عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۱
آب حیات از لب ساقی به ما رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
این مرحمت نگر که به ما از خدا رسید
دل دردمند بود ولی یافت صحتی
از دُرد درد او به دل ما دوا رسید
ما دست برده ایم ز شاهان روزگار
تا دست ما به دامن آن پادشاه رسید
مطرب نواخت ساز حریفان بینوا
ذوقی از آن به من بینوا رسید
هر رهروی که رفت رسید او به منزلی
جاوید می رود به نهایت کجا رسید
بحریست بحر ما که ندارد کرانه ای
جز ما دگر کسی نتواند به ما رسید
میراث سید است که ما را رسیده است
این سلطنت ز سید هر دو سرا رسید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۲
نعمت الله باز با ما وا رسید
چون که از ما بود با مأوا رسید
همچو قطره رفته بود از بحر ما
آمد آنجا باز با دریا رسید
مجلس عشقست و ما مست و خراب
کی تواند عقل اینجاها رسید
عشق بالایش بلائی خوش بود
این بلا ما را از آن بالا رسید
موج و دریا چون به هم آمیختند
عین ما گوئی به عین ما رسید
تا سر زلفش پریشان یافتیم
بر سر ما عالمی سودا رسید
داد سید حکم میخانه به ما
منصب عالی چنین ما را رسید
چون که از ما بود با مأوا رسید
همچو قطره رفته بود از بحر ما
آمد آنجا باز با دریا رسید
مجلس عشقست و ما مست و خراب
کی تواند عقل اینجاها رسید
عشق بالایش بلائی خوش بود
این بلا ما را از آن بالا رسید
موج و دریا چون به هم آمیختند
عین ما گوئی به عین ما رسید
تا سر زلفش پریشان یافتیم
بر سر ما عالمی سودا رسید
داد سید حکم میخانه به ما
منصب عالی چنین ما را رسید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۳
او را به خود نبینی او را به او توان دید
هر کس که دید او را می دان که آنچنان دید
دیده ندید غیرش چندان که گشت و گردید
خوش دیده ای که او را در غیر آن توان دید
جام جهان نمائی یاری که در نظر داشت
او نور چشم مردم در آینه عیان دید
سرچشمهٔ حیات است این بحر دیدهٔ ما
در چشم ما نظر کن کان بحر می توان دید
حکم ولایت ما منشور حضرت اوست
توقیع آن نبیند هر کس که آن نشان دید
دل دیدهٔ خوشی دید روشن به نور رویش
جانان هر دو عالم در جسم و جان روان دید
رندی که نعمت الله سرمست بیند او را
شاید اگر بگوئی سرخیل عاشقان دید
هر کس که دید او را می دان که آنچنان دید
دیده ندید غیرش چندان که گشت و گردید
خوش دیده ای که او را در غیر آن توان دید
جام جهان نمائی یاری که در نظر داشت
او نور چشم مردم در آینه عیان دید
سرچشمهٔ حیات است این بحر دیدهٔ ما
در چشم ما نظر کن کان بحر می توان دید
حکم ولایت ما منشور حضرت اوست
توقیع آن نبیند هر کس که آن نشان دید
دل دیدهٔ خوشی دید روشن به نور رویش
جانان هر دو عالم در جسم و جان روان دید
رندی که نعمت الله سرمست بیند او را
شاید اگر بگوئی سرخیل عاشقان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۴
جام می گر به دست ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
پادشاهی به این گدا برسد
لب جام شراب اگر بوسم
خوش نوائی به بینوا برسد
دُردی درد دل اگر نوشم
درد ما را از آن دوا برسد
گر جفا و وفا رسد ما را
خوش بود هر چه از خدا برسد
هر که فانی شود از این خانه
به سراپردهٔ بقا برسد
بحر عشق است و ما در او غرقیم
هر که آید به آشنا برسد
نعمت الله را به دست آرد
هر غریبی که او به ما برسد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
چشمی که چشمهٔ آب از چشم ما روان دید
در چشم او نیاید هر چشمه ای ، چو آن دید
ای نور دیدهٔ ما در چشم ما نظر کن
