عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۲
جان فدا کن وصل جانان را بجو
دُرد دردش نوش درمان را بجو
عشق زلفش سر به سودا می کشد
مجمع زلف پریشان را بجو
بگذر از صورت چو ما معنی طلب
کفر را بگذار و ایمان را بجو
گنج او در کنج دل گر یافتی
گنج را بگذار و سلطان را بجو
ذوق از مخمور نتوان یافتن
ذوق خواهی خیز و مستان را بجو
گوهر این بحر ما گر بایدت
همچو غواصان تو عمان را بجو
همت عالی نخواهد غیر آن
گر تو عالی همتی آن را بجو
در خرابات مغان ما را طلب
می بنوش و راحت جان را بجو
نعمت الله جو که تا یابی امان
ساقی سرمست رندان را بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۳
جو چه می خواهی بیا دریا بجو
عاشقی دریا دلی اینجا بجو
یک دمی با ما در این دریا در آ
آبروی ما درین دریا بجو
هر که بینی دست او را بوسه ده
سر به پایش نه از او او را بجو
عشق را جائی معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا بجو
دست بگشا دامن خود را بگیر
حضرت یکتای بی همتا بجو
نقطه ای در دایره پنهان شده
آشکارا گفتمت پیدا بجو
نعمت الله را به چشم ما ببین
نور او در دیدهٔ بینا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۴
خوش در آ در بحر ما ما را بجو
چو چه می جوئی بیا دریا بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
هر چه می بینی به نور او نگر
نور او در دیدهٔ بینا بجو
قاب قوسین از میانه طرح کن
منصب عالی او ادنی بجو
درخرابات مغان رندانه رو
سید سرمست ما آنجا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۵
تشنهٔ آب حیات از ما بجو
عین ما جوئی به عین ما بجو
بر کف ما خوش حبابی پر ز آب
در صفای جام می ما را بجو
آن چنان چشمی که بیند روی او
گر ندیدی دیدهٔ بینا بجو
گر چه کارت در جهان بالا گرفت
منصبی بالاتر از بالا بجو
دست بگشاد امن خود را بگیر
صورت و معنی بی همتا بجو
نور چشم ماست ازدیده نهان
آنچنان پنهان چنین پیدا بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
نعمت الله را بیا از ما بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۶
خوش در آ در بحر ما ما را بجو
خانهٔ اصلی است این ما را بجو
ما ز دریائیم و دریا عین ما
عین ما جوئی به عین ما بجو
چشم ما از نور رویش روشنست
نور او در دیدهٔ بینا بجو
آینه گر صد ببینی ور هزار
در همه آئینه ها او را بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
در خرابات مغان رندانه رو
ساقی سرمست مستان را بجو
جستجوی عاشقانه خوش بود
نعمت الله در همه اشیا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۷
خوش درآ در بحر ما ما را بجو
آبرو جوئی درین دریا بجو
قطره و موج و حباب و بحر و جو
هر چه می خواهی بیا ازما بجو
قاب قوسین از میانه طرح کن
مخزن اسرار او ادنی بجو
در خرابات فنا افتاده ایم
جای ما جوئی بیا این جا بجو
از بلا چون کار ما بالا گرفت
منصب عالی از آن بالا بجو
غیر او نقش خیالی بیش نیست
بگذر از نقش خیال او را بجو
سید ما را ز یاسین می طلب
صورتش از معنی طه بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۸
بگذر از قطره برو دریا بجو
عین ما جوئی به عین ما بجو
دیدهٔ ما جز جمال او ندید
نور او در دیدهٔ بینا بجو
بی سر و پا گرد میخانه بر آ
در چنان جای خوشی ما را بجو
هر چه بینی هر که آید در نظر
حضرت یکتای بی همتا بجو
عشق را جای معین هست نیست
جای آن بی جای ما هر جا بجو
مجلس عشقست و این مأوای ماست
ترک مأوا کرده ای ما را بجو
مظهری بی نعمت الله کی بود
نعمت الله در همه اشیا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۱۹
