عبارات مورد جستجو در ۸۱ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۲۴
از من جدا مشو که توام نور دیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیدهای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدهای
آرام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان
پیراهن صبوری ایشان دریدهای
از چشم بخت خویش مبادت گزند از آنک
در دلبری به غایت خوبی رسیدهای
منعم مکن ز عشق وی ای مفتی زمان
معذور دارمت که تو او را ندیدهای
آن سرزنش که کرد تو را دوست حافظا
بیش از گلیم خویش مگر پا کشیدهای
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۳۸
امروز خوش است دل که تو دوش
خون دل ما بخوردهیی نوش
ای دوش نموده روی چون ماه
وامروز هزار شکل و روپوش
دل سجده کنان به پیش آن چشم
جان حلقه شده به پیش آن گوش
هر لحظه اشارتی که هش دار
هش میخواهی ز مرد بیهوش؟
سرنای توام مرا تو گویی
من در تو فرودمم تو مخروش؟
از بیم تو گشته شیر گربه
در خاک خزیده صبر چون موش
هر ذره کنار اگر گشاید
خورشید نگنجد اندر آغوش
خورشید چو شد تو را خریدار
ای ذره به نقد نسیه بفروش
باقی غزل مگو که حیف است
ما در گفتار و دوست خاموش
لیکن چه کنم؟ که رسم کهنهست
دریا خاموش و موج در جوش
خون دل ما بخوردهیی نوش
ای دوش نموده روی چون ماه
وامروز هزار شکل و روپوش
دل سجده کنان به پیش آن چشم
جان حلقه شده به پیش آن گوش
هر لحظه اشارتی که هش دار
هش میخواهی ز مرد بیهوش؟
سرنای توام مرا تو گویی
من در تو فرودمم تو مخروش؟
از بیم تو گشته شیر گربه
در خاک خزیده صبر چون موش
هر ذره کنار اگر گشاید
خورشید نگنجد اندر آغوش
خورشید چو شد تو را خریدار
ای ذره به نقد نسیه بفروش
باقی غزل مگو که حیف است
ما در گفتار و دوست خاموش
لیکن چه کنم؟ که رسم کهنهست
دریا خاموش و موج در جوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۷
خواجه غلط کردهیی در صفت یار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
سست گمان بودهیی عاقبت کار خویش
در هوس گل رخان سست زنخ گشتهیی
های اگر دیدهیی روی چو گلنار خویش
راه زنان عشق را مرگ لقب کردهاند
تا تو بلنگی ز بیم از ره و رفتار خویش
گوش بنه تا که من حلقه به گوشت کنم
هستم از آن حلقه من سیر ز گفتار خویش
پیش من آ که خوشم تا به برت درکشم
چون ز توام میرسد تحفهٔ دلدار خویش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۶
حلقهٔ دل زدم شبی، در هوس سلام دل
بانگ رسید کیست آن؟ گفتم من، غلام دل
شعلهٔ نور آن قمر، میزد از شکاف در
بر دل و چشم ره گذر، از بر نیک نام دل
موج زنور روی دل، پر شده بود کوی دل
کوزهٔ آفتاب و مه، گشته کمینه جام دل
عقل کل ارسری کند، با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او، بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله، کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله، از طرف پیام دل
نور گرفته از برش، کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش، مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر، نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر، در خمشی کلام دل
جملهٔ کون مست دل، گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلک، هست یقین دو گام دل
بانگ رسید کیست آن؟ گفتم من، غلام دل
شعلهٔ نور آن قمر، میزد از شکاف در
بر دل و چشم ره گذر، از بر نیک نام دل
موج زنور روی دل، پر شده بود کوی دل
کوزهٔ آفتاب و مه، گشته کمینه جام دل
عقل کل ارسری کند، با دل چاکری کند
گردن عقل و صد چو او، بسته به بند دام دل
رفته به چرخ ولوله، کون گرفته مشغله
خلق گسسته سلسله، از طرف پیام دل
نور گرفته از برش، کرسی و عرش اکبرش
روح نشسته بر درش، مینگرد به بام دل
نیست قلندر از بشر، نک به تو گفت مختصر
جمله نظر بود نظر، در خمشی کلام دل
جملهٔ کون مست دل، گشته زبون به دست دل
مرحلههای نه فلک، هست یقین دو گام دل
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۳