کائینه ایست روشن آن رو در او توان دید
ما را اگر بجوئی ما را به ما توان یافت
هر کس که دید ما را می دان که آنچنان دید
جام جهان نمائی است یعنی که این دل ما
هر کو در او نظر کرد مجموعهٔ جهان دید
از عشق اگر نشانی پرسی نشان بگویم
بی نام و بی نشان شد یاری که زو نشان دید
هر ناظری که بنشست در چشم ما زمانی
در بحر دیدهٔ ما دریای بیکران دید
رندی که نعمت الله بیند به چشم معنی
داند که دیدهٔ ما سرخیل عاشقان دید
در چشم او نیاید هر چشمه ای ، چو آن دید
ای نور دیدهٔ ما در چشم ما نظر کن
کائینه ایست روشن آن رو در او توان دید
ما را اگر بجوئی ما را به ما توان یافت
هر کس که دید ما را می دان که آنچنان دید
جام جهان نمائی است یعنی که این دل ما
هر کو در او نظر کرد مجموعهٔ جهان دید
از عشق اگر نشانی پرسی نشان بگویم
بی نام و بی نشان شد یاری که زو نشان دید
هر ناظری که بنشست در چشم ما زمانی
در بحر دیدهٔ ما دریای بیکران دید
رندی که نعمت الله بیند به چشم معنی
داند که دیدهٔ ما سرخیل عاشقان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۶
نوریست که آن نور به آن نور توان دید
هر دیده که آن دید یقین دان که چنان دید
جام می عشق است که در دور روان است
در دور قمر هر که نظر کرد روان دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
خود را چه به خود دید ، به خود خود نگران دید
چشمی که نظر از نظر اهل نظر یافت
در هر چه نظر کرد همین دید و همان دید
بی نام و نشان شو که نشان نقش خیالیست
این نیست نشانی که تو گوئی به نشان دید
گوئی که مرا هست تمنای وصالش
نقشی و خیالی است که درخواب توان دید
نوریست که سید به همه خلق نماید
یاری که نظر کرد به هر دیده عیان دید
هر دیده که آن دید یقین دان که چنان دید
جام می عشق است که در دور روان است
در دور قمر هر که نظر کرد روان دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
خود را چه به خود دید ، به خود خود نگران دید
چشمی که نظر از نظر اهل نظر یافت
در هر چه نظر کرد همین دید و همان دید
بی نام و نشان شو که نشان نقش خیالیست
این نیست نشانی که تو گوئی به نشان دید
گوئی که مرا هست تمنای وصالش
نقشی و خیالی است که درخواب توان دید
نوریست که سید به همه خلق نماید
یاری که نظر کرد به هر دیده عیان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۷
در دیدهٔ ما نور رخ یار توان دید
یاری که نظر کرد در این دیده عیان دید
خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده
نقاش در این نقش پدید است توان دید
صاحبنظر آن است که در هر چه نظر کرد
در صورت آن شاهد معنیش توان دید
روشن بود آن دیده که در مجلس رندان
چون جام مئی یافت هم این دید و هم آن دید
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
نور بصر ماست هر آن دیده که آن دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
چون نیک نظر کرد به خود ، خود نگران دید
از نور خدا دیدهٔ سید شده روشن
هر کس که در این دیدهٔ ما دید چنان دید
یاری که نظر کرد در این دیده عیان دید
خوش نقش خیالیست که بستیم به دیده
نقاش در این نقش پدید است توان دید
صاحبنظر آن است که در هر چه نظر کرد
در صورت آن شاهد معنیش توان دید
روشن بود آن دیده که در مجلس رندان
چون جام مئی یافت هم این دید و هم آن دید
هر ذره که بینی به تو خورشید نماید
نور بصر ماست هر آن دیده که آن دید
در آینه بنمود جمال و چه جمالی
چون نیک نظر کرد به خود ، خود نگران دید
از نور خدا دیدهٔ سید شده روشن
