عبارات مورد جستجو در ۱۰۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۶۷
امروز مرا چه شد؟ چه دانم
امروز من از سبک دلانم
در دیده عقل بس مکینم
در دیده عشق بیمکانم
افسوس که ساکن زمینم
انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک همیدوانم
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق میکشانم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ میرسانم
از لذت و از صفای قندش
پرشهد شدهست این دهانم
از مشکل شمس حق تبریز
من نکته مشکل جهانم
امروز من از سبک دلانم
در دیده عقل بس مکینم
در دیده عشق بیمکانم
افسوس که ساکن زمینم
انصاف که صارم زمانم
این طرفه که با تن زمینی
بر پشت فلک همیدوانم
آن بار که چرخ برنتابد
از قوت عشق میکشانم
از سینه خویش آتشش را
تا سینه سنگ میرسانم
از لذت و از صفای قندش
پرشهد شدهست این دهانم
از مشکل شمس حق تبریز
من نکته مشکل جهانم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
هر که گوید کان چراغ دیدهها را دیدهام
پیش من نه دیدهاش را کامتحان دیدهام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیدهام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیدهام
جمله مرغان به پر و بال خود پریدهاند
من ز بال و پر خود بیبال و پر پریدهام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکستهام
من به چنگ خود همیشه پردهام بدریدهام
من به ناخنهای خود هم اصل خود برکندهام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریدهام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیدهیی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریدهام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
پیش من نه دیدهاش را کامتحان دیدهام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریدهام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیدهام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیدهام
جمله مرغان به پر و بال خود پریدهاند
من ز بال و پر خود بیبال و پر پریدهام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکستهام
من به چنگ خود همیشه پردهام بدریدهام
من به ناخنهای خود هم اصل خود برکندهام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریدهام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیدهیی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریدهام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریدهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۲۹
دل چه خوردهست عجب دوش که من مخمورم؟
یا نمکدان که دیدهست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من میآید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زان که اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب ازین خرقه برون میآیم
صبح بیدار شوم باز درو محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ورنه پارهست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بیکمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سر خویش گرفتهست که من رنجورم
ما همه پردهدریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیختهام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویختهام همرسن منصورم
جان فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسیست روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایهٔ شمسم چو قمر مشهورم
یا نمکدان که دیدهست که من در شورم؟
هرچه امروز بریزم شکنم تاوان نیست
هرچه امروز بگویم بکنم معذورم
بوی جان هر نفسی از لب من میآید
تا شکایت نکند جان که ز جانان دورم
گر نهی تو لب خود بر لب من مست شوی
آزمون کن که نه کمتر ز می انگورم
ساقیا آب درانداز مرا تا گردن
زان که اندیشه چو زنبور بود من عورم
شب گه خواب ازین خرقه برون میآیم
صبح بیدار شوم باز درو محشورم
هین که دجال بیامد بگشا راه مسیح
هین که شد روز قیامت بزن آن ناقورم
گر به هوش است خرد رو جگرش را خون کن
ورنه پارهست دلم پاره کن از ساطورم
باده آمد که مرا بیهده بر باد دهد
ساقی آمد به خرابی تن معمورم
روز و شب حامل می گشته که گویی قدحم
بیکمر چست میان بسته که گویی مورم
سوی خم آمده ساغر که بکن تیمارم
خم سر خویش گرفتهست که من رنجورم
ما همه پردهدریده طلب می رفته
می نشسته به بن خم که چه من مستورم
تو که مست عنبی دور شو از مجلس ما
که دلت را ز جهان سرد کند کافورم
چون تنم را بخورد خاک لحد چون جرعه
بر سر چرخ جهد جان که نه جسمم نورم
نیم آن شاه که از تخت به تابوت روم
خالدین ابدا شد رقم منشورم
اگر آمیختهام هم ز فرح ممزوجم
وگر آویختهام همرسن منصورم
جان فرعون نگیرم که دهان گنده کند
جان موسیست روان در تن همچون طورم
هله خاموش که سرمست خموش اولیتر
من فغان را چه کنم نی ز لبش مهجورم
شمس تبریز که مشهورتر از خورشید است
من که همسایهٔ شمسم چو قمر مشهورم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۹۳
هیچ باشد که رسد آن شکر و پستهٔ من؟
نقل سازد جهت این جگر خستهٔ من؟
دست خود بر سر من مالد از روی کرم؟
که تو چونی، هله ای بیدل و پابستهٔ من؟
سرگران گشته از آن بادهٔ بیساغر من
زعفران کشته بدین لالهٔ بررستهٔ من
زخم بر تار تو اندر خور خود چون رانم؟
