عبارات مورد جستجو در ۲۱۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۷
چو آن کان کرم ما را شکار است
به هر دم هدیه ما را ده هزار است
که ما را نردبان زرین و سیمین
نهد چون قصد ما بر بام یار است
بلا دری‌ست در عالم نهانی
که بر ما گنج و بر بیگانه مار است
به پیش ما خزینه‌ی سیم مشمر
که ما را زر و سیم بی‌شمار است
ز پروانه اگر این افترا بود
دوصد چندین ز دست شهریار است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۰
چون نظر کردن همه اوصاف خوب اندر دل است
وین همه اوصاف رسوا، معدنش آب و گل است
از هوا و شهوت ای جان آب و گل می صد شود
مشکل این ترک هوا و کاشف هر مشکل است
وین تعلل بهر ترکش دافع صد علت است
چون بشد علت ز تو، پس نقل منزل منزل است
لیک شرطی کن تو با خود،تا که شرطی نشکنی
ور نه علت باقی و درمانت محو و زایل است
چون که طبعت خو کند با شرط تندش، بعد از آن
صد هزاران حاصل جان از درونت حاصل است
پس تو را آیینه گردد این دل آهن چنانک
هر دمی رویی نماید روی آن کو کاهل است
پس تو را مطرب شود در عیش و هم ساقی شود
آن امانت چون که شد محمول، جان را حامل است
فارغ آیی بعد از آن، از شغل و هم از فارغی
شهره گردد از تو آن گنجی که آن بس خامل است
گر چه حلواها خوری، شیرین نگردد جان تو
ذوق آن برقی بود تا در دهان آکل است
این طبیعت کور و کر گر نیست، پس چون آزمود
کین حجاب و حایل ا‌ست آن، سوی آن چون مایل است؟
لیک طبع از اصل رنج و غصه‌ها بررسته ا‌ست
در پی رنج و بلاها، عاشق بی‌طایل است
در تواضع‌های طبعت سر نخوت را نگر
و ندران کبرش تواضع‌های بی‌حد شاکل است
هر حدیث طبع را تو پرورش‌هایی بدش
شرح و تأویلی بکن، وادان که این بی‌حایل است
هر یکی بیتی جمال بیت دیگر دان که هست
با مؤید این طریقت، ره روان را شاغل است
ور تو را خوف مطالب باشد از اشهادها
از خدا می‌خواه شیرینی اجل کان آجل است
هر طرف رنجی دگرگون قرض کن آن گه برو
جز به سوی بی‌سوی‌ها، کان دگر بی‌حاصل است
تو وثاق مار آیی، از پی ماری دگر
عضه ماران ببینی، زان که این چون سلسله‌ است
تا نگویی مار را از خویش عذری زهرناک
وانگهت او متهم دارد که این هم باطل است
از حدیث شمس دین آن فخر تبریز صفا
آن مزاجش گرم باید، کین نه کار پلپل است
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
دیر آمده‌یی سفر مکن زود
ای مایهٔ هر مراد و هر سود
ای زاتش عزم رفتن تو
از بینی‌‌ها برآمده دود
هر عود تلف شود زآتش
در آتش توست عید هر عود
اومید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود
اما تو مگو که جهد و کوشش
سودم نکند که بودنی بود
معزول مکن تو قدرتم را
من بسته نیم چو تار در پود
هر لحظه بکاهمت چو خواهم
وز فضل توانمت بیفزود
بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجدهٔ دوست کوست مسجود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه زخم‌‌های تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی به گاه سحر؟