هان، ای طبیب عاشقان دستی فروکش بر برم
تا بخت و رخت و تخت خود، بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من، بربند آن زنجیر را
افسون مخوان زافسون تو، هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر، تا آن گواه دل بود
گرچه گواهی میدهد، رخسارهٔ همچون زرم
ورتو گواهان مرا رد میکنی ای پر جفا
ای قاضی شیرین قضا، باری فروخوان محضرم
بیلطف و دلداری تو، یارب چه میلرزد دلم
در شوق خاک پای تو، یارب چه میگردد سرم
پیشم نشین، پیشم نشان، ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتیام، بیخم ببر گر لنگرم
گه در طواف آتشم، گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو، از دمگه آهنگرم
هر روز نو جامی دهد، تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد، این عشق چون پیغامبرم
در سایهات تا آمدم، چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم، خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق آخر چند من، وصف تو گویم بیدهن؟
گه بلبلم، گه گلبنم، گه خضرم و گه اخضرم
تا بخت و رخت و تخت خود، بر عرش و کرسی بر برم
بر گردن و بر دست من، بربند آن زنجیر را
افسون مخوان زافسون تو، هر روز دیوانه ترم
خواهم که بدهم گنج زر، تا آن گواه دل بود
گرچه گواهی میدهد، رخسارهٔ همچون زرم
ورتو گواهان مرا رد میکنی ای پر جفا
ای قاضی شیرین قضا، باری فروخوان محضرم
بیلطف و دلداری تو، یارب چه میلرزد دلم
در شوق خاک پای تو، یارب چه میگردد سرم
پیشم نشین، پیشم نشان، ای جان جان جان جان
پر کن دلم گر کشتیام، بیخم ببر گر لنگرم
گه در طواف آتشم، گه در شکاف آتشم
باد آهن دل سرخ رو، از دمگه آهنگرم
هر روز نو جامی دهد، تسکین و آرامی دهد
هر روز پیغامی دهد، این عشق چون پیغامبرم
در سایهات تا آمدم، چون آفتابم بر فلک
تا عشق را بنده شدم، خاقان و سلطان سنجرم
ای عشق آخر چند من، وصف تو گویم بیدهن؟
گه بلبلم، گه گلبنم، گه خضرم و گه اخضرم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۰۹
ای تو بداده در سحر، از کف خویش بادهام
ناز رها کن ای صنم، راست بگو که دادهام
گر چه برفتی از برم، آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین، بر سر ره فتادهام
چشم بدی که بد مرا، حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را، چشم دگر گشادهام
چون بگشاید این دلم، جز بهامید عهد دوست؟
نامهٔ عهد دوست را، بر سر دل نهادهام
زادهٔ اولم بشد، زادهٔ عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم، زان که دو بار زادهام
چون ز بلاد کافری، عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان، صاف و لطیف و سادهام
من به شهی رسیدهام، زلف خوشش کشیدهام
خانهٔ شه گرفتهام، گرچه چنین پیادهام
از تبریز شمس دین بازبیا، مرا ببین
مات شدم ز عشق تو، لیک ازو زیادهام
ناز رها کن ای صنم، راست بگو که دادهام
گر چه برفتی از برم، آن بنرفت از سرم
بر سر ره بیا ببین، بر سر ره فتادهام
چشم بدی که بد مرا، حسن تو در حجاب شد
دوختم آن دو چشم را، چشم دگر گشادهام
چون بگشاید این دلم، جز بهامید عهد دوست؟
نامهٔ عهد دوست را، بر سر دل نهادهام
زادهٔ اولم بشد، زادهٔ عشقم این نفس
من ز خودم زیادتم، زان که دو بار زادهام
چون ز بلاد کافری، عشق مرا اسیر برد
همچو روان عاشقان، صاف و لطیف و سادهام
من به شهی رسیدهام، زلف خوشش کشیدهام
خانهٔ شه گرفتهام، گرچه چنین پیادهام
از تبریز شمس دین بازبیا، مرا ببین
مات شدم ز عشق تو، لیک ازو زیادهام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۶۵
باز درآمد ز راه، فتنه برانگیز من
باز کمر بست سخت، یار به استیز من
مطبخ دل را نگار، باز قباله گرفت
می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت زان که قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او، منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم ازعبس، کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغها، جان همه لاغها
چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من
ای خضر راستین، گوهر دریاست این
از تو درین آستین همچو فراویز من
چون که مرا یار خواند، دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان میکنم، شمس حق مغتنم
خواجگییی میکند خواجهٔ تبریز من
باز کمر بست سخت، یار به استیز من
مطبخ دل را نگار، باز قباله گرفت
می شکند دیگ من، کاسه و کفلیز من
خانه خرابی گرفت زان که قنق زفت بود
هیچ نگنجد فلک در در و دهلیز من
راه قنق را گرفت غیرت و گفتش مرو
جمله افق را گرفت ابر شکرریز من
سر کن ای بوالفضول ای ز کشاکش ملول
جاذبه خیزان او، منگر در خیز من
منت او را که او منت و شکر آفرید
کز کف کفران گذشت مرکب شبدیز من
رست رخم ازعبس، کاسه ز ننگ عدس
آخر کاری بکرد اشک غم آمیز من
اصل همه باغها، جان همه لاغها
چیست اگر زیرکی؟ لاغ دلاویز من
ای خضر راستین، گوهر دریاست این
از تو درین آستین همچو فراویز من
چون که مرا یار خواند، دست سوی من فشاند
تیز فرس پیش راند خاطر سرتیز من
چند نهان میکنم، شمس حق مغتنم
خواجگییی میکند خواجهٔ تبریز من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۸
فرست بادهٔ جان را به رسم دلداری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب، چو ماه میتابی
درون روزن دلها، برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهیی که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
به گرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو بردهیی، نمیآری؟
ازان میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
ازان میی که اگر باغ ازو شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
بدان نشان که مرا بینشان همیداری
بدان نشان که همه شب، چو ماه میتابی
درون روزن دلها، برای بیداری
بدان نشان که دمم دادهیی که از می خویش
تهی و پر کنمت دم به دم، قدح واری
به گرد جمع مرا چون قدح چه گردانی
چو باده را به گرو بردهیی، نمیآری؟
ازان میی که اگر بر کلوخ برریزی
کلوخ مرده برآرد هزار طراری
ازان میی که اگر باغ ازو شکوفه کند
ز گل گلی بستانی، ز خار هم خاری
چو بیتو ناله برآرم ز چنگ هجر تو من
چو چنگ بیخبرم از نوا و از زاری
گره گشای، خداوند شمس تبریزی
که چشم جادوی او زد گره به سحاری
سعدی : غزلیات
غزل ۷۴
شراب از دست خوبان سلسبیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
نمیدانم رطب را چاشنی چیست
همیبینم که خرما بر نخیلست
نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنا که در خون قتیلست
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیلست
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست
کمندش میدواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست
چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیلست
حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست
ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بیبدیلست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
و گر خود خون میخواران سبیلست
نمیدانم رطب را چاشنی چیست
همیبینم که خرما بر نخیلست
نه وسمست آن به دلبندی خضیبست
نه سرمست آن به جادویی کحیلست
سرانگشتان صاحب دل فریبش
نه در حنا که در خون قتیلست
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیلست
هر آن شب در فراق روی لیلی
که بر مجنون رود لیلی طویلست
کمندش میدواند پای مشتاق
بیابان را نپرسد چند میلست
چو مور افتان و خیزان رفت باید
و گر خود ره به زیر پای پیلست
حبیب آن جا که دستی برفشاند
محب ار سر نیفشاند بخیلست
ز ما گر طاعت آید شرمساریم
و ز ایشان گر قبیح آید جمیلست
بدیل دوستان گیرند و یاران
ولیکن شاهد ما بیبدیلست
سخن بیرون مگوی از عشق سعدی
سخن عشقست و دیگر قال و قیلست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۱۹
