عبارات مورد جستجو در ۲۱۵۹ گوهر پیدا شد:
جیحون یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۲۲
عمری به جهان چو پایکوبی کردم
در خلق سیاحتی قلوبی کردم
مشنو که نبیند آدمی بد از خوب
من بد دیدم به هر که خوبی کردم
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۲۸ - در شکایت و گله و طلب شفاعت و صله
ای خواجه ای که با تو کسی را قرین کنند
کو را حکایت از بر چرخ برین کنند
بشنو ز فضل خویشتن از بنده یک سخن
تا خلق شکر تو بر جان آفرین کنند
گرچه شد است همت وجودت بر آسمان
بیم است از آنکه هر دو مرا در زمین کنند
آحاد گشت ألوف امیدم ز هر دوان
من طمع کرده تا عشراتم مائین کنند
این شاعران که پای برین آستان نهند
دانی که شعر من علم آستین کنند
ایشان همه به شکر و رهی باشکایت است
آری مگر به شهر شما در چنین کنند
هر روز ناامید چو برگردم از درت
قومی ز به هر خور ز رهی دل حزین کنند
از خویشتن به من نگر ای صدر روزگار
تا اهل روزگار تو را آفرین کنند
چو«ن» در رکیب همت تو دست دل زدم
گفتم مرا ز درگه تو اسب زین کنند
آخر عنایت تو به نزدیک میر چیست
این سرکه را ز بهر چه در انگبین کنند
تو می روی به درگه سلطان امیدوار
تا خواجگان به مهر تو دل را رهین کنند
بنگر که بر دل تو چه آید از آن گروه
گرو العیاذبالله با تو همین کنند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
ز خون دل شده رنگین دو دیده ی تر ما
بهار لاله ما گل کند ز ساغر ما
چرا چو شمع به بالین ما نمی آیی
ز انتظاری بی حد سفید شد سر ما
گذشت عمر و دل ما به آرزو نرسید
در آشیانه ی ما پیر شد کبوتر ما
به پای تکیه ما سفر فرو نمی آرد
کلاه گوشه ی معشوق ما قلندر ما
ستاره سوختگان چون سپند سبز شدند
کجاست گریه ی ابر بهار اختر ما
زدی به تیغ و بریدی و ساختی پامال
چه روزها که نه افکنده ای تو بر سر ما
به سیدا نظر مرحمت نمی سازی
ز چشم دام تو افتاده صید لاغر ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷
ز بخت تیره بود تازه داغ لاله ما
فتیله آه بود در چراغ ناله ما
ز بحر کاسه گرداب پر نمی گردد
چگونه آب نگردد دل پیاله ما
جهانیان در گفت و شنود بربستند
نصیب رخنه دیوار شد رساله ما
دماغ سوختگان را که می کند روشن
تهی شدست ز روغن چراغ لاله ما
ز خانه پا نگذاریم سیدا بیرون
مباد کهنه براتی شود حواله ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
بر داغ غوطه زد دل عشرت سرشت ما
آخر رسید چشم بدی در بهشت ما
میر بساط دهر ز ما آنچه بود و برد
بر سینه سنگ بسته دل همچو خشت ما
از دور همتی بکن ای ابر نوبهار
نزدیک شد که دود برآید ز کشت ما
در سینه پر آتش ما داغ شد کباب
محتاج روغنیست چراغ کنشت ما
پیوسته چشم ماست به دست تو چون نگین
دیوان صنع کرده چنین سرنوشت ما
صاف است همچو آئینه دلهای اهل جاه
چون آب روشن است به تو خوب و زشت ما
روزی که حشر آئینه خود دهد جلا
روشن شود به خلق جهان خوب و زشت ما
ای سیدا به جبهه نداریم چین ز کس
پیشانی گشاده بود سرنوشت ما
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۷۹
ساقیا می ده که موج او برد از جا مرا
گردبادآسا به یک دور افگند از پا مرا
بی جنونی نیستم از سایه وحشت می کنم
ناله زنجیر می آید ز نقش پا مرا
تشنه ام همچون صدف یک قطره سیرابم کند
نیستم گرداب سرگردان کند دریا مرا
از غم فردا به چشم اشکبارم نم نماند
می رود چون شمع آخر سر درین سودا مرا
یوسفم باشد کنار شهر آغوش پدر
چون دهان گرگ باشد لاله صحرا مرا
دانه خال تو هر جا پهن سازد دام خویش
بالها پیدا شود چون مور از اعضا مرا
خانه دل سیدا از غیر خالی کرده ام
می دهد بهر تسلی وعده بر فردا مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
