال تو پرپر میزد،
از نفس میافتاد.
در فقس میفرسود،
نالهها می کند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، میدمی دانم.
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
پرکشان سوی تو میآیم باز.
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز... !
این گرانجانِ پریشان پشیمان را.
کودکی بودم، وقتی که تو رفتی، اینک،
پیرمردیست ز اندوهِ تو سرشار، هنوز.
شرمساری که به پنهانی، سی سال به درد،
در دل خویش گریست.
نشد از گریه سبکبار هنوز!
آن سیهدستِ سه داسِ سه دل، که تورا،
چون گُلی، با ریشه،
از زمین دلِ من کند و ربود؛
نیمی از روح مرا با خود برد.
نشد این خاک بههمریخته، هموار، هنوز!
ساقهای بودم، پیچیده بر آن قامتِ مهر،
ناتوان، نازک، تُرد،
تندبادی برخاست،
تکیهگاهم افتاد،
برگهایم پژمرد...
بی تو، آن هستی غمگین دیگر،
به چه کارم آمد یا به چه دردم خورد؟
روزها، طی شد از تنهایی مالامال،
شب، همه غربت و تاریکی و غم بود و، خیال.
همه شب، چهره لرزان تو بود،
کز فراسوی سپر،
گرم میآمد در آینه اشک فرود.
نقش روی تو، درین چشمه، پدیدار، هنوز!
تو گذشتی و شب و روز گذشت.
آن زمانها،
به امیدی که تو، برخواهی گشت،
پای هر پنجره، مات،
مینشستم به تماشا، تنها،
گاه بر پردء ابر،
گاه در روزنِ ماه،
دور، تا دورترین جاها می رفت نگاه؛
باز میگشتم تنها، هیهات!
چشمها دوختهام بر در و دیوار هنوز!
بی تو، سی سال نفس آمد و رفت.
مرغِ تنها، خسته، خونآلود.
که به دنبال تو پرپر میزد،
از نفس میافتاد.
در فقس میفرسود،
نالهها می کند این مرغ گرفتار هنوز!
رنگِ خون بر دم شمشیر قضا می بینم!
بوی خاک از قدم تند زمان می شنوم!
شوق دیدار توام هست،
چه باک
به نشیب آمدم اینک ز فراز،
به تو نزدیک ترم، میدمی دانم.
یک دو روزی دیگر،
از همین شاخه لرزان حیات،
پرکشان سوی تو میآیم باز.
دوستت دارم،
بسیار،
هنوز... !
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
یاد و کنار
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
تا لب ایوان شما
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
حاصل عشق
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
دل تنگ
سر خود را مزن اینگونه به سنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
منشین در پس این بهت گران
مدران جامه جان را مدران
مکن ای خسته درین بغض درنگ
دل دیوانه تنها
دلتنگ
پیش این سنگدلان
قدر دل و سنگ یکی است
قیل و قال زغن و بانگ شباهنگ یکی است
دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین
سینه را ساختی از عشقش سرشارترین
آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین
چه دل آزارترین شد
چه دل آزارترین
نه همین سردی و بیگانگی از حد گذراند
نه همین در غمت اینگونه نشاند
با تو چون دشمن دارد سر جنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
ناله از درد مکن
آتشی را که در آن زیسته ای
سرد مکن
با غمش باز بمان
سرخ رو با ش ازین عشق و سرافراز بمان
راه عشق است که همواره شود از خون رنگ
دل دیوانه تنها
دل تنگ
فریدون مشیری : لحظه ها و احساس
زبانم بسته است
امام خمینی : غزلیات
جان جهان
به تو دل بستم و غیر تو کسی نیست مرا
جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا
عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال
به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی
چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا
پرده از روی بینداز، به جان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا
گر نباشی برم، ای پردگی هرجایی
ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا
جُز تو ای جان جهان، دادرسی نیست مرا
عاشق روی توام، ای گل بی مثل و مثال
به خدا، غیر تو هرگز هوسی نیست مرا
با تو هستم، ز تو هرگز نشدم دور؛ ولی
چه توان کرد که بانگ جرسی نیست مرا
پرده از روی بینداز، به جان تو قسم
غیر دیدار رخت ملتمسی نیست مرا
گر نباشی برم، ای پردگی هرجایی
ارزش قدس چو بال مگسی نیست مرا
مده از جنت و از حور و قصورم خبری
جز رخ دوست نظر سوی کسی نیست مرا
امام خمینی : غزلیات
