عبارات مورد جستجو در ۴۹۹ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۲
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۵
قوت شاعرهٔ من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت
نقش خوارزم و خیال لب جیحون میبست
با هزاران گله از ملک سلیمان میرفت
میشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همیدیدم و از کالبدم جان میرفت
چون همیگفتمش ای مونس دیرینهٔ من
سخت میگفت و دلآزرده و گریان میرفت
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من
کان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان میرفت
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان میرفت
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غایت حرمان میرفت
متنفر شده از بنده گریزان میرفت
نقش خوارزم و خیال لب جیحون میبست
با هزاران گله از ملک سلیمان میرفت
میشد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همیدیدم و از کالبدم جان میرفت
چون همیگفتمش ای مونس دیرینهٔ من
سخت میگفت و دلآزرده و گریان میرفت
گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من
کان شکر لهجهٔ خوشخوان خوش الحان میرفت
لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان میرفت
پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غایت حرمان میرفت
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۵
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره ی اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود
بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم
وز پی اش سوره ی اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد
دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن
در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم
کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰
دلبر برفت و دلشدگان را خبر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
یاد حریف شهر و رفیق سفر نکرد
یا بخت من طریق مروت فروگذاشت
یا او به شاهراه طریقت گذر نکرد
گفتم مگر به گریه دلش مهربان کنم
چون سخت بود در دل سنگش اثر نکرد
شوخی مکن که مرغ دل بیقرار من
سودای دام عاشقی از سر به درنکرد
هر کس که دید روی تو بوسید چشم من
کاری که کرد دیده من بی نظر نکرد
من ایستاده تا کنمش جان فدا چو شمع
او خود گذر به ما چو نسیم سحر نکرد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۱
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد
آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت
آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد
اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار
طالع بیشفقت بین که در این کار چه کرد
برقی از منزل لیلی بدرخشید سحر
وه که با خرمن مجنون دل افگار چه کرد
ساقیا جام میام ده که نگارنده غیب
نیست معلوم که در پرده اسرار چه کرد
آن که پرنقش زد این دایره مینایی
کس ندانست که در گردش پرگار چه کرد
فکر عشق آتش غم در دل حافظ زد و سوخت
یار دیرینه ببینید که با یار چه کرد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹
چو گل هر دم به بویت جامه در تن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
کنم چاک از گریبان تا به دامن
تنت را دید گل گویی که در باغ
چو مستان جامه را بدرید بر تن
من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من
به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هیچ کس با دوست دشمن
تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سینه چون در سیم آهن
ببار ای شمع اشک از چشم خونین
که شد سوز دلت بر خلق روشن
مکن کز سینهام آه جگرسوز
برآید همچو دود از راه روزن
دلم را مشکن و در پا مینداز
که دارد در سر زلف تو مسکن
چو دل در زلف تو بستهست حافظ
بدین سان کار او در پا میفکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶
برفت یار من و یادگار ماند مرا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
رخ معصفر و چشم پرآب و وااسفا
دو دیده باشد پرنم چو در وی است مقیم
فرات و کوثر آب حیات جان افزا
چرا رخم نکند زرگری چو متصل است
به گنج بیحد و کان جمال و حسن و بها؟
چراست وااسفاگوی؟ زان که یعقوب است
ز یوسف کش مه روی خویش گشته جدا
ز ناز اگر برود تا ستاره بار شوم
رسد، چو میزندش آفتاب طال بقا
اگر چیام ز چراگاه جان برون کرده ست
کجاست زهره و یارا که گویمش که چرا؟
الست عشق رسید و هر آن که گفت بلی
گواه گفت بلی هست صد هزار بلا
بلا در است و بلادر تو را کند زیرک
خصوص در یتیمی که هست از آن دریا
منم کبوتر او گر براندم سر نی
کجا پرم؟ نپرم جز که گرد بام و سرا
منم ز سایه او آفتاب عالم گیر
