عبارات مورد جستجو در ۲۰۴ گوهر پیدا شد:
فردوسی : پادشاهی اشکانیان
بخش ۸
چنان بد که بی‌ماه روی اردوان
نبودی شب و روز روشن‌روان
ز دیبا نبرداشتی دوش و یال
مگر چهر گلنار دیدی به فال
چو آمدش هنگام برخاستن
به دیبا سر گاهش آراستن
کنیزک نیامد به بالین اوی
برآشفت و پیچان شد از کین اوی
بدربر سپاه ایستاده به پای
بیاراسته تخت و تاج و سرای
ز درگاه برخاست سالار بار
بیامد بر نامور شهریار
بدو گفت گردنکشان بر درند
هر آنکس کجا مهتر کشورند
پرستندگان را چنین گفت شاه
که گلنار چون راه و آیین نگاه
ندارد نیاید به بالین من
که داند بدین داستان دین من
بیامد هم‌انگاه مهتر دبیر
که رفتست بیگاه دوش اردشیر
وز آخر ببردست خنگ و سیاه
که بد بارهٔ نامبردار شاه
هم‌انگاه شد شاه را دلپذیر
که گنجور او رفت با اردشیر
دل مرد جنگی برآمد ز جای
برآشفت و زود اندر آمد به پای
سواران جنگی فراوان ببرد
تو گفتی همی باره آتش سپرد
بره‌بر یکی نامور دید جای
بسی اندرو مردم و چارپای
بپرسید زیشان که شبگیر هور
شنیدی شما بانگ نعل ستور
یکی گفت زیشان که اندر گذشت
دو تن بر دو باره درآمد به دشت
همی برگذشتند پویان به راه
یکی بارهٔ خنگ و دیگر سیاه
به دم سواران یکی غرم پاک
چو اسپی همی بر پراگند خاک
به دستور گفت آن زمان اردوان
که این غرم باری چرا شد دوان
چنین داد پاسخ که آن فر اوست
به شاهی و نیک‌اختری پر اوست
گر این غرم دریابد او را متاز
که این کار گردد بمابر دراز
فرود آمد آن جایگه اردوان
بخورد و برآسود و آمد دوان
همی تاختند از پس اردشیر
به پیش اندرون اردوان و وزیر
جوان با کنیزک چو باد دمان
نپردخت از تاختن یک زمان
کرا یار باشد سپهر بلند
بروبر ز دشمن نیاید گزند
ازان تاختن رنجه شد اردشیر
بدید از بلندی یکی آبگیر
جوانمرد پویان به گلنار گفت
که اکنون که با رنج گشتیم جفت
بباید بدین چشمه آمد فرود
که شد باره و مرد بی‌تار و پود
بباشیم بر آب و چیزی خوریم
ازان پس بر آسودگی بگذریم
چو هر دو رسیدند نزدیک آب
به زردی دو رخساره چون آفتاب
همی خواست کاید فرود اردشیر
دو مرد جوان دید بر آبگیر
جوانان به آواز گفتند زود
عنان و رکیبت بباید بسود
که رستی ز کام و دم اژدها
کنون آب خوردن نیارد بها
نباید که آیی به خوردن فرود
تن خویش را داد باید درود
چو از پندگوی آن شنید اردشیر
به گلنار گفت این سخن یادگیر
رکیبش گران شد سبک شد عنان
به گردن برآورد رخشان سنان
پس‌اندر چو باد دمان اردوان
همی تاخت با رنج و تیره‌روان
بدانگه که بگذشت نیمی ز روز
فلک را بپیمود گیتی فروز
یکی شارستان دید با رنگ و بوی
بسی مردم آمد به نزدیک اوی
چنین گفت با موبدان نامدار
که کی برگذشت آن دلاور سوار
چنین داد پاسخ بدو رهنمای
که ای شاه نیک‌اختر و پاک‌رای
بدانگه که خورشید برگشت زرد
بگسترد شب چادر لاژورد
بدین شهر بگذشت پویان دو تن
پر از گرد وبی‌آب گشته دهن
یکی غرم بود از پس یک سوار
که چون او ندیدم به ایوان نگار
چنین گفت با اردوان کدخدای
کز ایدر مگر بازگردی به جای
سپه سازی و ساز جنگ آوری
که اکنون دگرگونه شد داوری
که بختش پس پشت او برنشست
ازین تاختن باد ماند به دست
یکی نامه بنویس نزد پسر
به نامه بگوی این سخن در به در
نشانی مگر یابد از اردشیر
نباید که او دو شد از غرم شیر
چو بشنید زو اردوان این سخن
بدانست کآواز او شد کهن
