عبارات مورد جستجو در ۲۳ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد
وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد
از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر
ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد
دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم
چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد
از رهگذر خاک سر کوی شما بود
هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد
مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد
بس کشته ی دل زنده که بر یک دگر افتاد
بس تجربه کردیم در این دیر مکافات
با دردکشان هر که درافتاد برافتاد
گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد
با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد
حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود
بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
در عشق قدیم سال خوردیم
وز گفت حسود برنگردیم
زین دمدمه‌‌ها زنان بترسند
بر ما تو مخوان که مرد مردیم
مردانه کنیم کار مردان
پنهان نکنیم آنچه کردیم
ما را تو به زرد و سرخ مفریب
کز خنجر عشق روی زردیم
بر درد هزار آفرین باد
باقی بر ما که یار دردیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۸۹
جنتی کرد جهان را ز شکر خندیدن
آن که آموخت مرا همچو شرر خندیدن
گرچه من خود ز عدم دلخوش و خندان زادم
عشق آموخت مرا، شکل دگر خندیدن
بی جگر داد مرا شه دل چون خورشیدی
تا نمایم همه را‌ بی‌‌ز جگر خندیدن
به صدف مانم، خندم چو مرا درشکنند
کار خامان بود از فتح و ظفر خندیدن
یک شب آمد به وثاق من و آموخت مرا
جان هر صبح و سحر، همچو سحر خندیدن
گر ترش روی چو ابرم، ز درون خندانم
عادت برق بود وقت مطر خندیدن
چون به کوره گذری، خوش به زر سرخ نگر
تا در آتش تو ببینی ز حجر خندیدن
زر در آتش چو بخندید، تو را می‌گوید
گرنه قلبی بنما وقت ضرر خندیدن
گر تو میر اجلی، از اجل آموز کنون
بر شه عاریت و تاج و کمر خندیدن
ور تو عیسی صفتی خواجه درآموز ازو
بر غم شهوت و بر ماده و نر خندیدن
ور دمی مدرسهٔ احمد امی دیدی
رو، حلالستت بر فضل و هنر خندیدن
ای منجم اگرت شق قمر باور شد
بایدت بر خود و بر شمس و قمر خندیدن
همچو غنچه تو نهان خند و مکن همچو نبات
وقت اشکوفه به بالای شجر خندیدن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۷
ای خداوند یکی یار جفا کارش ده
دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده
تا بداند که شب ما به چه سان می‌گذرد
غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن
با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه
یک سقایی حجری سینه سبک سارش ده
گمرهش کن، که ره راست نداند سوی شهر
پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند
مدتی گردش این گنبد دوارش ده
کو صیادی که همی‌کرد دل ما را پار
زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده
منکر پار شده‌ست او که مرا یاد نماند
ببر انکار ازو و دم اقرارش ده
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی
که فلانی چو بیاید، بر ما بارش ده
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد
رو، بجو همچو خودی ابله و آچارش ده
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن
ور کنی مست بدین حد، ره هموارش ده
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید
از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار
نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست
درختها همه سبزند و بوستان گلزار
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار
گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند
چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
وگر به بند بلای کسی گرفتاری
گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار
مرا که میوهٔ شیرین به دست می‌افتد
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
کسی از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت می‌دهد عیار
گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد
ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار
به اول همه کاری تأمل اولیتر
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار
من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت
ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار
طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب
نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس
چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی
هزار نوبت از این رای باطل استغفار
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن
که حسن عهد فراموش کردی از غدار
