عبارات مورد جستجو در ۲۷۲ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
ماییم و می و مطرب و این کنج خراب
جان و دل و جام و جامه پر درد شراب
فارغ ز امید رحمت و بیم عذاب
آزاد ز خاک و باد و از آتش و آب
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
در فصل بهار اگر بتی حور سرشت
یک ساغر می دهد مرا بر لب کشت
هر چند به نزد عامه این باشد زشت
سگ به ز من است اگر برم نام بهشت
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۶
یک جام شراب صد دل و دین ارزد
یک جرعه می مملکت چین ارزد
جز باده لعل نیست در روی زمین
تلخی که هزار جان شیرین ارزد
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۸
تا چند حدیث پنج و چار ای ساقی
مشکل چه یکی چه صدهزار، ای ساقی
خاکیم همه، چنگ بساز ای ساقی
بادیم همه، باده بیار ای ساقی
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۸
نوش کن جام شراب یک منی
تا بدان بیخ غم از دل برکنی
دل گشاده دار چون جام شراب
سر گرفته چند چون خم دنی
چون ز جام بیخودی رطلی کشی
کم زنی از خویشتن لاف منی
سنگسان شو در قدم نی همچو آب
جمله رنگ آمیزی و تردامنی
دل به می دربند تا مردانه وار
گردن سالوس و تقوا بشکنی
خیز و جهدی کن چو حافظ تا مگر
خویشتن در پای معشوق افکنی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۰۶
برخیز تا شراب به رطل و سبو خوریم
بزم شهنشه‌ست، نه ما باده می­خریم
بحری‌ست شهریار و شرابی‌ست خوش‌گوار
درده شراب لعل، ببین ما چه گوهریم
خورشید جام نور چو برریخت بر زمین
ما ذره وار مست برین اوج برپریم
خورشید لایزال چو ما را شراب داد
از کبر در پیالهٔ خورشید ننگریم
پیش آر آن شراب خردسوز دلفروز
تا همچو دل ز آب و گل خویش بگذریم
پرخواره‌ایم کز کرم شاه واقفیم
در شرب سابقیم و به خدمت مقصریم
زیرا که سکر مانع خدمت بود یقین
زین سو چو فربهیم، بدان سوی لاغریم
نوری که در زجاجه و مشکاة تافته‌ست
بر ما بزن که ما ز شعاعش منوریم
بس گرم و سرد شد دل ازین باده چون تنور
درسوزمان چو هیزم، تا هیچ نفسریم
چون شیشهٔ فلک، پر از آتش شده‌ست جان
چون کوره بهر ما که مس و قلب یا زریم
ای گل­عذار، جام چو لاله به مجلس آر
کز ساغر چو لاله، چو گل یاسمین بریم
خوش خوش بیا و اصل خوشی را به بزم آر
با جمله ما خوشیم، ولی با تو خوش­تریم
ای مطرب آن ترانهٔ تر بازگو، ببین
تو تری و لطیفی و ما از تو ترتریم
اندرفکن زبانگ و خروش خوشت صدا
در ما، که در وفای تو چون کوه مرمریم
آن دم که از مسیح تو میراث برده‌یی
در گوش ما بدم، که چو سرنای مضطریم
گر چه دهان پر است ز گفتار لب ببند
خاموش کن که پیش حسودان منکریم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۶۹
الا یا ساقیا انی لظمآن ومشتاق
ادر کأسا ولا تنکر فان القوم قد ذاقوا
اذا ما شئت اسراری ادر کأسا من النار
فاسکرنی وسائلنی الی من انت مشتاق
اضاء العشق مصباحا، فصار اللیل اصباحا
و من انواره انشقت علی الاحجار احداق
فداء العشق ادوائی، ومر العشق حلوائی
وانی بین عشاق اسوق حیث ما ساقوا
خذ الدنیا و خلینا فدنیا العشق تکفینا
لنا فی العشق جنات وبلدان واسواق
وارواح تلاقینا وارواح سواقینا
وخمر فیه مدرار و کأس العشق رقراق
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۵
ز صبح گاه فتادم به دست سرمستی
نهاده جام چو خورشید، بر کف دستی
ز نوبهار رخش، این جهان گلستانی
به پیش قامت زیباش آسمان پستی
فروگرفت مرا مست وار و می‌گفتم
بجستمی من ازو، گر بهانه‌یی هستی
بگفت حیله مکن، هین گمان مبر که اگر
تن تو حیله شدی سر به سر، ز ما رستی
بریخت بر من ازان می، که چرخ پست شدی
اگر ز جرعهٔ آن می دمی بخوردستی
بتاب مفخر ایام شمس تبریزی
ایا فکنده درین بحر نور شستستی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵۰
درآمد از در دل چون خرابی
ز می بر آتش جانم زد آبی
شرابم داد و گفتا نوش و خاموش
