عبارات مورد جستجو در ۱۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۷۱ - آشفتن آن غلام از نارسیدن جواب رقعه از قبل پادشاه
این بیابان خود ندارد پا و سر
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعهبر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
بیجواب نامه خستهست آن پسر
کی عجب چونم نداد آن شه جواب
با خیانت کرد رقعهبر ز تاب؟
رقعه پنهان کرد و ننمود آن به شاه
کو منافق بود و آبی زیر کاه
رقعهٔ دیگر نویسم ز آزمون
دیگری جویم رسول ذو فنون
بر امیر و مطبخی و نامهبر
عیب بنهاده ز جهل آن بیخبر
هیچ گرد خود نمیگردد که من
کژروی کردم چو اندر دین شمن
حافظ : حافظ
مثنوی (الا ای آهوی وحشی)
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
که میبینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فرداً آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی رهنشینی
که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ میباید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بینشان است آشیانش
چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو میکن دیدهبانی
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمهای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران
چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبودهست آشنایی
چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارکپی تواند
که این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم میپرس تفسیر
روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
فرحبخشی در این ترکیب پیداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست
بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است
نه آن آهو که از مردم نفور است
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است
که سنگانداز هجران در کمین است
مرا با توست چندین آشنایی
دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس
بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم
که میبینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش
که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان
مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید
مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فرداً آمد
چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا
که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی رهنشینی
که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری
جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ میباید شکارم
بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بینشان است آشیانش
چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو میکن دیدهبانی
مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست
لب سر چشمهای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی
نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز
به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران
چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبودهست آشنایی
چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش از آب دیدهٔ خویش
نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را
مگر خضر مبارکپی تواند
که این تنها بدان تنها رساند
تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کآن نگردد شهره بگذر
چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم میپرس تفسیر
روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم
فرحبخشی در این ترکیب پیداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست
بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید
که این نافه ز چین جیب حور است
نه آن آهو که از مردم نفور است
رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید
مقالات نصیحت گو همین است
که سنگانداز هجران در کمین است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷۱
دل ز دستم رفت و جان هم، بی دل و جان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
میتپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم
عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطرهای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم
چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم
در بن هر موی صد بت بیش میبینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
سر عشقم آشکارا گشت پنهان چون کنم