مرغ بی بالم گلستان کی هوس باشد مرا
خنده گل چاک دیوار قفس باشد مرا
التماس سوزن از عیسی مریم کی کنم
گر به نقش کفش پایی دسترس باشد مرا
کی شوم پابست تار و پود خود چون عنکبوت
قوت پرواز اگر همچون مگس باشد مرا
غنچه نشکفته را گلچین به سر برد از چمن
همچو گل جا در میان خار و خس باشد مرا
نیست صیادی که در دامش کنم خود را اسیر
شکرها گویم اگر جا در قفس باشد مرا
ای که می گویی خموشی سد راه قسمت است
می کنم فریاد اگر فریادرس باشد مرا
کاروان بوی پیراهن نمی آید ز مصر
ناله ها در دل گره همچون جرس باشد مرا
از چمن عمریست دور افتاده ام ای باغبان
چاکهای پیرهن چاک نفس باشد مرا
از تماشای چمن سر در گریبان کرده ام
غنچه گل در نظر حفظ نفس باشد مرا
از چمن زینهار پا بیرون منه ای عندلیب
در گلستان غنچه های نیمرس باشد مرا
پنجه امید پای سعی کوته کی کنم
گر به شاخ آرزوها دسترس باشد مرا
روزیی مرغ درون بیضه باشد بی حساب
رزق از اندازه بیرون در قفس باشد مرا
در به روی آرزوها بسته ام چون سیدا
تا به کی چشم طمع بر دست کس باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
غنچه دارم در بغل گر مشت زر باشد مرا
همچو گل در انجمن ها جا به سر باشد مرا
سینه خود کرده ام ماننده آئینه صاف
نیک و بد از دوربینی در نظر باشد مرا
همچو بوی گل عنان من به دست دیگر است
می روم از باغ بیرون کی خبر باشد مرا
از زمین تا آسمان یک قد مژگان بیش نیست
همچو شبنم روز و شب گر چشم تر باشد مرا
خواب راحت بسته از پهلوی من رخت سفر
همچو صورت تکیه بر دیوار و در باشد مرا
بی سرانجامی ز دست تیغ رهزن ایمن است
خانه بر دوشی به پیش رو سپر باشد مرا
انتظاری ای صدف تا چند بهر قطره یی
سنگ می گردد اگر آب گهر باشد مرا
خواب چون پروانه می گردد به گرد دیده ام
بس که سنگ آسیا در زیر سر باشد مرا
جانب دارالشفا تا کی نهم پا ای حکیم
آرزوی صندل بی دردسر باشد مرا
کشتی دریانشینان را ندانم حال چیست
در کنار بحرم و چندین خطر باشد مرا
مزرع خشک آبروی خویش می جوید ز ابر
حاصل کونین امید از چشم تر باشد مرا
از تهیدستی چو سرو باغ پایم در گل است
رخت می بندم اگر زاد سفر باشد مرا
می کنم از خامه خود آرزوهای محال
از نهال خشک امید ثمر باشد مرا
سیدا هستم چو مژگان پاسبان چشم او
ترکش پر تیر شب‌ها در کمر باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
گردبادم دامن صحرا وطن باشد مرا
خانه بر دوشی کلاه و پیرهن باشد مرا
یوسف امید من عمریست افتاده به چاه
می کشم از چاه و مویی گر رسن باشد مرا
قسمت من نیست از دریا به جز یک قطره آب
چون صدف با آنکه دندان و دهن باشد مرا
بلبلان رفتند از صحن گلستان خانه خیز
بینوایم همنشین زاغ و زغن باشد مرا
می شود احوال من روشن و کلک تیره بخت
این چراغ کشته شمع انجمن باشد مرا
زاد راه خانه بر دوشان به منزل می دهند
روزیی آماده بیرون از وطن باشد مرا
غنچه تصویرم و از من شکفتن رفته است
روزگاری شد که سر در پیرهن باشد مرا
خامه ام را نیست در تحریر حاجت با دوات
همچو نافرمان زبان بی دهن باشد مرا
روزگاری شد خموشی پیشه خود کرده ام
صورت دیوارها یار سخن باشد مرا
نیستم ایمن ز دست نفس شیطان ساعتی
در دو جانب دشمن بی راهزن باشد مرا
تا به روی صفحه کردم زلف مشکینش رقم
کوچه مسطر بیابان ختن باشد مرا
در به رویم باغبان از بی تمیزی بسته است
عندلیبم خانه بیرون از چمن باشد مرا
می برد ای سیدا حسرت به کلکم جوی شیر
همزبان از بس که آن شیر دهن باشد مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
شمعم و هرگز نمی سازد کسی روشن مرا
می زند پروانه هر شب تا سحر دامن مرا
عندلیب بی پرم وز ناله کردن مانده ام
باغبان عمریست بیرون کرد از گلشن مرا
روشنایی دارم از کلک سیه بختم امید