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان
مکن کز اهل مروت نیاید این کردار
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟
فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید
کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار
هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق
درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن
که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینهٔ در می‌رود به دریا بار
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار
که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار
فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار
تو را که مالک دینار نیستی سعدی
طریق نیست مگر زهد مالک دینار
وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار
صائب تبریزی : گزیدهٔ غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹
ما از امیدها همه یکجا گذشته‌ایم
از آخرت بریده ز دنیا گذشته‌ایم
از ما مجو تردد خاطر که عمرهاست
کز آرزوی وسوسه فرما گذشته‌ایم
گشته است در میانه روی عمر ما تمام
ما از پل صراط همین جا گذشته‌ایم
عزم درست کار پر و بال می‌کند
با کشتی شکسته ز دریا گذشته‌ایم
از نقش پای ما سخنی چند چون قلم
مانده است یادگار به هر جا گذشته‌ایم
ما چون حباب منت رهبر نمی‌کشیم
صد بار چشم بسته ز دریا گذشته‌ایم
صائب ز راز سینهٔ بحریم با خبر
چون موج اگر چه تند ز دریا گذشته‌ایم
عطار نیشابوری : باب پنجاهم: در ختم كتاب
شمارهٔ ۲۰
آمد دلم و کام روا کرد و برفت
از نقل جهان طعم جدا کرد و برفت
طعم همه چیزها به تنهایی خورد
پس نقل به منکران رها کرد و برفت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
یاران مزهٔ عبرت از این مائده بردند
در نان و نمک‌ها قسمی بود که خوردند
در چشمهٔ شرم آب نماند از دل بیدرد
کردند جبین بی‌نم و چشمی نفشردند
آه از شرری چند کز افسون تعلق
دندان به دل سنگ فشردند و نمردند
امواج به صد تک زدن حسرت‌ گوهر
آخر کف پا آبله کردند و فسردند
هر چینی از این بزم شکست دگر آورد
موی سر فغفور چه مقدار ستردند
چون شمع در این صومعه از شرم فضولی
تسلیم سرشتان به عرق سبحه شمردند
در خاک طلب بیدل اثرهای ضعیفان
لغزش قدمی بود که چون اشک سپردند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۵۹
من در این ره نیز بوئی برده ام
پیش هر رنگی ز بوئی برده ام
گاه جامی گه صراحی آورم
گاه خمی گه سبوئی برده ام
بر و بحر عالمی پیموده ام
آب بسیاری بجوئی برده ام
از سر زلف پریشان بتم
دل خوشم زیرا که موئی برده ام
نسبت رویش به ماهی کرده ام
آبروی ماه روئی برده ام
عقل چون گوئی به چوگانش زدم
این چنین گوئی به هوئی برده ام
نعمت الله را به یاد آورده ام
لاجرم نام نکوئی برده ام
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۹
نیک سیاح جهان گردیده ای
نور چشم عین ما گردیده ای
دیدهٔ اهل نظر دیدی بسی
در نظر ما را چه نور دیده ای
نقد هر کس همچو نقاشان شهر
دیده ای و یک به یک سنجیده ای
خار خوردی همچو بلبل لاجرم
خوش گلی از گلستانش چیده ای
گفتهٔ مستانهٔ رندان شنو
این چنین قولی دگر نشنیده ای
عشقبازی نیک دانی همچو ما
گر چو با این کار ما ورزیده ای
گر چو سید سوختی در آتشش
چون شرر بر جان چرا لرزیده ای
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۱۲
رتبه زمزمه عشق ندارد زاهد
بگذارید که آوازه جنت شنود
روزگاری است که تصدیق نمی باید کرد
اگر از صبح کسی حرف صداقت شنود
نیست پیش تو خبر، ورنه ز هر ذره خاک
گوش معنی طلب اسرار حقیقت شنود
سخت رویی که به خود راه نصیحت بسته است
باش تا یک به یک از اشک ندامت شنود
برگ سبزی که نگیرد ز بهاران خط راه
از دم سرد خزان نغمه رخصت شنود
باده ناب به ساغر کند از پرده گوش
هر که صائب سخن تلخ به رغبت شنود
هرکه گفتار صواب از سر غفلت شنود
مایه جهل شود هرچه ز حکمت شنود
دل آگاه ز هر ذره شود پندپذیر
مرده دل از دهن گور نصیحت شنود
سخن راست خدنگی است که زهرآلودست
جگر شیر که دارد که به جرأت شنود؟
عندلیبی که ز تعجیل بهار آگاه است
از شکر خند گل آوازه رحلت شنود
دل آگاه درین غمکده چون شاد شود؟
که ز هر ذره او ناله حسرت شنود
هر که از نرم زبانان نشود نرم دلش
سخن سخت ز هر سنگ ملامت شنود
از زبان بازی امواج، صدف آسوده است
غرقه عشق کجا حرف ملامت شنود؟
قصه عشق کند آب دل مردان را
نیست افسانه که هر طفل به رغبت شنود
در توفیق شود باز به رخسار کسی
کز ته دل سخن اهل حقیقت شنود
همچو پروانه جگر سوخته ای می باید
که ز خاکستر ما بوی محبت شنود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۱۵
از خود برون نیامده دیوانه ام هنوز
مشغول خاکبازی طفلانه ام هنوز
درخون خود مضایقه با تیغ می کنم
خام است جوش باده میخانه ام هنوز
هرچند عمرهاست که بیگانه ام ز عقل
درباغ عشق سبزه بیگانه ام هنوز
