عبارات مورد جستجو در ۲۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۷
یک شبم در دل نسیم یاد آنگیسو گذشت
عمر در آشفتگی چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بیدرد است خواهد از سر آن کو گذشت
سیل همواری مباش از عرض افراط کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر میزند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغکه یارب بر لب این جو گذشت
بیتأمل میتوان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان، از سر یک قطره، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بینشانی گشته ست
ای بسا رنگیکه در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانهات
رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت
عمر در آشفتگی چون سر به زیر مو گذاشت
شوخی اندیشهٔ لیلی درین وادی بلاست
بر سر مجنون قیامت از رم آهوگذشت
هیچ کافَر را عذاب مرگ مشتاقان مباد
کز وداع خویش باید از خیال او گذشت
ای دل از جور محبت تا توانی دم مزن
ناله بیدرد است خواهد از سر آن کو گذشت
سیل همواری مباش از عرض افراط کجی
چین پیشانیست هرگه شوخی از ابرو گذشت
از سراغ عافیت بگذر که در دشت جنون
وحشت سنگ نشانها از رم آهو گذشت
عاقبت نقش قدم گردید بالینم چو شمع
بسکه در فکر خود افتادم سر از زانو گذشت
موج جوهر میزند هر قطره خون در زخم من
سبزهٔ تیغکه یارب بر لب این جو گذشت
بیتأمل میتوان طی کرد صد دریای خون
لیک نتوان، از سر یک قطره، آب رو گذشت
تا به خود جنبی نشانها بینشانی گشته ست
ای بسا رنگیکه در یک پر زدن از بو گذشت
بستر ما ناتوانان قابل تغییر نیست
موج گوهر آنقدر آسود کز پهلو گذشت
گر به این رنگ است بیدل کلفت ویرانهات
رحم کن بر حال سیلی کز بنای او گذشت
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۱۸
نی مهر دوست دارم ، نی کین دشمنان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
گرمی دهد به مرکب، نرمی دهد عنان را
گفتم به گوش توفیق، ای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت این است، کز پا در افکنیمش
تا آن که جوید از غیر، وز خود نیابد آن را
آوارگیست رهبر در وادی محبت
توفان بود معلم دریای بی کران را
عرفی به گیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را
یک طور دوست دارم بی مهر و مهربان را
غم می کشد عنانم من هم شتاب دارم
از هم دعا بگویند یاران شادمان را
مستانه گر بتازم، عیبم مکن که شوقش
گرمی دهد به مرکب، نرمی دهد عنان را
گفتم به گوش توفیق، ای دشمن مروت
تا کی فراق خرمن این مور ناتوان را
گفتا مروت این است، کز پا در افکنیمش
تا آن که جوید از غیر، وز خود نیابد آن را
آوارگیست رهبر در وادی محبت
توفان بود معلم دریای بی کران را
عرفی به گیتی از خلد آمد که باز گردد
غافل که تازه پرواز گم سازد آشیان را
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۴
شور اشکم گر چنین راه تپش سر میکند
تردماغیهای دریا نذر گوهر میکند
حسرت جاوید هم عیشیست این مخمور را
جام میگردد اگر خمیازه لنگر میکند
کاش با آیینهسازیها نمیپرداختیم
وقت ما را صافی دل هم مکدر میکند
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر میکند
آب میگردد تغافل خنجر ناز ترا
سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر میکند
میچکد خون تمنا از رگ نظارهام
بس که بیرو تو مژگان کار نشتر میکند
هیچکس یارب خجالتکیش بیدردی مباد
دیدهٔ ما را غبار بینمی تر میکند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت
بسمل ما نیز رقص وحشتی سر میکند
اینکه میگویند عنقا نقش وهمی بیش نیست
ما همان نقشیم اما کیست باور میکند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسودهاند
موج ما را اضطراب دل شناور میکند
هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست
گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر میکند
فقر هم در عالم خود سایهپرورد غناست
آرمیدنهای ساحل نازگوهر میکند
یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود
اینقدر افسانه آخرگوش ما کر میکند
حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق
کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کند
تردماغیهای دریا نذر گوهر میکند
حسرت جاوید هم عیشیست این مخمور را
جام میگردد اگر خمیازه لنگر میکند
کاش با آیینهسازیها نمیپرداختیم
وقت ما را صافی دل هم مکدر میکند
جوهر آیینه عرض حیرت احوال ماست
ناله را فکر میانت سخت لاغر میکند
آب میگردد تغافل خنجر ناز ترا
سرمه در تیغ نگاهت کار جوهر میکند
میچکد خون تمنا از رگ نظارهام
بس که بیرو تو مژگان کار نشتر میکند
هیچکس یارب خجالتکیش بیدردی مباد
دیدهٔ ما را غبار بینمی تر میکند
ای بسا بلبل کزین گلزار بال افشاند و رفت
بسمل ما نیز رقص وحشتی سر میکند
اینکه میگویند عنقا نقش وهمی بیش نیست
ما همان نقشیم اما کیست باور میکند
آب و گوهر در کنار بیخودی آسودهاند
موج ما را اضطراب دل شناور میکند
هیچکس در باغ امکان کامیاب عیش نیست
گر همه گل باشد اینجا خون به ساغر میکند
فقر هم در عالم خود سایهپرورد غناست
آرمیدنهای ساحل نازگوهر میکند
یمن آگاهی ندارد رغبت گفت و شنود
اینقدر افسانه آخرگوش ما کر میکند
حسرت ساحل مبر بیدل که در دریای عشق
کم کسی بی خاک گشتن خاک بر سر کند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۱
سرخ رو می گردد از ریزش کف احسان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
چون خزان در برگریزان است گلریزان ما
ما چو گل سر را به گلچین بی تأمل می دهیم
دست خالی برنگردد دشمن از میدان ما
ما به همت سرخ رویی را به دست آورده ایم
خشک از دریا برآید پنجه مرجان ما
غنچه دلگیر ما را باغ ها در پرده هست
می کند یوسف تلاش گوشه زندان ما
هستی جاوید ما در نیستی پوشیده است
در سواد فقر باشد چشمه حیوان ما
ما و صبح از یک گریبان سر برون آورده ایم
تازه رو دارد جهان را چهره خندان ما
گوهر شهوار، گردد مهره گل در صدف
گر بشوید بحر از گرد گنه دامان ما
ما چنین گر واله رخسار او خواهیم شد
بستگی در خواب بیند دیده حیران ما
گر چه طوفان از جگرداری است بر دریا سوار
دست و پا گم می کند در بحر بی پایان ما
در ریاض جان ز آه سرد ما خون می چکد
بی طراوت از سفال جسم شد ریحان ما
جسم خاکی جان ما را پخته نتوانست کرد
خامتر شد زین تنور سرد صائب نان ما
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۱
گرفتگی دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا
جنون دوری من بیش می شود از سنگ
درین ستمکده حال فلاخن است مرا
درازدستی سودای من نه امروزی است
چو گل همیشه گریبان به دامن است مرا
کجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟
نظر ز خانه رنگین به روزن است مرا
کسی که عیب مرا می کند نهان از من
اگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرا
به وادیی که منم، توشه بر میان بستن
کمر به رشته زنار بستن است مرا
ازان همیشه بود آبدار نغمه من