کسی که روی تو دیدهست حال من داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند
چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند
به چند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند
جفا و سلطنتت میرسد ولی مپسند
که گر سوار براند پیاده درماند
به دست رحمتم از خاک آستان بردار
که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند
که هر که دل به تو پرداخت صبر نتواند
مگر تو روی بپوشی و گر نه ممکن نیست
که آدمی که تو بیند نظر بپوشاند
هر آفریده که چشمش بر آن جمال افتاد
دلش ببخشد و بر جانت آفرین خواند
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهات بنشاند
چه روزها به شب آورد جان منتظرم
به بوی آن که شبی با تو روز گرداند
به چند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آن روز هم به شب ماند
جفا و سلطنتت میرسد ولی مپسند
که گر سوار براند پیاده درماند
به دست رحمتم از خاک آستان بردار
که گر بیفکنیم کس به هیچ نستاند
چه حاجت است به شمشیر قتل عاشق را
حدیث دوست بگویش که جان برافشاند
پیام اهل دل است این خبر که سعدی داد
نه هر که گوش کند معنی سخن داند
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴۰
چه کند بنده که بر جور تحمل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند
سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
غرقه در بحر عمیق تو چنان بیخبرم
که مبادا که چه دریام (؟) به ساحل نکند
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند
دل اگر تنگ شود مهر تبدل نکند
دل و دین در سر کارت شد و بسیاری نیست
سر و جان خواه که دیوانه تأمل نکند
سحر گویند حرامست در این عهد ولیک
چشمت آن کرد که هاروت به بابل نکند
غرقه در بحر عمیق تو چنان بیخبرم
که مبادا که چه دریام (؟) به ساحل نکند
به گلستان نروم تا تو در آغوش منی
بلبل ار روی تو بیند طلب گل نکند
هر که با دوست چو سعدی نفسی خوش دریافت
چیز و کس در نظرش باز تخیل نکند
سعدی : غزلیات
غزل ۳۰۸
فتنهام بر زلف و بالای تو ای بدر منیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پای اندر آمد دستگیرا دست گیر
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا
سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر
ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر
گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من
وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر
بوالعجب شوریدهام سهوم به رحمت درگذار
سهمگن درماندهام جرمم به طاعت درپذیر
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر
قامت است آن یا قیامت عنبر است آن یا عبیر
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پای اندر آمد دستگیرا دست گیر
گر ز پیش خود برانی چون سگ از مسجد مرا
سر ز حکمت برندارم چون مرید از گفت پیر
ناوک فریاد من هر ساعت از مجرای دل
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حریر
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر
بی تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبیل
با تو گر در دوزخم خرم هوای زمهریر
گر بپرد مرغ وصلت در هوای بخت من
وه که آن ساعت ز شادی چارپر گردم چو تیر
تا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضمیر
گر نبارد فضل باران عنایت بر سرم
لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطیر
بوالعجب شوریدهام سهوم به رحمت درگذار
سهمگن درماندهام جرمم به طاعت درپذیر
آه دردآلود سعدی گر ز گردون بگذرد
در تو کافردل نگیرد ای مسلمانان نفیر
سعدی : غزلیات
غزل ۴۰۳
در آن نفس که بمیرم در آرزوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
بدان امید دهم جان که خاک کوی تو باشم
به وقت صبح قیامت که سر ز خاک برآرم
به گفت و گوی تو خیزم به جست و جوی تو باشم
به مجمعی که درآیند شاهدان دو عالم
نظر به سوی تو دارم غلام روی تو باشم
