عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
نشاط اصفهانی : مفردات
شمارهٔ ۲۹
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
هر کس که گل چید از گلشن شب
افتاد نانش در روغن شب
چون عقد پروین حاصل توان کرد
گر خوشه چینی از خرمن شب؟!
دادست زینت خیاط قدرت
از تکمه زر پیراهن شب
ره می توانی بردن به مقصد
در زیرت آید گر توسن شب
آسان نیاید اندر کف کس
گنجیست پنهان در مخزن شب
بیدار می شو باشد که بینی
صبح سعادت از دامن شب!
صد در قیمت آید به دستت
گر راه یابی در معدن شب
کردست گویا مشاطه صنع
عقد ثریا در گردن شب
در ملک زلفش خواهید رفتن
غافل مباشید از رهزن شب
آید به گوشت فریاد طغرل
گر بهره گیری از شیون شب
افتاد نانش در روغن شب
چون عقد پروین حاصل توان کرد
گر خوشه چینی از خرمن شب؟!
دادست زینت خیاط قدرت
از تکمه زر پیراهن شب
ره می توانی بردن به مقصد
در زیرت آید گر توسن شب
آسان نیاید اندر کف کس
گنجیست پنهان در مخزن شب
بیدار می شو باشد که بینی
صبح سعادت از دامن شب!
صد در قیمت آید به دستت
گر راه یابی در معدن شب
کردست گویا مشاطه صنع
عقد ثریا در گردن شب
در ملک زلفش خواهید رفتن
غافل مباشید از رهزن شب
آید به گوشت فریاد طغرل
گر بهره گیری از شیون شب
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چند روزی در جهان ای عمر مهمانی بس است
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
از حصول مدعا آه پشیمانی بس است
آرزوی جاه داری گر ز نقش اعتبار
یاد تعمیر خیالت خانه ویرانی بس است
گشتی از درس کمال امروز غافل مر تو را
همچو یبروج الصنم یک نام انسانی بس است
چند گوئی کز تعلق های امکان بگذرم
بگذری گر از جهان یک دامن افشانی بس است
گیر در راه طلب از نقش پای او سبق
مر تو را آئینه سان یک چشم حیرانی بس است
تا کجا خواهی کز آشفتن به جمعیت رسم
از تصورهای زلفش یک پریشانی بس است
گر همی خواهی که اسپ خویش از فرزین کنی
در بساط نرد غم یک دانه گردانی بس است
دوش از سیب زنخدانش گرفتی بهره ای
از لب لعلش تو را امروز خوبانی بس است
تا به کی گوئی که خوانم دفتر عشاق را؟!
از کتاب محنتش یک سطر اگر خوانی بس است!
کعبه بیت الله فکر مرا طغرل کنون
از شکار صید معنی ها یکی بانی بس است!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
ای نگاه شفقت آمیزت مرا از جان لذید
هرچه باشد در جهان خوشتر مرا از آن لذیذ
هست در کامم گوارا تلخی زهر غمت
گر چه باشد در مذاق هر گدائی نان لذیذ
من گرفتارم کنون با درد بی درمان تو
شربتی بیمار را کی باشد از درمان لذیذ؟!
جانب ما مستمندان کن خدا را یک نظر
هیچ نبود در جهان نیکوتر از احسان لذیذ!
مردم از فریادت ای رشک بتان کابلی
گوئیا باشد به گوشت ناله افغان لذیذ!
حرفی از لعل تو باشد گوهر قیمتبها
می نباشد هر متاعی کش بود ارزان لذیذ
در سخن طغرل طریق پختگان را پیشه کن
میوه ات گر خام باشد نیست در دندان لذیذ!
هرچه باشد در جهان خوشتر مرا از آن لذیذ
هست در کامم گوارا تلخی زهر غمت
گر چه باشد در مذاق هر گدائی نان لذیذ
من گرفتارم کنون با درد بی درمان تو
شربتی بیمار را کی باشد از درمان لذیذ؟!
جانب ما مستمندان کن خدا را یک نظر
هیچ نبود در جهان نیکوتر از احسان لذیذ!
مردم از فریادت ای رشک بتان کابلی
گوئیا باشد به گوشت ناله افغان لذیذ!