که داغ باده، گل جیب و دامن است مرا
مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیست
که از ذخیره خود، خانه روشن است مرا
من آن چراغ تنک مایه ام درین محفل
که چرب نرمی احباب، روغن است مرا
ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشیمن است مرا
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
کمند گردنش از خود گسستن است مرا
میان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا
غرض ز سیر چمن، شور عندلیبان است
وگرنه سینه پر داغ گلشن است مرا
ز چاک سینه گل، از گرفتگی صائب
نظر به رخنه دیوار گلشن است مرا
گره به رشته ز پیوند سوزن است مرا
جنون دوری من بیش می شود از سنگ
درین ستمکده حال فلاخن است مرا
درازدستی سودای من نه امروزی است
چو گل همیشه گریبان به دامن است مرا
کجا فریب دهد نقش، مرغ زیرک را؟
نظر ز خانه رنگین به روزن است مرا
کسی که عیب مرا می کند نهان از من
اگر چه چشم عزیزست، دشمن است مرا
به وادیی که منم، توشه بر میان بستن
کمر به رشته زنار بستن است مرا
ازان همیشه بود آبدار نغمه من
که داغ باده، گل جیب و دامن است مرا
مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نیست
که از ذخیره خود، خانه روشن است مرا
من آن چراغ تنک مایه ام درین محفل
که چرب نرمی احباب، روغن است مرا
ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشیمن است مرا
غزاله ای که مرا کرده است صحرایی
کمند گردنش از خود گسستن است مرا
میان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا
غرض ز سیر چمن، شور عندلیبان است
وگرنه سینه پر داغ گلشن است مرا
ز چاک سینه گل، از گرفتگی صائب
نظر به رخنه دیوار گلشن است مرا
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۱۲
مستوری حسن از نظر بوالهوس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
این آینه رو پرده نشین از نفس ماست
بال و پر ما تیر جگردوز خزان است
پیراهن گل چاک ز شوق قفس ماست
اندیشه نداریم چو شمع از دهن گاز
سر پیش فکندن ثمر پیشرس ماست
از حسن گلوسوز شکر باج ستانیم
پروانه ناکام، کباب مگس ماست
بی برگی ما برگ و نوای دگران است
شیرازه گلهای چمن خار و خس ماست
هر چند درین قافله پامال غباریم
هر کس که به راه آمده است از جرس ماست
صائب مگر ایام خزان پاک نماید
گردی که بر آیینه گل از نفس ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۸
از سپهر نیلگون خاکستر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
نه فلک را پرده دار اخگر ما کرده اند
پرده خواب است چون پروانه ما را سوختن
بستر ما را هم از خاکستر ما کرده اند
بحر لنگردار ما را نیست پروای حباب
این سبک مغزان عبث سردرسر ما کرده اند
نیست بر ما بار بیقدری که در مهد صدف
چون گهر گرد یتیمی بستر ما کرده اند
باده های صاف را پیشینیان پیموده اند
درد این نه شیشه را در ساغر ما کرده اند
چشم ما از شسته رویان موج کوثر می زند
سر برون این حوریان از منظر ما کرده اند
قطره ایم اما نمی آریم پای کم زبحر
شیشه ها قالب تهی از ساغر ما کرده اند
می دهد سد سکندر کوچه پیش تیغ ما
پیچ و تاب عشق را تا جوهر ما کرده اند
عندلیبانی کز ایشان باغ پرآوازه است
سر برون از بیضه در زیر پر ما کرده اند
بر زمین ناید زشادی پای ما چون گردباد
تا لباس خاکساری در بر ما کرده اند
نیست آه غمزدا در سینه صدچاک ما
مد احسان را برون از دفتر ما کرده اند
از سبک جولانی عمرست خواب ما گران
بادبان دیگران را لنگر ما کرده اند