نقد گنج کنج دل از ما بجو
آبرو جوئی در این دریا بجو
یک دمی با ما به میخانه خرام
ذوق سرمستان ما آنجا بجو
دنیی و عقبی به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
رند سرمستی اگر جوئی بیا
در خرابات مغان ما را بجو
در همه آئینه ها او را طلب
یک مسما از همه اسما بجو
شرح اسماء الهی خوش بخوان
معنیش در دفتر اشیا بجو
نور او در چشم ما پنهان شده
آنچنان پنهان چنین پیدا بجو
ما مقیم خلوت دل گشته ایم
جای ما در جنت المأوا بجو
سید ما نور چشم عالم است
نور او از جملهٔ اشیا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۰
در خرابات مغان ما را بجو
رند سرمستی خوشی آنجا بجو
همچو قطره چند گردی در هوا
خوش روان شو سوی ما دریا بجو
هر دو عالم را به این و آن گذار
حضرت یکتای بی همتا بجو
خوش در آ در بحر بی پایان ما
تشنهٔ آب حیات از ما بجو
هر کجا کنجیست گنجی درویست
گنج او در جملهٔ اشیا بجو
گرد جو گردی برای آبرو
حاصل از دریا و جو ما را بجو
نعمت الله جو که تا یابی مراد
شارح اسما طلب اسما بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۱
معنی اسم اعظم از ما جو
صورت ما ببین و او را جو
سر دریا ز موج می جویش
عین آن موج هم ز دریا جو
قدمی نه در آ در این دریا
ما به دست آر و ماهم از ما جو
لذت دُرد درد اگر جوئی
از دل دردمند شیدا جو
حسن لیلی به چشم مجنون بین
قصهٔ یوسف از زلیخا جو
میل آب حیات اگر داری
ساغر می بگیر و او را جو
هر کجا مجلس خوشی یابی
نعمت الله را در آنجا جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۲
گوهر دُر یتیم از ما بجو
آنچنان گوهر در این دریا بجو
در وجود خویشتن سیری بکن
حضرت یکتای بی همتا بجو
دست بگشا دامن خود را بگیر
هر چه می خواهی ز خود جانا بجو
در دل ما نقد گنج او طلب
از چنین گنجی بیا آن را بجو
عاشق و معشوق ما هر دو یکیست
صورت و معنی آن یکتا بجو
گر بهشت جاودان خواهی بیا
خلوت میخانهٔ ما را بجو
شرح اسما عارفانه خوش بخوان
یک مسمی در همه اسما بجو
در خرابات مغان مست و خراب
رو قدم نه کام دل آنجا بجو
نور او در دیدهٔ بینا ببین
نعمت الله در همه اشیا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۳
آبرو جوئی بیا از ما بجو
دل به دریا ده بیا دریا بجو
دو جهان بگذار تا یکتا شوی
آنگهی یکتای بی همتا بجو
رند مستی گر همی خواهی بیا
در خرابات مغان ما را بجو
دیده بگشا نور چشم ما نگر
عین ما در دیدهٔ بینا بجو
ما به دست زلف او دادیم دل
در سر ما مایهٔ سودا بجو
در عدم ما را حضوری بس خوش است
گر حضوری بایدت آنجا بجو
هر چه می بینی از او دارد نصیب
نعمت الله از همه اشیا بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
ای دل گشایشی ز در عاشقان بجو
آسایشی ز صحبت صاحبدلان بجو
در یوزه ای ز همت مردان حق بکن
بخشایشی ز خدمت این دوستان بجو
پروانه ای ز آتش عشقش بسوز دل
آن لحظه آروزی دل و کام جان بجو
از خود در آ به خلوت جانانه رو خرام
چون بی نشان شدی ز خود آن دم نشان بجو
گر طالب حقیقتی مطلوب نزد تو است
دریاب و آرزوی دل طالبان بجو
ذرات کاینات ز خورشید روی او
روشن شدند ذره به ذره عیان بجو
سید ازین میان و کنارش طلب مکن
پرُتر شو از کنار و برون از میان بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۵
گنج او در کنج دل ای جان بجو
جان فدا کن حضرت جانان بجو
سینهٔ بی کینهٔ ما را طلب
مخزن اسرار آن سلطان بجو
نقش می بندم خیال این و آن
ترک این و آن بگو و آن بجو
زلف کافر کیش را بر باد ده
نور روی او ببین ایمان بجو
دُرد دردش نوش کن شادی ما