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنان که رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آن که هر ثمر از نور شمس یابد فر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۰۶
تو نقد قلب را از زر برون کن
وگر گوید زرم، زوتر برون کن
که بیگانه چو سیلاب است دشمن
ز بامش تو بران وز در برون کن
مگس‌‌‌ها را ز غیرت، ای برادر
ازین بزم پر از شکر برون کن
دو چشم خاین نامحرمان را
از آن زیب و جمال فر برون کن
اگر کر نشنود آواز آن چنگ
اگر تانی کری از کر برون کن
چو مستان شیشه اندر دست دارند
دلی کو هست چون مرمر برون کن
نران راه معنی، عاشقانند
نر شهوت بود چون خر برون کن
بریزیده‌‌‌‌‌ست شهوت پر و بالش
ازین مرغان نیکو پر برون کن
چو بنده‌‌ی شمس تبریزی نباشد
تو او را آدمی مشمر، برون کن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۵
تو آب روشنی، تو درین آب گل مکن
دل را مپوش، پردهٔ دل را تو دل مکن
پاکان به گرد دل به تماشا نشسته‌اند
دل را و خویش را ز عزیزان خجل مکن
دل نعره می‌زند که بکش خویش را ز عشق
ور جمله جان نگردی، دل را بحل مکن
مس را که زر کنند یکی علم دیگر است
زین‌‌ها که می‌کنی نشود زر، بهل مکن
دوری بگشت این تن کز دل بگشته‌یی
سی سال دور باشد، سی را چهل مکن
چیزی که زیر هاون افلاک سوده شد
این سرمه نیست، دیده از آن مکتحل مکن
هنگامه‌هاست در ره، هر جا مایست، رو
بی‌گاه گشت روز، تو خود مشتغل مکن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۹۵
دیدم نگار خود را، می‌گشت گرد خانه
برداشته ربابی، می‌زد یکی ترانه
با زخمهٔ چو آتش، می‌زد ترانه‌یی خوش
مست و خراب و دلکش از بادهٔ مغانه
در پردهٔ عراقی می‌زد به نام ساقی
مقصود باده بودش، ساقی بدش بهانه
ساقی ماه رویی، در دست او سبویی
از گوشه‌یی درآمد، بنهاد در میانه
پر کرد جام اول، زان بادهٔ مشعل
در آب هیچ دیدی کآتش زند زبانه؟
بر کف نهاده آن را، از بهر دلستان را
آن گه بکرد سجده، بوسید آستانه
بستد نگار از وی، اندرکشید آن می
شد شعله‌ها ازان می بر روی او دوانه
می‌دید حسن خود را، می‌گفت چشم بد را
نی بود و نی بیاید چون من درین زمانه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۰
چه افسردی دران گوشه؟ چرا تو هم‌ نمی‌گردی؟
مگر تو فکر منحوسی که جز بر غم‌ نمی‌گردی؟
چو آمد موسی عمران چرا از آل فرعونی؟
چو آمد عیسی خوش دم چرا همدم‌ نمی‌گردی؟
چو با حق عهدها بستی ز سستی عهد بشکستی
چو قول عهد جانبازان چرا محکم‌ نمی‌گردی؟
میان خاک چون موشان به هر مطبخ رهی سازی
چرا مانند سلطانان برین طارم‌ نمی‌گردی؟
چرا چون حلقه بر درها برای بانگ و آوازی
چرا در حلقه مردان دمی محرم‌ نمی‌گردی؟
چگونه بسته بگشاید چو دشمن دار مفتاحی؟
چگونه خسته به گردد چو بر مرهم‌ نمی‌گردی؟
سر آن گه سر بود ای جان که خاک راه او باشد
ز عشق رایتش ای سر چرا پرچم‌ نمی‌گردی؟
چرا چون ابر‌ بی‌باران به پیش مه ترنجیدی؟
چرا همچون مه تابان برین عالم‌ نمی‌گردی؟
قلم آن جا نهد دستش که کم بیند درو حرفی