عالم روشن سیه صائب به چشم ما شده است
تا زلال زندگی در ساغر ما کرده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۹۵
زعکسش لرزه بر آیینه گوهرنگار افتد
صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد
زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان
نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد
زبی پروا نگاهی آب در چشمش نمی گردد
سر خورشید اگر آن سنگدل را در گذار افتد
نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد
مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشیمانی
به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد
به صیقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتی را
که عنبر تیره از دریای روشن بر کنار افتد
نشد از جستجو زنجیر مانع شوق مجنون را
کی از رفتار آب از پیچ و تاب جویبار افتد؟
ملرزان ذره ای را دل که خورشید بلند اختر
به این تقصیر هر روزی ز اوج اعتبار افتد
به روی تازه نتوان پرده پوش فقر گردیدن
که آتش عاقبت از دست خالی در چنار افتد
مصور می شود بی پرده آن آیینه رو صائب
اگر آیینه دل از علایق بی غبار افتد
صدف بر خویش می لرزد چو گوهر شاهوار افتد
زناحق کشتگان پروا ندارد آن سبک جولان
نسوزد دل نسیمی را که ره بر لاله زار افتد
زبی پروا نگاهی آب در چشمش نمی گردد
سر خورشید اگر آن سنگدل را در گذار افتد
نیندازد به خاک آن را که عشق از خاک بردارد
سر منصور هیهات است از آغوش دار افتد
مخور بر دل مرا کز زخم دندان پشیمانی
به اندک روزگاری بخیه ات بر روی کار افتد
به صیقل مشکل است از دل زدودن زنگ ذاتی را
که عنبر تیره از دریای روشن بر کنار افتد
نشد از جستجو زنجیر مانع شوق مجنون را
کی از رفتار آب از پیچ و تاب جویبار افتد؟
ملرزان ذره ای را دل که خورشید بلند اختر
به این تقصیر هر روزی ز اوج اعتبار افتد
به روی تازه نتوان پرده پوش فقر گردیدن
که آتش عاقبت از دست خالی در چنار افتد
مصور می شود بی پرده آن آیینه رو صائب
اگر آیینه دل از علایق بی غبار افتد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۳۴
دل نازک به زبان بازی مژگان چه کند؟
سپر آبله با خار مغیلان چه کند؟
بیش ازین با من سودازده دوران چه کند؟
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
سبکی کشتی نوح است گرانباران را
کف دریا حذر از موجه طوفان چه کند؟
دیده شوخ درین باغ ز شبنم بیش است
در دل خود نخزد غنچه خندان چه کند؟
پنجه شوخی خورشید بلند افتاده است
نکند پاره گل صبح گریبان چه کند؟
دست پرورد بلا را ز بلا باکی نیست
رعشه بحر به سرپنجه مرجان چه کند؟
دل سودایی من نیست سزاوار وصال
دانه سوخته احسان بهاران چه کند؟
خاکساران ز حوادث خط پاکی دارند
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
نتوان دید ز بیداد خجل دشمن را
ورنه سیلاب به ما خانه بدوشان چه کند؟
شبنم از دیدن گل سیر نشد با صد چشم
با گل روی تو یک دیده حیران چه کند؟
نکند خنده سوفار به پیکان تأثیر
با دل غمزده صائب لب خندان چه کند؟
سپر آبله با خار مغیلان چه کند؟
بیش ازین با من سودازده دوران چه کند؟
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
سبکی کشتی نوح است گرانباران را
کف دریا حذر از موجه طوفان چه کند؟
دیده شوخ درین باغ ز شبنم بیش است
در دل خود نخزد غنچه خندان چه کند؟
پنجه شوخی خورشید بلند افتاده است
نکند پاره گل صبح گریبان چه کند؟
دست پرورد بلا را ز بلا باکی نیست
رعشه بحر به سرپنجه مرجان چه کند؟