هرکسم گوید که درمانی کن آخر درد را
چون به دردم دایما مشغول درمان چون کنم
چون خروشم بشنود هر بی خبر گوید خموش
میتپد دل در برم میسوزدم جان چون کنم
عالمی در دست من، من همچو مویی در برش
قطرهای خون است دل، در زیر طوفان چون کنم
در تموزم مانده جان خسته و تن تب زده
وآنگهم گویند براین ره به پایان چون کنم
چون ندارم یک نفس اهلیت صف النعال
پیشگه چون جویم و آهنگ پیشان چون کنم
در بن هر موی صد بت بیش میبینم عیان
در میان این همه بت عزم ایمان چون کنم
نه ز ایمانم نشانی نه ز کفرم رونقی
در میان این و آن درمانده حیران چون کنم
چون نیامد از وجودم هیچ جمعیت پدید
بیش ازین عطار را از خود پریشان چون کنم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۳
در رهت حیران شدم ای جان من
بی سر و سامان شدم ای جان من
چون ندیدم از تو گردی پس چرا
در تو سرگردان شدم ای جان من
در فروغ آفتاب روی تو
ذرهٔ حیران شدم ای جان من
در هوای روی تو جان بر میان
از میان جان شدم ای جان من
خویش را چون خام تو دیدم ز شرم
با دلی بریان شدم ای جان من
تا تو را جان و دل خود خواندهام
بی دل و بی جان شدم ای جان من
چون سر زلف توام از بن بکند
بی سر و بن زان شدم ای جان من
من بمیرم تا چرا با درد تو
از پی درمان شدم ای جان من
چون رخت پیدا شد از بی طاقتی
در کفن پنهان شدم ای جان من
بر امید آنکه بر من بگذری
با زمین یکسان شدم ای جان من
خاک شد عطار و من بر درد او
ابر خون افشان شدم ای جان من
بی سر و سامان شدم ای جان من
چون ندیدم از تو گردی پس چرا
در تو سرگردان شدم ای جان من
در فروغ آفتاب روی تو
ذرهٔ حیران شدم ای جان من
در هوای روی تو جان بر میان
از میان جان شدم ای جان من
خویش را چون خام تو دیدم ز شرم
با دلی بریان شدم ای جان من
تا تو را جان و دل خود خواندهام
بی دل و بی جان شدم ای جان من
چون سر زلف توام از بن بکند
بی سر و بن زان شدم ای جان من
من بمیرم تا چرا با درد تو
از پی درمان شدم ای جان من
چون رخت پیدا شد از بی طاقتی
در کفن پنهان شدم ای جان من
بر امید آنکه بر من بگذری
با زمین یکسان شدم ای جان من
خاک شد عطار و من بر درد او
ابر خون افشان شدم ای جان من
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۹
منم از عشق سرگردان بمانده
چو مستی واله و حیران بمانده
امید از جان شیرین بر گرفته
جدا از صحبت یاران بمانده
سر و سامان فدای عشق کرده
بدین سان بی سر و سامان بمانده
ز همدستی جمعی تنگچشمان
چو گنج اندر زمین پنهان بمانده
ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع
به کنجی در چو زر در کان بمانده
ز عشق خوبرویان همچو عطار
خرد گم کرده سرگردان بمانده
چو مستی واله و حیران بمانده
امید از جان شیرین بر گرفته
جدا از صحبت یاران بمانده
سر و سامان فدای عشق کرده
بدین سان بی سر و سامان بمانده
ز همدستی جمعی تنگچشمان
چو گنج اندر زمین پنهان بمانده
ز ننگ صحبت مشتی گدا طبع
به کنجی در چو زر در کان بمانده
ز عشق خوبرویان همچو عطار
خرد گم کرده سرگردان بمانده
عطار نیشابوری : فیوصف حاله
گفتار شبلی که پس از مردن به خواب جوانمردی آمد
چون بشد شبلی ازین جای خراب
بعد از آن دیدش جوامردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم
خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا
من نمیدانم که من اهل چهام
یا کجاام یا کدامم یا کهام
بیتنی بیدولتی بیحاصلی
بینوایی بیقراری بیدلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهٔ از عمر ناپرداخته
هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده
نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم
در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
مینیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است
وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست
بعد از آن دیدش جوامردی به خواب
گفت حق با تو چه کرد ای نیک بخت
گفت ؛ چون شد در حسابم کار سخت
چون مرا بس خویشتن دشمن بدید
ضعف و نومیدی و عجز من بدید
رحمتش آمد بدان بیچارگیم
پس ببخشود از کرم یک بارگیم
خالقا بیچارهٔ راهم ترا
همچو موری لنگ در چاهم ترا
من نمیدانم که من اهل چهام
یا کجاام یا کدامم یا کهام
بیتنی بیدولتی بیحاصلی
بینوایی بیقراری بیدلی
عمر در خون جگر بگداخته
بهرهٔ از عمر ناپرداخته
هر چه کرده جمله تاوان آمده
جان به لب عمرم به پایان آمده
دل ز دستم رفته و دین گم شده
صورتم نامانده معنی گم شده
من نه کافر نه مسلمان مانده
در میان هر دو حیران مانده
نه مسلمانم نه کافر، چون کنم
مانده سرگردان و مضطر، چون کنم
در دری تنگم گرفتارآمده
روی در دیوار پندار آمده