حرفی از لعل تو باشد گوهر قیمتبها
می نباشد هر متاعی کش بود ارزان لذیذ
در سخن طغرل طریق پختگان را پیشه کن
میوه ات گر خام باشد نیست در دندان لذیذ!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۶
یک نگاه از چشم مخمورش تو را باشد هوس
عرض مطلب کن مباد افتد قبول ملتمس
دل کنون با سر خط درس تمنای ادب
کرده از باغ جمالش مشق گلچینی هوس
بوالهوس بگذر ز سودای خیال عشق او
کی بود در پیش آتش اعتبار خار و خس؟!
غیر او از دیگران دست طمع کوتاه کن
مدعای هیچ کس حاصل نشد از هیچ کس
ساز تمکین ادب نبود مقام هر دلی
بگذری آهسته بگذر سوی دکان جرس
با گرفتاران زلف او نمی باشد دگر
جز کمند حلقه زلفش کسی فریادرس
هر که را دادند اندر باغ امکان فرصتی
کاروان عمر باشد رهنورد پیش و پس
بگذر از سودای آن چیزی که نبود در جهان
محض اوهام است شیر مرغ و هم بال فرس
داد نیرنگ جهان از راه یکرنگی غلط
استخوان را با هما و قند را اندر مگس
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
خواب عنقا تلخ می گردد به آواز مگس
عرض مطلب کن مباد افتد قبول ملتمس
دل کنون با سر خط درس تمنای ادب
کرده از باغ جمالش مشق گلچینی هوس
بوالهوس بگذر ز سودای خیال عشق او
کی بود در پیش آتش اعتبار خار و خس؟!
غیر او از دیگران دست طمع کوتاه کن
مدعای هیچ کس حاصل نشد از هیچ کس
ساز تمکین ادب نبود مقام هر دلی
بگذری آهسته بگذر سوی دکان جرس
با گرفتاران زلف او نمی باشد دگر
جز کمند حلقه زلفش کسی فریادرس
هر که را دادند اندر باغ امکان فرصتی
کاروان عمر باشد رهنورد پیش و پس
بگذر از سودای آن چیزی که نبود در جهان
محض اوهام است شیر مرغ و هم بال فرس
داد نیرنگ جهان از راه یکرنگی غلط
استخوان را با هما و قند را اندر مگس
ای خوش آن مصرع که طغرل می سراید بیدلی
خواب عنقا تلخ می گردد به آواز مگس
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گر زیان ظاهر نمائی در خیال سود باش
یأس تا کی بر امید چهره مقصود باش!
بی نشان تیر شهرت چند ای ننگ عدم
یک اثر بگذار اندر عالم موجود باش!
از فروغ شوق زن بر مجمر دل آتشی
بر دماغ اهل عالم چون شمیم عود باش
تا توانی مرکز این حلقه تسلیم شو
شعله شوق محبت گر نباشی دود باش!
شاهد هر کس به قدر دعوی عشق خود است
گر تماشای عیاذش می کنی محمود باش!
چند باشی در هوای بود و نابود جهان؟!
اعتباری نیست اندر بود او نابود باش!
برفشان بر مزرع دل دانه اشک امید
چون سحاب تیره یکسر در خیال جود باش!
غافل از درس ادب لاف محبت تا به کی؟!
محرم اسرار عشقش نیستی مردود باش!
هست تشویش تو از تضعیف تصنیف عمل
از غم بیش و کم عالم گذر خوشنود باش!
بس که دارد نغمه «عشاق » مضراب دگر
تار و پود رشته های پرده این رود باش!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
ای ز فرصت بی خبر در هر چه باشی زود باش!
یأس تا کی بر امید چهره مقصود باش!
بی نشان تیر شهرت چند ای ننگ عدم
یک اثر بگذار اندر عالم موجود باش!
از فروغ شوق زن بر مجمر دل آتشی
بر دماغ اهل عالم چون شمیم عود باش
تا توانی مرکز این حلقه تسلیم شو
شعله شوق محبت گر نباشی دود باش!
شاهد هر کس به قدر دعوی عشق خود است
گر تماشای عیاذش می کنی محمود باش!
چند باشی در هوای بود و نابود جهان؟!
اعتباری نیست اندر بود او نابود باش!
برفشان بر مزرع دل دانه اشک امید
چون سحاب تیره یکسر در خیال جود باش!
غافل از درس ادب لاف محبت تا به کی؟!
محرم اسرار عشقش نیستی مردود باش!
