عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۶
خلق می‌جنبند مانا روز شد
روز را جان بخش جانا روز شد
چند شب گشتیم ما و چند روز
در غم و شادی تو تا روز شد
در جهان بس شهرها کان‌جا شب است
اندرین ساعت که این جا روز شد
در شب غفلت جهانی خفته‌اند
زافتاب عشق ما را روز شد
هر که عاشق نیست او را روز نیست
هر که را عشق است و سودا روز شد
صبح را در کنج این خانه مجوی
رو به بالا کن به بالا روز شد
بر تو گر خارست بر ما گل شکفت
بر تو گر شام است بر ما روز شد
گر تو از طفلی ز روز آگه نه‌یی
خیز با ما جان بابا روز شد
روز را منکر مشو لا لا مگو
چند لا لا؟ جان لالا روز شد
آفتاب آمد که انشق القمر
بشنو این فرمان اعلا روز شد
پاسبانا بس دگر چوبک مزن
پاسبان و حارس ما روز شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۰
ای خفته به یاد یار برخیز
می‌آید یار غار برخیز
زنهارده خلایق آمد
برخیز تو زینهار برخیز
جان بخش هزار عیسی آمد
ای مرده به مرگ یار برخیز
ای ساقی خوب بنده پرور
از بهر دو سه خمار برخیز
وی داروی صد هزار خسته
نک خسته‌ بی‌قرار برخیز
ای لطف تو دستگیر رنجور
پایم بخلید خار برخیز
ای حسن تو دام جان پاکان
درماند یکی شکار برخیز
خون شد دل و خون به جوش آمد
این جمله روا مدار برخیز
معذورم دار اگر بگفتم
در حالت اضطرار برخیز
ای نرگس مست مست خفته
وی دلبر خوش عذار برخیز
زان چیز که بنده داند و تو
پر کن قدح و بیار برخیز
زان پیش که دل شکسته گردد
ای دوست شکسته وار برخیز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۱
ما دست تو را خواجه بخواهیم کشیدن
وز نیک و بدت پاک بخواهیم بریدن
هر چند شب غفلت و مستیت دراز است
ما بر همه چون صبح بخواهیم دمیدن
در پرده ناموس و دغل چند گریزی؟
نزدیک رسیده‌‌ست تو را پرده دریدن
هر میوه که در باغ جهان بود همه پخت
ای غوره چون سنگ نخواهی تو پزیدن؟
رحم آر برین جان که طپان است درین دام
نشنود مگر گوش تو آواز طپیدن؟
چشمی است تو را در دل و آن چشم به درد است
پس چیست غم تو به جز آن چشم خلیدن؟
چون می‌خلد آن چشم بجو دارو و درمان
تا بازرهی از خلش و آب دویدن
داروی دل و دیده نبوده‌‌ست و نباشد
ای یوسف خوبان به جز از روی تو دیدن
هین مخلص این را تو بفرما به تمامی
که گفت تو و قول تو مزد است شنیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۹
به وقت خواب بگیری مرا که هین، بر گو
چو اشتهای سماعت بود، بگه‌تر گو
چو من ز خواب سر و پای خویش گم کردم
تو گوش من بکشانی که قصه از سر گو
چو روی روز نهان شد به زیر طرهٔ شب
بگیری‌‌‌‌ام که ازان طرهٔ معنبر گو
فتاده آتش خواب اندرین نیستان‌ها
تو آمده که حدیث لب چو شکر گو
و آن گهی به یکی بار کی شوی قانع؟
غزل تمام کنم، گویی‌‌‌‌ام مکرر گو
بیا بگو چه کنی گر ز خوابناکی خویش
به تو بگوید لالا برو به عنبر گو
از آنچه خورده‌یی و در نشاط آمده‌یی
مرا ازان بخوران و حدیث درخور گو
زمن چو می‌طلبی مطربی مستانه
تو نیز با من بی‌دل، ز جام و ساغر گو
من این به طیبت گفتم، وگرنه خاک توام
مرا مبارک و قیماز خوان و سنجر گو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۳۹
ای یار یگانه چند خسبی؟
وی شاه زمانه چند خسبی؟
بر روزن توست بنده از کی
ای رونق خانه چند خسبی؟
ای کرده به زه کمان ابرو
برزن به نشانه،چند خسبی؟
افسانهٔ ما شنو که در عشق
گشتیم فسانه چند خسبی؟
ماییم چو میخ، سر نهاده
بر روی ستانه چند خسبی؟
گر خنب ببسته است، پیش آر
باقی شبانه،چند خسبی؟
درده قدح شراب و چون شمع
بنشین به میانه، چند خسبی؟
بشتاب مها که این شب قدر
آمد به کرانه چند خسبی؟
سعدی : باب نهم در توبه و راه صواب