بدان شارستان اندر آمد فرود
همی داد نیکی دهش را درود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۳
سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون بود
طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد
مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد
دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد
گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد
بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد
این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا
سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد
گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد
گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
نرد کف تو برده‌ست مرا
شیر غم تو، خورده‌ست مرا
گشتم چو خلیل اندر غم تو
آتشکده‌ها سرد است مرا
در خاک فنا ای دل بمران
کز راندن تو، گرد است مرا
می‌ران فرسی در گلشن جان
کز گلشن جان ورد است مرا
در شادی ما وهمی نرسد
کین خنده گری پرده‌ست مرا
صد رخ ز درون سرخ‌ست مرا
یک رخ ز برون، زرد است مرا
ای احول ده این هر دو جهان
جفت است تو را، فرد است مرا
در رهبری‌ات ای مرد طلب
بر هر سر ره، مرد است مرا
خاموش و مجو تو شهرت خود
کز راحت تو، درد است مرا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۳
من نشستم ز طلب، وین دل پیچان ننشست
همه رفتند و نشستند و دمی جان ننشست
هر که استاد به کاری، بنشست آخر کار
کار آن دارد آن، کز طلب آن ننشست
هر که او نعرهٔ تسبیح جماد تو شنید
تا نبردش به سراپردهٔ سبحان ننشست
تا سلیمان به جهان مهر هوایت ننمود
بر سر اوج هوا، تخت سلیمان ننشست
هر که تشویش سر زلف پریشان تو دید
تا ابد از دل او فکر پریشان ننشست
هر که در خواب خیال لب خندان تو دید
خواب از او رفت و خیال لب خندان ننشست
ترشی‌های تو صفرای رهی را ننشاند
وز علاج سر سودای فراوان ننشست
هر که را بوی گلستان وصال تو رسید
هم چنین رقص کنان تا به گلستان ننشست
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۷۱
در بگشا کامد خامی دگر
پیش کشی کن دو سه جامی دگر
هین که رسیدیم به نزدیک ده
همره ما شو دو سه گامی دگر
هین هله چونی تو ز راه دراز؟
هر قدمی غصه و دامی دگر
غصه کجا دارد کان عسل؟
ای که تو را سیصد نامی دگر
بسته بدی تو در و بام سرا
آمدت آن حکم ز بامی دگر
گر به سنام سر گردون روی
بر تو قضا راست سنامی دگر
ای ز تو صد کام دلم یافته
می‌طلبد دل ز تو کامی دگر
ای رخ و رخسار تو رومی دگر
ای سر زلفین تو شامی دگر
سوی چنان روم و چنان شام رو
تا ببری دولت را می ‌دگر
لطف تو عام آمد چون آفتاب
گیر مرا نیز تو عامی دگر
هر سحری سر نهدت آفتاب
گوید بپذیر غلامی دگر
بر تو و برگرد تو هر کس که هست
دم به دم از عرش سلامی دگر
بی سخنی ره رو راه تو را
در غم و شادی‌‌ست پیامی دگر
این غم و شادی چو زمام دلند
ناقه حق راست زمانی دگر
شاد زمانی که ببندم دهن
بشنوم از روح کلامی دگر
رخت ازین سوی بدان سو کشم
بنگرم آن سوی نظامی دگر
عیش جهان گردد بر من حرام
بینم من بیت حرامی دگر
طرفه که چون خنب تنم بشکند
یابد این باده قوامی دگر
توبه مکن زین که شدم ناتمام
بعد شدن هست تمامی دگر
بس کنم ای دوست تو خود گفته گیر