بر من بیچاره این در برگشای
وین ز راه افتاده را راهی نمای
بنده را گر نیست زاد راه هیچ
مینیاساید ز اشک و آه هیچ
هم توانی سوخت از آهش گناه
هم ز اشکش شست دیوان سیاه
هر که دریاهای اشکش حاصل است
گو بیا کو درخور این منزل است
وانک او را دیدهٔ خون بار نیست
گو برو کو را بر ما کار نیست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
دلبرا، در دل سخت تو وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
خون من ریزی و چشم تو روا میدارد
بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟
کافران را دل نرمست و ترا نیست چرا؟
بر درت سگ وطنی دارد و ما را نه، که چه؟
به سگانت نظری هست و بمانیست چرا؟
هر که قتلی بکند کشته بهایی بدهد
تو مرا کشتی و امید بها نیست چرا؟
خون من ریزی و چشم تو روا میدارد
بوسهای خواهم و گویی که: روانیست، چرا؟
شهریان را به غریبان نظری باشد و من
دیدم این قاعده در شهر شما نیست، چرا؟
من و زلف تو قرینیم به سرگردانی
من ز تو دورم و او از تو جدا نیست چرا؟
دیگران را همه نزدیک تو را هست و قبول
اوحدی را ز میان راه وفا نیست چرا؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۰
من که خمارم، به مسجدها مده را هم دگر
کین زمان میخوردم و در حال میخواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی
بادهای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟
رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب
صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر
روی گندمگون او با من نمیدانم چه کرد؟
این همی دانم که: همچون کاه میکاهم دگر
با زنخدانش مرا میلیست، میدانم که: زود
خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر
هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من
گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟
اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن میکند
گو: سفر میکن، که من حیران آن ماهم دگر
کین زمان میخوردم و در حال میخواهم دگر
محنت من جمله از عشقست و رنج از آگهی
بادهای در ده، که عقلم هست و آگاهم دگر
رحم بر گمراه و سرگردان نگفتی: واجبست؟
رحمتی بر من، که سرگردان و گمراهم دگر
مدتی در بسته بودم دیده از دیدار خواب
صورت او در خیال آمد ز ناگاهم دگر
روی گندمگون او با من نمیدانم چه کرد؟
این همی دانم که: همچون کاه میکاهم دگر
با زنخدانش مرا میلیست، میدانم که: زود
خواهد افگندن به بازی اندر آن چاهم دگر
هم ببخشیدی دلش بر نالهٔ شبهای من
گر به گوش او رسیدی ناله و آهم دگر
من که بر عشقم بریدستند ناف از کودکی
چون توان از عشق ببریدن با کراهم دگر؟
اوحدی امسال اگر آهنگ رفتن میکند
گو: سفر میکن، که من حیران آن ماهم دگر
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۹
نبودم مرد این میدان و آورد او به میدانم
چو گویم کرد سرگردان و میبازد به چوگانم
بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن
بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم
چو مستان بر در و دیوار میافتم ز دست او
که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم
ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم
به پایش زان در افتادم که میآرد به پایانم
جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت
همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم
ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی
که رای او طلبگارست و روی او نگهبانم
وجودم آن نمیارزد که: آن بت بر سرم لرزد
دلم زان عشق میورزد که: دلدارست جانانم
تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل
به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم
درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد
و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم
بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم
براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم
ز هر کس میکشم صد طعنه وز عشقش نمیگردم
ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمیمانم
کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد
کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم
شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟
زمانی نیست بیدولت چو کار من به دور او
از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم
به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی
هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم
چو گویم کرد سرگردان و میبازد به چوگانم