که سلطنت رسد آن را که یافت ظل هما
بس است دعوت، دعوت بهل، دعا میگو
مسیح رفت به چارم سما به پر دعا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷
به جان پاک تو ای معدن سخا و وفا
که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز، بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی، چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست، جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم، به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز میگویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدهست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو، چه جنگ کنم؟
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که میدمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشکیبی، مینال پیش او تنها
که صبر نیست مرا بیتو ای عزیز، بیا
چه جای صبر که گر کوه قاف بود این صبر
ز آفتاب جدایی، چو برف گشت فنا
ز دور آدم تا دور اعور دجال
چو جان بنده نبودست، جان سپرده تو را
تو خواه باور کن یا بگو که نیست چنین
وفای عشق تو دارم، به جان پاک وفا
ملامتم مکنید ار دراز میگویم
بود که کشف شود حال بنده پیش شما
که آتشیست که دیگ مرا همیجوشد
کز او شکاف کند گر رسد به سقف سما
اگر چه سقف سما ز آفتاب و آتش او
خلل نکرد و نگشت از تفش سیه سیما
روان شدهست یکی جوی خون ز هستی من
خبر ندارم من کز کجاست تا به کجا
به جو چه گویم کای جو مرو، چه جنگ کنم؟
برو بگو تو به دریا مجوش ای دریا
به حق آن لب شیرین که میدمی در من
که اختیار ندارد به ناله این سرنا
خموش باش و مزن آتش اندر این بیشه
نمیشکیبی، مینال پیش او تنها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۷
نباشد عیب پرسیدن تو را خانه کجا باشد؟
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی؟
تو خود این را روا داری و آن گه این روا باشد؟
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم؟
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد؟
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
درین آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد؟
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
به گرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن زاتش پرکین دل من گفت تا باشد
فرو بستهست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد
خود او پیدا و پنهان است جهان نقش است و او جان است
بیندیش این چه سلطان است مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانهٔ دل را دل آن توست میدانی
هر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصیٰ سگ مرده چرا باشد؟
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسیٰ
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفیٰ باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش درین بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
نشانی ده اگر یابیم و آن اقبال ما باشد
تو خورشید جهان باشی ز چشم ما نهان باشی؟
تو خود این را روا داری و آن گه این روا باشد؟
نگفتی من وفادارم وفا را من خریدارم؟
ببین در رنگ رخسارم بیندیش این وفا باشد؟
بیا ای یار لعلین لب دلم گم گشت در قالب
دلم داغ شما دارد یقین پیش شما باشد
درین آتش کبابم من خراب اندر خرابم من
چه باشد ای سر خوبان تنی کز سر جدا باشد؟
دل من در فراق جان چو ماری سرزده پیچان
به گرد نقش تو گردان مثال آسیا باشد
بگفتم ای دل مسکین بیا بر جای خود بنشین
حذر کن زاتش پرکین دل من گفت تا باشد
فرو بستهست تدبیرم بیا ای یار شبگیرم
بپرس از شاه کشمیرم کسی را کاشنا باشد
خود او پیدا و پنهان است جهان نقش است و او جان است
بیندیش این چه سلطان است مگر نور خدا باشد
خروش و جوش هر مستی ز جوش خم می باشد
سبکساری هر آهن ز تو آهن ربا باشد
خریدی خانهٔ دل را دل آن توست میدانی
هر آنچه هست در خانه از آن کدخدا باشد
قماشی کان تو نبود برون انداز از خانه
درون مسجد اقصیٰ سگ مرده چرا باشد؟
مسلم گشت دلداری تو را ای تو دل عالم
مسلم گشت جان بخشی تو را وان دم تو را باشد
که دریا را شکافیدن بود چالاکی موسیٰ
قبای مه شکافیدن ز نور مصطفیٰ باشد
برآرد عشق یک فتنه که مردم راه که گیرد
به شهر اندر کسی ماند که جویای فنا باشد
زند آتش درین بیشه که بگریزند نخجیران
ز آتش هر که نگریزد چو ابراهیم ما باشد
خمش کوته کن ای خاطر که علم اول و آخر
بیان کرده بود عاشق چو پیش شاه لا باشد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۶۹
سیبکی نیم سرخ و نیمی زرد
زعفران لاله را حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهیی خنده بود و نیمی درد
سست پایی بمانده بر جایی
پاک میکرد از رخ مه گرد
دست میکوفت نیز میلافید