یک دو سه میم و دو سه لامی دگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۲۱
اگر گم گردد این بی‌دل از آن دلدار جوییدش
وگر اندررمد عاشق به کوی یار جوییدش
وگر این بلبل جانم بپرد ناگهان از تن
زهر خاری مپرسیدش در آن گلزار جوییدش
اگر بیمار عشق او شود یاوه ازین مجلس
به پیش نرگس بیمار آن عیار جوییدش
وگر سرمست دل روزی زند بر سنگ آن شیشه
به میخانه روید آن دم از آن خمار جوییدش
هران عاشق که گم گردد هلا زنهار‌‌‌ می‌گویم
بر خورشید برق انداز بی‌زنهار جوییدش
وگر دزدی زند نقبی بدزدد رخت عاشق را
میان طره مشکین آن طرار جوییدش
بت بیدار پرفن را که بیداری ز بخت اوست
چنین خفته نیابیدش مگر بیدار جوییدش
بپرسیدم به کوی دل ز پیری من ازان دلبر
اشارت کرد آن پیرم که در اسرار جوییدش
بگفتم پیر را بالله تویی اسرار گفت آری
منم دریای پرگوهر به دریابار جوییدش
زهی گوهر که دریا را به نور خویش پر دارد
مسلمانان مسلمانان دران انوار جوییدش
چو یوسف شمس تبریزی به بازار صفا آمد
مر اخوان صفا را گو دران بازار جوییدش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۲
طواف حاجیان دارم، به گرد یار می‌گردم
نه اخلاق سگان دارم، نه بر مردار می‌گردم
مثال باغبانانم، نهاده بیل بر گردن
برای خوشهٔ خرما، به گرد خار می‌گردم
نه آن خرما که چون خوردی، شود بلغم، کند صفرا
ولیکن پر برویاند، که چون طیار می‌گردم
جهان ماراست و زیر او یکی گنجی‌‌ست بس پنهان
سر گنجستم و بر وی چو دم مار می‌گردم
ندارم غصهٔ دانه، اگر چه گرد این خانه
فرورفته به اندیشه چو بوتیمار می‌گردم
نخواهم خانه‌‌‌یی در ده، نه گاو و گلهٔ فربه
ولیکن مست سالارم، پی سالار می‌گردم
رفیق خضرم و هر دم قدوم خضر را جویان
قدم برجا و سرگردان که چون پرگار می‌گردم
‌‌‌نمی‌دانی که رنجورم؟ که جالینوس می‌جویم
‌‌‌نمی‌بینی که مخمورم؟ که بر خمار می‌گردم
‌‌‌نمی‌دانی که سیمرغم؟ که گرد قاف می‌پرم
‌‌‌نمی‌دانی که بو بردم؟ که بر گلزار می‌گردم
مرازین مردمان مشمر، خیالی دان که می‌گردد
خیال ار نیستم ای جان چه بر اسرار می‌گردم؟
چرا ساکن‌ نمی‌گردم؟ بر این و آن‌ همی‌گویم
که عقلم برد و مستم کرد، ناهموار می‌گردم
مرا گویی مرو شپشپ، که حرمت را زیان دارد
ز حرمت عار می‌دارم، ازان بر عار می‌گردم
بهانه کرده‌‌‌ام نان را، ولیکن مست خبازم
نه بر دینار می‌گردم، که بر دیدار می‌گردم
هر آن نقشی که پیش آید، درو نقاش می‌بینم
برای عشق لیلی دان، که مجنون وار می‌گردم
درین ایوان سربازان، که سر هم در‌ نمی‌گنجد
من سرگشته معذورم که‌ بی‌دستار می‌گردم
نیم پروانهٔ آتش، که پر و بال خود سوزم
منم پروانهٔ سلطان، که بر انوار می‌گردم
چه لب را می‌گزی پنهان، که خامش باش و کمتر گو؟
نه فعل و مکر توست این هم که بر گفتار می‌گردم؟
بیا ای شمس تبریزی شفق وار ار چه بگریزی
شفق وار از پی شمست، برین اقطار می‌گردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۵۵
ای خواجه سلام علیک، من عزم سفر دارم
وزبام فلک، پنهان، من راه گذر دارم
جان عزم سفر دارد، تا معدن و اصل خود
زان­سو که نظر بخشد، آن سوی نظر دارم
نک می‌کشدم سیلم، آن سوی که بد میلم
کز فرقت آن دریا، بس گرم جگر دارم
می تازم ترکانه، تا حضرت خاقانی
کز وی مثل خرگه، صد بند کمر دارم
چون سایه فنا گردم در تابش خورشیدی