داغم از گردون چراغی داده یی روغن مرا
می کند در بر قبای پاره ام کار زره
نیست دیگر منتی از رشته و سوزن مرا
دامن امیدواری سفره ام کردست پهن
آسمان امروز گردیدست پرویزن مرا
در چمن گاهی که از بهر تماشا رو نهم
می زند سیلی ز هر جانب گل سوسن مرا
گر روم پیش رفوگر می برم شرمندگی
همچو گل از دوش افتادست پیراهن مرا
بس که در بالا نشینان نیست چشم امتیاز
رخنه دیوار باشد بهتر از روزن مرا
همچو مرغ بیضه از عریان تنی آسوده ام
منت چاک گریبان نیست بر گردن مرا
خانه بر دوشم کلاهی دارم از سرگشتگی
گردبادم خاکساری هاست پیراهن مرا
نفس سرکش را کشیدم از تهی دستی به دام
آخر این تدبیر غالب کرد بر دشمن مرا
منزل حاتم ز پیران مدتی کردم سئوال
آسمان بر کف عصایی داد از آهن مرا
خانه من بس لبریز است از دود چراغ
نیست شبها خواب همچون دیده روزن مرا
کرده ام از فاقه بسیار سرد و پیرهن
رستمی باید برآرد زین چه بیژن مرا
در چمن شبها ندارم راحت از دست نسیم
غنچه خسبم دشمن جانست پیراهن مرا
سیدا از خانه نتوانم قدم بیرون نهاد
کرده چون پرگار دوران پای در دامن مرا
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴
در هیچ سینه یی گل داغی نمانده است
در بزم روزگار چراغی نمانده است
مانند غنچه سر به گریبان کشیده ایم
ما را به سیر باغ دماغی نمانده است
دستی که گل زند به سر بلبلی کجاست
نخل شکوفه دار به باغی نمانده است
از جام اهل جود لبی تر نمی شود
زین باده قطره یی به ایاغی نمانده است
مرغان آرزو همه پرواز کرده اند
در صحن بوستان پر زاغی نمانده است
روشن کنند خلق چو پروانه خون خویش
از بس که روغنی به چراغی نمانده است
ای سیدا کرم ز جهان بس که گم شدست
از هیچ کس امید سراغی نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۶
در باغ اثر ز ناله بلبل نمانده است
امروز در بساط چمن گل نمانده است
از دست هیچ کس گرهی وا نمی شود
ربطی میان شانه و کاکل نمانده است
مانند سبزه سرو لب جو کند سراغ
آزاده را ز بس که توکل نمانده است
چون دام پاره گوشه نشینان خورند خاک
گیرایی کمند تغافل نمانده است
سیلاب برده خانه ارباب جود را
در جویبار اهل کرم پل نمانده است
آخر کشیده کوه ز فرهاد انتقام
در بزرگان وقت تحمل نمانده است
بلبل ز بیضه سر نکشد از برهنگی
جز جیب پاره در بدن گل نمانده است
امروز ساکنان چمن کوچ کرده اند
بر روی باغ سبزه و سنبل نمانده است
سودای ما زیاده شد از فکرهای پوچ
ما را دگر خیال تخیل نمانده است
امروز گشت سلسله جود منتهی
در دور این گروه تسلسل نمانده است
بر باد رفته گلشن ایام سیدا
خاری در آشیانه بلبل نمانده است
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۰
خم تهی شد از می و دور قدح از پا فتاد
بزم آخر گشت و طاقی از سر مینا فتاد
بی ادب خود را به اندک فرصتی سازد هلاک
بیستون از جا برفت و کوهکن از پا فتاد
مرغ دل را در کمند آورد و گرد دل نگشت
آه از آن صیدی که بر صیاد بی پروا فتاد
قرضدار از شهر بگریزد ز دست قرضخواه
لاله داغ از سینه من برد و در صحرا فتاد
رفت حاتم از جهان و جانشین از وی نماند
خم به سر غلتید در دنبال او مینا فتاد
سیدا چون سر و سبزم در بهار و در خزان
بر سرم تا سایه زان شاخ گل رعنا فتاد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
رفتند اهل جود در ایام کس نماند
در بزم روزگار به غیر از مگس نماند
زد قفل باغبان به در باغ آرزو
ما را دگر به شاخ هوس دسترس نماند
رفت از دماغ گوشه نشینان حضور قلب
آسوده خاطری به بهشت قفس نماند
از رفت عید و آمد نوروز فارغم
طفل مرا ز بس که هوا و هوس نماند
بستند سیدا در ارباب جود را
از ناله لب ببند که فریادرس نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۷