چرا از عشق تصحیحش تو حرفی کم‌ نمی‌گردی؟
گلستان و گل و ریحان نروید جز ز دست تو
دو چشمه داری ای چهره چرا پرنم‌ نمی‌گردی؟
چو طوافان گردونی‌ همی‌گردند بر آدم
مگر ابلیس ملعونی که بر آدم‌ نمی‌گردی؟
اگر خلوت‌ نمی‌گیری چرا خامش‌ نمی‌باشی؟
اگر کعبه نه‌یی باری چرا زمزم‌ نمی‌گردی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۴
با چنین رفتن، به منزل کی رسی؟
با چنین خصلت، به حاصل کی رسی؟
بس گران جانی و بس اشتردلی
در سبک روحان یک دل کی رسی؟
با چنین زفتی، چگونه کم زنی
با چنین وصلت، به واصل کی رسی؟
چون که اندر سر گشادی نیستت
در گشاد سر مشکل کی رسی؟
همچو آبی اندرین گل مانده‌یی
پس به پاک از آب و از گل کی رسی؟
بگذر از خورشید، وز مه چون خلیل
ورنه در خورشید کامل کی رسی؟
چون ضعیفی، رو، به فضل حق گریز
زان که بی‌مفضل به مفضل کی رسی؟
بی‌عنایت‌های آن دریای لطف
از چنین موجی به ساحل کی رسی؟
بی‌براق عشق و سعی جبرئیل
چون محمد در منازل کی رسی؟
بی‌پناهان را پناه خود کنی
در پناه شاه مقبل کی رسی؟
پیش بسم الله، بسمل شو تمام
ورنه چون مردی، به بسمل کی رسی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۹۱
اگر دمی بگذاری هوا و نااهلی
ببینی آنچه نبی دید و آنچه دید ولی
خدا ندانی خود را و خاص بنده شوی
خدای را تو ببینی، به رغم معتزلی
اگر تو رند تمامی، ز احمقان بگریز
گشا دو چشم دلت را، به نور لم یزلی
مگوی غیب کسان را، به غیب دان بنگر
زبان ز جهل بدوز و دگر مکن دغلی
وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز
خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی
برآر نعرۀ ارنی به طور، موسیٰ وار
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی
دکان قند طلب کن ز شمس تبریزی
تو مرد سرکه فروشی، چه لایق عسلی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۱
خامشی، ناطقی، مگر جانی
می‌زنی نعره‌های پنهانی
تو چو باغی و صورتت برگی
باغ چه؟ صد هزار چندانی
بی‌تو باغ حیات زندان است
هست مردن خلاص زندانی
جان تو بحر و صورتت ابر است
فیض دل قطره‌های مرجانی
ای یکی گو شده یکی گویان
پیش حکمت، که شاه چوگانی
تا یکی گو نشد اگر چه زر است
گر چه نیکوست، نیست میدانی
پهلوی اعتراض را بتراش
گر تو چون گوی، چست و گردانی
پهلوی اعتراض در ابلیس
گشت مردود رد ربانی
پس به خراط خویش را بسپار
تا یکی گو شوی، اگر آنی
مانع است اعتراض ابلیسی
از یکی گویی و یکی دانی
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶ - متابعت نصاری وزیر را
دل بدو دادند ترسایان تمام
خود چه باشد قوت تقلید عام؟
در درون سینه مهرش کاشتند
نایب عیسیش می‌پنداشتند
او به سر دجال یک چشم لعین
ای خدا فریاد رس نعم المعین
صد هزاران دام و دانه‌ست ای خدا
ما چو مرغان حریص بی‌نوا
دم به دم ما بستهٔ دام نویم
هر یکی گر باز و سیمرغی شویم
می‌رهانی هر دمی ما را و باز
سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز
ما درین انبار گندم می‌کنیم
گندم جمع آمده گم می‌کنیم
می‌نیندیشیم آخر ما به هوش
کین خلل در گندم است از مکر موش
موش تا انبار ما حفره زده‌ست
وز فنش انبار ما ویران شده‌ست
اول ای جان دفع شر موش کن
وان گهان در جمع گندم جوش کن
بشنو از اخبار آن صدر الصدور
لا صلوة تم الا بالحضور
گر نه موشی دزد در انبار ماست
گندم اعمال چل ساله کجاست؟
ریزه‌ریزه صدق هر روزه چرا
جمع می‌ناید درین انبار ما؟
بس ستاره‌ی آتش از آهن جهید
وان دل سوزیده پذرفت و کشید
لیک در ظلمت یکی دزدی نهان
می‌نهد انگشت بر استارگان
می‌کشد استارگان را یک به یک
تا که نفروزد چراغی از فلک
گر هزاران دام باشد در قدم
چون تو با مایی، نباشد هیچ غم
چون عنایاتت بود با ما مقیم
کی بود بیمی ازان دزد لئیم؟
هر شبی از دام تن ارواح را
می‌رهانی، می‌کنی الواح را
می‌رهند ارواح هر شب زین قفس
فارغان، نه حاکم و محکوم کس
شب ز زندان بی‌خبر زندانیان
شب ز دولت بی‌خبر سلطانیان
نه غم و اندیشهٔ سود و زیان
نه خیال این فلان و آن فلان
حال عارف این بود بی‌خواب هم
گفت ایزد هم رقود زین مرم
خفته از احوال دنیا روز و شب
چون قلم در پنجهٔ تقلیب رب
آن که او پنجه نبیند در رقم
فعل پندارد به جنبش از قلم
شمه‌یی زین حال عارف وانمود
عقل را هم خواب حسی درربود
رفته در صحرای بی‌چون جانشان
روحشان آسوده و ابدانشان
وز صفیری باز دام اندر کشی
جمله را در داد و در داور کشی
چون که نور صبح‌دم سر بر زند
کرکس زرین گردون پر زند
فالق الاصباح اسرافیل‌وار
جمله را در صورت آرد زان دیار
روح‌های منبسط را تن کند
هر تنی را باز آبستن کند
اسپ جان‌ها را کند عاری ز زین
سر النوم اخو الموت است این
لیک بهر آن که روز آیند باز
بر نهد بر پایشان بند دراز
تا که روزش واکشد زان مرغزار
وز چراگاه آردش در زیر بار
کاش چون اصحاب کهف این روح را
حفظ کردی یا چو کشتی نوح را
تا ازین طوفان بیداری و هوش
وا رهیدی این ضمیر و چشم و گوش
ای بسی اصحاب کهف اندر جهان
پهلوی تو، پیش تو هست این زمان
یار با او غار با او در سرود
مهر بر چشم است و بر گوشت، چه سود؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۳۷ - آتش کردن پادشاه جهود و بت نهادن پهلوی آتش کی هر که این بت را سجود کند از آتش برست
آن جهود سگ ببین چه رای کرد
پهلوی آتش بتی برپای کرد
کان که این بت را سجود آرد، برست
ور نیارد، در دل آتش نشست
چون سزای این بت نفس او نداد
از بت نفسش بتی دیگر بزاد
مادر بت‌ها، بت نفس شماست
زان‌که آن بت مار و این بت اژدهاست
آهن و سنگ است نفس و بت شرار
آن شرار از آب می‌گیرد قرار
سنگ و آهن زآب کی ساکن شود؟
آدمی با این دو کی ایمن بود؟
بت سیاهابه‌ست در کوزه نهان
نفس مر آب سیه را چشمه دان
آن بت منحوت چون سیل سیاه
نفس بتگر چشمه‌‌یی بر آب راه
صد سبو را بشکند یک پاره سنگ
وآب چشمه می‌زهاند بی‌درنگ
بت شکستن سهل باشد نیک سهل
سهل دیدن نفس را، جهل‌ست جهل
صورت نفس ار بجویی ای پسر
قصۀ دوزخ بخوان با هفت در
هر نفس مکری و در هر مکر زان