ای گسسته رگت از زخمهٔ آهستهٔ من
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات؟
چون دلم برنجهد زان بت برجستهٔ من؟
هله ای طیف خیالش، بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پختهٔ بنبشتهٔ من
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شبها و سحرها به دعا جستهٔ من
چند صفها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکستهٔ من؟
لاله زار و چمن ارچه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین، تو به گل دستهٔ من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوستهٔ من
نقل سازد جهت این جگر خستهٔ من؟
دست خود بر سر من مالد از روی کرم؟
که تو چونی، هله ای بیدل و پابستهٔ من؟
سرگران گشته از آن بادهٔ بیساغر من
زعفران کشته بدین لالهٔ بررستهٔ من
زخم بر تار تو اندر خور خود چون رانم؟
ای گسسته رگت از زخمهٔ آهستهٔ من
چون تنم جان نشود زان ابدی آب حیات؟
چون دلم برنجهد زان بت برجستهٔ من؟
هله ای طیف خیالش، بنشین و بشنو
یک زمانی سخن پختهٔ بنبشتهٔ من
چون مه چارده شب را تو برآرای به حسن
ای به شبها و سحرها به دعا جستهٔ من
چند صفها بشکستی و بدیدی همه را
هیچ دیدی تو صفی چون صف اشکستهٔ من؟
لاله زار و چمن ارچه که همه ملک وی است
هوس و رغبت او بین، تو به گل دستهٔ من
لب ببند و قصص عشق به گوش او گوی
که حریص آمد بر گفتن پیوستهٔ من
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۰
تا کیم انتظار فرمایی
وقت نامد که روی بنمایی؟!
اگرم زنده باز خواهی دید
رنجه شو پیشتر چرا نایی
عمر کوتهتر است از آن که تو نیز
در درازی وعده افزایی
از تو کی برخورم که در وعده
سپری گشت عهد برنایی
نرسیدیم در تو و نرسد
هیچ بیچاره را شکیبایی
به سر راهت آورم هر شب
دیدهای در وداع بینایی
روز من شب شود و شب روزم
چون ببندی نقاب و بگشایی
بر رخ سعدی از خیال تو دوش
زرگری بود و سیم پالایی
وقت نامد که روی بنمایی؟!
اگرم زنده باز خواهی دید
رنجه شو پیشتر چرا نایی
عمر کوتهتر است از آن که تو نیز
در درازی وعده افزایی
از تو کی برخورم که در وعده
سپری گشت عهد برنایی
نرسیدیم در تو و نرسد
هیچ بیچاره را شکیبایی
به سر راهت آورم هر شب
دیدهای در وداع بینایی
روز من شب شود و شب روزم
چون ببندی نقاب و بگشایی
بر رخ سعدی از خیال تو دوش
زرگری بود و سیم پالایی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
چون من ز همه عالم ترسا بچهای دارم
دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم
تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه
پیوسته میان خود بربسته به زنارم
تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم
هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی
با تاب چنان زلفی من تاب نمیآرم
چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد
از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم
آن رفت که میآمد از دست مرا کاری
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم
هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم
واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم
گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو
بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم
نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم
نه در ره ترسایی اهلیت او دارم
نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه محرم محرابم نه در خور خمارم
نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم
نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم
از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده
پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم
از زحمت عطارم بندی است قوی در ره
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم
دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم
تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه
پیوسته میان خود بربسته به زنارم
تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم
هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی
با تاب چنان زلفی من تاب نمیآرم
چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد
از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم
آن رفت که میآمد از دست مرا کاری
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم
هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم
واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم
گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو
بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم
نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم
نه در ره ترسایی اهلیت او دارم
نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه محرم محرابم نه در خور خمارم
نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم
نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم
از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده
پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم
از زحمت عطارم بندی است قوی در ره
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹
ترا دل دادم ای دلبر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم
ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم
به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم
میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم
تو دانی با دل غمخور شبت خوش باد من رفتم
اگر وصلت بگشت از من روا دارم روا دارم
گرفتم هجرت اندر بر شبت خوش باد من رفتم
ببردی نور روز و شب بدان زلف و رخ زیبا
زهی جادو زهی دلبر شبت خوش باد من رفتم
به چهره اصل ایمانی به زلفین مایهٔ کفری
ز جور هر دو آفتگر شبت خوش باد من رفتم
میان آتش و آبم ازین معنی مرا بینی
لبان خشک و چشم تر شبت خوش باد من رفتم
بدان راضی شدم جانا که از حالم خبر پرسی
ازین آخر بود کمتر شبت خوش باد من رفتم
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷
فراق آمد کنون از وصل برخوردار چون باشم
جدا گردید یار از من جدا از یار چون باشم
به چشم ار نیستم گنج عقیق و لولو و گوهر
عقیقافشان و گوهربیز و لولوبار چون باشم
کسی کوبست خواب من در آب افگند پنداری
چو خوابم شد تبه در آب جز بیدار چون باشم
بت من هست دلداری و زود آزار و من دایم
دل آزرده ز عشق یار زود آزار چون باشم
دهانش نیم دینارست و دینارست روی من
چو از دینار بیبهرم به رخ دینار چون باشم
ز بیخوابی همی خوانم به عمدا این غزل هردم
«همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم»
جدا گردید یار از من جدا از یار چون باشم
به چشم ار نیستم گنج عقیق و لولو و گوهر
عقیقافشان و گوهربیز و لولوبار چون باشم
کسی کوبست خواب من در آب افگند پنداری
چو خوابم شد تبه در آب جز بیدار چون باشم
بت من هست دلداری و زود آزار و من دایم
دل آزرده ز عشق یار زود آزار چون باشم
دهانش نیم دینارست و دینارست روی من
چو از دینار بیبهرم به رخ دینار چون باشم
ز بیخوابی همی خوانم به عمدا این غزل هردم
«همه شب مردمان در خواب و من بیدار چون باشم»
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۰
هلاکم ساز گر بر خاطرت باری ز من باشد
که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد
گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم
نمیخواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد
حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو
که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد
ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و میترسم
که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد
به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشی
مرا این بس که آنجا نالهٔ زاری ز من باشد
که باشم من که بار خاطر یاری ز من باشد
گذاریدم همانجایی که میرم بر مداریدم
نمیخواهم که بر دوش کسی باری ز من باشد
حلالی خواستم از جمله یاران قاتل من کو
که خواهم عذر او گر گاهش آزاری ز من باشد
ز اشک ناامیدی برد مژگان آب و میترسم
که ناگه بر سر راه کسی خاری ز من باشد
به کویش گر ندارم صوت عشرت غم مخور وحشی
مرا این بس که آنجا نالهٔ زاری ز من باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۳۳
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۴۳
بود آن وقتی که دشنام تو خاطر خواه بود
بنده بودیم و زبان ماجرا کوتاه بود
حق یاریهای سابق گر نبستی راه نطق
درجواب این که گفتی نکتهای در راه بود
پیش ازینم جان فزودی لذت دشنام او
اله اله از چه امروز اینچنین جانکاه بود
گو مده فرمان که دیگر نیست دل فرمان پذیر
حکم او میرفت چندانی که اینجا شاه بود
سالها هم بگذرد وحشی که سویش نگذرم
تا نپنداری که خشم ما همین یک ماه بود
بنده بودیم و زبان ماجرا کوتاه بود
حق یاریهای سابق گر نبستی راه نطق
درجواب این که گفتی نکتهای در راه بود
پیش ازینم جان فزودی لذت دشنام او
اله اله از چه امروز اینچنین جانکاه بود
گو مده فرمان که دیگر نیست دل فرمان پذیر
حکم او میرفت چندانی که اینجا شاه بود
سالها هم بگذرد وحشی که سویش نگذرم
تا نپنداری که خشم ما همین یک ماه بود
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۹۰
دوش اندک شکوهای از یار میبایست کرد
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار میبایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود
پرسش حال من بیمار میبایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار میبایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامهای یک بار میبایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار میبایست کرد
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل میخواست با اغیار میبایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار میبایست کرد
و ز پی آن گریهای بسیار میبایست کرد
حال خود گر عرض میکردم به این سوز و گداز
چارهٔ کار منش ناچار میبایست کرد
بعد عمری کامدی یک لحظه میبایستبود
پرسش حال من بیمار میبایست کرد
امتحان ناکرده خواندی غیر را در بزم خاص
چند روزی چون منش آزار میبایست کرد
رفتن از مجلس بدین صورت چه معنی داشت دوش
رنجشی گر داشتی اظهار میبایست کرد
تا شود ظاهر که نام ما نرفت از یاد دوست
یاد ما در نامهای یک بار میبایست کرد
کار خود بد کردم از عرض محبت پیش یار
خود غلط کردم چرا این کار میبایست کرد