هست تشویش تو از تضعیف تصنیف عمل
از غم بیش و کم عالم گذر خوشنود باش!
بس که دارد نغمه «عشاق » مضراب دگر
تار و پود رشته های پرده این رود باش!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
ای ز فرصت بی خبر در هر چه باشی زود باش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
گر نه ای صندل برو درد سر خمار باش
مهره نتوانی شدن باری تو زهر مار باش!
یا بم ساز خرد یا پرده زیر جنون
یا ز مستی بی خبر یا از ادب هشیار باش!
قدر هر جنسی است اندر چارسوی اعتبار
یا متاع کاسدی یا گرمی بازار باش!
برزند هر جا محبت فرش شادروان غم
گر طناب خیمه نتوانی شدن مسمار باش!
سایه سان تکرار درس تیره بختی تا به کی؟!
مغنی روشن شو و چون آفتاب اظهار باش!
نیست درد دیگری هرگز مریض عشق را
عافیت داری طلب چون چشم او بیمار باش!
پرده ساز عدم کم نیست از بزم وجود
خرمن هستی به آتش سوز و موسیقار باش!
گر ز خود رفتی حساب هستی ات گردد فزون
صفرآسا یک عدد از کم شدن بسیار باش!
از خیال نشئه های جام جمشیدی گذر
نیست صافی در دلت آئینه را زنگار باش!
جز نشان فتح نبود بر لوای پرچمت
رأیت منصور می خواهی علمبردار باش!
چند با آهنگ قانون محبت زیستن؟!
یا پس این پرده شو یا نغمه این تار باش!
نیستی گر مرکز تسلیم این دور فلک
چون کمان خمیازه آغوش این پرگار باش!
روشن است مضمون بیدل طغرل از صد آفتاب
ذره هم کم نیست تا باشی همین مقدار باش!
مهره نتوانی شدن باری تو زهر مار باش!
یا بم ساز خرد یا پرده زیر جنون
یا ز مستی بی خبر یا از ادب هشیار باش!
قدر هر جنسی است اندر چارسوی اعتبار
یا متاع کاسدی یا گرمی بازار باش!
برزند هر جا محبت فرش شادروان غم
گر طناب خیمه نتوانی شدن مسمار باش!
سایه سان تکرار درس تیره بختی تا به کی؟!
مغنی روشن شو و چون آفتاب اظهار باش!
نیست درد دیگری هرگز مریض عشق را
عافیت داری طلب چون چشم او بیمار باش!
پرده ساز عدم کم نیست از بزم وجود
خرمن هستی به آتش سوز و موسیقار باش!
گر ز خود رفتی حساب هستی ات گردد فزون
صفرآسا یک عدد از کم شدن بسیار باش!
از خیال نشئه های جام جمشیدی گذر
نیست صافی در دلت آئینه را زنگار باش!
جز نشان فتح نبود بر لوای پرچمت
رأیت منصور می خواهی علمبردار باش!
چند با آهنگ قانون محبت زیستن؟!
یا پس این پرده شو یا نغمه این تار باش!
نیستی گر مرکز تسلیم این دور فلک
چون کمان خمیازه آغوش این پرگار باش!
روشن است مضمون بیدل طغرل از صد آفتاب
ذره هم کم نیست تا باشی همین مقدار باش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
چند روزی بر بنای طاق غم معمار باش
یا در امید شو یا صورت دیوار باش!
یا سموم هجر شو یا نکهت بزم وصال
یا خزان بی محل یا رونق گلزار باش!
تا توانی سعی کن از این چمن بیرون مرو
گل شد نهایت اگر ممکن نباشد خار باش!
نیست در کیش محبت امتیاز کفر و دین
رشته تسبیح نتوانی شدن زنار باش!
آرزوی آتش غم بایدت پروانه سان
همچو شمع بزم عشرت تا سحر بیدار باش!
پیش ازان افتد تو را ای گل به جمعیت خلل
یا گلاب شیشه شو یا زینت دستار باش!
پیشه کن از بزم امکان اختیار مشتری
یار را همدم نه ای باری تو با اغیار باش!
تا به کی زانکار تیغ او به ناحق زیستن؟!
یا قبول این شهادت کن و یا اقرار باش!
بس که باشد عشقبازی سرنوشت آبرو
نیست ناموست اگر بگذر ز فخر و عار باش!