عاشق سوخته
پرده بردار ز رخ، چهرهگشا ناز بس است
عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت ای دوست، نخواهم برداشت
تا من دلشده را یک رمق و یک نفس است
همه خوبان برِ زیباییات ای مایه حُسن،
فیالمثل، در برِ دریای خروشان چو خس است
مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار
عرصه جولانگه زاغ است و نوای مگس است
داد خواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟
که چو من دادستان است و چو فریاد رس است
این همه غلغل و غوغا که در آفاق بوَد
سوی دلدار، روان و همه بانگ جرس است
عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت ای دوست، نخواهم برداشت
تا من دلشده را یک رمق و یک نفس است
همه خوبان برِ زیباییات ای مایه حُسن،
فیالمثل، در برِ دریای خروشان چو خس است
مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار
عرصه جولانگه زاغ است و نوای مگس است
داد خواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟
که چو من دادستان است و چو فریاد رس است
این همه غلغل و غوغا که در آفاق بوَد
سوی دلدار، روان و همه بانگ جرس است
امام خمینی : غزلیات
مبتلای دوست
امام خمینی : غزلیات
سبوی دوست
عمری گذشت و راه نبردم به کوی دوست
مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست
گلشن معطّر است سراپا ز بوی یار
گشتیم هرکجا، نشنیدیم بوی دوست
هر جا که می روی، ز رخ یار، روشن است
خفاش وار راه نبردیم سوی دوست
میخوارگانِ دلشده ساغر گرفته اند
ما را نَمی نصیب نشد از سبوی دوست
گوش من و تو، وصف رُخ یار نشنود
ورنه جهان ندارد جز گفتگوی دوست
با عاقلان بگو که: رُخ یار ظاهر است
کاوش بس است این همه، در جستجوی دوست
ساقی ز دست یار به ما باده می دهد
بر گیر می، تو نیز ز دستِ نکوی دوست
مجلس تمام گشت و ندیدیم روی دوست
گلشن معطّر است سراپا ز بوی یار
گشتیم هرکجا، نشنیدیم بوی دوست
هر جا که می روی، ز رخ یار، روشن است
خفاش وار راه نبردیم سوی دوست
میخوارگانِ دلشده ساغر گرفته اند
ما را نَمی نصیب نشد از سبوی دوست
گوش من و تو، وصف رُخ یار نشنود
ورنه جهان ندارد جز گفتگوی دوست
با عاقلان بگو که: رُخ یار ظاهر است
کاوش بس است این همه، در جستجوی دوست
ساقی ز دست یار به ما باده می دهد
بر گیر می، تو نیز ز دستِ نکوی دوست
امام خمینی : غزلیات
محفل دلسوختگان
عاشقم، عاشق و جز وصل تو درمانش نیست
کیست کاین آتش افروخته در جانش نیست؟
جز تو در محفل دلسوختگان، ذکری نیست
این حدیثیاست که آغازش و پایانش نیست
راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود
جز برِ دوست، که خود حاضر و پنهانش نیست
با که گویم که بجز دوست نبیند هرگز
آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست
گوشه چشمگشا، بر منِ مسکین بنگر
ناز کن ناز، که این بادیه سامانش نیست
سر خُم باز کن و ساغر لبریزم ده
که بجز تو، سر پیمانه و پیمانش نیست
نتوان بست زبانش ز پریشانگویی
آنکه در سینه بجز قلب پریشانش نیست
پاره کن دفتر و بشکن قلم و دم دربند
که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست
کیست کاین آتش افروخته در جانش نیست؟
جز تو در محفل دلسوختگان، ذکری نیست
این حدیثیاست که آغازش و پایانش نیست
راز دل را نتوان پیش کسی باز نمود
جز برِ دوست، که خود حاضر و پنهانش نیست
با که گویم که بجز دوست نبیند هرگز
آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست
گوشه چشمگشا، بر منِ مسکین بنگر
ناز کن ناز، که این بادیه سامانش نیست
سر خُم باز کن و ساغر لبریزم ده
که بجز تو، سر پیمانه و پیمانش نیست
نتوان بست زبانش ز پریشانگویی
آنکه در سینه بجز قلب پریشانش نیست
پاره کن دفتر و بشکن قلم و دم دربند
که کسی نیست که سرگشته و حیرانش نیست
امام خمینی : غزلیات
حسرت روی تو
امشب از حسرت رویت، دگر آرامم نیست
دلم آرام نگیرد که دلاَّرامم نیست
گردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمن
روی گلزار نجویم که گلندامم نیست
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم:
در پی طلعت این حوروش، انجامم نیست
من به یک دانه، به دام تو به خود افتادم