از ملامت خانه ام آرامگاه گل شود
جغد در ویرانه من آید و بلبل شود
دست نومیدی پریشان خاطریهای مرا
جمع اگر سازد به دوش آرزو کاکل شود
گر شود روشن چراغم شاخ گل گردد پدید
ور شود خاموش دودش دسته سنبل شود
میگزد لبهای دامن پای خواب آلوده را
آستین سیلی زند دستی که دور از پل شود
ناخدا را سیدا از شور بحر اندیشه نیست
موجهای پر خطر دریا دلان را پل شود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
ز دل پروانه آهم به لب مأیوس می آید
مرا بوی چراغ کشته زین فانوس می آید
زده سیلی به روی نامه من دست اقبالش
که قاصد با لب خشک و کف افسوس می آید
نسازد برق همچون شمع مجلس گرم صحبت را
کجا از مرغ دشتی جلوه طاووس می آید
تبسم بر لب آید وقت رحلت غنچه خسپان را
به گوش از خنده های گل صدای کوس می آید
به گرد خاطر گنجینه داران غم نمی گردد
از این ویرانه ها این جغد را ناموس می آید
اگر چون سرو نام خود علم سازی به آزادی
سرافرازی ز هر سو از پی پابوس می آید
نباشد سیدا ربطی به هم زنار بندان را
لب پرشکوه از بتخانه ها ناقوس می آید
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۰
به گلشن گل اگر از رنگ و بوی خود سخن سازد
نسیم صبحدم سیلی زنان دور از چمن سازد
نظر چون بر سراغش می رود دیگر نمی آید
تماشای سر کویش نگه را بی وطن سازد
شود هرگه دچار آن ساده رو خاموش می گردم
کی این آئینه طوطی را به خود یار سخن سازد
نشد بر دامنش پیوند یک ره آستین من
مرا کوتاه دستی چاک ها در پیرهن سازد
گدای بی ادب روی از ملامت برنمی تابد
طمع در سینه چون زور آورد روئینه تن سازد
به سودای وصالش دل به زلف او مقید شد
برای سیم و زر مفلس به هندوستان وطن سازد
دلم از حال خود ای سیدا با کس نمی گوید
زبان خویش را کی غنچه بیرون از دهن سازد
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
دور از آن مژگان مرا دل سوی خنجر می رود
از سر آن کو اگر پا می کشم سر می رود
مال منعم می شود آخر نصیب دیگری
هر چه در مینا بود در کام ساغر می شود
بی پدر فرزند پامال ملامت می شود
چون صدف بشکست آب از روی گوهر می رود
هر که اینجا داغ شد از عشق فردا چون سپند
پای کوبان پیش پیش اهل محشر می رود
اعتمادی نیست بر اخوان دوران سیدا
ماه کنعان در چه از دست برادر می رود
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
فصل خزان رسید ز گلها اثر نماند
از بلبلان به باغ به جز بال و پر نماند
کردیم عمر خویش چو گل صرف رنگ و بوی
زاد رهی که بود برای سفر نماند
فانوس کرده در ته دامن چراغ را
پروانه را کسی که شود راهبر نماند
کنعان سپرد یوسف خود را به دست گرگ
دیگر محبت پدری بر پسر نماند
لبریز شد ز جوش گدا کوچه های شهر
چندانکه بر نسیم تلاش گذر نماند
امروز بس که آئینه ها را گرفت زنگ
خاصیتی که بود به صاحب نظر نماند
دادند اهل جود به سایل جواب ها
اکنون به این گروه به جز گوش کر نماند
پیغام ها ز یار شنیدیم و گل نکرد
ما از این نهال امید ثمر نماند
از گریه سیدا سر خاری نگشت سبز
این بار اعتبار به مژگان تر نماند
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
دوران تمام گشت اثر بر فلک نماند
شد داغ کهنه و به نمکدان نمک نماند
از چشم زرشناس بصارت وداع کرد
امروز امتیاز به سنگ محک نماند
برکنده ام ز پست و بلند جهان امید
از کوه لاله رفت و به دریا سمک نماند
کوتاه کرد سبزه زبان از حدیث آب
از نیش خواهشی به لب جوی ارگ نماند
محراب همچو شیخ در آمد به جستجوی
آسایشی که بود به ملک و ملک نماند
رفتیم بهر دیدن ارباب جاه دوش
در چشم انتظاریی ما مردمک نماند
ما را ز حرص اهل طمع نفس کشته شد
از دست این گروه در این شهر سگ نماند
ای سیدا شکست مرا سد آرزو
اکنون برای آمد یأجوج شک نماند