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
بر سر مژگان چو اشک ایستاده ای هشیار باش!
یا در امید شو یا صورت دیوار باش!
یا سموم هجر شو یا نکهت بزم وصال
یا خزان بی محل یا رونق گلزار باش!
تا توانی سعی کن از این چمن بیرون مرو
گل شد نهایت اگر ممکن نباشد خار باش!
نیست در کیش محبت امتیاز کفر و دین
رشته تسبیح نتوانی شدن زنار باش!
آرزوی آتش غم بایدت پروانه سان
همچو شمع بزم عشرت تا سحر بیدار باش!
پیش ازان افتد تو را ای گل به جمعیت خلل
یا گلاب شیشه شو یا زینت دستار باش!
پیشه کن از بزم امکان اختیار مشتری
یار را همدم نه ای باری تو با اغیار باش!
تا به کی زانکار تیغ او به ناحق زیستن؟!
یا قبول این شهادت کن و یا اقرار باش!
بس که باشد عشقبازی سرنوشت آبرو
نیست ناموست اگر بگذر ز فخر و عار باش!
حبذا طغرل که بیدل می سراید مصرعی
بر سر مژگان چو اشک ایستاده ای هشیار باش!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
تا قضا زد خیمه هستی درین نیلی بساط
شهد جام عیش را با زهر غم کرد اختلاط
راحتی نبود به کس در محنت آباد جهان
جای آسائش نباشد صحن و بام این رباط
فرصت فردا ز دیوان ازل نآمد تو را
می توانی کن تو کار خویش امروز احتیاط
در سلوک عاشقی تمکین بود شرط ادب
بارگاه عشق نبود جای هزل و انبساط
زال دنیا را که مردان سه طلاقش داده اند
غره مکرش مشو بینی به گوش او قراط
عاقبت پیچید به پایت رشته دام اجل
مسلخ دنیا که از شام و سحر دارد قماط
طغرل از جام ازل با قسمت خود راضی ام
زهر غم باشد نصیبم از قضا جای قباط
شهد جام عیش را با زهر غم کرد اختلاط
راحتی نبود به کس در محنت آباد جهان
جای آسائش نباشد صحن و بام این رباط
فرصت فردا ز دیوان ازل نآمد تو را
می توانی کن تو کار خویش امروز احتیاط
در سلوک عاشقی تمکین بود شرط ادب
بارگاه عشق نبود جای هزل و انبساط
زال دنیا را که مردان سه طلاقش داده اند
غره مکرش مشو بینی به گوش او قراط
عاقبت پیچید به پایت رشته دام اجل
مسلخ دنیا که از شام و سحر دارد قماط
طغرل از جام ازل با قسمت خود راضی ام
زهر غم باشد نصیبم از قضا جای قباط
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۵
طغرل احراری : دوبیتیها
شمارهٔ ۷
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲ - تتبع مخدومی جامی
از تغار می چنان نوشم شراب ناب را
کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را
در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد خواب
زانکه بردند از دل و چشمم قرار و خواب را
تا قیامت شام تنهایی بود در دیده خواب
یک صبوحی مغتنم دان صحبت احباب را
گر وفا ز اهل زمان یابی شراب لعل نوش
زانکه هرگز کس ندید این گوهر نایاب را
ایکه گویی در جوانی باده نوش اینک به بین
مست در دیر مغان افتاده شیخ و شاب را
کشته ای آن چشم خونریزم که بهر قصد دین
کرده جا در عین مستی گوشه محراب را
از در اهل جهان جستن مراد از فقر نیست
وصل خواهی فانیا مسدود کن این باب را
کبر نتواند ز دریا آنچنان برد آب را
در جفا دارد قرار آن چشم و در بیداد خواب
زانکه بردند از دل و چشمم قرار و خواب را
تا قیامت شام تنهایی بود در دیده خواب
یک صبوحی مغتنم دان صحبت احباب را
گر وفا ز اهل زمان یابی شراب لعل نوش
زانکه هرگز کس ندید این گوهر نایاب را
ایکه گویی در جوانی باده نوش اینک به بین
مست در دیر مغان افتاده شیخ و شاب را
کشته ای آن چشم خونریزم که بهر قصد دین
کرده جا در عین مستی گوشه محراب را
از در اهل جهان جستن مراد از فقر نیست
وصل خواهی فانیا مسدود کن این باب را
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷ - جواب خود گوید