غرقه صد فرعون با فرعونیان
در خدای موسی و موسیٰ گریز
آب ایمان را ز فرعونی مریز
دست را اندر احد و احمد بزن
ای برادر واره از بوجهل تن
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۶ - ذکر دانش خرگوش و بیان فضیلت و منافع دانستن
این سخن پایان ندارد، هوش‌دار
گوش سوی قصۀ خرگوش دار
گوش خر بفروش و دیگر گوش خر
کین سخن را در نیابد گوش خر
رو تو روبه ‌بازی خرگوش بین
مکر و شیراندازی خرگوش بین
خاتم ملک سلیمان است علم
جمله عالم صورت و جان است علم
آدمی را زین هنر بیچاره گشت
خلق دریاها و خلق کوه و دشت
زو پلنگ و شیر ترسان همچو موش
زو نهنگ و بحر در صفرا و جوش
زو پری و دیو ساحل‌ها گرفت
هر یکی در جای پنهان جا گرفت
آدمی را دشمن پنهان بسی‌ست
آدمی با حذر عاقل کسی‌ست
خلق پنهان، زشتشان و خوبشان
می‌زند در دل به هر دم کوبشان
بهر غسل ار در روی در جویبار
بر تو آسیبی زند در آب خار
گر چه پنهان خار در آب است پست
چون که در تو می‌خلد دانی که هست
خارخار وحی‌ها و وسوسه
از هزاران کس بود، نی یک‌کسه
باش تا حس‌های تو مبدل شود
تا ببینی‌شان و مشکل حل شود
تا سخن‌های کیان رد کرده‌یی؟
تا کیان را سرور خود کرده‌یی؟
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۳۹ - در صفت پیر و مطاوعت وی
ای ضیاء الحق حسام الدین بگیر
یک دو کاغذ، بر فزا در وصف پیر
گرچه جسم نازکت را زور نیست
لیک بی‌خورشید ما را نور نیست
گرچه مصباح و زجاجه گشته‌یی
لیک سرخیل دلی، سررشته‌یی
چون سر رشته به دست و کام توست
درهای عقد دل زانعام توست
بر نویس احوال پیر راه‌دان
پیر را بگزین و عین راه‌دان
پیر تابستان و خلقان تیر ماه
خلق مانند شب‌اند و پیر ماه
کرده‌ام بخت جوان را نام پیر
کو ز حق پیر است، نز ایام پیر
او چنان پیر است کش آغاز نیست
با چنان در یتیم انباز نیست
خود قوی‌تر می‌شود خمر کهن
خاصه آن خمری که باشد من لدن
پیر را بگزین که بی‌پیر این سفر
هست بس پر آفت و خوف و خطر
آن رهی که بارها تو رفته‌یی
بی قلاووز اندر آن آشفته‌یی
پس رهی را که ندیدستی تو هیچ
هین مرو تنها، ز رهبر سر مپیچ
گر نباشد سایهٔ او بر تو گول
پس تو را سرگشته دارد بانگ غول
غولت از ره افکند اندر گزند
از تو داهی‌تر درین ره بس بدند
از نبی بشنو ضلال ره‌روان
که چه‌شان کرد آن بلیس بدروان
صد هزاران ساله راه از جاده دور
بردشان و کردشان ادبیر و عور
استخوان‌هاشان ببین و مویشان
عبرتی گیر و مران خر سویشان
گردن خر گیر و سوی راه کش
سوی ره‌بانان و ره‌دانان خوش
هین مهل خر را و دست از وی مدار
زان که عشق اوست سوی سبزه‌زار
گر یکی دم تو به غفلت وا هلیش
او رود فرسنگ‌ها سوی حشیش
دشمن راه است خر، مست علف
ای که بس خر بنده را کرد او تلف
گر ندانی ره، هر آنچه خر بخواست
عکس آن کن، خود بود آن راه راست
شاوروهن و آن گه خالفوا
ان من لم یعصهن تالف
با هوا و آرزو کم باش دوست
چون یضلک عن سبیل الله اوست
این هوا را نشکند اندر جهان
هیچ چیزی همچو سایه‌ی همرهان
مولوی : دفتر اول
بخش ۱۶۲ - رجوع به حکایت زید