کندر پی او دایم من سیر قمر دارم
چون لعل ز خورشیدش، جز گرمی و جز تابش
من فر دگر گیرم، من عشق دگر دارم
گر بشکند این جوزم، هم مغزم و هم نغزم
ور بشکندم چون نی، صد قند(و) شکر دارم
چون سروم و چون سوسن، هم بسته، هم آزادم
چون سنگم و چون آهن، در سینه شرر دارم
یا من هو فی قلبی، یسبی ادبی یسبی
حسبی ابدا حسبی، آنچ از تو به بر دارم
مولای فنی صبری، لا تخرج من صدری
لا تبعد نستبری، کز هجر ضرر دارم
ای عشق صلا گفتی می‌آیم، بسم الله
آخر به چه آرامم، گر از تو حذر دارم؟
گر در دل تابوتم مهر تو بود قوتم
قوت ملکی دارم، گر شکل بشر دارم
آفندی کلیتیشی کالیسو کیتیشی
شیلیسو نسندیشی دل زیر و زبر دارم
افندی مناخوسی بویسی کلیمو بویسی
تینما خو نتیلوسی یاد تو سمر دارم
باقیش بفرما تو، ای خسرو دریاخو
بستم چو صدف من لب، یعنی که گهر دارم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۸
سفر کردم به هر شهری دویدم
به لطف و حسن تو کس را ندیدم
ز هجران و غریبی بازگشتم
دگرباره بدین دولت رسیدم
ز باغ روی تو تا دور گشتم
نه گل دیدم نه یک میوه بچیدم
به بدبختی چو دور افتادم از تو
ز هر بدبخت صد زحمت کشیدم
چه گویم؟ مرده بودم‌‌ بی‌تو مطلق
خدا از نو دگربار آفریدم
عجب گویی منم روی تو دیده؟
منم گویی که آوازت شنیدم؟
بهل تا دست و پایت را ببوسم
بده عیدانه کامروز است عیدم
تو را ای یوسف مصر ارمغانی
چنین آیینه روشن خریدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۷۲
هم آگه و هم ناگه، مهمان من آمد او
دل گفت که کی آمد؟ جان گفت مه مه رو
او آمد در خانه، ما جمله چو دیوانه
اندر طلب آن مه، رفته به میان کو
او نعره زنان گشته از خانه که این جایم
ما غافل از این نعره، هم نعره زنان هر سو
آن بلبل مست ما، بر گلشن ما نالان
چون فاخته ما پران، فریادکنان، کوکو
در نیم شبی جسته جمعی که چه؟ دزد آمد
وان دزد همی‌گوید دزد آمد و آن دزد او
آمیخته شد بانگش، با بانگ همه زان سان
پیدا نشود بانگش در غلغله‌شان یک مو
وهو معکم یعنی با توست درین جستن
 آن گه که تو می‌جویی، هم در طلب او را جو
نزدیک‌تر است از تو با تو، چه روی بیرون
چون برف گدازان شو، خود را تو ز خود می‌شو
از عشق زبان روید، جان را مثل سوسن
می‌دار زبان خامش، از سوسن گیر این خو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۹۲
ای عارف خوش کلام برگو
ای فخر همه کرام برگو
هر ممتحنی ز دست رفته
بر دست گرفت جام، برگو
قایم شو و مات کن خرد را
وز باده باقوام، برگو
تا روح شویم جمله، می ده
تا خواجه شود غلام، برگو
قانع نشوم به نور روزن
بشکاف حجاب بام، برگو
بپذیر مدام خوش ز ساقی
چون مست شدی، مدام برگو
آن جام چو زر پخته بستان
زان سوختگان خام، برگو
مبدل شد و خوش، حطام دنیا
چون رستی ازین حطام، برگو
لب بستم، ای بت شکرلب
بی‌واسطه و پیام، برگو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۷
مرا اگر تو نیابی، به پیش یار بجو
دران بهشت و گلستان و سبزه زار بجو
چو سایه خسپم و کاهل، مرا اگر جویی
به زیر سایهٔ آن سرو پایدار بجو
چو خواهی‌‌‌‌ام که ببینی خراب و غرق شراب
بیا حوالی آن چشم پر خمار بجو
اگر ز روز شمردن ملول و سیر شدی
درآ به دور و قدح‌های بی‌شمار بجو
دران دو دیدهٔ مخمور و قلزم پر نور
درآ جواهر اسرار کردگار بجو
دلی که هیچ نگرید، به پیش دلبر جو