دل سودایی من نیست سزاوار وصال
دانه سوخته احسان بهاران چه کند؟
خاکساران ز حوادث خط پاکی دارند
شومی جغد به این خانه ویران چه کند؟
نتوان دید ز بیداد خجل دشمن را
ورنه سیلاب به ما خانه بدوشان چه کند؟
شبنم از دیدن گل سیر نشد با صد چشم
با گل روی تو یک دیده حیران چه کند؟
نکند خنده سوفار به پیکان تأثیر
با دل غمزده صائب لب خندان چه کند؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۹۹
مژگان ز موج اشک گریزان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گرد بادمحو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی افتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان زبی تهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود
جوهر ز آب تیغ پریشان نمی شود
خار طلب نمی کشد از پای جستجو
تا گرد بادمحو بیابان نمی شود
گردون به وادی غلطی افتاده است
این راه دور قطع به جولان نمی شود
چشم سیه دل تو قیامت شناس نیست
ورنه کدام روز که دیوان نمی شود
نتوان به آه لشکر غم را شکست داد
این ابر از نسیم پریشان نمی شود
پیوسته همچو خانه آیینه روشن است
کاشانه ای که مانع مهمان نمی شود
نتوان گره به اشک زدن راز عشق را
شبنم نقاب مهر درخشان نمی شود
مجنون عبث به دامن صحرا گریخته است
پوشیده این چراغ به دامان نمی شود
موری که روزی از قدم خویش می خورد
قانع به روی دست سلیمان نمی شود
چین در کمند زلف فکندن برای چیست
سنگ از فلاخن تو گریزان نمی شود
جان داد صبح بر سر یک خنده خنک
غافل همان ز خنده پشیمان نمی شود
در وادیی فتاده مرا کار در گره
کز زخم خار، آبله گریان نمی شود
غافل مشو ز خال ته زلف آن نگار
پیوسته این ستاره نمایان نمی شود
صائب تلاش صحبت درمان زبی تهی است
ورنه کدام درد که درمان نمی شود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۰۵
غوره من شد مویز از سردی دنیای خشک
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
سوخت خون چون نافه ام در دل ازین صحرای خشک
عالم خاک از وجود تازه رویان مفلس است
برنمی خیزد گل ابری ازین دریای خشک
چشم بی اشک و دل بی آه زیر گل خوش است
زهر می بارد زروی ساغر و مینای خشک
ساده لوحی بین که پیش برق بی زنهار عشق
هیزم تر می فروشد زاهد از سیمای خشک
چون قلم برداشته است ازمردم دیوانه حق
نی چرا درناخن من می کند سودای خشک
زهد را خون درجگر از باده گلرنگ کن
آتش تر می کند درمان این سرمای خشک
کشتی ماشد بیابان مرگ چون موج سراب
قطره زد از بس که هر جانب درین دریای خشک
ازنهال او که چندین میوه تر میدهد
قسمت صائب چرا گردید استغنای خشک ؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹۲۱
کام دل ازان غنچه مستور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
آخر ز بیابان جنون سر بدر آورد
هر چند عنان دل پرشور گرفتیم
بردیم ز خط راه به آن کان ملاحت
این چاشنی از نشتر زنبور گرفتیم
از ناله شبگیر رسیدیم به منزل
ما دزد خود آخر شب دیجور گرفتیم
رفتیم به صحرای شکر خیز قناعت
صد تنگ شکر از دهن مور گرفتیم
صائب ز گریبان قلم سر بدر آورد
هر چند که خود را ز سخن دور گرفتیم
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵۵
زمین از دامن تر عالم آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
ز غفلت آسمان ها پرده خواب است پنداری
ز شوخی گر چه آسایش نفهمیده است مژگانش
نظر با شوخی چشمش رگ خواب است پنداری
مرا کز دوری او با در و دیوار در جنگم
قدح زخم نمایان، باده خوناب است پنداری