چه گمان بود که در ملک جهان دامم نیست؟
خاک کویش شوم و کامْ طلبکار شوم
گرچه دانم که از آن کامْ طلب، کامم نیست
همه ایّام چو هندی سر راهش گیرم
گر چه توفیقِ نظر در همه ایامم نیست
دلم آرام نگیرد که دلاَّرامم نیست
گردش باغ نخواهم، نروم طَرْف چمن
روی گلزار نجویم که گلندامم نیست
من از آغاز که روی تو بدیدم گفتم:
در پی طلعت این حوروش، انجامم نیست
من به یک دانه، به دام تو به خود افتادم
چه گمان بود که در ملک جهان دامم نیست؟
خاک کویش شوم و کامْ طلبکار شوم
گرچه دانم که از آن کامْ طلب، کامم نیست
همه ایّام چو هندی سر راهش گیرم
گر چه توفیقِ نظر در همه ایامم نیست
امام خمینی : غزلیات
صبح امید
عشقت اندر دلِ ویرانه ما منزل کرد
آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد
لبِ چون غنچه گل، بازکن و فاش بگو
سرّ آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد
یاد روی تو، غم هر دو جهان از دل برد
صبح امّید، همه ظلمت شب باطل کرد
جان من، گر تو مرا حاصلی از عمر عزیز؟
ثمر عمر جز این نیست که دل حاصل کرد
آشنا گر تویی، از جور رقیبم غم نیست
روی نیکوی تو هر غم ز دلم، زایل کرد
نرود از سر کوی تو چو هندی هرگز
آن مسافر که در این وادی جان منزل کرد
آشنا آمد و بیگانه مرا زین دل کرد
لبِ چون غنچه گل، بازکن و فاش بگو
سرّ آن نقطه که کار من و دل مشکل کرد
یاد روی تو، غم هر دو جهان از دل برد
صبح امّید، همه ظلمت شب باطل کرد
جان من، گر تو مرا حاصلی از عمر عزیز؟
ثمر عمر جز این نیست که دل حاصل کرد
آشنا گر تویی، از جور رقیبم غم نیست
روی نیکوی تو هر غم ز دلم، زایل کرد
نرود از سر کوی تو چو هندی هرگز
آن مسافر که در این وادی جان منزل کرد
امام خمینی : غزلیات
عشق دلدار
چشم بیمار تو ای می زده، بیمارم کرد
حلقه گیسویت ای یار، گرفتارم کرد
سرو بستانِ نکویی، گل گلزار جمال
غمزه ناکرده، ز خوبان همه بیزارم کرد
همه میزدگان هوش خود از کف دادند
ساغر از دست روانبخش تو، هشیارم کرد
چه کنم؟ شیفتهام، سوختهام، غمزدهام
عشوه ات، واله آن لعل گهر بارم کرد
عشق دلدار چنان کرد که منصورمنش
از دیارم به در آورد و سر دارم کرد
عشقت از مدرسه و حلقه صوفی راندم
بنده حلقه به گوش در خمّارم کرد
باده از ساغرِ لبریز تو، جاویدم ساخت
بوسه از خاک درت، محرم اسرارم کرد
حلقه گیسویت ای یار، گرفتارم کرد
سرو بستانِ نکویی، گل گلزار جمال
غمزه ناکرده، ز خوبان همه بیزارم کرد
همه میزدگان هوش خود از کف دادند
ساغر از دست روانبخش تو، هشیارم کرد
چه کنم؟ شیفتهام، سوختهام، غمزدهام
عشوه ات، واله آن لعل گهر بارم کرد
عشق دلدار چنان کرد که منصورمنش
از دیارم به در آورد و سر دارم کرد
عشقت از مدرسه و حلقه صوفی راندم
بنده حلقه به گوش در خمّارم کرد
باده از ساغرِ لبریز تو، جاویدم ساخت
بوسه از خاک درت، محرم اسرارم کرد
امام خمینی : غزلیات
راز نهان
داستان غم من راز نهانی باشد
آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد
به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت
آن تواند که دلش آنچه تو دانی، باشد
ساغری از خُم میخانه مرا باز دهید
که تواند که در این میکده بانی باشد؟
گردِ دلدار نگردد، غم ساقی نخورد
غیر آن رند که بی نام و نشانی باشد
گرچه پیرم؛ به سر زلف تو ای دوست، قسم
در سرم، عشق چو ایّام جوانی باشد
دورم از کوی تو، ای عشوهگر هر جایی
که نصیبم ز رُخت، نامه پرانی باشد
گر شبانان به سر کوی تو آیند و روند
خرّم آن دم که مرا شغل، شبانی باشد
آن شناسد که ز خود یکسره فانی باشد
به خمِ طره زلفت نتوانم ره یافت
آن تواند که دلش آنچه تو دانی، باشد
ساغری از خُم میخانه مرا باز دهید
که تواند که در این میکده بانی باشد؟
گردِ دلدار نگردد، غم ساقی نخورد
غیر آن رند که بی نام و نشانی باشد
گرچه پیرم؛ به سر زلف تو ای دوست، قسم
در سرم، عشق چو ایّام جوانی باشد
دورم از کوی تو، ای عشوهگر هر جایی
که نصیبم ز رُخت، نامه پرانی باشد
گر شبانان به سر کوی تو آیند و روند
خرّم آن دم که مرا شغل، شبانی باشد
امام خمینی : غزلیات
سرود عشق
بهار آمد و گلزار، نور باران شد
چمن ز عشق رُخ یار، لاله افشان شد
سرود عشق ز مرغان بوستان بشنو!