زهی به خار مژه صد هزار زار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
اسیر دو گل عارض دو صد هزار ترا
مباد جور خزان از بهار زیبایی
چنین که تازه شد گلشن عذار ترا
دلا ز ناله مکن دعوی شکیبایی
چو دوست جلوه نماید چه اختیار ترا
دوا به کلبه خمار جام گلرنگ است
گهی چو غنچه کند محنت خمار ترا
چو عمر میگذرد جام می ز دست منه
که وارهاند از اندوه روزگار ترا
مکش تو دامن اگر دامنت کشد خاری
به خاک اهل وفا چون فتد گذار ترا
مرو به باد خودی فانیا به وادی فقر
که اندر او به چنین بار نیست بار ترا
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - مخترع
تو خوب و خلق تو خوب و تکلمت هم خوب
نبرده چون تو به خوبی کسی به عالم خوب
به حسن به ز پری آدمی گری برتر
نگشته مثل تو پیدا ز نسل آدم خوب
کشی به خوبی و جان بخشی از سخن که چو تو
نبوده الله الله مسیح مریم خوب
به دل محبت تو بیشتر شود هر دم
که بیشتر بنمایی به چشم هر دم خوب
انیس و همدم اگر هست خوب خوب تر است
که در جهان به کس افتد انیس و همدم خوب
به عالم آمده خوبان بسی و لیک چو تو
نبوده بر همه خوبان کسی مسلم خوب
ز خیل و مجمع خوبان به فانی بیدل
وفا و مهر بود خوب و ظلم و کین هم خوب
نبرده چون تو به خوبی کسی به عالم خوب
به حسن به ز پری آدمی گری برتر
نگشته مثل تو پیدا ز نسل آدم خوب
کشی به خوبی و جان بخشی از سخن که چو تو
نبوده الله الله مسیح مریم خوب
به دل محبت تو بیشتر شود هر دم
که بیشتر بنمایی به چشم هر دم خوب
انیس و همدم اگر هست خوب خوب تر است
که در جهان به کس افتد انیس و همدم خوب
به عالم آمده خوبان بسی و لیک چو تو
نبوده بر همه خوبان کسی مسلم خوب
ز خیل و مجمع خوبان به فانی بیدل
وفا و مهر بود خوب و ظلم و کین هم خوب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵ - اختراع
زهی قد و عذارت سر به سر خوب
به خوبی بنده حسن تو هر خوب
اگر لطفست اگر جور از تو چونست
که هر کارت بود از یکدگر خوب
وفا از سرو قدان باشد آن نوع
که نخل خوب را باشد ثمر خوب
مبین ای نرگس آن گل را که باشد
نظر از مردم صاحب نظر خوب
اگر یوسف نکو ننمود پیشت
بر خورشید ننماید قمر خوب
مشو فانی به حرف و نکته گیری
ز کلک صنع اگر زشت است اگر خوب
به خوبی بنده حسن تو هر خوب
اگر لطفست اگر جور از تو چونست
که هر کارت بود از یکدگر خوب
وفا از سرو قدان باشد آن نوع
که نخل خوب را باشد ثمر خوب
مبین ای نرگس آن گل را که باشد
نظر از مردم صاحب نظر خوب
اگر یوسف نکو ننمود پیشت
بر خورشید ننماید قمر خوب
مشو فانی به حرف و نکته گیری
ز کلک صنع اگر زشت است اگر خوب
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مخترع
ساقیا می ده که از هشیاریم دیوانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵ - ایضا له
در دهر هر که دامن پیر مغان گرفت
بهر نجات دامن او می توان گرفت
نبود دگر ز خفت دور فلک غمش
آن کاو به کوی میکده رطل گران گرفت
دل داشتم نگه ز وی اما به عشوه ای
دانم گرفت لیک ندانم چسان گرفت
آنک او متاع هر دو جهان داد وصل یافت
گفتن توان که در ثمین رایگان گرفت
در خانقاه غیر ریا چون ندید دل
شد سوی دیر و مذهب رندان ازان گرفت
خون دلم که روی زمین را گرفته بود
نبود شفق که دامنه آسمان گرفت
فانی به وصل دوست ازان روز راه برد
کو ترک هوش و عقل و دل و خانمان گرفت
بهر نجات دامن او می توان گرفت
نبود دگر ز خفت دور فلک غمش
آن کاو به کوی میکده رطل گران گرفت
دل داشتم نگه ز وی اما به عشوه ای
دانم گرفت لیک ندانم چسان گرفت
آنک او متاع هر دو جهان داد وصل یافت
گفتن توان که در ثمین رایگان گرفت
در خانقاه غیر ریا چون ندید دل
شد سوی دیر و مذهب رندان ازان گرفت