به خون تشنه است چندانی که از خط خاک می لیسد
به ظاهر گر چه لعل یار سیراب است پنداری
ز لغزیدن میسر نیست پردازد به خودداری
رخش آیینه و نظاره سیماب است پنداری
ز سوز عشق می بالم به خود چون شعله هر ساعت
نهالم را ز آتش ریشه در آب است پنداری
ز بس کز منت خشک کریمان زخمها خوردم
به کامم موج آب خضر قلاب است پنداری
دل آزاده می گردد سیاه از پرتو منت
به چشم روزن من گل ز مهتاب است پنداری
نپیچند از کجی سر، تیغ اگر بر فرقشان بارد
کجی در کیش مردم طاق محراب است پنداری
چنان شد زندگانی تلخ بر من زین ترشرویان
که مرگ تلخ در چشمم شکرخواب است پنداری
ز سوز سینه، گر افتد به دریا راه من صائب
به چشم تشنه ام صحرای بی آب است پنداری
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۱۶
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۲۰۱
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۳۷ - حسب حال
هر زمانی تنم چو زیر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
بر سر خلق در نفیر شود
خار گردد مرا گل اندر دست
خار بر دشمنم حریر شود
سخن من از آن بود سوزان
کاتش دل همی ضمیر شود
به چنین رنج کز زمانه مراست
کودک هفت ساله پیر شود
از همه مردمان بر آن بخشای
که به دست هوا اسیر شود
هر زمانی ز بخت بد سوی من
نا امیدی همی سفیر شود
دره گر بر سرم فرود آید
به گرانی که ثبیر شود
به زمستان سرد بر سر من
شرر نار زمهریر شود
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۹۲ - در مدح ملک اتسز
نگارا تا تو از سنبل تراز ارغوان کردی
رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی
ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت
که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی
چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر
مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردی
بصنعت در جوار عدل ظلمی را امان دادی
بحیلت از کنار شرع کفری را عیان کردی
ز عشق آتش زدی چندان بدلها در ، کز آن آتش
همه اطراف روی خود سراسر پر دخان کردی
گل لعلست خد تو که در مشکش وطن دادی
شب تیره است خط تو که بر روزش مکان کردی
تو کردی روز و شب جمع و فلک زین ممتحن گردد
درین معنی همانا تو فلک را امتحان کردی
حصاری ساختی از خط بگرد عارض وزان پس
ملاحت را درو تا حشر جانا ، جودان کردی
جهان مر نیکویی را کرد اسیر تو بدان معنی
تو چون خو را اسیر خدمت شاه جهان کردی
علاء دولت و دین ، آنکه گوید دولت و دینش :
همیشه کامران بادی! که ما را کامران کردی
خداوندای ، که گر با خاک درگاهش قرین گردی
جهان گوید : هنی بادت که با دولت قران کردی
چو بوسیدی کف او جرم گردون زیر پی سودی
چو بگزیدی در او ، اسب دولت زیر ران کردی
ایا شاهی، که چشم فتنه در خوابست از آن روزی
که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردی
اگر از بحر درخ خیزد و گر از کان گهر زاید
بجود و فضل دست و دل بسان بحر وکان کردی
بهنگام عطا دادن ، بوقت کینه آهختن
ولی را طرب کردی عدو را با فغان کردی
چرا پیراهن صبری ندوزد خصم تو ؟ گر تو
دلش چون دیدهٔ سوزن ، تنش چون ریسمان کردی
بسان خاک حزمت را بهر وقتی سکون دادی
بسان باد عزمت را بهر جایی روان کردی
هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو
تن او را اسیر حبس و محنت چون زبان کردی
تو از کاشانهٔ فطرت ، که با وصف حسن بودی
جهان را از علامات سعادت چون چنان کردی
هم اندر طینت آدم بدانشها ضمین گشتی