کین چنین صنعتی کسی ناورد
صعوه پرشکستهیی دیدی
بیضه چرخ زیر پر پرورد؟
باز شد خنده خانهیی اینجا
رو بجو یار خندهیی ای مرد
ناز تا کی کنند این زشتان؟
بازگونه همیرود این نرد
جفت و طاق از چه روی میبازند
چون ندانند جفت را از فرد؟
بهل این تا به یار خویش رویم
آن که رویش هزار لاله و ورد
زعفران لاله را حکایت کرد
چون جدا گشت عاشق از معشوق
نیمهیی خنده بود و نیمی درد
سست پایی بمانده بر جایی
پاک میکرد از رخ مه گرد
دست میکوفت نیز میلافید
کین چنین صنعتی کسی ناورد
صعوه پرشکستهیی دیدی
بیضه چرخ زیر پر پرورد؟
باز شد خنده خانهیی اینجا
رو بجو یار خندهیی ای مرد
ناز تا کی کنند این زشتان؟
بازگونه همیرود این نرد
جفت و طاق از چه روی میبازند
چون ندانند جفت را از فرد؟
بهل این تا به یار خویش رویم
آن که رویش هزار لاله و ورد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۳
عزم رفتن کردهیی چون عمر شیرین یاد دار
کردهیی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کردهیی با یار پیشین یاد دار
کردهام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شبهای مرا ای یار بیکین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران میکنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیدهیی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
کردهیی اسب جدایی رغم ما زین یاد دار
بر زمین و چرخ روید مر تو را یاران صاف
لیک عهدی کردهیی با یار پیشین یاد دار
کردهام تقصیرها کان مر تو را کین آورد
لیک شبهای مرا ای یار بیکین یاد دار
قرص مه را هر شبی چون بر سر بالین نهی
آن که کردی زانوی ما را تو بالین یاد دار
همچو فرهاد از هوایت کوه هجران میکنم
ای تو را خسرو غلام و صد چو شیرین یاد دار
بر لب دریای چشمم دیدهیی صحرای عشق
پر ز شاخ زعفران و پر ز نسرین یاد دار
التماس آتشینم سوی گردون میرود
جبرئیل از عرش گوید یا رب آمین یاد دار
شمس تبریزی از آن روزی که دیدم روی تو
دین من شد عشق رویت مفخر دین یاد دار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۰
سیدی انی کلیل انت فی زی النهار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار؟
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنة خلف الجدار
ربنا فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء واعتذار
اشتکی من طول لیلی الفرار این الفرار؟
لیلتی مدت یداها امسکت ذیل الصباح
لیلتی دار قرار دونها دار القرار
ربنا اتمم لنا یوم التلاقی نورنا
ربنا و اغفر لنا ثم اکسنا ذاک الغفار
انما اجسامنا حالت کسور بیننا
حبذا یا ربنا من جنة خلف الجدار
ربنا فارفع جدارا قام فیما بیننا
ربنا و ارحم فانا فی حیاء واعتذار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۴
برخیز ز خواب و ساز کن چنگ
کان فتنهٔ مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ، کز فراقش
این عرصهٔ چرخ تنگ شد، تنگ
مه گوید بیز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ؟
بازار وجود بیعقیقش
گو باش خراب، سنگ بر سنگ
ای عشق هزار نام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
بیصورت با هزار صورت
صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقهٔ مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ
کان فتنهٔ مه عذار گلرنگ
نی خواب گذاشت خواجه نی صبر
نی نام گذاشت خواجه نی ننگ
بدرید خرد هزار خرقه
بگریخت ادب هزار فرسنگ
اندیشه و دل به خشم با هم
استاره و مه ز رشک در جنگ
استاره به جنگ، کز فراقش
این عرصهٔ چرخ تنگ شد، تنگ
مه گوید بیز آفتابش
تا کی باشم ز چرخ آونگ؟
بازار وجود بیعقیقش
گو باش خراب، سنگ بر سنگ
ای عشق هزار نام خوش جام
فرهنگ ده هزار فرهنگ
بیصورت با هزار صورت
صورت ده ترک و رومی و زنگ
درده ز رحیق خویش یک جام
یا از رز خویش یک کفی بنگ
بگشا سر خنب را دگربار
تا سر بنهد هزار سرهنگ
تا حلقهٔ مطربان گردون
مستانه برآورند آهنگ
مخمور رهد ز قیل و از قال
تا حشر چو حشریان بود دنگ
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۶۷
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۴۴
ای عشق که کردستی تو زیر و زبر خوابم
تا غرقه شدهست از تو، در خون جگر خوابم
از کان شکر جستن، اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه، مانند شکر خوابم
بی لطف وصال او، گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
چون شب بشود تاری، با این همه بیداری
با عشق همیگویم کی عشق ببر خوابم
چون خواب مرا بیند، بگریزد و بنشیند
از من برود، آید در شخص دگر خوابم
یاران که چه یاریدم، تنها مگذاریدم
چون عشق ملک بردهست از چشم بشر خوابم
بنشین اگری عاشق، تا صبح دم صادق
با من که نمیآید تا صبح و سحر خوابم
تا غرقه شدهست از تو، در خون جگر خوابم
از کان شکر جستن، اندر شب آبستن