زید را اکنون نیابی، کو گریخت
جست از صف نعال و نعل ریخت
تو که باشی؟ زید هم خود را نیافت
همچو اختر که برو خورشید تافت
نه ازو نقشی بیابی، نه نشان
نه کهی یابی به راه کهکشان
شد حواس و نطق بابایان ما
محو نور دانش سلطان ما
حس‌ها و عقل‌هاشان در درون
موج در موج لدینا محضرون
چون بیاید صبح، وقت بار شد
انجم پنهان شده بر کار شد
بی هشان را وا دهد حق هوش‌ها
حلقه حلقه حلقه‌ها در گوش‌ها
پای‌کوبان، دست‌افشان، در ثنا
ناز نازان ربنا احییتنا
آن جلود و آن عظام ریخته
فارسان گشته، غبار انگیخته
حمله آرند از عدم سوی وجود
در قیامت، هم شکور و هم کنود
سر چه می‌پیچی کنی نادیده‌یی؟
در عدم زاول نه سر پیچیده‌یی؟
در عدم افشرده بودی پای خویش
که مرا کی برکند از جای خویش؟
می‌نبینی صنع ربانیت را
که کشید او موی پیشانیت را؟
تا کشیدت اندرین انواع حال
که نبودت در گمان و در خیال
آن عدم او را هماره بنده است
کار کن دیوا سلیمان زنده است
دیو می‌سازد جفان کالجواب
زهره نه تا دفع گوید یا جواب
خویش را بین چون همی‌لرزی ز بیم
مر عدم را نیز لرزان دان مقیم
ور تو دست اندر مناصب می‌زنی
هم ز ترس است آن که جانی می‌کنی
هرچه جز عشق خدای احسن است
گر شکرخواری‌ست، آن جان کندن است
چیست جان کندن؟ سوی مرگ آمدن
دست در آب حیاتی نازدن
خلق را دو دیده در خاک و ممات
صد گمان دارند در آب حیات
جهد کن تا صد گمان گردد نود
شب برو، ور تو بخسبی شب رود
در شب تاریک جوی آن روز را
پیش کن آن عقل ظلمت‌سوز را
در شب بدرنگ بس نیکی بود
آب حیوان جفت تاریکی بود
سر ز خفتن کی توان برداشتن؟
با چنین صد تخم غفلت کاشتن؟
خواب مرده، لقمه مرده یار شد
خواجه خفت و دزد شب بر کار شد
تو نمی‌دانی که خصمانت کی‌اند
ناریان خصم وجود خاکی‌اند
نار خصم آب و فرزندان اوست
هم‌چنان که آب خصم جان اوست
آب آتش را کشد، زیرا که او
خصم فرزندان آب است و عدو
بعد ازان این نار نار شهوت است
کندرو اصل گناه و زلت است
نار بیرونی به آبی بفسرد
نار شهوت تا به دوزخ می‌برد
نار شهوت می‌نیارامد به آب
زان که دارد طبع دوزخ در عذاب
نار شهوت را چه چاره؟ نور دین
نورکم اطفاء نار الکافرین
چه کشد این نار را؟ نور خدا
نور ابراهیم را ساز اوستا
تا ز نار نفس چون نمرود تو
وا رهد این جسم همچون عود تو
شهوت ناری به راندن کم نشد
او به ماندن کم شود بی‌هیچ بد
تا که هیزم می‌نهی بر آتشی
کی بمیرد آتش از هیزم‌کشی؟
چون که هیزم باز گیری، نار مرد
زان که تقوی آب سوی نار برد
کی سیه گردد به آتش روی خوب؟
کو نهد گل‌گونه از تقوی القلوب
مولوی : دفتر سوم
بخش ۷۰ - بقیهٔ قصهٔ آن زاهد کوهی کی نذر کرده بود کی میوهٔ کوهی از درخت باز نکنم و درخت نفشانم و کسی را نگویم صریح و کنایت کی بیفشان آن خورم کی باد افکنده باشد از درخت
اندر آن که بود اشجار و ثمار
بس مرودی کوهی آن جا بی‌شمار
گفت آن درویش یا رب با تو من
عهد کردم زین نچینم در زمن
جز ازان میوه که باد انداختش
من نچینم از درخت منتعش
مدتی بر نذر خود بودش وفا