بنازم در بغل گیرد، چو جان خویشتن، لیگن
بیندازد دگر بار و کند در خاک غلتانم
چو مستان بر در و دیوار میافتم ز دست او
که خویش کرد سرگردان و رویش کرد حیرانم
ز دستش زان نمینالم که بر میگرید از خاکم
به پایش زان در افتادم که میآرد به پایانم
جهانی در تماشای من و او رفته و آن بت
همی تازد بهر سوی و همی بازد بهرسانم
ازو پی گم کنم هر دم، ولی زودم رسد در پی
که رای او طلبگارست و روی او نگهبانم
وجودم آن نمیارزد که: آن بت بر سرم لرزد
دلم زان عشق میورزد که: دلدارست جانانم
تند من زو روان گردید و قالب جان و پیکر دل
به یک بازیچه زین بهتر چه خواهم شد؟نمیدانم
درین رفتن به همراهی مرا او دست میگیرد
و گر نه پای ره رفتن ندارم هیچ و نتوانم
بیفتم، لیک دیگر پی برافرازد به افسونم
براند لیک دیگر بار و باز آرد به دستانم
ز هر کس میکشم صد طعنه وز عشقش نمیگردم
ز دستش میخورم صد زخم و از پایش نمیمانم
کشیدم پای در دامن، مگر مجموع دانم شد
کنون خود را همی بینم که: مجموعی پریشانم
شدم با این سبک روحی به غایت سخت جان، ورنه
که دارد طاقت زخمی که من در معرض آنم؟
زمانی نیست بیدولت چو کار من به دور او
از آن چون صورت دولت چنین افتان و خیزانم
به جانم گر چه هر ساعت زند چون اوحدی زخمی
هم از من بر منست این زخم، از آن منقاد فرمانم
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱۸
چو دل نمیدهد از کوی دوست برگشتن
ضرورتست در آن آستان به سر گشتن
من از برای چنان آفتاب رخساری
چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن
چون در میان نتوان کرد دست با شیرین
ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن
اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش
بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن
گرم به تیغ زند چارهای نمیدانم
بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن
ازو به تیر قضا روی برنگردانم
ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن
به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا
که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن
حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید
وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن
ندانمت که چه افیون فگندهای درمی
که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن
به جست و جوی تو آشفته میکنندم نام
ز بس به بازار و کوچه در گشتن
چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت
گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن
ضرورتست در آن آستان به سر گشتن
من از برای چنان آفتاب رخساری
چو سایه عار ندارم ز دربدر گشتن
چون در میان نتوان کرد دست با شیرین
ضرورتست چو فرهاد در کمر گشتن
اگر چه شد سخن عشق من به گیتی فاش
بدین سخن نتوانم ز دوست بر گشتن
گرم به تیغ زند چارهای نمیدانم
بجز سپاس پذیرفتن و سپر گشتن
ازو به تیر قضا روی برنگردانم
ز دوست حیف بود خود بدین قدر گشتن
به دوست گوی که: رحمت کن، ای نسیم صبا
که نیست ممکن ازین دل شکستهتر گشتن
حدیث من همه عالم برفت و خلق شنید
وزین حدیث نخواهد ترا خبر گشتن
ندانمت که چه افیون فگندهای درمی
که باز عادت ما حیرتست و سر گشتن
به جست و جوی تو آشفته میکنندم نام
ز بس به بازار و کوچه در گشتن
چو اوحدی سخن از آب دیده خواهد گفت
گزیر نیست حدیث مرا ز تر گشتن
اوحدی مراغهای : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - وله فی شکایةالزمان
دلخسته همی باشم زین ملک بهم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بیکس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زنزاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بیخیل و حشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی میبود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو میبینی
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته
خلقی همه سرگردان، دل مرده و دم رفته
یک بنده نمییابم، هنجار وفا دیده
یک خواجه نمیبینم بر صوب کرم رفته
بر صورت انسانند از سبک و ریش، اما
چون دیو برغم هم درلا و نعم رفته
تن صدق کجا ورزد؟ بر خال به خون عاشق
دل راست کجا گردد؟ در زلف به خم رفته
من در حرم گردون ایمن شده و زهردون
هرجور که ممکن شد بر صید حرم رفته
راهی نه ز پیش و پس، در شهر چنین بیکس
من خفته و همراهان با طبل و علم رفته
بر لوح جهان نقشی چون نیست به کام من
من نیز نهادم سر، بر خط قلم رفته
از گفته و کرد من وز محنت و درد من
شد چهرهٔ زرد من در نیل و بقم رفته
چون چرخ بسی گشته من در پی کام دل
وین چرخ به کام من دردا! که چه کم رفته!