حکایت
کهن سالی آمد به نزد طبیب
ز نالیدنش تا به مردن قریب
که دستم به رگ برنه، ای نیک رای
که پایم همی بر نیاید ز جای
بدین ماند این قامت خفته‌ام
که گویی به گل در فرو رفته‌ام
برو، گفت دست از جهان برگسل
که پایت قیامت برآید ز گل
نشاط جوانی ز پیران مجوی
که آب روان باز ناید به جوی
اگر در جوانی زدی دست و پای
در ایام پیری به هش باش و رای
چو دوران عمر از چهل درگذشت
مزن دست و پا کآبت از سر گذشت
نشاط از من آنگه رمیدن گرفت
که شامم سپیده دمیدن گرفت
بباید هوس کردن از سر به در
که دور هوسبازی آمد به سر
به سبزی کجا تازه گردد دلم
که سبزی بخواهد دمید از گلم؟
تفرج کنان در هوای و هوس
گذشتیم بر خاک بسیار کس
کسانی که دیگر به غیب اندرند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
دریغا که فصل جوانی برفت
به لهو و لعب زندگانی برفت
دریغا چنان روح پرور زمان
که بگذشت بر ما چو برق یمان
ز سودای آن پوشم و این خورم
نپرداختم تا غم دین خورم
دریغا که مشغول باطل شدیم
ز حق دور ماندیم وغافل شدیم
چه خوش گفت با کودک آموزگار
که کاری نکریدم و شد روزگار
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۹۷
تو جفاکن که از اینسوی وفاداری هست
طاقت و صبر مرا حوصلهٔ خواری هست
با دلم هر چه توان کرد بکن تا بکشد
کز من و جان منش نیز مددکاری هست
می‌خرم مایه هر شکوه به سد شکر ز تو
من خریدار، گرت جنس دل آزاری هست
گرد زنجیر به مژگان ادب پاک کند
آنکه در قید کسش ذوق گرفتاری هست
ما به دامان تو نازیم که پاکست چو گل
ورنه در شهر بسی لعبت بازاری هست
شکر جورش کن و خشنودی او جو وحشی
که درازست شب حسرت و بیداری هست
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
نکردیم کاری درین بندگیها
ندیدیم خیری از این زندگیها
از این زندگیها نشد کام حاصل
درین بندگیهاست شرمندگیها
بیا عشق ویران کن صبر و طاقت
که آسوده گردیم ز آسودگیها
اگر هست خیری در آشفتگیهاست
که آشفته تر باد آشفتگیها
ززنگار عقل آئینه دل سیه شد
خوشا سادگیها و دیوانگیها
رهی گر بحق هست شوریدگیهاست
خوشا عیش سودای شوریدگیها
پریشان شو از زلفهای پریشان
مجو خاطر جمع ز آسودگیها
بیا تا تلافی کنیم آنچه بگذشت
که داریم از عمر شرمندگیها
بیا بعد از این فیض بیدار باشیم
که مرگست بهتر ازین خفتگیها
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۹
بسکه در ساز صفاکیشان حیا خوابیده بود
موی چینی رشته بست اما صدا خوابیده بود
کس به مقصد چشم نگشود از هجوم ما و من
کاروان در گرد آواز درا خوابیده بود
ای مکافات عمل پر بیخبر طی‌گشت عمر
در وداع هر نفس صبح جزا خوابید‌ه بود
با همه عبرت زتوفیق طلب ماندیم دور
چشم مالیدیم اما پای ما خوابیده بود
ما گمان آگهی بردیم ازبن بی‌دانشان
ورنه عالم یک قلم مژگان‌گشا خوابیده بود
عمرها شد انفعال غفلت از دل می‌کشیم
این ستمگر ساعتی از ما جدا خوابیده بود
سرکشی‌ کردیم از این غافل که آثار قبول
در تواضع خانهٔ قد دوتا خوابیده بود
زندگی افسانهٔ نیرنگ مژگان ‌که داشت
هرکه را دیدم درین ‌غفلت سرا خوابیده بود
فتنه‌خویی از تکلف‌ کرد بیدارم به پا
چون منی در سایهٔ برگ حنا خوابیده بود
همت قانع فریب راحت از مخمل نخورد
لاغری از پهلویم بر بوریا خوابیده بود
سخت بیدردانه جستیم از حضور آبله
هر قدم چشم تری در زبر پا خوابیده بود
آگهی توفان غفلت ریخت بیدل بر جهان
عالمی بیدار بود این فتنه تا خوابید‌ه بود
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
عشق بازی روان از جان برخیز
عاشقانه ز جان روان برخیز
قدمی نه به خانهٔ خمّار
منشین در خمار هان برخیز
سر سودای عشق اگر داری