تا در آمد امتحانات قضا
زین سبب فرمود استثنا کنید
گر خدا خواهد به پیمان بر زنید
هر زمان دل را دگر میلی دهم
هرنفس بر دل دگر داغی نهم
کل اصباح لنا شان جدید
کل شیء عن مرادی لا یحید
در حدیث آمد که دل همچون پری‌ست
در بیابانی اسیر صرصری‌ست
باد پر را هر طرف راند گزاف
گه چپ و گه راست با صد اختلاف
در حدیث دیگر این دل دان چنان
کاب جوشان ز آتش اندر قازغان
هر زمان دل را دگر رایی بود
آن نه از وی لیک از جایی بود
پس چرا ایمن شوی بر رای دل؟
عهد بندی تا شوی آخر خجل؟
این هم از تاثیر حکم است و قدر
چاه می‌بیینی و نتوانی حذر
نیست خود ازمرغ پران این عجب
که نبیند دام و افتد در عطب
این عجب که دام بیند هم وتد
گر بخواهد ور نخواهد می‌فتد
چشم باز و گوش باز و دام پیش
سوی دامی می‌پرد با پر خویش
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۹۳ - بیان آنک تن خاکی آدمی هم‌چون آهن نیکو جوهر قابل آینه شدن است تا درو هم در دنیا بهشت و دوزخ و قیامت و غیر آن معاینه بنماید نه بر طریق خیال
پس چو آهن گرچه تیره‌هیکلی
صیقلی کن صیقلی کن صیقلی
تا دلت آیینه گردد پر صور
اندرو هر سو ملیحی سیم‌بر
آهن ارچه تیره و بی‌نور بود
صیقلی آن تیرگی از وی زدود
صیقلی دید آهن و خوش کرد رو
تا که صورت‌ها توان دید اندرو
گر تن خاکی غلیظ و تیره است
صیقلش کن زان که صیقل گیره است
تا درو اشکال غیبی رو دهد
عکس حوری و ملک در وی جهد
صیقل عقلت بدان داده‌ست حق
که بدو روشن شود دل را ورق
صیقلی را بسته‌یی ای بی‌نماز
وان هوا را کرده‌یی دو دست باز
گر هوا را بند بنهاده شود
صیقلی را دست بگشاده شود
آهنی کآیینه غیبی بدی
جمله صورت‌ها درو مرسل شدی
تیره کردی زنگ دادی در نهاد
این بود یسعون فی الارض الفساد
تاکنون کردی چنین اکنون مکن
تیره کردی آب را افزون مکن
بر مشوران تا شود این آب صاف
وندرو بین ماه و اختر در طواف
زان که مردم هست همچون آب جو
چون شود تیره نبینی قعر او
قعر جو پر گوهراست و پر ز در
هین مکن تیره که هست اوصاف حر
جان مردم هست مانند هوا
چون به گرد آمیخت شد پرده‌ی سما
مانع آید او ز دید آفتاب
چون که گردش رفت شد صافی و ناب
با کمال تیرگی حق واقعات
می‌نمودت تا روی راه نجات
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۱۱۱ - تفسیر این آیت کی و ما خلقنا السموات والارض و ما بینهما الا بالحق نیافریدمشان بهر همین کی شما می‌بینید بلک بهر معنی و حکمت باقیه کی شما نمی‌بینید آن را
هیچ نقاشی نگارد زین نقش
بی‌امید نفع بهر عین نقش؟
بلکه بهر میهمانان و کهان
که به فرجه وارهند از اندهان
شادی بچگان و یاد دوستان
دوستان رفته را از نقش آن
هیچ کوزه‌گر کند کوزه شتاب
بهر عین کوزه نه بر بوی آب؟
هیچ کاسه گر کند کاسه تمام
بهر عین کاسه نه بهر طعام؟
هیچ خطاطی نویسد خط به فن
بهر عین خط نه بهر خواندن؟
نقش ظاهر بهر نقش غایب است
وان برای غایب دیگر ببست
تا سوم چارم دهم بر می‌شمر
این فواید را به مقدار نظر
همچو بازی‌های شطرنج ای پسر
فایده‌ی هر لعب در تالی نگر
