عبارات مورد جستجو در ۱۶ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۷۴
ما بی تو به دل بر نزدیم آب صبوری
چون سنگدلان دل بنهادیم به دوری
بعد از تو که در چشم من آید که به چشمم
گویی همه عالم ظلمات است و تو نوری
خلقی به تو مشتاق و جهانی به تو روشن
ما از تو گریزان و تو از خلق نفوری
جز خط دلاویز تو بر طرف بناگوش
سبزه نشنیدم که دمد بر گل سوری
در باغ رو ای سرو خرامان که خلایق
گویند مگر باغ بهشت است و تو حوری
روی تو نه روییست کز او صبر توان کرد
لیکن چه کنم گر نکنم صبر ضروری
سعدی به جفا دست امید از تو ندارد
هم جور تو بهتر که ز روی تو صبوری
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱
از سر زلف دلکشت بوی به ما نمی‌رسد
بوی کجا به ما رسد چون به صبا نمی‌رسد
روز به شب نمی‌رسد تا ز خیال زلف تو
بر دل من ز چارسو خیل بلا نمی‌رسد
بوک دعای من شبی در سر زلف تو رسد
چون من دلشکسته را بیش دعا نمی‌رسد
می‌رسد از دو جزع تو تیر بلا به جان من
گرچه صواب نیست آن هیچ خطا نمی‌رسد
در عجبم که دست تو چون به همه جهان رسد
چیست سبب که یک نفس سوی وفا نمی‌رسد
خاک توییم لاجرم در ره عشق تو ز ما
گرد برآمد و ز تو بوی به ما نمی‌رسد
رحم کن ای مرا چو جان بر دل آنکه در رهت
می‌نرهد ز درد تو وز تو دوا نمی‌رسد
گرچه فرید فرد شد در طلب وصال تو
وصل تو کی بدو رسد چون به سزا نمی‌رسد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۲۹
مست آن ترک به کاشانه من بود امروز
وه چه غوغا که نه در خانهٔ من بود امروز
وای بر غیر اگر یک دو سه روزی ماند
با من این نوع که جانانهٔ من بود امروز
بی لبت خون دلی بود که دورم می‌داد
می که در ساغر و پیمانهٔ من بود امروز
بسکه شب قصهٔ دیوانگی از من سرزد
بر زبان همه افسانهٔ من بود امروز
شرح ویرانگی جغد غم از وحشی پرس
زانکه یک لحظه به ویرانهٔ من بود امروز
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۲۹۸
در آن مجلس که او را همدم اغیار می‌دیدم
اگر خود را نمی‌کشتم بسی آزار می‌دیدم
چه بودی گر من بیمار چندان زنده می‌بودم
که او را بر سر بالین خود یکبار می‌دیدم
به من لطفی نداری ورنه می‌کردی سد آزارم
که می‌ماندم بسی تا من ترا بسیار می‌دیدم
به مجلس کاش از من غیر می‌شد آنقدر غافل
که یک ره بر مراد خویش روی یار می‌دیدم
عجب گر زنده ماند شمع سان تا صبحدم وحشی
که امشب ز آتش دل کار او دشوار می‌دیدم
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
جان ز رازت خبر نمی‌یابد
عقل خوی تو درنمی‌یابد
چون تو بازارگان ترکستان
می‌نیارد مگر نمی‌یابد
وصل چون دارم از تو چشم که چشم
بر خیالت ظفر نمی‌یابد
گشت قانع به پاسخ تو دلم
وز لبت این قدر نمی‌یابد
غم عشق تو با دلم خو کرد
گویی از من گذر نمی‌یابد
آری این جور و ظلم با که کند
چون ز من سخره‌تر نمی‌یابد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
سلام علیک، ای نسیم صبا
به لطف از کجا می‌رسی؟ مرحبا
نشانی ز بلقیس، اگر کرده‌ای
چو مرغ سلیمان گذر بر سبا
نسیمی بیاور ز پیراهنش
که شد پیرهن بر وجودم قبا
اگر یابم از بوی زلفش خبر
نیابد وجودم گزند از وبا
به نزدیک آن دلربا گفتنیست
که ما را کدر کرد سیل از ربا
ز دردش ببین این سرشک چو لعل
روانم برین روی چون کهربا
همین حاصل است اوحدی را ز عشق
که خونم هدر کرد و مالم هبا