جمال یار ز گلبرگِ سبز، تابان شد
ندا به ساقی سرمستِ گلعذار رسید
که طرْف دشت چو رُخسار سرخِ مستان شد
به غنچه گوی که از روی خویش، پرده فکن
که مرغ دل ز فراق رُخت، پریشان شد
ز حال قلبِ جفا دیده ام، مپرس، مپرس
چو ابر از غم دلدار، اشک ریزان شد
چمن ز عشق رُخ یار، لاله افشان شد
سرود عشق ز مرغان بوستان بشنو!
جمال یار ز گلبرگِ سبز، تابان شد
ندا به ساقی سرمستِ گلعذار رسید
که طرْف دشت چو رُخسار سرخِ مستان شد
به غنچه گوی که از روی خویش، پرده فکن
که مرغ دل ز فراق رُخت، پریشان شد
ز حال قلبِ جفا دیده ام، مپرس، مپرس
چو ابر از غم دلدار، اشک ریزان شد
امام خمینی : غزلیات
گواه دل
ساغر از دست ظریف تو، گناهی نبود
جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود
درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جز در میکده امّید به راهی نبود
آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود
گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی
به نگاهت، که در آن حلقه، نگاهی نبود
جان فدای صنم باده فروشی که بَرَش
هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود
نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسرده گواهی نبود
جز سر کوی تو ای دوست، پناهی نبود
درِ امّید ز هر سوی به رویم بسته است
جز در میکده امّید به راهی نبود
آنکه از باده عشق تو، لبی تازه نمود
ملک هستی بر چشمش پرِ کاهی نبود
گر تو در حلقه رندان نظری ننمایی
به نگاهت، که در آن حلقه، نگاهی نبود
جان فدای صنم باده فروشی که بَرَش
هستی و نیستی و بنده و شاهی نبود
نظری کن که نباشد چو تو صاحبنظری
به مریضی که در او جز غم و آهی نبود
عاشقم، عاشق دلسوخته از دوری یار
در کفم جز دل افسرده گواهی نبود
امام خمینی : غزلیات
خُم می
دکّه عطر فروشی است و یا معبر یار؟
ماه روشنگر بزم است و یا روی نگار؟
ای نسیم سحری، از سر کویش آیی
که چنین روح فزایی و چنین غالیه بار؟
غمزهای تا بگشایی به رُخم راه امید
لطفی ای دوست، بر این دلشده زار و نزار
در میخانه به رویم بگشوده است حریف
ساغری از کف خود بازده، ای لاله عذار
خُم می زنده، اگر ساغری از دست برفت
سر خُم باز کن و عقده ز جانم بردار
بر کَنَم خرقه سالوس، اگر لطف کنی
سر نهم بر قَدَمَت خرقه گذارم بکنار
ماه روشنگر بزم است و یا روی نگار؟
ای نسیم سحری، از سر کویش آیی
که چنین روح فزایی و چنین غالیه بار؟
غمزهای تا بگشایی به رُخم راه امید
لطفی ای دوست، بر این دلشده زار و نزار
در میخانه به رویم بگشوده است حریف
ساغری از کف خود بازده، ای لاله عذار
خُم می زنده، اگر ساغری از دست برفت
سر خُم باز کن و عقده ز جانم بردار
بر کَنَم خرقه سالوس، اگر لطف کنی
سر نهم بر قَدَمَت خرقه گذارم بکنار
امام خمینی : غزلیات
محرم اسرار
هیچ دانی که منِ زار گرفتار توام
با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام
هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم
به خدا یار توام، یارِ وفادار توام
تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند
من، اسیر خم گیسوی تو و تار توام
بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بربند
که در این دایره، من نقطه پرگار توام
عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب
من دیوانه، گشاینده رخسار توام
عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند
پیش من آی که من محرم اسرار توام
روی بگشای بر این پیر ز پا افتاده
تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار توام
با دل و جان، سببِ گرمیِ بازار توام
هر جفا از تو به من رفت، به منت بخرم
به خدا یار توام، یارِ وفادار توام
تار گیسوی تو آخر به کمندم افکند
من، اسیر خم گیسوی تو و تار توام
بس کن ای جغد، ز ویرانه خود دم بربند
که در این دایره، من نقطه پرگار توام
عارفان پرده بیفکنده به رخسار حبیب
من دیوانه، گشاینده رخسار توام
عاشقان سرّ سویدای تو را فاش کنند
پیش من آی که من محرم اسرار توام
روی بگشای بر این پیر ز پا افتاده
تا دم مرگ به جان، عاشق دیدار توام