گلی که هیچ نریزد، دران بهار بجو
زهی فسرده کسی کو قرار می‌جوید
تو جان عاشق سرمست بی‌قرار بجو
اگر چراغ نداری، ازو چراغ بخواه
وگر عقار نداری، ازو عقار بجو
به مجلس تو اگر دوش بی‌خودی کردم
تو عذر عقل زبونم ازان عذار بجو
تو هرچه را که بجویی، زاصل و کانش جوی
زمشک و گل نفس خوش، خلش ز خار بجو
خیال یار سواره همی‌رسد ای دل
پیام‌های غریب از چنین سوار بجو
به نزد او همه جان‌های رفتگان جمعند
کنار پر گلشان را دران کنار بجو
چو صبح پیش تو آید، ازو صبوح بخواه
چو شب به پیش تو آید، درو نهار بجو
چو مردمک تو خمش کن، مقام تو چشم است
وگرنه آن نظرستت در انتظار بجو
چو شمس، مفخر تبریز، دیدهٔ فقر است
فقیروار مر او را در افتقار بجو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۴۴
شنیدم کاشتری گم شد، ز کردی در بیابانی
بسی اشتر بجست از هر سوی کرد بیابانی
چو اشتر را ندید، از غم بخفت اندر کنار ره
دلش از حسرت اشتر میان صد پریشانی
در آخر چون درآمد شب، بجست از خواب و دل پر غم
برآمد گوی مه تابان، ز روی چرخ چوگانی
به نور مه بدید اشتر، میان راه استاده
زشادی آمدش گریه، بسان ابر نیسانی
رخ اندر ماه روشن کرد و گفتا چون دهم شرحت؟
که هم خوبی و نیکویی و هم زیبا و تابانی
خداوندا درین منزل برافروز از کرم نوری
که تا گم کردهٔ خود را بیابد عقل انسانی
شب قدر است در جانت، چرا قدرش نمی‌دانی؟
تو را می‌شورد او هر دم، چرا او را نشورانی؟
تو را دیوانه کرده‌‌ست او، قرار جانت برده‌‌ست او
غم جان تو خورده‌‌ست او، چرا در جانش ننشانی؟
چو او آب است و تو جویی، چرا خود را نمی‌جویی؟
چو او مشک است و تو بویی، چرا خود را نیفشانی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۰۰
گفتم که بجست آن مه از خانه چو عیاری
تشنیع زنان بودم بر عهد وفاداری
غماز غمت گفتا در خانه بجوی آخر
آن طره که دل دزدد، مانندهٔ طراری
در سوختهٔ جان زن، از آهن و از سنگش
در پیه دو دیدهی خود، بر آب بزن ناری
بفروز چنین شمعی، در خانه همی‌گردان
باشد که نهان باشد او از پس دیواری
اندر پس دیواری، در سایهٔ خورشیدش
در نیم شب هجران بگشود مرا کاری
در خانه همی‌گشتم، در دست چنین شمعی
تا تیره شد این شمعم از تابش انواری
گفتم که درین زندان، چون یافتمت ای جان؟
در بی‌نمکی چون ره بردم به نمکساری؟
ای شوخ گریزنده، وی شاه ستیزنده
وی از تو جهان زنده، چون یافتمت باری؟
در حال نهانی شد، پنهان چو معانی شد
چون گوهر کانی شد، غیرت شده ستاری
من دست زنان بر سر، چون حلقه شده بر در
وین طعنه زنان بر من، هم یافته بازاری
از پرتو مخدومی، شمس الحق تبریزی
چون مه که ز خورشیدش شد تیره خجل واری
مولوی : ترجیعات
دهم
هست کسی کو چو من اشکار نیست
هست کسی کو تلف یار نیست؟
هست سری کو چو سرم مست نیست؟
هست دلی کو چو دلم زار نیست؟
مختلف آمد همه کار جهان
لیک همه جز که یکی کار نیست
غرقهٔ دل دان و طلب کار دل
آنک گله کرد که دلدار نیست
گرد جهان جستم اغیار من
گشت یقینم که کس اغیار نیست
مشتریان جمله یکی مشتریست
جز که یکی رستهٔ بازار نیست
ماهیت گلشن آنکس که دید
کشف شد او را که یکی خار نیست
خنب ز یخ بود و درو کردم آب
شد همه آب و زخم آثار نیست
جمله جهان لایتجزی بدست
چنگ جهان را جز یک تار نیست
وسوسهٔ این عدد و این خلاف