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳
هیچ روز آن رخ به فرمانم نشد
درد دل برداد و درمانم نشد
دوش راز عشق او بر مرد و زن
قصد آن کردم که برخوانم، نشد
صبر از آن دلدار و دوری زان نگار
گر چه می‌گفتم که: بتوانم، نشد
از شکایت‌ها که هست این بنده را
یک سخن در گوش سلطانم نشد
نیست یک شب، کز غم آن ماهرخ
ناله و زاری به کیوانم نشد
کی فراموشم شود یادش ز دل؟
نقش او چون هرگز از جانم نشد
خود نه او پیشم نمی‌آید به روز
شب خیالش نیز مهمانم نشد
بارها گفتم که: گر دستم دهد
داد ازان دلدار بستانم، نشد
اوحدی گفت: آن پری در عشق ما
نرم شد خیلی، ولی دانم نشد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳۷
چه سود خاطر ما را به جانبت نگرانی؟
که ما ز عشق تو زار و تو عاشق دگرانی
نشسته‌ام که بجویی مرا، خیال نگه کن
مگر به روز بیاییم و گرنه کی تو بخوانی؟
ز دوری تو چنان گشته‌ام ضعیف و شکسته
که گر ز دور ببینی مرا، تو باز ندانی
تو آفتاب و من آن ذره‌ام ز پرتو مهرت
که از دریچه درآیم، گرم ز کوچه برانی
مرا به عشق تو دشمن چرا معاف ندارد؟
گناه چیست کسی را؟ محبتست و جوانی
ز راه دور دویدم برت، ستیزه رها کن
غریبم آید از آن رخ، که بر غریب دوانی
اگر به کوی تو آییم ساعتی به تماشا
سبک مدو به شکایت، که میبرم گرانی
بدین صفت که من آویختم به چنبر زلفت
اگر دو هفته بمانم ز چنبرم نرهانی
چو بر سفینهٔ دل‌نقش صورت تو نبشتم
بسان صورت پاک تو پر شدم ز معانی
به پیش دوست دریغا! که قدر خاک ندارد
حدیث من، که چو آبی همی رود ز روانی
شکسته شد تنت، ای اوحدی، ز بار غم او
نگفتمت: ز پی او مرو،که زود بمانی؟
اوحدی مراغه‌ای : منطق‌العشاق
نامهٔ پنجم از زبان عاشق به معشوق
همانا، دیگری داری، نگارا
که دور از خویش میداری تو ما را
تو، خود گیرم، که همچون آفتابی
چرا باید که روی از من بتابی؟
خیالم فاسد و حالم تباهست
بدین گونه سرشک من گواهست
مرا حالی چو زلفت پیچ در پیچ
خیالی چون دهانت هیچ بر هیچ
ترا همچون کمی پرسیم و زر دل
مرا چون کوه دایم سنگ بر دل
تنی دارم، که نفروشم به جانش
دلی چون سنگ خارا در میانش
مرا جورت بسی دل میخراشد
مبادا دشمنی بد گفته باشد
تو مهر دیگری در سینه داری
که با من بیگناه این کینه داری
از آنت نیست با من مهربانی
که با یار دگر همداستانی
روی با دشمن من باده نوشی
مرا بینی و بد مستی فروش
چو گویم: عاشقم، خود را به مستی
نهی، یعنی: نمیدانم که هستی
مرا بینی و خود گویی: ندیدم
بسی خواری که از جورت کشیدم
چو هستت دیگری، ما نیز باشیم
بهل، کز دور چوبی میتراشیم
چو در عشق تو نیکو خواه باشند
روا باشد، اگر پنجاه باشند
اگر صد کس بمیرد در بلا چیست؟
بدیشان میرسد، محنت ترا چیست؟
برانم من کزان عاشق نباشم
که کشتن نیز را لایق نباشم
نمی‌باید دل از ما بر گرفتن
هوای دیگری بر سر گرفتن
به کار آیم ترا، بوسی زیان کن
اگر باور نداری، امتحان کن
ببوس، ار دست یابم بر جمالت
سیاهی را فرو شویم ز خالت
نبودت پیش ازین دلدار دیگر
چو دیدی بهتر از من یار دیگر
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۶
در بزم چون به کین تو غالب گمان شدم
جان در میان نهادم و خود برکران شدم
پاس درون قرار به نامحرمان چو یافت
من محفل تو را ز برون پاسبان شدم
دیدم که دیدن رخت از دور بهتر است