شب که میبردند مست از بزم آن بدخو مرا
هر چه دل میخواست با اغیار میبایست کرد
اینکه وحشی را زدی بر دار کم لطفی نبود
اولش بسیار منت دار میبایست کرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۲۹
رشک میبردند شهری بر من و احوال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
گشتهام آواره سد منزل ز ملک عافیت
میدواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که میخواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
کرد ضایع کار من این بخت بی اقبال من
طایری بودم من و غوغای بال افشانیی
چشم زخمی آمد و بشکست بر هم بال من
بخت بد این رسم بد بنهاد و رنجاند از منت
ورنه کس هرگز نمیرنجیده از افعال من
گشتهام آواره سد منزل ز ملک عافیت
میدواند همچنان بخت بد از دنبال من
ساده رو وحشی که میخواهد به عرض او رسید
آنچه هرگز شرح نتوان کرد یعنی حال من
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۷۰
در این فکرم که خواهی ماند با من مهربان یا نه
به من کم میکنی لطفی که داری این زمان یا نه
گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر
عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه
سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده
نمیدانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه
بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت
تو میخواهی که من باشم سگ این آستان یا نه
نهانی چند حرفی با تو از احوال خود دارم
در این اندیشهام کز غیر میماند نهان یا نه
اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی
تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه
به من کم میکنی لطفی که داری این زمان یا نه
گمان دارند خلقی کز تو خواریها کشم آخر
عزیز من یقین خواهد شد آخر این گمان یا نه
سخن باشد بسی کز غیر باید داشت پوشیده
نمیدانم که شد حرف منت خاطرنشان یا نه
بود هر آستانی را سگی ای من سگ کویت
تو میخواهی که من باشم سگ این آستان یا نه
نهانی چند حرفی با تو از احوال خود دارم
در این اندیشهام کز غیر میماند نهان یا نه
اگر زینسان تماشای جمال او کنی وحشی
تماشا کن که خواهی گشت رسوای جهان یا نه
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
منم آن کز طرب غمین باشم
لیکن از غم طرب گزین باشم
درد غم بایدم نه صاف طرب
زانکه با دردکش قرین باشم
یکدم و نیم جان گرو دارم
من مقامر دلم چنین باشم
سه یک دوستان سه شش خواهم
که همه با گرو به کین باشم
ور سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقشبین باشم
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم
آفتابم که خاک ره بوسم
نه هلالم که نازنین باشم
نه چنوهم کمان کشم بر خلق
بهر یک شب که در کمین باشم
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم
کو خرابات کهف شیر دلان
تا سگ آستان نشین باشم
نه نه آن جمع هفت مردانند
من که باشم که هشتمین باشم
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم
یا به صد سال پیش ازین بودم
یا به صد سال بعد ازین باشم
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم
من نه خاقانیم که خاقانم
تا کلهدار راستین باشم
شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک
مبدع معنی آفرین باشم
لیکن از غم طرب گزین باشم
درد غم بایدم نه صاف طرب
زانکه با دردکش قرین باشم
یکدم و نیم جان گرو دارم
من مقامر دلم چنین باشم
سه یک دوستان سه شش خواهم
که همه با گرو به کین باشم
ور سه شش نقش خویش یک بینم
هم نخواهم که نقشبین باشم
راست بیرون دهم همه کژ خویش
گرچه کژ نقش چون نگین باشم
آفتابم که خاک ره بوسم
نه هلالم که نازنین باشم
نه چنوهم کمان کشم بر خلق
بهر یک شب که در کمین باشم
جرعه برچیند آفتاب از خاک
من هم از خاک جرعه چین باشم
کو خرابات کهف شیر دلان
تا سگ آستان نشین باشم
نه نه آن جمع هفت مردانند
من که باشم که هشتمین باشم
من که باشم که در وجود نیم
تا در این دور کم حزین باشم
یا به صد سال پیش ازین بودم
یا به صد سال بعد ازین باشم
چون من از عهد هیچ نندیشم
از بدی عهد چون غمین باشم
چون من امروز در میانه نیم
چه میانجی کفر و دین باشم
من نه خاقانیم که خاقانم
تا کلهدار راستین باشم
شرق و غرب اتفاق کرد بر آنک
مبدع معنی آفرین باشم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیدهای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسهگر و راه ارغنون و سهتا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بیزحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسهگر و راه ارغنون و سهتا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بیزحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفهتر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبونتر از مه سی روزهام مهی سیروز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
باز دستم به زیر سنگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیش
پیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوز
ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هوا
چاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندم
عاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخر
بر دلم روزگار تنگ آورد