جز که فریبنده و غرار نیست
هست درین گفت تناقض ولیک
از طرف دیده و دیدار نیست
نقطه دل بی‌عدد و گردش است
گفت زبان جز تک پرگار نیست
طاقت و بی‌طاقتی آمد یکی
پیش مرا طاقت گفتار نیست
مست شدی سر بنه اینجا، مرو
زانکه گلست و ره هموار نیست
مست دگر از تو بدزدد کمر
جز تو مپندار که طرار نیست
چونک ز مطلوب رسیدست برات
گشت نهان از نظر تو صفات
بار دگر یوسف خوبان رسید
سلسلهٔ صد چو زلیخا کشید
جامه درد ماه ازین دستگاه
نعره زند چرخ که هل من مزید
جملهٔ دنیا نمکستان شدست
تا که یکی گردد پاک و پلید
بار دگر عقل قلمها شکست
بار دگر عشق گریبان درید
کرد زلیخا که نکردت کس
بنده خداوندهٔ خود را خرید
مست شدی بوسه همی بایدت
بوسه بران لب ده، کان می‌چشید
سخت خوشی، چشم بدت دور باد
ای خنک آن چشم که روی تو دید
دیدن روی تو بسی نادرست
ای خنک آن، گوش که نامت شنید
شعشعهٔ جام تو عالم گرفت
ولولهٔ صبح قیامت دمید
عقل نیابند به دارو، دگر
عقل ازین حیرت شد ناپدید
باز نیاید، بدود تا هدف
تیر چو از قوس مجاهد جهید
هدهد جان چون بجهد از قفس
می‌پرد از عشق به عرش مجید
تیغ و کفن می‌برد و می‌رود
روح سوی قیصر و قصرمشید
رسته ز اندیشه که دل می‌فشرد
جسته ز هر خار که پا می‌خلید
چرخ ازو چرخ زد و گفت ماه
منک لنا کل غد الف عید
شد گه ترجیع و دلم می‌جهد
دلبر من داد سخن می‌دهد
این بخورد جام دگر آرمش
بارد و هشیار بنگذارمش
از عدمش من بخریدم به زر
بی می و بی‌مایده کی دارمش؟
شیره و شیرین بدهم رایگان
لیک چو انگور نیفشارمش
همچو سر خویش همی پوشمش
همچو سر خویش همی خارمش
روح منست و فرج روح من
دشمن و بیگانه نینگارمش
چون زنم او را؟! که ز مهر و ز عشق
گفتن گستاخ نمی‌یارمش
گر برمد کبکبهٔ چار طبع
من عوض و نایب هر چارمش
من به سفر یار و قلاووزمش
من به سحر ساقی و خمارمش
تا چه کند لکلکهٔ زر و سیم
که تو بگویی که: « گرفتارمش »
او چو ز گفتار ببندد دهن
از جهت ترجمه گفتارمش
ور دل او گرم شود از ملال
مروحه و باد سبکسارمش
ور بسوی غیب نظر خواهد او
آینهٔ دیدهٔ دیدارمش
ور به زمین آید چون بوتراب
جمله زمین لاله و گل کارمش
ور بسوی روضهٔ جانها رود
یاسمن و سبزه و گلزارمش
نوبت ترجیع شد ای جان من
موج زن ای بحر درافشان من
شد سحر ای ساقی ما نوش، نوش
ای ز رخت در دل ما جوش، جوش
بادهٔ حمرای تو همچون پلنگ
گرگ غم اندر کف او موش، موش
چونک برآید به قصور دماغ
افتد از بام نگون هوش، هوش
چونک کشد گوش خرد سوی خود
گوید از درد خرد: « گوش، گوش »
گوش او: خیز، به جان سجده کن
در قدم این قمر می فروش
گفت: کی آمد که ندیدم منش
گفت که: تو خفته بودی دوش دوش
عاشق آید بر معشوقه مست
که نبرد بوی از آن شوش شوش
عشق سوی غیب زند نعرها
بر حس حیوان نزند آن، خروش
شهر پر از بانگ خر و گاو شد
بر سر که باشد بانگ وحوش
ترک سوارست برین یک قدح
ساغر دیگر جهة قوش، قوش
چونک شدی پر ز می لایزال
هیچ نبینی قدحی بوش، بوش
جمله جمادات سلامت کنند
راز بگویند چو خویش، و چو توش
روح چو ز مهر کنارت گرفت
روح شود پیش تو جمله نقوش
نوبت آن شد که زنم چرخ من
عشق عزل گوید بی روی پوش
همچو گل سرخ سواری کند
جمله ریاحین پی او چون جیوش
نقل بیار و می و پیشم نشین
ای رخ تو شمع و میت آتشین
مولوی : دفتر دوم
بخش ۸۰ - قصهٔ آن شخص کی اشتر ضالهٔ خود می‌جست و می‌پرسید