این نهادند بهر آن لعب نهان
وان برای آن و آن بهر فلان
هم‌چنین دیده جهات اندر جهات
در پی هم تا رسی در برد و مات
اول از بهر دوم باشد چنان
که شدن بر پایه‌های نردبان
وان دوم بهر سوم می‌دان تمام
تا رسی تو پایه پایه تا به بام
شهوت خوردن ز بهر آن منی
آن منی از بهر نسل و روشنی
کندبینش می‌نبیند غیر این
عقل او بی‌سیر چون نبت زمین
نبت را چه خوانده چه ناخوانده
هست پای او به گل درمانده
گر سرش جنبد به سیر باد رو
تو به سر جنبانی اش غره مشو
آن سرش گوید سمعنا ای صبا
پای او گوید عصینا خلنا
چون نداند سیر می‌راند چو عام
بر توکل می‌نهد چون کور گام
بر توکل تا چه آید در نبرد
چون توکل کردن اصحاب نرد
وان نظرهایی که آن افسرده نیست
جز رونده و جز درنده‌ی پرده نیست
آنچه در ده سال خواهد آمدن
این زمان بیند به چشم خویشتن
هم‌چنین هر کس به اندازه‌ی نظر
غیب و مستقبل ببیند خیر وشر
چون که سد پیش و سد پس نماند
شد گذاره چشم و لوح غیب خواند
چون نظر پس کرد تا بدو وجود
ماجرا و آغاز هستی رو نمود
بحث املاک زمین با کبریا
در خلیفه کردن بابای ما
چون نظر در پیش افکند او بدید
آنچه خواهد بود تا محشر پدید
پس ز پس می‌بیند او تا اصل اصل
پیش می‌بیند عیان تا روز فصل
هر کسی اندازهٔ روشن‌دلی
غیب را بیند به قدر صیقلی
هر که صیقل بیش کرد او بیش دید
بیش تر آمد برو صورت پدید
گر تو گویی کان صفا فضل خداست
نیز این توفیق صیقل زان عطاست
قدر همت باشد آن جهد و دعا
لیس للانسان الا ما سعی
واهب همت خداوند است و بس
همت شاهی ندارد هیچ خس
نیست تخصیص خدا کس را به کار
مانع طوع و مراد و اختیار
لیک چون رنجی دهد بدبخت را
او گریزاند به کفران رخت را
نیک بختی را چو حق رنجی دهد
رخت را نزدیک‌تر وا می‌نهد
بد دلان از بیم جان در کارزار
کرده اسباب هزیمت اختیار
پردلان در جنگ هم از بیم جان
حمله کرده سوی صف دشمنان
رستمان را ترس و غم وا پیش برد
هم ز ترس آن بد دل اندر خویش مرد
چون محک آمد بلا و بیم جان
زان پدید آید شجاع از هر جبان
مولوی : دفتر پنجم
بخش ۱۱۹ - دانستن شیخ ضمیر سایل را بی گفتن و دانستن قدر وام وام‌داران بی گفتن کی نشان آن باشد کی اخرج به صفاتی الی خلقی
حاجت خود گر نگفتی آن فقیر
او بدادی و بدانستی ضمیر
آنچه در دل داشتی آن پشت‌خم
قدر آن دادی بدو نه بیش و کم
پس بگفتندی چه دانستی که او
این قدر اندیشه دارد ای عمو‌؟
او بگفتی خانهٔ دل خلوت است
خالی از کدیه مثال جنت است
اندرو جز عشق یزدان کار نیست
جز خیال وصل او دیار نیست
خانه را من روفتم از نیک و بد
خانه‌ام پرست از عشق احد
هرچه بینم اندرو غیر خدا
آن من نبود بود عکس گدا
گر در آبی نخل یا عرجون نمود
جز ز عکس نخله‌یی بیرون نبود
در تک آب ار ببینی صورتی
عکس بیرون باشد آن نقش ای فتی
لیک تا آب از قذیٰ خالی شدن
تنقیه شرط است در جوی بدن
تا نماند تیرگی و خس درو
تا امین گردد نماید عکس رو
جز گلابه در تنت کو ای مقل‌؟
آب صافی کن ز گل ای خصم دل
تو بر آنی هر دمی کز خواب و خور
خاک ریزی اندرین جو بیش تر