انوری را چو نام و ننگ ببرد
رفت و دعوی نام و ننگ آورد
باز پای دلم به چنگ آورد
برد لنگی به راهواری پیش
پیش از بس که عذر لنگ آورد
پای در صلح نانهاده هنوز
ناز از سر گرفت و جنگ آورد
چون گل از نارکی ز باد هوا
چاک زد جامه باز و رنگ آورد
خواب خرگوش داد یک چندم
عاقبت عادت پلنگ آورد
خوی تنگش به روزگار آخر
بر دلم روزگار تنگ آورد
انوری را چو نام و ننگ ببرد
رفت و دعوی نام و ننگ آورد
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۳
تا میسر گشت در گرمابه وصل آن نگارم
در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را
در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن
گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض میکشت این دل مجروح زارم
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی
خرمنی گل در میان تودهٔ مشک تتارم
ناخنش در خون خود میدیدم و در ناخن خود
آن قدر قوت نمیدیدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب میکردند و میگفتم: رها کن
تا به آب دیدهٔخود پیش او غسلی بر آرم
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم
بیجمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم
این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان میکنم من
تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟
این بمن گویید، تا من نیز روزی میشمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن
چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم
اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی
بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم
در دل و چشم آتش و آب دوصد گرمابه دارم
بر سرش تا گل بدیدم پای صبر خویشتن را
در گلی دیدم، کزان گل راه بیرون شد ندارم
سنگ چون بر پای او زد بوسه رفت از دست هوشم
شانه چون در زلف او زد دست برد از دل قرارم
دست من چون شانه در زلفش نخواهد رفت، لیکن
گر چو سنگ از پای او سرباز گیرم سنگسارم
خون من میریخت همچون آب حوض آن ماه و دیگر
گرد پای حوض میکشت این دل مجروح زارم
بر تن چون گل همی پوشیده مشکین زلف، یعنی
خرمنی گل در میان تودهٔ مشک تتارم
ناخنش در خون خود میدیدم و در ناخن خود
آن قدر قوت نمیدیدم که پشت خود بخارم
بر سر من آب میکردند و میگفتم: رها کن
تا به آب دیدهٔخود پیش او غسلی بر آرم
عکس طاس و نور تشتش تا به چشم من درآمد
شد ز خون دل چو طاسی چشم و چون تشتی کنارم
بیجمال او دو طاس خون شد ستم چشم و هر دم
چون بگریم زین دو طاس خون کم از تشتی نبارم
این دو طاس خون ز چشم خلق پنهان میکنم من
تا بدانی کز غمش جز طاس بازی نیست کارم
عزم حمامش کدامین روز خواهد بود دیگر؟
این بمن گویید، تا من نیز روزی میشمارم
گر کند نقاش بر گرمابه نقش صورت او
سالها چون نقش از آن گرمابه سر بیرون نیارم
من فقاع از عشق آن رخ بعد ازین خواهم گشودن
چون فقاعم عیب نتوان کرد اگر جوشی برآرم
اوحدی، تا دل به حمام در آوردست ازین پی
بار دیگر چون برآیم دل به حمامی سپارم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۴
هر به عمری نزد خود روزی به مهمانم بری
پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری
خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی
خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری
دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن
تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری
نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن
راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری
گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود
در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری
ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده
چون من اندر ده شوم بیکیش و قربانم بری
ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم
این زمان سودی ندارد گر بهدکانم بری
چون امانتها که دادی گم شد اندر دست من
مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری
گر به قاضی میبرند آنرا که مستی میکند
من خرابی میکنم، تا پیش سلطانم بری
چون به همراهی قبولم کردی، ار سر میرود
دستت از دامان ندارم، تا به پایانم بری
اوحدی را گر دهی دم، یا بری دل، حاکمی
من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری
پرده پیش رخ ببندی، پس در ایوانم بری
خود نخواهی هیچ وقتم ور بخوانی ساعتی
خون چشم من بریزی، تا که بر خوانم بری
دست بیرون آوری از پرده، چون گویی سخن
تا بیندازی ز پای آنگه به دستانم بری
نام من بدنام گویی، تا میان مرد و زن
راز من پیدا کنی، وانگاه پنهانم بری
گر ندانم راه بام، از آفتاب روی خود
در فرستی پرتو و چون ذره در بانم بری
ره نمایی هر زمان با کیش و قربانم بده
چون من اندر ده شوم بیکیش و قربانم بری
ناخلف شد نام من، بس کز دکان بگریختم
این زمان سودی ندارد گر بهدکانم بری
چون امانتها که دادی گم شد اندر دست من
مفلسی بر دست گیرم، تا به زندانم بری
گر به قاضی میبرند آنرا که مستی میکند
من خرابی میکنم، تا پیش سلطانم بری
چون به همراهی قبولم کردی، ار سر میرود
دستت از دامان ندارم، تا به پایانم بری
اوحدی را گر دهی دم، یا بری دل، حاکمی
من چنین نادان نیم، کینم دهی، آنم بری