بگداخت در اندیشه، مانند شکر خوابم
بی لطف وصال او، گشتم چو هلال او
تا شب نبرد هرگز در دور قمر خوابم
چون شب بشود تاری، با این همه بیداری
با عشق همیگویم کی عشق ببر خوابم
چون خواب مرا بیند، بگریزد و بنشیند
از من برود، آید در شخص دگر خوابم
یاران که چه یاریدم، تنها مگذاریدم
چون عشق ملک بردهست از چشم بشر خوابم
بنشین اگری عاشق، تا صبح دم صادق
با من که نمیآید تا صبح و سحر خوابم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۹۰
از شهر تو رفتیم تو را سیر ندیدیم
از شاخ درخت تو، چنین خام فتیدیم
در سایهٔ سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابهٔ سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم، ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید، بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرسها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند، چشیدیدم
آن دم که بریده شد ازین جوی جهان آب
چون ماهی بیآب، برین خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم، ز بیآبی آن جوی
تا عاقبۃ الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بیصبر حرج بود
خاموش مکن ناله، که ما صبر گزیدیم
از شاخ درخت تو، چنین خام فتیدیم
در سایهٔ سرو تو مها سیر نخفتیم
وز باغ تو از بیم نگهبان نچریدیم
بر تابهٔ سودای تو گشتیم چو ماهی
تا سوخته گشتیم، ولیکن نپزیدیم
گشتیم به ویرانه به سودای چو تو گنج
چون مار به آخر به تک خاک خزیدیم
چون سایه گذشتیم به هر پاکی و ناپاک
اکنون به تو محویم، نه پاک و نه پلیدیم
ما را چو بجویید، بر دوست بجویید
کز پوست فناییم و بر دوست پدیدیم
تا بر نمک و نان تو انگشت زدستیم
در فرقت و در شور بس انگشت گزیدیم
چون طبل رحیل آمد و آواز جرسها
ما رخت و قماشات بر افلاک کشیدیم
شکر است که تریاق تو با ماست، اگر چه
زهری که همه خلق چشیدند، چشیدیدم
آن دم که بریده شد ازین جوی جهان آب
چون ماهی بیآب، برین خاک طپیدیم
چون جوی شد این چشم، ز بیآبی آن جوی
تا عاقبۃ الامر به سرچشمه رسیدیم
چون صبر فرج آمد و بیصبر حرج بود
خاموش مکن ناله، که ما صبر گزیدیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۱۲
گهی در گیرم و گه بام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان میدراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم؟
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگیام دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
چو بینم روی تو آرام گیرم
زبون خاص و عامم در فراقت
بیا تا ترک خاص و عام گیرم
دلم از غم گریبان میدراند
که کی دامان آن خوش نام گیرم؟
نگیرم عیش و عشرت تا نیاید
وگر گیرم در آن هنگام گیرم
چو زلف انداز من ساقی درآید
به دستی زلف و دستی جام گیرم
اگر در خرقه زاهد درآید
شوم حاجی و راه شام گیرم
وگر خواهد که من دیوانه باشم
شوم خام و حریف خام گیرم
وگر چون مرغ اندر دل بپرد
شوم صیاد مرغان دام گیرم
چو گویم شب نخسپم او بگوید
که من خواب از نماز شام گیرم
وگر گویم عنایت کن بگوید
که نی من جنگیام دشنام گیرم
مراد خویش بگذارم همان دم
مراد دلبر خودکام گیرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۷
عشوه دادستی که من در بیوفایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زان که من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم؟
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
بس کن آخر بس کن آخر روستایی نیستم
چون جدا کردی به خنجر عاشقان را بند بند
چون مرا گویی که دربند جدایی نیستم؟
من یکی کوهم ز آهن در میان عاشقان
من ز هر بادی نگردم من هوایی نیستم
من چو آب و روغنم هرگز نیامیزم به کس
زان که من جان غریبم این سرایی نیستم
ای در اندیشه فرورفته که آوه چون کنم؟
خود بگو من کدخدایم من خدایی نیستم
من نگویم چون کنم دریا مرا تا چون برد
غرقهام در بحر و دربند سقایی نیستم
در غم آنم که او خود را نماید بیحجاب
هیچ اندربند خویش و خودنمایی نیستم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۵۹
دست من گیر ای پسر، خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم میبندم به هر دم تا به دیر
زان که بیتو با نظر خوش نیستم
ای قد تو چون شجر، خوش نیستم
نی بهل دستم که رنجم از دل است
درد دل را گلشکر خوش نیستم
تا تو رفتی قوت و صبرم برفت
تا تو رفتی من دگر خوش نیستم
دستها را چون کمر کن گرد من
هین که من بیاین کمر خوش نیستم
ناتوانم رفتم از دست ای حکیم
دست بر من نه مگر خوش نیستم
ای گرفته آتشت زیر و زبر
این چنین زیر و زبر خوش نیستم
چه خبر پرسی که بیجام لبت
باخبر یا بیخبر خوش نیستم
سر همیپیچم به هر سو هم چنین
چیست یعنی من ز سر خوش نیستم
چشم میبندم به هر دم تا به دیر
زان که بیتو با نظر خوش نیستم