از سر سود و از زیان برخیز
خیز مستانه بر فشان دستی
در سماعی چنین چنان برخیز
تو حجاب توئی چنین منشین
کرمی کن از این میان برخیز
در خرابات عشق رندانه
بنشین و ازین جهان برخیز
نعمت اله در سماع آمد
وقت وقتست یک زمان برخیز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱۱
درون گنبد گردون فتنه بار مخسب
به زیر سایه پل، موسم بهار مخسب
فلک ز کاهکشان تیغ بر کف استاده است
به زیر سایه شمشیر آبدار مخسب
فتاده است زمین پیش پای صرصر مرگ
چو گرد بر سر این فرش مستعار مخسب
ز چار طاق عناصر شکست می بارد
میان چار مخالف به اختیار مخسب
درون سینه ماهی نکرد یونس خواب
برون نرفته ازین آبگون حصار مخسب
ز مرگ نسیه چه چون برگ بید می لرزی؟
ز مرگ نقد بیندیش، زینهار مخسب
اگر چه ظلمت شب پرده پوش بی ادبی است
تو بی ادب، ادب خود نگاه دار مخسب
مباد شرطه طوفان درست بنشیند
نبرده رخت ازین ورطه بر کنار مخسب
دو چشم روشن ماهی درون پرده آب
دو شاهدست که در بحر بی کنار مخسب
به چشم دام ز ذوق شکار خواب نرفت
اگر تو یافته ای لذت شکار مخسب
صفای چهره شبنم گل سحرخیزی است
ز یکدگر بگشا چشم اعتبار مخسب
به این امید که سر رشته ای به دست افتد
شود چو سوزن اگر پیکرت نزار مخسب
زمام ناقه لیلی بلال شب دارد
نصیحت من مجنون به یاد دار مخسب
بگیر از ورق لاله نقش بیداری
تو نیز ناخن داغی به دل فشار مخسب
گرفت هاله در آغوش، ماه خود را تنگ
تو هم ز اهل دلی ای تهی کنار مخسب
به سایه علم آه، خویش را برسان
شبی که فردا جنگ است، زینهار مخسب
ز حرف تلخ در اینجا زبان خویش بگز
به خوابگاه لحد در دهان مار مخسب
حلال نیست به بیماردار، خواب گران
ترحمی کن و بهر دل فگار مخسب
بهار عیش هم آغوش غنچه خسبان است
به زیر سایه گل پهن، سبزه وار مخسب
ستاره زنده جاوید شد ز بیداری
تو نیز در دل شب ای سیاهکار مخسب
به شب ز حلقه اهل گناه کن شبگیر
دلی چو آینه داری، به زنگبار مخسب
به جنبش نفس خود ببین و عبرت گیر
رفیق بر سر کوچ است، زینهار مخسب
دم فسرده سرما ز خواب سنگین است
اگر تو سوخته جانی، چو نوبهار مخسب
گل سر سبد عمر، چشم بیدارست
به رغم دیده گلچین روزگار مخسب
رسول گفت که با خواب، مرگ هم پدرست
به اختیار مکن مرگ اختیار مخسب
زمین و آب تو کمتر ز هیچ دهقان نیست
ز تخم اشک تو هم دانه ای بکار مخسب
کمین دزد بود خواب اگر ز اهل دلی
درین کمینگه آشوب، زینهار مخسب
نشان چشمه حیوان به تیرگی دادند
نقاب شب چو فکندند، خضروار مخسب
نبسته لب ز سخن، آرمیدگی مطلب
نکرده رخنه دیوار استوار مخسب
حصار جسم تو از چشم و گوش پر رخنه است
نصیحت دل آگاه گوش دار مخسب
به نیم چشم زدن پر ز آب می گردد
درین سفینه پر رخنه زینهار مخسب
گرفت دامن گل شبنم از سحرخیزی
تو هم شبی رخی از اشک تازه دار مخسب
ترا که دولت بیدار شمع بالین است
چو نقش صورت دیبا به یک قرار مخسب
به ذوق مطرب و می روزها به شب کردی
شبی به ذوق مناجات کردگار مخسب
ز فیض صدق طلب، مور پر برون آورد
تو نیز پای کسالت ز گل برآر مخسب
ترا به گوهر دل کرده اند امانت دار
ز دزد امانت حق را نگاه دار مخسب
اگر ترا به شکر خواب، بخت بفریبد
تو خواب تلخ عدم را به خاطر آر مخسب
برآر یوسف جان را ز چاه تیره تن
تو نور چشم وجودی، درین غبار مخسب
مثلثی است موالید بهر رفتن تو
درین بساط مربع تو خشت وار مخسب
ز نوبهار به رقص است ذره ذره خاک
تو نیز جزو زمینی، درین بهار مخسب
فروغ دولت بیدار، چشم اگر داری
تو هم چو شمع به مژگان اشکبار مخسب
مباد عشق نهد جوز پوچ در بغلت
چو کودکان به سر راه انتظار مخسب
نگاه کن سر تار نفس کجا بندست
نگاه دار سر رشته زینهار مخسب
ز عشق سرو چمن خواب نیست فاخته را