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
می بهشت ننوشم ز دست ساقی رضوان
مرا به باده چه حاجت که مست روی تو باشم
هزار بادیه سهل است با وجود تو رفتن
و گر خلاف کنم سعدیا به سوی تو باشم
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۲
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
ای عشق تو کیمیای اسرار
سیمرغ هوای تو جگرخوار
سودای تو بحر آتشین موج
اندوه تو ابر تند خونبار
در پرتو آفتاب رویت
خورشید سپهر ذره کردار
یک موی ز زلف کافر تو
غارتگر صد هزار دیندار
چون زلف به ناز برفشانی
صد خرقه بدل شود به زنار
آنجا که سخن رود ز زلفت
چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار
تا بنشستی به دلربایی
برخاست قیامتی به یکبار
آن شد که ز وصل تو زدم لاف
اکنون من و پشت دست و دیوار
در عشق تو کار خویش هر روز
از سر گیرم زهی سر و کار
دستی بر نه که دور از تو
چون باد ز دست رفت عطار
سیمرغ هوای تو جگرخوار
سودای تو بحر آتشین موج
اندوه تو ابر تند خونبار
در پرتو آفتاب رویت
خورشید سپهر ذره کردار
یک موی ز زلف کافر تو
غارتگر صد هزار دیندار
چون زلف به ناز برفشانی
صد خرقه بدل شود به زنار
آنجا که سخن رود ز زلفت
چه کفر و چه دین چه تخت و چه دار
تا بنشستی به دلربایی
برخاست قیامتی به یکبار
آن شد که ز وصل تو زدم لاف
اکنون من و پشت دست و دیوار
در عشق تو کار خویش هر روز
از سر گیرم زهی سر و کار
دستی بر نه که دور از تو
چون باد ز دست رفت عطار
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳۴
ای ز عشقت این دل دیوانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قسمم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت
تا که شد در خواب ازین افسانه خوش
گر تو ای دل عاشقی پروانهوار
از سر جان درگذر مردانه خوش
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی درین ویرانه خوش
تو از آن مرغان مدان عطار را
کز دو عالم آیدش یک دانه خوش
جان و دردت هر دو در یک خانه خوش
گر وصال است از تو قسمم گر فراق
هست هر دو بر من دیوانه خوش
من چنان در عشق غرقم کز توام
هم غرامت هست و هم شکرانه خوش
دل بسی افسانهٔ وصل تو گفت
تا که شد در خواب ازین افسانه خوش
گر تو ای دل عاشقی پروانهوار
از سر جان درگذر مردانه خوش
نه که جان درباختن کار تو نیست
جان فشاندن هست از پروانه خوش
قرب سلطان جوی و پروانه مجوی
روستایی باشد از پروانه خوش
گر تو مرد آشنایی چون شوی
از شرابی همچو آن بیگانه خوش
هر که صد دریا ندارد حوصله
تا ابد گردد به یک پیمانه خوش
مرد این ره آن زمانی کز دو کون
مفلسی باشی درین ویرانه خوش
تو از آن مرغان مدان عطار را
کز دو عالم آیدش یک دانه خوش
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۸
چون من ز همه عالم ترسا بچهای دارم
دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم
تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه
پیوسته میان خود بربسته به زنارم
تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم
هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی
با تاب چنان زلفی من تاب نمیآرم
چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد
از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم
آن رفت که میآمد از دست مرا کاری
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم
هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم
واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم
گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو
بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم
نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم
نه در ره ترسایی اهلیت او دارم
نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه محرم محرابم نه در خور خمارم
نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم
نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم
از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده
پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم
از زحمت عطارم بندی است قوی در ره
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم
دانم که ز ترسایی هرگز نبود عارم
تا زلف چو زنارش دیدم به کنار مه
پیوسته میان خود بربسته به زنارم
تا از شکن زلفش شد کشف مرا صد سر
برخاست ز پیش دل اقرارم و انکارم
هر لحظه به رغم من در زلف دهد تابی
با تاب چنان زلفی من تاب نمیآرم
چون از سر هر مویش صد فتنه فرو بارد
از هر مژه طوفانی چون ابر فروبارم
آن رفت که میآمد از دست مرا کاری
اکنون چو سر زلفش، از دست بشد کارم
هر شب ز فراق او چون شمع همی سوزم
واو بر صفت شمعی هر روز کشد زارم
گفتم به جز از عشوه چیزی نفروشی تو
بفروخت جهان بر من زیرا که خریدارم
نه در صف درویشی شایستهٔ آن ماهم
نه در ره ترسایی اهلیت او دارم
نه مرد مناجاتم نه رند خراباتم
نه محرم محرابم نه در خور خمارم
نه مؤمن توحیدم نه مشرک تقلیدم
نه منکر تحقیقم نه واقف اسرارم
از بس که چو کرم قز بر خویش تنم پرده
پیوسته چو کردم قز در پردهٔ پندارم
از زحمت عطارم بندی است قوی در ره
کو کس که کند فارغ از زحمت عطارم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۸
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳
ما عاشق روی آن نگاریم
زان خسته و زار و دلفگاریم
همواره به بند او اسیریم
پیوسته به دام او شکاریم
او دلبر خوب خوب خوبست
ما عاشق زار زار زاریم
ترسم که جهان خراب گردد
از دیده سرشگ از آن نباریم
از فتنهٔ زلف مشکبارش
گویی که همیشه در خماریم
آخر بنگویی ای نگارین
کاندر هوس تو بر چه کاریم
گر دست تو نیست بر سر ما
ما خود سر این جهان نداریم
ما را به جفای خود میازار
کازردهٔ جور روزگاریم
چون تو به جمال بی مثالی
ما بی تو بدل به دل نداریم
خاک قدمت اگر بیابیم
در دیده به جای سرمه داریم
ما را به جهان مباد شادی
گر ما غم تو به غم شماریم
زان خسته و زار و دلفگاریم
همواره به بند او اسیریم
پیوسته به دام او شکاریم
او دلبر خوب خوب خوبست
ما عاشق زار زار زاریم
ترسم که جهان خراب گردد
از دیده سرشگ از آن نباریم
از فتنهٔ زلف مشکبارش
گویی که همیشه در خماریم
آخر بنگویی ای نگارین
کاندر هوس تو بر چه کاریم
گر دست تو نیست بر سر ما
ما خود سر این جهان نداریم
ما را به جفای خود میازار
کازردهٔ جور روزگاریم
چون تو به جمال بی مثالی
ما بی تو بدل به دل نداریم
خاک قدمت اگر بیابیم
در دیده به جای سرمه داریم
ما را به جهان مباد شادی
گر ما غم تو به غم شماریم
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۴۷
تو پاک دامن نوگلی من بلبل نالان تو
پاک از همه آلایشی عشق من و دامان تو
زینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت
کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تو
از جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود
گر غمزه را فرمان دهد جنبیدن مژگان تو
تو خوش بیا جولان کنان گو جان ما بر باد رو
ای خاک جان عالمی در عرصه جولان تو
سهلست قتل عالمی بنشین تو و نظاره کن
کز عهد میآید برون یک دیدن پنهان تو
بردل اگر خنجر خورد بر دیده گر نشتر خلد
آگه نگردم بسکه شد چشم و دلم حیران تو
وحشی چه پرهیزی برو خود را بزن بر تیغ او
آخر تو را چون میکشد این درد بی درمان تو
پاک از همه آلایشی عشق من و دامان تو
زینسان متاز ای سنگدل ترسم بلغزد توسنت
کز خون ناحق کشتگان گل شد سر میدان تو
از جا بجنبد لشکری کز فتنه عالم پرشود
گر غمزه را فرمان دهد جنبیدن مژگان تو
تو خوش بیا جولان کنان گو جان ما بر باد رو
ای خاک جان عالمی در عرصه جولان تو
سهلست قتل عالمی بنشین تو و نظاره کن
کز عهد میآید برون یک دیدن پنهان تو
بردل اگر خنجر خورد بر دیده گر نشتر خلد
آگه نگردم بسکه شد چشم و دلم حیران تو
وحشی چه پرهیزی برو خود را بزن بر تیغ او
آخر تو را چون میکشد این درد بی درمان تو