اشتری گم کردی و جستیش چست
چون بیابی، چون ندانی کآن توست؟
ضاله چه بود؟ ناقهٔ گم کرده‌یی
از کفت بگریخته در پرده‌یی
آمده در بار کردن کاروان
اشتر تو زان میان گشته نهان
می‌دوی این سو و آن سو خشک‌لب
کاروان شد دور و نزدیک است شب
رخت مانده در زمین در راه خوف
تو پی اشتر دوان گشته به طوف
کی مسلمانان که دیده‌ست اشتری
جسته بیرون بامداد از آخری؟
هر که برگوید نشان از اشترم
مژدگانی می‌دهم چندین درم
باز می‌جویی نشان از هر کسی
ریش خندت می‌کند زین هر خسی
کاشتری دیدیم می‌رفت این طرف
اشتری سرخی به سوی آن علف
آن یکی گوید بریده گوش بود
وان دگر گوید جلش منقوش بود
آن یکی گوید شتر یک چشم بود
وان دگر گوید ز گر بی‌پشم بود
از برای مژدگانی صد نشان
از گزافه هر خسی کرده بیان
مولوی : دفتر سوم
بخش ۵۳ - داستان مشغول شدن عاشقی به عشق‌نامه خواندن و مطالعه کردن عشق‌نامه درحضور معشوق خویش و معشوق آن را ناپسند داشتن کی طلب الدلیل عند حضور المدلول قبیح والاشتغال بالعلم بعد الوصول الی المعلوم مذموم
آن یکی را یار پیش خود نشاند
نامه بیرون کرد و پیش یار خواند
بیت‌ها در نامه و مدح و ثنا
زاری و مسکینی و بس لابه‌ها
گفت معشوق این اگر بهر من است
گاه وصل این عمر ضایع کردن است
من به پیشت حاضر و تو نامه خوان؟
نیست این باری نشان عاشقان
گفت این‌جا حاضری اما ولیک
من نمی‌یابم نصیب خویش نیک
آن چه می‌دیدم ز تو پارینه سال
نیست این دم گرچه می‌بینم وصال
من ازین چشمه زلالی خورده‌ام
دیده و دل زآب تازه کرده‌ام
چشمه می‌بینم ولیکن آب نی
راه آبم را مگر زد ره‌زنی
گفت پس من نیستم معشوق تو
من به بلغار و مرادت در قتو
عاشقی تو بر من و بر حالتی
حالت اندر دست نبود یا فتی
پس نیم کلی مطلوب تو من
جزو مقصودم تو را اندرزمن
خانهٔ معشوقه‌ام معشوق نی
عشق بر نقد است بر صندوق نی
هست معشوق آن که او یک تو بود
مبتدا و منتهایت او بود
چون بیابی‌اش نمانی منتظر
هم هویدا او بود هم نیز سر
میر احوال است نه موقوف حال
بندهٔ آن ماه باشد ماه و سال
چون بگوید حال را فرمان کند
چون بخواهد جسم‌ها را جان کند
منتها نبود که موقوف است او
منتظر بنشسته باشد حال‌جو
کیمیای حال باشد دست او
دست جنباند شود مس مست او
گر بخواهد مرگ هم شیرین شود
خار و نشتر نرگس و نسرین شود
آن که او موقوف حال است آدمی‌ست
کو به حال افزون و گاهی در کمی‌ست
صوفی ابن الوقت باشد در منال
لیک صافی فارغ است از وقت و حال
حال‌ها موقوف عزم و رای او
زنده از نفخ مسیح‌آسای او
عاشق حالی نه عاشق بر منی
بر امید حال بر من می‌تنی
آن که یک دم کم دمی کامل بود
نیست معبود خلیل آفل بود
وان که آفل باشد و گه آن و این
نیست دلبر لا احب الآفلین
آن که او گاهی خوش و گه ناخوش است
یک زمانی آب و یک دم آتش است
برج مه باشد ولیکن ماه نه
نقش بت باشد ولی آگاه نه
هست صوفی صفاجو ابن وقت
وقت را همچون پدر بگرفته سخت
هست صافی غرق عشق ذوالجلال
ابن کس نه فارغ از اوقات و حال
غرقهٔ نوری که او لم یولد است
لم یلد لم یولد آن ایزد است
رو چنین عشقی بجو گر زنده‌یی
ورنه وقت مختلف را بنده‌یی
منگر اندر نقش زشت و خوب خویش
بنگر اندر عشق و در مطلوب خویش
منگر آن که تو حقیری یا ضعیف
بنگر اندر همت خود ای شریف
تو به هر حالی که باشی می‌طلب
آب می‌جو دایما ای خشک‌لب
کان لب خشکت گواهی می‌دهد