غم مخور از درد او درمان بجو
جنت المأوی اگر خواهی بیا
مجلس رندان و سرمستان بجو
نعمت الله جو که تا یابی همه
شکر این نعمت از آن یاران بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۶
در دل دریا دلی گوهر بجو
از چنان بحری چنین جوهر بجو
جوهر دُر یتیم از ما طلب
خوش درآ در بحر ما گوهر بجو
عقل مخمور است ترک او بکن
عاشق سرمست جان پرور بجو
گر انا الحق گفته ای منصوروار
بر سر دار فنا سرور بجو
ور بسوزندت در آتش خوش بسوز
وانگهی آن سر ز خاکستر بجو
جان فدا کن حضرت جانان طلب
دل به دلبر ده از او دلبر بجو
گر به راه نعمت الله می روی
رهبری از آل پیغمبر بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۷
درد اگر داری دوا از خود بجو
هر چه می جوئی چو ما از خود بجو
تشنه گردی سو به سو جویای آب
غرق آبی آب را از خود بجو
رو فنا شو تا بقا یابی ز خود
چون شدی فانی بقا از خود بجو
از خودی تا چند گوئی با خودآ
خود رها کن رو خدا از خود بجو
گنج در کنج دل ویران ماست
گنج اگرخواهی در آ از خود بجو
صورت و معنی و جام و می توئی
حاصل هر دو سرا از خود بجو
نعمت اللهی و نامت زید و بکر
نعمت الله را بیا از خود بجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
بیا گر عشق می ورزی ز ما جانانه ای را جو
مرو گر باده می نوشی ره میخانه ای را جو
به کنجی گر کنی رغبت در آ در گوشهٔ دیده
به گنجی گر بود میلت دل ویرانه ای را جو
شعاع مهر نور او ببین در ذرهٔ روشن
ضیاء شمع او خواهی دل پروانه ای را جو
خبر از ما اگر پرسی ز حال دردمندی پرس
وگر وقت خوشی خواهی برو دیوانه ای را جو
بیان حال ما خواهی دمی با جام همدم شو
حریف آشنا جوئی ز خود بیگانه ای را جو
در آ در بحر ما جانا اگر از ما خبر داری
درین دریای بی پایان ز ما دُردانه ای را جو
خراباتست و ما سرمست اگر سودای ما داری
چو سید عاشق رندی خوشی مستانه ای را جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۹
گر ذوق طلب کنی ز ما جو
بگذر ز خود و برو خدا جو
در بحر به عین ما نظر کن
آنگاه در آ و ما به ما جو
ما دُردی درد نوش کردیم
با درد در آ ز ما دوا جو
از ما بشنو نصیحتی خوش
نیکی کن و نیکیش جزا جو
دهقانی کن مکن گدائی
از کسب حلال خود نوا جو
گر طالب علم کیمیائی
در خاک سیاه کیمیا جو
رو روح بگیر و جسم بگذار
بگذار کدورت و صفا جو
با شمس و قمر ندیم می باش
از هر دو مراد دو سرا جو
مستیم و حریف نعمت الله
در مجلس او درآ مرا جو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۰
ذوق سرمستان ز مخموران مجو
حال مستی جز که از مستان مجو
در خرابات مغان رندانه رو
مجلسی جز مجلس رندان مجو
خوش درآ در بحر بی پایان ما
غیر ما در بحر بی پایان مجو
جان و دل ایثار جانان کن چو ما
جز وصال حضرت جانان مجو
گنج او در کنج دل می جو مدام
غیر گنجش در دل ویران مجو
از خدا دائم خدا را می طلب
گر محبی جنت و حوران مجو
بر سر دار فنا با ما نشین
مثل سید میر سرمستان مجو
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۱
دنیا و آخرت بر رندان به نیم جو
صد دل به حبه ای و دو صد جان به نیم جو
سودا نگر که عشق به صد جان خریده ایم
بفروختیم روضهٔ رضوان به نیم جو
با گنج عشق مخزن قارون به پولکی
با ملک فقر ملک سلیمان به نیم جو
با درد دل خوشیم دوا را چه می کنیم
داروی ماست دردش و درمان به نیم جو
ای عقل جو فروش که گندم نمایدت
کاه است و هست و کاه فراوان به نیم جو
گوئی که هست خرمن طاعت مرا بسی
صد خرمن چنین بر یاران به نیم جو
ما بنده ایم و سید ما نعمت الله است
جائی که نیست بندهٔ جانان به نیم جو