هر کس که در این دیدهٔ ما دید چنان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۸
چشمم نورت در این و آن دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
تمثال جمال دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور تو یافت
در ذره و آفتاب آن دید
بحریم و حباب عین ما آب
این دیدهٔ ما هم این هم آن دید
از نام و نشان خبر چه پرسی
هر دیده که دید بی نشان دید
این دیدهٔ مست نعمت الله
آن نور به عین آن عیان دید
روشن چشمی که آنچنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
تمثال جمال دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور تو یافت
در ذره و آفتاب آن دید
بحریم و حباب عین ما آب
این دیدهٔ ما هم این هم آن دید
از نام و نشان خبر چه پرسی
هر دیده که دید بی نشان دید
این دیدهٔ مست نعمت الله
آن نور به عین آن عیان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۹
چشمم نورت در این و آن دید
روشن چشمی که آن چنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
جام است و شراب هر دو با ما
این دیدهٔ ما همین همان دید
گوئی که چگونه دید چشمت
بگذر ز نشان که بی نشان دید
دریای محیط دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور او یافت
آن نور لطیف او به آن دید
در دیدهٔ مست نعمت الله
نوریست که چشم ما عیان دید
روشن چشمی که آن چنان دید
غیری نگذاشت غیرت تو
غیر تو چو نیست چون توان دید
جام است و شراب هر دو با ما
این دیدهٔ ما همین همان دید
گوئی که چگونه دید چشمت
بگذر ز نشان که بی نشان دید
دریای محیط دیدهٔ ما
در جام جهان نما روان دید
دیده نظری ز نور او یافت
آن نور لطیف او به آن دید
در دیدهٔ مست نعمت الله
نوریست که چشم ما عیان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۰
نقشش نه خیالی است که در خواب توان دید
یا ماه هلالی است که در آب توان دید
هر دیده که او مست شد از جام الهی
در شیخ عیان بیند و درشاب توان دید
خورشید جمالش به تو گر روی نماید
آن نور در آئینهٔ مهتاب توان دید
گر بر تو در گنج خزائن بگشایند
آن گنج نهان گشته ز هر باب توان دید
اعیان همه آئینهٔ اسمای الهی است
مربوب توان دیدن و ارباب توان دید
محبوب و محبند همه عالم و آدم
او را به یقین با همه احباب توان دید
گر سید و بنده به هم ای دوست ببینی
نورند که در دیدهٔ اصحاب توان دید
یا ماه هلالی است که در آب توان دید
هر دیده که او مست شد از جام الهی
در شیخ عیان بیند و درشاب توان دید
خورشید جمالش به تو گر روی نماید
آن نور در آئینهٔ مهتاب توان دید
گر بر تو در گنج خزائن بگشایند
آن گنج نهان گشته ز هر باب توان دید
اعیان همه آئینهٔ اسمای الهی است
مربوب توان دیدن و ارباب توان دید
محبوب و محبند همه عالم و آدم
او را به یقین با همه احباب توان دید
گر سید و بنده به هم ای دوست ببینی
نورند که در دیدهٔ اصحاب توان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۱
به چشم ما جهانی می توان دید
در این آئینه آنی می توان دید
دل زنده دلان چون زنده از اوست
ببین در دل که جانی می توان دید
خوشی در چشم مست ما نظر کن
که نور او روانی می توان دید
اگر بینی تو رند باده نوشی
دمی بنگر زمانی می توان دید
دل من سوخته است از آتش عشق
از آن داغش نشانی می توان دید
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که بحر بیکرانی می توان دید
بگیر این جام می از نعمت الله
که از نورش فلانی می توان دید
در این آئینه آنی می توان دید
دل زنده دلان چون زنده از اوست
ببین در دل که جانی می توان دید
خوشی در چشم مست ما نظر کن