خون دلم که روی زمین را گرفته بود
نبود شفق که دامنه آسمان گرفت
فانی به وصل دوست ازان روز راه برد
کو ترک هوش و عقل و دل و خانمان گرفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴ - تتبع خواجه
من و میل الف قامت آن حور سرشت
بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم
چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا
هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان
شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد
در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت
خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول
آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟
نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار
فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت
بر سرم چون که قضا در ازل این حرف نوشت
چشم دارم که دهد پیر مغان از سر خم
چو به رندان لحد زیر سرم باید خشت
مطلب نخل وفا از چه که دهقان قضا
هرگز این تخم عجب در چمن دهر نکشت
منم امروز و می و مغبچه و دیر مغان
شیخ و فردا طلب کوثر و رضوان بهشت
نتوان یافتن از غفلتش اندر مسجد
در حضور طلبش هست چه مسجد چه کنشت
خوب و زشتی تو وابسته به رد است و قبول
آن چو مخفی است چه دانی که که خوبست و که زشت؟
نیک و بد نیست چو در دست کسی باده بیار
فانی ار زشت خصال آمد و گر خوب سرشت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲ - مخترع
باز دل تفرقه در توبه و طامات انداخت
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
ساغر می زده خود را به خرابات انداخت
این طرف غلغله از خیل خرابات افکند
آن طرف دغدغه در اهل مناجات انداخت
هادیش همت رندان شد اگر نی خود را
که تواند بدر از آن همه آفات انداخت
سر که انداخت بر پیر خرابات مغان
نه به تکلیف که از فخر و مباهات انداخت
شکر مستی می عشق حریفی که بگفت
دور از رنج خمارش به مکافات انداخت
بنده مغبچه باده فروشم که نظر
طرف دردکشان بهر مراعات انداخت
پیر دیرو کرمش دید چو فانی دیگر
دیده کی بر روش شیخ و کرامات انداخت؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶ - تتبع خواجه
اگر چه پیر مغانم پیاله داد به دست
به عشوه مغبچه ام کرد مست و باده پرست
ز شیخ و خانقه و حور و روضه ام فارغ
مرا که پیر و جوانی چنین میسر هست
ببین بلندی چرخ برین و پستی خاک
نگون شدن چو نخواهی بساز خود را پست
خوشم ز مستی جام فنا به شکر همین
که نیستم ز می عجب و خود پرستی مست
بهر شکست که در زلف دلکش افکندی
هزار دل که درو بسته بود یافت شکست
دلا در آتش می سوز نقش هستی خویش
که هر کسی که نکرد این عمل ز خویش نرست
مده به رند خرابات عهد می ای شیخ
که قسمت این شده از ساقیان عهد الست
بیار باده بی اختیاری ای ساقی
که اختیار درین کارگه به دل نه نشست
وصال بایدت از خویش بگسل ای فانی
که هر که او ز خودی شد جدا باو پیوست
به عشوه مغبچه ام کرد مست و باده پرست
ز شیخ و خانقه و حور و روضه ام فارغ
مرا که پیر و جوانی چنین میسر هست
ببین بلندی چرخ برین و پستی خاک
نگون شدن چو نخواهی بساز خود را پست
خوشم ز مستی جام فنا به شکر همین
که نیستم ز می عجب و خود پرستی مست
بهر شکست که در زلف دلکش افکندی
هزار دل که درو بسته بود یافت شکست
دلا در آتش می سوز نقش هستی خویش
که هر کسی که نکرد این عمل ز خویش نرست
مده به رند خرابات عهد می ای شیخ
که قسمت این شده از ساقیان عهد الست
بیار باده بی اختیاری ای ساقی
که اختیار درین کارگه به دل نه نشست
وصال بایدت از خویش بگسل ای فانی
که هر که او ز خودی شد جدا باو پیوست