کو به آخر بر سر منبع رسد
خشکی لب هست پیغامی ز آب
که به مات آرد یقین این اضطراب
کین طلب‌کاری مبارک جنبشی‌ست
این طلب در راه حق مانع کشی‌ست
این طلب مفتاح مطلوبات توست
این سپاه و نصرت رایات توست
این طلب همچون خروسی در صیاح
می‌زند نعره که می‌آید صباح
گرچه آلت نیستت تو می‌طلب
نیست آلت حاجت اندر راه رب
هر که را بینی طلب‌کار ای پسر
یار او شو پیش او انداز سر
کز جوار طالبان طالب شوی
وز ظلال غالبان غالب شوی
گر یکی موری سلیمانی بجست
منگر اندر جستن او سست سست
هرچه داری تو ز مال و پیشه‌یی
نه طلب بود اول و اندیشه‌یی؟
مولوی : دفتر سوم
بخش ۸۷ - سر طلب کردن موسی خضر را علیهماالسلام با کمال نبوت و قربت
از کلیم حق بیاموز ای کریم
بین چه می‌گوید ز مشتاقی کلیم
با چنین جاه و چنین پیغامبری
طالب خضرم ز خودبینی بری
موسیا تو قوم خود را هشته‌یی
در پی نیکوپیی سرگشته‌یی
کیقبادی رسته از خوف و رجا
چند گردی؟ چند جویی؟ تا کجا؟
آن تو با تست و تو واقف برین
آسمانا چند پیمایی زمین
گفت موسیٰ این ملامت کم کنید
آفتاب و ماه را کم ره زنید
می‌روم تا مجمع البحرین من
تا شوم مصحوب سلطان زمن
اجعل الخضر لامری سببا
ذاک او امضی و اسری حقبا
سال‌ها پرم به پر و بال‌ها
سال‌ها چه بود؟ هزاران سال‌‌ها
می‌روم یعنی نمی‌ارزد بدان؟
عشق جانان کم مدان از عشق نان
این سخن پایان ندارد ای عمو
داستان آن دقوقی را بگو
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۸۱ - عزم کردن آن وکیل ازعشق کی رجوع کند به بخارا لاابالی‌وار
شمع مریم را بهل افروخته
که بخارا می‌رود آن سوخته
سخت بی‌صبر و در آتشدان تیز
رو سوی صدر جهان می‌کن گریز
این بخارا منبع دانش بود
پس بخارایی‌ست هرک آنش بود
پیش شیخی در بخارا اندری
تا به خواری در بخارا ننگری
جز به خواری در بخارای دلش
راه ندهد جزر و مد مشکلش
ای خنک آن را که ذلت نفسه
وای آن کس را که یردی رفسه
فرقت صدر جهان در جان او
پاره پاره کرده بود ارکان او
گفت بر خیزم هم‌آن جا واروم
کافر ار گشتم دگر ره بگروم
وا روم آن جا بیفتم پیش او
پیش آن صدر نکواندیش او
گویم افکندم به پیشت جان خویش
زنده کن یا سر ببر ما را چو میش
کشته و مرده به پیشت ای قمر
به که شاه زندگان جای دگر
آزمودم من هزاران بار بیش
بی‌تو شیرین می‌نبینم عیش خویش
غن لی یا منیتی لحن النشور
ابرکی یا ناقتی تم السرور
ابلعی یا ارض دمعی قد کفیٰ
اشربی یا نفس وردا قد صفا
عدت یا عیدی الینا مرحبا
نعم ما روحت یا ریح الصبا
گفت ای یاران روان گشتم وداع
سوی آن صدری کامیر است و مطاع
دم‌به دم در سوز بریان می‌شوم
هرچه بادا باد آن‌جا می‌روم
گرچه دل چون سنگ خارا می‌کند
جان من عزم بخارا می‌کند
مسکن یار است و شهر شاه من
پیش عاشق این بود حب الوطن
مولوی : دفتر سوم
بخش ۱۹۹ - تمثیل صابر شدن ممن چون بر شر و خیر بلا واقف شود
سگ شکاری نیست او را طوق نیست
خام و ناجوشیده جز بی‌ذوق نیست
گفت نخود چون چنین است ای ستی
خوش بجوشم یاری ام ده راستی
تو درین جوشش چو معمار منی
کفچلیزم زن که بس خوش می‌زنی
همچو پیلم بر سرم زن زخم و داغ
تا ببینم خواب هندستان و باغ
تا که خود را در دهم در جوش من
تا رهی یابم در آن آغوش من
زان که انسان در غنا طاغی شود
همچو پیل خواب‌بین یاغی شود
پیل چون در خواب بیند هند را
پیلبان را نشنود آرد دغا