که نور او روانی می توان دید
اگر بینی تو رند باده نوشی
دمی بنگر زمانی می توان دید
دل من سوخته است از آتش عشق
از آن داغش نشانی می توان دید
بیا بر چشم ما بنشین زمانی
که بحر بیکرانی می توان دید
بگیر این جام می از نعمت الله
که از نورش فلانی می توان دید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۲
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۳
چارپا در پی علف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
تا به وقتی که خود تلف گردد
آدمیئی که معرفت دارد
شک ندارم که خود خلف گردد
قطب عالم یگانه ای باشد
که چو ما جمله را کنف گردد
آشنای محیط بحر ازل
واقف از دُر و از صدف گردد
هر کسی میل جنس خود دارد
آن یکی گوهر این خزف گردد
شیرمردی به خنجر و شمشیر
مرد مطرب به نای و دف گردد
سید ما چو عف عفی فرمود
لاجرم این و آن معف گردد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۴
دیده عمری به سر روان گردید
به هوا گرد این جهان گردید
به خیالی که روی او بیند
گرد بر گرد این و آن گردید
او نظر کرد دیده روشن شد
نور او هم به او عیان گردید
ذره ای بود و آفتابی شد
این چنین بود آن چنان گردید
خوش نشانی ز بی نشانی یافت
نام گم کرد و بی نشان گردید
هر که آمد به سوی میخانه
واقف از ذوق عاشقان گردید
نعمت الله فتاد در دریا
قطره اش بحر بیکران گردید
به هوا گرد این جهان گردید
به خیالی که روی او بیند
گرد بر گرد این و آن گردید
او نظر کرد دیده روشن شد
نور او هم به او عیان گردید
ذره ای بود و آفتابی شد
این چنین بود آن چنان گردید
خوش نشانی ز بی نشانی یافت
نام گم کرد و بی نشان گردید
هر که آمد به سوی میخانه
واقف از ذوق عاشقان گردید
نعمت الله فتاد در دریا
قطره اش بحر بیکران گردید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۵
گرد میخانهٔ دل به جان گردید
همچو رندان به جان روان گردید
گر چه مخمور بود مستی شد
این چنین بود آن چنان گردید
گرد کنج خراب گشت بسی
گنج پنهان بر او عیان گردید
تا نشانی ز بی نشان یابد
نام را ماند و بی نشان گردید
لطف معشوق ما کرم فرمود
مونس جان عاشقان گردید
قسم علم بدیع را خواندیم
آن معانی به ما عیان گردید
در مقامی که نعمت الله است
گرد آن در کجا توان گردید
همچو رندان به جان روان گردید
گر چه مخمور بود مستی شد
این چنین بود آن چنان گردید
گرد کنج خراب گشت بسی
گنج پنهان بر او عیان گردید
تا نشانی ز بی نشان یابد
نام را ماند و بی نشان گردید
لطف معشوق ما کرم فرمود
مونس جان عاشقان گردید
قسم علم بدیع را خواندیم
آن معانی به ما عیان گردید
در مقامی که نعمت الله است
گرد آن در کجا توان گردید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۶
عاشقانی که عشق می بازند
عاشقانه به عشق می نازند
مطربانه چو در طرب آیند
ساز ما را به لطف بنوازند
زده دستی به دامن معشوق
تا سر خود به پاش اندازند
گر صدند ار هزار یک باشد
همه با هم یگانه دمسازند
رند مستی اگر به دست آرند
جمله با او تمام پردازند
این چنین عارفان که می گویم
پاکبازان شهر شیرازند
نعمت الله و دوستدارانش
عشق با عاشقان همی بازند
عاشقانه به عشق می نازند
مطربانه چو در طرب آیند
ساز ما را به لطف بنوازند
زده دستی به دامن معشوق
تا سر خود به پاش اندازند
گر صدند ار هزار یک باشد
همه با هم یگانه دمسازند
رند مستی اگر به دست آرند
جمله با او تمام پردازند
این چنین عارفان که می گویم
پاکبازان شهر شیرازند
نعمت الله و دوستدارانش
عشق با عاشقان همی بازند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۷