هم اندر رتبت حوا بروزیها ضمان کردی
هر آن خطی که مشکل بود بر گردون فرو خواندی
هر آن سری که مجمل بود در گیتی بیان کردی
بنان خویش را در ملک بخشی تولیت دادی
بیان خویش را بر گنج دانش قهرمان کردی
شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردی
بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردی
چو بنمودی جبین خویش در هیجا سواران را
بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کردی
هر آن غولی که در بیدا مضل کاروان بودی
زبیم عدل خویش او را دلیل کاروان کردی
بدان بقعه که کبکی بود بازی را امین کردی
در آن خطه که میشی بود گرگی را شبان کردی
سخن نور از حکم گیرد ، حکم جفت سخن کردی
بنان جاه از کرم گیرد ، کرم یار بنان کردی
بعون یار پیر و نصرة بخت جوان بنگر
چگونه صدر خود را مرجع پیر و جوان کردی؟
هر آنچ از وی ثنا یابی ، ز بخت نیک آن جستی
هر آنچ از وی دعا بینی ، بعمر خویش آن کردی
بسی بی خانه را دیدم که آمد سوی صدر تو
مرو را مدتی نزدیک قطب خاندان کردی
من بی نام و بی نانرا ، چو بگزیدم جناب تو
چنان کز جود فضل تو سزد با نام و نان کردی
بسان روبهی بودم بدام روزگار اندر
مرا در روضهٔ اقبال خود شیر ژیان کردی
بسعی خود طرب را با دل من آشتی دادی
بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردی
شکفته باد عیش تو ، چو باغ نو بهاران را
برای سایلان از زر چو باغ مهرگان کردی
ز شادی رنگ و روی تو بسان ارغوان بادا
که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردی
بعقبی در ، ز پیغمبر شفاعت بی کران بادت
که در دنیا بدینش در شجاعت بی کران کردی
رخ چون ارغوان من برنگ زعفران کردی
ز مشک روی من کافور پیدا گشت از آن حسرت
که تو کافور روی خود مشک اندر نهان کردی
چون ماه آسمان تا روی تو خرمن زد از عنبر
مرا از عشق سرگردان چو ماه آسمان کردی
بصنعت در جوار عدل ظلمی را امان دادی
بحیلت از کنار شرع کفری را عیان کردی
ز عشق آتش زدی چندان بدلها در ، کز آن آتش
همه اطراف روی خود سراسر پر دخان کردی
گل لعلست خد تو که در مشکش وطن دادی
شب تیره است خط تو که بر روزش مکان کردی
تو کردی روز و شب جمع و فلک زین ممتحن گردد
درین معنی همانا تو فلک را امتحان کردی
حصاری ساختی از خط بگرد عارض وزان پس
ملاحت را درو تا حشر جانا ، جودان کردی
جهان مر نیکویی را کرد اسیر تو بدان معنی
تو چون خو را اسیر خدمت شاه جهان کردی
علاء دولت و دین ، آنکه گوید دولت و دینش :
همیشه کامران بادی! که ما را کامران کردی
خداوندای ، که گر با خاک درگاهش قرین گردی
جهان گوید : هنی بادت که با دولت قران کردی
چو بوسیدی کف او جرم گردون زیر پی سودی
چو بگزیدی در او ، اسب دولت زیر ران کردی
ایا شاهی، که چشم فتنه در خوابست از آن روزی
که تو در صحن عالم عدل خود را پاسبان کردی
اگر از بحر درخ خیزد و گر از کان گهر زاید
بجود و فضل دست و دل بسان بحر وکان کردی
بهنگام عطا دادن ، بوقت کینه آهختن
ولی را طرب کردی عدو را با فغان کردی
چرا پیراهن صبری ندوزد خصم تو ؟ گر تو
دلش چون دیدهٔ سوزن ، تنش چون ریسمان کردی
بسان خاک حزمت را بهر وقتی سکون دادی
بسان باد عزمت را بهر جایی روان کردی
هر آنکس کو زبان را کرد مطلق بر خلاف تو
تن او را اسیر حبس و محنت چون زبان کردی
تو از کاشانهٔ فطرت ، که با وصف حسن بودی
جهان را از علامات سعادت چون چنان کردی
هم اندر طینت آدم بدانشها ضمین گشتی
هم اندر رتبت حوا بروزیها ضمان کردی
هر آن خطی که مشکل بود بر گردون فرو خواندی
هر آن سری که مجمل بود در گیتی بیان کردی