صحبت گذاشتم ز تماشائیان شدم
این شد ز خوان وصل نصیبم که بی‌نصیب
از التفات ظاهر و لطف نهان شدم
بر رویم آستین چو فشانید در درون
دم ساز در برون به سگ آستان شدم
عمرت در از باد برون آن چه میتوان
لیکن که من ز پند تو کوته زبان شدم
چون محتشم اگرچه به صدخواری از درت
هرگز نمی‌شدم به کنار این زمان شدم
سیف فرغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
بیا که بی تو مرا کار برنمی آید
مهم عشق تو بی یار برنمی آید
مرا بکوی تو کاری فتاد،یاری ده
که جز بیاری تو کار برنمی آید
مقام وصل بلندست ومن برونرسم
سگش چو گربه بدیواربر نمی آید
ازآن درخت که درنوبهار گل رستی
ببخت بنده به جز خار برنمی آید
چو شغل عشق تو کاری چو موی باریکست
ازآن چو موی بیکبار برنمی آید
بآب چشم برین خاک در نهال امید
بسی نشاندم و بسیار برنمی آید
سزد که مزرعه را تخم نو کنم امسال
که آنچه کاشته ام پابرنمی آید
ز ذکر شوق خمش باش سیف فرغانی
که آن حدیث بگفتار برنمی آید
میان عاشق و معشوق بعد ازاین کاریست
که آن بگفتن اشعار برنمی آید
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
نه تاب وصل و نه صبرم کز و کناره کنم
دلم دست بخواهد شدن چه چاره کنم
ز دل بتنگ چنانم که خواهمش آرم
ز چاکسینه یرون و هزار پاره کنم
نماند تاب غمم نیست چاره یی زان به
که خویش را دو سه روزی شرابخواره کنم
زبسکه بر در او گشته ام شود شرمم
که دیگر آن در و دیوار را نظاره کنم
بشیشه نسبت قلبم توان ولی نتوان
که نسبت دل سختش بسنگ خاره کنم
میان خار ملامت چو مردم چشمم
نه مردمم اگر از این میان کناره کنم
مگو که ترک کن از عشق و شادزی اهلی
نمی توانم اگر نی هزار باره کنم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
منعت از همنفسان چند بصد پند کنم
من که خود دلشده ام منع کسان چند کنم
بیوفایی مکن از دوری من حمل که من
گر کنار از تو کنم بهر زبان بند کنم
جای دوری بود از رشک رقیب تو ولی
چون زیم بیتو و خود را بچه خرسند کنم
بیتو در صبر زیم عمری و باز آنهمه صبر
صرف یکخنده آن لعل شکر خند کنم
طعنه بر شورش مجنون نتوان زد اهلی
من دیوانه چرا عیب خردمند کنم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
صدبار فکر کردم و صد راه آزمود
بیچارگیست چاره،زیانست عین سود
فریاد جان ما همه از درد دوریست
گرنیست آتشی ز کجا خاستست دود؟
گرمنع یارنیست پس این دورباش چیست؟
گرنیست ماتمی ز چه شد جامها کبود؟
هستی یار مایه شادی جان بسست
عاشق چه قدر دارد،اگر بود،اگر نبود؟
اما از آنکه عاشق بیچاره آینه است
زین روی بود قیمت آیینه را فزود
دل مست حیرتست که:تدبیر کار چیست؟
جان غرق منتست که آن یار رو نمود
از دیده ها دو رود روان می کند مدام
قاسم بیاد وصل تو می خواند این سرود
نشاط اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
جز بر این در سری بسامان نیست
دوری از خاک این در آسان نیست
وقت آن شد که سینه چاک زنم
کاین دل تنگ جای جانان نیست
سخره ی دشمنانش باید بود
هر که در روی دوست حیران نیست
گفته بودم که دل بکس ندهم
ای دریغا که دل بفرمان نیست
تو برون مانده ای زپرده نشاط
ورنه رخسار دوست پنهان نیست
طغرای مشهدی : ابیات برگزیده از غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
نمی استد به زور صبر، اشک غربت آلودم
مگر پیش ره این آب را خاک وطن گیرد