جان و جانان هر دو باهم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
همدمند و هر دو همدم سرخوشند
هر کسی نام و نشانی یافته
عارفان با اسم اعظم سرخوشند
زاهدان و عاقلان دیدم بسی
خوش عزیزان و ولی کم سرخوشند
در خرابات مغان رندان ما
باده می نوشند وبی غم سرخوشند
دیگران گر سرخوشند از جام جم
عاشقان مست با جم سرخوشند
گر کسی گوید چه باشد سرخوشی
خوش بگو والله و اعلم سرخوشند
از می خمخانهٔ سید مدام
همچو ما مجموع عالم سرخوشند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۸
همه در بحر بیکران غرقند
چون حبابند این و آن غرقند
غرق آبند و آب می جویند
از ازل تا ابد چنان غرقند
تن ما چون حباب و جان موجست
عشق بحر است و عاشقان غرقند
کشتی ما کجا رسد به کنار
ناخدایان در این میان غرقند
بحر در جوش و باده در کار است
بر چه باشد که بحریان غرقند
هفت دریا درین محیط وجود
دیده ایم و یکان یکان غرقند
رند دریا دلیست سید ما
سید و بنده جاودان غرقند
چون حبابند این و آن غرقند
غرق آبند و آب می جویند
از ازل تا ابد چنان غرقند
تن ما چون حباب و جان موجست
عشق بحر است و عاشقان غرقند
کشتی ما کجا رسد به کنار
ناخدایان در این میان غرقند
بحر در جوش و باده در کار است
بر چه باشد که بحریان غرقند
هفت دریا درین محیط وجود
دیده ایم و یکان یکان غرقند
رند دریا دلیست سید ما
سید و بنده جاودان غرقند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷۹
به علی رغم عدو باز زدم جامی چند
توبه بشکستم و وارستم از این خامی چند
منم و رندی و خاصان سراپردهٔ عشق
فارغ از سرزنش عام کالانعامی چند
فرصت از دست مده زلف نگاری به کف آر
می خور و وقت غنیمت شمر ایامی چند
کنج میخانه مرا خلوت خاص است مدام
زاهد و گوشهٔ محراب و دو سه عامی چند
نوبهار است و گل اروجه میت نیست بیا
برو از پیر خرابات بکن وامی چند
در مغان از لب جام و لب یار ای ساقی
به مراد دل خود یافته ام کامی چند
سید ار راه روی ، جز ره میخانه مرو
بشنو از من که در این راه زدم گامی چند
توبه بشکستم و وارستم از این خامی چند
منم و رندی و خاصان سراپردهٔ عشق
فارغ از سرزنش عام کالانعامی چند
فرصت از دست مده زلف نگاری به کف آر
می خور و وقت غنیمت شمر ایامی چند
کنج میخانه مرا خلوت خاص است مدام
زاهد و گوشهٔ محراب و دو سه عامی چند
نوبهار است و گل اروجه میت نیست بیا
برو از پیر خرابات بکن وامی چند
در مغان از لب جام و لب یار ای ساقی
به مراد دل خود یافته ام کامی چند
سید ار راه روی ، جز ره میخانه مرو
بشنو از من که در این راه زدم گامی چند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸۰
کفر زلف او به ایمان کی دهند
قیمتش جانهاست ارزان کی دهند
گفتمش جان را بجانان می دهم
گفت آن جانان به این جان کی دهند
عقل اگر گوید که خواهم بوسه ای
آب حیوان را به حیوان کی دهند
عاقلان مخمور و رندان باده نوش
اختیار خود بدیشان کی دهند
دامن معشوق بگرفته به دست
عاشقان از دست آسان کی دهند
رند سرمستیم ای واعظ برو
عاقلان خود پند مستان کی دهند
دردمندانه حریف سیدیم
گر نداری درد ، درمان کی دهند
قیمتش جانهاست ارزان کی دهند
گفتمش جان را بجانان می دهم
گفت آن جانان به این جان کی دهند
عقل اگر گوید که خواهم بوسه ای
آب حیوان را به حیوان کی دهند
عاقلان مخمور و رندان باده نوش
اختیار خود بدیشان کی دهند
دامن معشوق بگرفته به دست
عاشقان از دست آسان کی دهند
رند سرمستیم ای واعظ برو
عاقلان خود پند مستان کی دهند
دردمندانه حریف سیدیم
گر نداری درد ، درمان کی دهند