بنان خویش را در ملک بخشی تولیت دادی
بیان خویش را بر گنج دانش قهرمان کردی
شرنگ دوستانت را بلذت چون شکر کردی
بهار دشمنانت را بصورت چون خزان کردی
چو بنمودی جبین خویش در هیجا سواران را
بسا مرد مبارز را که در صورت جبان کردی
هر آن غولی که در بیدا مضل کاروان بودی
زبیم عدل خویش او را دلیل کاروان کردی
بدان بقعه که کبکی بود بازی را امین کردی
در آن خطه که میشی بود گرگی را شبان کردی
سخن نور از حکم گیرد ، حکم جفت سخن کردی
بنان جاه از کرم گیرد ، کرم یار بنان کردی
بعون یار پیر و نصرة بخت جوان بنگر
چگونه صدر خود را مرجع پیر و جوان کردی؟
هر آنچ از وی ثنا یابی ، ز بخت نیک آن جستی
هر آنچ از وی دعا بینی ، بعمر خویش آن کردی
بسی بی خانه را دیدم که آمد سوی صدر تو
مرو را مدتی نزدیک قطب خاندان کردی
من بی نام و بی نانرا ، چو بگزیدم جناب تو
چنان کز جود فضل تو سزد با نام و نان کردی
بسان روبهی بودم بدام روزگار اندر
مرا در روضهٔ اقبال خود شیر ژیان کردی
بسعی خود طرب را با دل من آشتی دادی
بلطف خود فلک را بر تن من مهربان کردی
شکفته باد عیش تو ، چو باغ نو بهاران را
برای سایلان از زر چو باغ مهرگان کردی
ز شادی رنگ و روی تو بسان ارغوان بادا
که اشک دشمنان از غم برنگ ارغوان کردی
بعقبی در ، ز پیغمبر شفاعت بی کران بادت
که در دنیا بدینش در شجاعت بی کران کردی
مشتاق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
تو را فلک بمن ایماه مهربان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
چراغ کلبه من بودی آسمان نگذاشت
چه از بهار خود آن شاخ گل بگلشن دید
که شد خزان و بر آن مرغی آشیان نگذاشت
تو چون ز غیر شناسی مرا که هرگز فرق
گلی میانه گلچین و باغبان نگذاشت
بتن مپرس چو مشمعم شب فراق چکرد
گداز عشق که مغزم در استخوان نگذاشت
بباغ خویش مده گور هم کنون که در آن
گلی به شاخ گلی غارت خزان نگذاشت
هزار صید بهر سو فکند و حیرانم
که صید افکن من تیر در کمان نگذاشت
منم ز خیل سگان تو و فغان که شبی
بر آستان توام جور پاسبان نگذاشت
فغان که رفت چو شمع از میان و با تو شبی
حدیث سوز تو مشتاق در میان نگذاشت
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۴
بی گفتگوی رزق مهیا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
این قفل بی زبان طلب وا نمی شود
کی می رود ز پهلوی منعم گرسنه چشم
گرداب دور از لب دریا نمی شود
رنگینی قبا نکند پیر را جوان
برگ خزان بهار تماشا نمی شود
بیمار را غذای موافق کند نکو
بی تربیت ضعیف توانا نمی شود
خلق خوش و نجابت ذاتست محترم
حنظل به رنگ و بو گل رعنا نمی شود
افتاده است نام سخا از زبان خلق
این خیمه عمرهاست که برپا نمی شود
گرداب چون صدف نشود صاحب گهر
حارص به سعی مالک دنیا نمی شود
نادان به گفتگو نشود صاحب سخن
جغد از هزار آئینه گویا نمی شود
زنجیر قفل نیست به دیوار سد راه
موج حباب مانع دریا نمی شود
احرام کعبه را به تصور مکن تمام
این راه قطع بی مدد پا نمی شود
از بدن ها و چشم نکویی طمع مدار
کور ز مادر آمده بینا نمی شود
معشوق را محبت عاشق دهد رواج
یوسف چرا به کام زلیخا نمی شود
تا غنچه دهانش پر از زر نمی کنم
از هیچ باب راه سخن وا نمی شود
تو برق بی مروت و من کشت بی ثمر
آخر میان ما و تو سودا نمی شود
رخسار خود دریغ مدار از نگاه ما
از باغ میوه کم به تماشا نمی شود
دلگیر نیست سینه ام از آه سیدا
مجنون غبار خاطر صحرا نمی شود
میرداماد : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۵