عمری است گر چه دور ز میخانه مانده ام
گردد ز بوی می سر پیمانه ام هنوز
خاکسترم به باد فنا رفت و شمعها
خون می کنند بر سر پروانه ام هنوز
هرچند هفتخوان را شکسته ام
در ششدرست همت مردانه ام هنوز
باآن که خوشه ام ز ثریا گذشته است
آزروی غیرت است خجل، دانه ام هنوز
پیری اگر چه بال وپرم رابهم شکست
دل می پرد به صحبت طفلانه ام هنوز
صائب گذشته است زسرآب و می جهد
بی اختیار العطش از دانه ام هنوز
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵۳
ما نقل باده را ز لب جام کرده ایم
عادت به تلخکامی از ایام کرده ایم
دانسته ایم بوسه زیاد از دهان ماست
صلح از دهان یار به پیغام کرده ایم
از ما متاب روی که از آه نیمشب
بسیار صبح آینه را شام کرده ایم
ما را فریب دانه نمی آورد به دام
کز دانه صلح با گره دام کرده ایم
در حسرت بنفشه خطان زمانه است
چشمی که ما سفید چو بادام کرده ایم
در آخرین نفس کفن خویش را چو صبح
از شوق کعبه جامه احرام کرده ایم
ما همچو آدم از طمع خام دست خویش
در خلد نان پخته خود خام کرده ایم
سازند ازان سیاه رخ ما که چون عقیق
هموار خویش را ز پی نام کرده ایم
چشم گرسنه حلقه دام است صید را
ما خویش را خلاص ازین دام کرده ایم
صائب به تنگ عیشی ما نیست میکشی
چون لاله اختصار به یک جام کرده ایم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۰
دل از دست دادم به پیرانه سر
بلا را برانگیختم معتبر
که با خود کند این‌که من کرده‌ام
کسی عشق بازد به پیرانه‌سر
دلی‌ رفته از دست هر دم چنین
که دیده‌ست آخر به اوّل نظر
کسی از قضا نیست ایمن بلی
بدانسته‌ام از قضا این قدر
وگرنه پس از روزگارِ نشاط
جوانی و دل‌بازی ا‌ِم در چه خور
ز عقدِ کمندِ نغوله گریز
پدروار پندی‌ست هان ای پسر
بدان حلقه حلقت اگر قید شد
خلاصت محال است هرگز دگر
ز چشمانِ خون‌ریز پرهیز کن
اگر عقل‌ داری ز مست الحذر
تحاشی کن از غمزۀ چشمِ مست
که آن تیر را سینه باشد سپر
هنوز از میِ شوق مستم چنان
که از هستیِ خود ندارم خبر
نزاری به زاری بنه بنده‌وار
سرِ عذر بر آستانِ سحر
که تیرِ نیازِ سحر بر هدف
کند بیش‌تر در اجابت اثر
ملامت ز پیش و ملامت ز پس
خدایا ازین امتحان در گذر
نیر تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۱
دل بدریا زدن از چشم تر آموخته ام
چه هنرها که ز فیض نظر آموخته ام
غوطه خون جگر کس نبرد راه چو من
که من اینغوطه بخون جگر آموخته ام
حق شکرانۀ پروانه فرامش نکنم
که از او ساختن بال و پر آموخته ام
با خیالت مژه بر هم نگذارم کاین کار
من به بیداری شب تا سحر آموخته ام
دیده را تاب تجلای حضور تو نبود
خود بر آتش زده تا این هنر آموخته ام
بسر زلف در ازت که من ار در همه عمر
غیر سودای تو کاری دگر آموخته ام
زاب چشم نرود نقش تو کاین فن بدیع
من بخون دل و سوی بصر آموخته ام
آه اگر تیغ تو ترک سر نیرّ گوید
سالها پا زده تا ترک سر آموخته ام
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
از مصلحت الفت به من پیر گرفته ست
این تجربه را از شکر و شیر گرفته ست
دل در طلبت بر ره دریوزه قدم زد
اول ز سر کوچه ی زنجیر گرفته ست
از دام و قفس باک ندارم، بگذارید
صیاد اگر اوست مرا دیر گرفته ست
افسوس که شد از ستم آینه ویران
ملک دل ما را که به شمشیر گرفته ست
از راست روی راه به مقصود توان برد
این تجربه را عقل من از تیر گرفته ست
خاموش ازان همچو سلیمم که درین بزم
راه نفسم اشک گلوگیر گرفته ست
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
از نکهت تو باده ره هوش می زند
گل را حدیث روی تو بر گوش می زند
در آه و ناله مصلحت خویش دیده ایم
از پختگی ست گر می ما جوش می زند
مغرور صبر خویش مشو در جفای دوست
انگشت، عشق بر لب خاموش می زند
چندان که همچو دف ز جهان ناله می کنم
سیلی همان مرا به بناگوش می زند
زاهد چو حرف توبه به من می زند سلیم
هر دم سبوی باده به من دوش می زند
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۲
عمری همه صحبت که و مه دیدم
بس دلبری عاشقان واله دیدم
این یافتم از جهان که هر چیز که هست
ذوق طلب از یافتنش به دیدم
سعیدا : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۴
جز ناله کسی همنفس خویش ندیدیم
جز درد کسی محرم این ریش ندیدیم
بی جاذبهٔ خار گلی بوی نکردیم
نوشی نچشیدیم که صد نیش ندیدیم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
آن که بر ما رقم کین زده از کینه ما
نقش خود دیده در آیننه ز آیینه ما
عید و نوروز بود مکتب ما را هر روز
به محبت گذرد شنبه و آدینه ما
محضر سلطنت عشق اگر بخوانند
خاتم و سکه برآرند ز گنجینه ما
خورده دل زخمی از آن غمزه که نتوانی دوخت
تو که صد بار فزون دوخته یی سینه ما
زان نگاهی که به دنبال چشمت نرسد
خون فرو می چکد از خرقه پشمینه ما
آزمودیم، به زور می امسال نبود
قدحی داشت خم از باده پارینه ما
طرفه شوری سحر از سینه «نظیری » برخاست
ساخت کار همه را گریه دوشینه ما