لافم نرسید، ارچه این راه به سر رفتم
تا در چه رسد، گویی، مرد به قدم رفته؟
با خلق، ز هر جنسی، ما را چه وفا بوده؟
وآنگاه ز ناجنسان برما چه ستم رفته؟
مشنو که: به راه آیند اینها به حدیث ما
کی رنگ شفا گیرد جان بالم رفته؟
در سر مکن این سودا، بسیار، که خواهی دید
از کاسهٔ سر سودا وز کیسه درم رفته
آن روز شوی واقف، زین حال، که بینی تو
از جان نژند تو این روح دژم رفته
گرچشم دلی داری، از ماتم دلبندان
بس چشم ببینی تو در گریه و نم رفته
در پردهٔ این بازی، بنگر که: پیاپی شد
زنزاده پسر مرده، خال آمده، عم رفته
خیل و حشم سلطان، دیدی، پس ازین بنگر
زین مرحله سلطان را بیخیل و حشم رفته
در بیم بلا بودن یک چند و به صد حسرت
از بوم وجود آخر بر بام عدم رفته
آن سر نشود هرگز لایق به کله داری
کو همچو قبا باشد دربند شکم رفته
با اوحدی ارشادی میبود، کجا گشتی
در هر طرفی از وی صد نامهٔ غم رفته؟
بگذاشت به مسکینی، با آنکه تو میبینی
ذکرش به عرب ظاهر، نامش به عجم رفته
اوحدی مراغهای : منطقالعشاق
نامهٔ دوم از زبان عاشق به معشوق
تو ای مهجور سر گردان، کدامی؟
کسی نامت نمیداند، چه نامی؟
چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟
که در دام بلا پیچید بالت
چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی
ز ره چون گم شدی، منزل چه کردی؟
ز خیل کیستی؟ راهت نه اینست
از آن سو رو، که خرگاهت نه اینست
سر خود گیر، کین گردن بلندست
تو کوتاهی و سرو من بلندست
منه پای دل اندر بند خوبان
چه میگردی به گرد قند خوبان؟
ترا زین سرو باری برنیاید
وزین در هیچ کاری برنیاید
گرفتم خود به من پیوندی آخر
چه طرف از لعل من بربندی آخر؟
مکن با زلف پستم ترکتازی
که این هندوست، میرنجد به بازی
به اشک آلوده کردی آستین را
بسی زحمت کشیدی راستین را
ترا خود هفتهای شد عشق ساقی
هنوز از هفتهای شش روز باقی
طمع در لعل شیرین چون نبندی؟
که فرهادی و خیلی کوه کندی
تو پنداری ز دست غصه رستی
که نام عاشقی بر خویش بستی
به پای خود چه مییی درین دام؟
مکن زاری، بکن دندان ازین کام
مرا نا دیده عشقت بر کجا بود؟
وگر دیدی نمیدار ترا سود
در آتش نعلها بسیار دارم
به افسون تو مشکل سر درآرم
مپیچ اندر سر زلفم، که گازست
ازو بگذر، که کار او درازست
تو شب بیدار و من تا روز نایم
شب از اندوه من تا روز دایم
کسی نامت نمیداند، چه نامی؟
چه مرغی وز کجایی؟ چیست حالت؟
که در دام بلا پیچید بالت
چه مینالی ز دل با دل؟ چه کردی
ز ره چون گم شدی، منزل چه کردی؟
ز خیل کیستی؟ راهت نه اینست
از آن سو رو، که خرگاهت نه اینست
سر خود گیر، کین گردن بلندست
تو کوتاهی و سرو من بلندست
منه پای دل اندر بند خوبان
چه میگردی به گرد قند خوبان؟
ترا زین سرو باری برنیاید
وزین در هیچ کاری برنیاید
گرفتم خود به من پیوندی آخر
چه طرف از لعل من بربندی آخر؟
مکن با زلف پستم ترکتازی
که این هندوست، میرنجد به بازی
به اشک آلوده کردی آستین را
بسی زحمت کشیدی راستین را
ترا خود هفتهای شد عشق ساقی
هنوز از هفتهای شش روز باقی
طمع در لعل شیرین چون نبندی؟
که فرهادی و خیلی کوه کندی
تو پنداری ز دست غصه رستی
که نام عاشقی بر خویش بستی
به پای خود چه مییی درین دام؟
مکن زاری، بکن دندان ازین کام
مرا نا دیده عشقت بر کجا بود؟
وگر دیدی نمیدار ترا سود
در آتش نعلها بسیار دارم
به افسون تو مشکل سر درآرم
مپیچ اندر سر زلفم، که گازست
ازو بگذر، که کار او درازست
تو شب بیدار و من تا روز نایم
شب از اندوه من تا روز دایم
عطار نیشابوری : باب نهم: در مقام حیرت و سرگشتگی
شمارهٔ ۲۹
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۱
تا کی چو عاقلان غم ناموس و نام خویش؟
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیدهام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشتهاند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخوردهایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمهسنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه میکند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