تو هم به سایه آن سرو پایدار مخسب
قدم به دیده خورشید نه مسیحاوار
میان آب و گل جسم چون حمار مخسب
گلیم بخت درین آب می توان شستن
چو مرده در دم صبح سفیدکار مخسب
رسید کوکبه عشق، سر برآر از خاک
چو دانه در جگر خاک در بهار مخسب
اگر نه مهر نهاده است بر دلت غفلت
به پیش دیده بیدار کردگار مخسب
به ذوق رنگ حنا، کودکان نمی خسبند
چه می شود، تو هم از بهر آن نگار مخسب
شده است دخمه دل های مرده مرکز خاک
درین حظیره پر مرده زینهار مخسب
جواب آن غزل مولوی است این صائب
ز عمر، یکشبه کم گیر و زنده دار مخسب
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
مرا با تو که شب بیداریی بود
ز تو نازی و از من زاریی بود
نبد جای دلیری در غم عشق
که بخت خفته را بیداریی بود
صبوری گر چه بس دیوانگی کرد
شبش با آشنایان یاریی بود
به شغل دیدنت خوش بود جانم
اگر چه خلق را بیکاریی بود
نظربازی مرادی داشت، با آنک
دل درمانده را دشواریی بود
جمالت آشتی داد، آنکه یک چند
میان جان و تن بیزاریی بود
جز از خون دلم شربت نمی خورد
که چشمت را عجب بیماریی بود
فراوان گرم پرسی کرد، آن هم
ز آب دیده ام دلداریی بود
غنیمت داشت خسرو عزت خویش
که بخت خفته را بیداریی بود
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است
بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است
گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است
دولت بیدار در دامان سایل خفته است
شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر
همچو بوی غنچه ام در خلوت دل خفته است
سیر عالم می کند از فیض بیداری دلش
پای سعی هر که در دامن منزل خفته است
نیست غیر از سحرکاری چشم خواب آلود را
کشته جویا خلق عالم را و قاتل خفته است
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
چو مهربان مه من جلوه بی نقاب کند
ز غم ستاره فشان چشم آفتاب کند
طریق بنده نوازی ببین که خواجه ی من
مرا به عیب هنر داشتن جواب کند
در این طلوع سعادت که روز بیداریست
غرور جهل مبادا تو را به خواب کند
ز فقر آه جگر گوشگان کیکاوس
سزد اگر دل سیروس را کباب کند
به این اصول غلط باز چشم آن داری
زمانه داخل آدم تو را حساب کند
ز انتخاب چو کاری نمی رود از پیش
به پور کاوه بگو فکر انقلاب کند
هر آن که خانه ی ما فرخی خراب نمود
بگو که خانه ی او را خدا خراب کند
فرخی یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۶
غم چو زور آور با شادی قدح نوشی کنم
درد و غم را چاره با داروی بیهوشی کنم
گر مرا گردد میسر روز عفو و انتقام
دوست می دارم که از دشمن خطاپوشی کنم
در فراموشی غمت می کرد از بس یاد دل
تا قیامت یاد ایام فراموشی کنم
پاکباز خانه بر دوشم ولی از فر فقر
در مقام همسری با چرخ، همدوشی کنم
خصم از روباه بازی بشکند چون پشت شیر
من چرا از روی غفلت خواب خرگوشی کنم
تا افق روشن نگردد پیش من چون آفتاب
همچو شمع صبحدم یک چند خاموشی کنم
فرخی از کوس آزادی جهان بیدار شد
پس چرا من از سبک مغزی گران گوشی کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴۶
یارب از پیمانه صحت مرا سرشار کن
از شراب درد مستم کرده ای هشیار کن
خانه ام دارالشفا گردان ز روی مرحمت
آشیانم را لبالب از گل بیخار کن
از اجابت آبرو ده ناله گرم مرا
صندل دردسرم از آه آتشبار کن
کشور بی رنج من با من ده در اقلیم وجود
دیده و دانسته حکمی با من بیمار کن
از زبان من مکن کوتاه ذکر توبه را
سبز برگ سوسنم از آب استغفار کن
خامه ام را ده چو تیر روی ترکش امتیاز
نامه ام مد نظر چون طره دستار کن
خواب غفلت را مده یار به چشم سیدا
روزیی او همچو شبنم دیده بیدار کن