مجنون او شو و ز جنون گیر کام خویش
در بیخودی نه دیدهام از حیرت است باز
چشمم چو گوش مانده به راه پیام خویش
ما را سرشتهاند چو نرگس تهی قدح
هرگز نخوردهایم شرابی ز جام خویش
حیرانی دلم ز نظربازی من است
چون مرغ نغمهسنج، اسیرم به دام خویش
صد کاروان اشک به منزل رسانده است
چشمم که برنداشته از گام، گام خویش
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود
ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش
در حیرتم که چون همه جا جلوه میکند
سروی که پا برنداشته از مقام خویش
جور زمانه است مکافات عیش تو
قدسی مگر تو خویش کشی انتقام خویش
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۵۸
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴۳
سجده بردم بدرش دوش چو تنها گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
آمد آنشمع برون ناگه و رسوا گشتم
عاقبت نقد مرا دل خود داد بدست
سالها گرچه بدر یوزه دلها گشتم
منم آن ذره که بی نام و نشان میباشم
بهوا داری خورشید تو پیدا گشتم
وقت آنست که در میکده افتاده شوم
جبر آن عمر که بیهوده بهر جا گشتم
اهلی از کعبه چو حاجی نزنم لاف که من
خادم میکده بودم چه بصحرا گشتم
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۳
به جست و جوی تو سرتاسر جهان بدوم
چنان که باد به هر سو دود چنان بدوم
ز بس ز شوق تو شوریده ام نمی دانم
که بر زمین بدوم یا بر آسمان بدوم
ز جهل ره بر پیران نکته یابم نیست
به لهو در صف طفلان خرده دان بدوم
کس از قبیله ما رند و عشقباز نبود
نصیب بود که دنبال این و آن بدوم
ضرور شد پی روزی شدن چه دانستم
کزین کران جهان تا بدان کران بدوم
شدم به جهد که آسوده گردم از منزل
کجا گمان که به منزل رسم همان بدوم
به گرد توسن مردی نمی رسم تا کی
به شرق و غرب پذیرای کاروان بدوم
نکرد بخت به معموره ای سبکبارم
چو ناله چند ز غم توشه بر میان بدوم
چنان ربوده «نظیری » جنون عشقم عقل
که بر زمین پی ماه و بر آسمان بدوم؟
چنان که باد به هر سو دود چنان بدوم
ز بس ز شوق تو شوریده ام نمی دانم
که بر زمین بدوم یا بر آسمان بدوم
ز جهل ره بر پیران نکته یابم نیست
به لهو در صف طفلان خرده دان بدوم
کس از قبیله ما رند و عشقباز نبود
نصیب بود که دنبال این و آن بدوم
ضرور شد پی روزی شدن چه دانستم
کزین کران جهان تا بدان کران بدوم
شدم به جهد که آسوده گردم از منزل
کجا گمان که به منزل رسم همان بدوم
به گرد توسن مردی نمی رسم تا کی
به شرق و غرب پذیرای کاروان بدوم
نکرد بخت به معموره ای سبکبارم
چو ناله چند ز غم توشه بر میان بدوم
چنان ربوده «نظیری » جنون عشقم عقل
که بر زمین پی ماه و بر آسمان بدوم؟
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۲
رحمش نمیآید به من چندانکه میسوزم نفس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده میغلتد نگه در سینه میپیچد نفس
کس خود نمیداند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچکس
من رهرویام ناتوان واماندهای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمیگیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بینوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس
من تنگتر سازم نفس او تنگتر سازد قفس
من خود فتادم از نفس، یکم دم نگفتی ناله بس
مردم من ای فریادرس، فریادرس، فریادرس
در هجر آن روی چو مه و زیاد آن زلف سیه
در دیده میغلتد نگه در سینه میپیچد نفس
کس خود نمیداند کیم حیران چنین بهر چیم
من آنکه بودم خودنیم، چون من مبادا هیچکس
من رهرویام ناتوان واماندهای از کاروان
افتاده دور از همرهان، گم کرده آواز جرس
آن چین زلف مشک بیز آن کاکل مرغوله ریز
بسته است بر من در گریز این راه پیش آن راهِ پس
در وادی عشق و جنون در من نمیگیرد فسون
از خانه کی آید برون، ترسد اگر دزد از عسس!
هر چند در فقر و فنا هستم غریب و بینوا
با کس ندارم التجاوز کس ندارم ملتمس
از بس که نالیدی چونی و ز بس که جوشیدی چو می
کشتی تو ما را، تا به کی! فیّاض بس فیّاض بس