کزین خوشتر نخوردستی شرابی
چو جان نوشید جام جان فزایش
میان جان برآمد آفتابی
اگرچه خامشی فرمود لیکن
دلم با خامشی ناورد تابی
فغان دربست تا آن شمع جان‌ها
برافکند از جمال خود نقابی
چو جانم روی یار خوش‌نمک دید
ز دل خوش بر نمک می‌زد کبابی
همی ناگاه در جان من افتاد
عجب شوری عجایب اضطرابی
جهان از خود همی پر دید و خود نه
من این ناخوانده‌ام در هیچ بابی
درین منزل فروماندیم جمله
که دارد مشکل ما را جوابی
برو عطار و دم درکش کزین سوز
چو آتش در دلم افتاد تابی
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰۶
ای ساقی از آن قدح که دانی
پیش آر سبک مکن گرانی
یک قطره شراب در صبوحی
باشد که به حلق ما چکانی
زان پیش خمار در سر آید
یک باده به دست ما رسانی
بگذر تو ز خویش و از قرابات
پیش آر قرابهٔ مغانی
در عقل مغیش تا نبینی
وز علم مجوس تا نخوانی
کین جای نه جای قیل و قال است
کافسانه کنی و قصه خوانی
این جای مقام کم زنان است
تو مرد ردا و طیلسانی
ساقی تو بیا و بر کفم نه
یک کوزهٔ آب زندگانی
یک قطرهٔ درد اگر بنوشی
یابی تو حیات جاودانی
ساقی شو و راوقی در انداز
زان لعل چو در که می‌چکانی
عطار بیا ز پرده بیرون
تا چند سخن ز پرده رانی
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
ساقیا دانی که مخموریم در ده جام را
ساعتی آرام ده این عمر بی آرام را
میر مجلس چون تو باشی با جماعت در نگر
خام در ده پخته را و پخته در ده خام را
قالب فرزند آدم آز را منزل شدست
انده پیشی و بیشی تیره کرد ایام را
نه بهشت از ما تهی گردد نه دوزخ پر شود
ساقیا در ده شراب ارغوانی فام را
قیل و قال بایزید و شبلی و کرخی چه سود
کار کار خویش دان اندر نورد این نام را
تا زمانی ما برون از خاک آدم دم زنیم
ننگ و نامی نیست بر ما هیچ خاص و عام را
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۳
ساقیا می ده که جز می عشق را پدرام نیست
وین دلم را طاقت اندیشهٔ ایام نیست
پختهٔ عشقم شراب خام خواهی زان کجا
سازگار پخته جانا جز شراب خام نیست
با فلک آسایش و آرام چون باشد ترا
چون فلک را در نهاد آسایش و آرام نیست
عشق در ظاهر حرامست از پی نامحرمان
زان که هر بیگانه‌ای شایستهٔ این نام نیست
خوردن می نهی شد زان نیز در ایام ما
کاندرین ایام هر دستی سزای جام نیست
تا نیفتد بر امید عشق در دام هوا
کاین ره خاصست اندر وی مجال عام نیست
هست خاص و عام نی نزدیک هر فرزانه‌ای
دانهٔ دام هوا جز جام جان انجام نیست
جاهلان را در چراگه دام هست و دانه نی
عاشقان را باز در ره دانه هست و دام نیست
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۰
وحشی که همیشه میل ساغر دارد
جز باده کشی چه کار دیگر دارد
پیوسته کدویش ز می ناب پر است
یعنی که مدام باده در سر دارد
منوچهری دامغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰
الا وقت صبوحست، نه گرمست و نه سردست
نه ابرست و نه خورشید، نه بادست و نه گردست
بیار ای بت کشمیر، شراب کهن پیر
بده پر و تهی گیر که مان ننگ و نبردست
از آن باده که زردست و نزارست ولیکن
نه از عشق نزارست و نه از محنت زردست
به جان اندر قوتست و به مغز اندر مشکست
به چشم اندرنورست و به روی اندر، وردست
منوچهری دامغانی : مسمطات
در وصف صبوحی
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان
که به کتف برفکند چادر بازارگان
روی به مشرق نهاد خسرو سیارگان
باده فراز آورید چارهٔ بیچارگان
قوموا شرب الصبوح، یا ایها النائمین
می‌زدگانیم ما، در دل ما غم بود
چارهٔ ما بامداد رطل دمادم بود
راحت کژدم زده، کشتهٔ کژدم بود
می زده را هم به می دارو و مرهم بود
هر که صبوحی کند با دل خرم بود
با دو لب مشکبوی، با دو رخ حور عین
ای پسر میگسار، نوش لب و نوش گوی
فتنه به چشم و به خشم فتنه به روی و به موی
ما سیکی خوارنیک، تازه رخ و صلحجوی
تو سیکی خواربد، جنگ کن و ترشروی
پیش من آور نبید در قدح مشکبوی
تازه چو آب گلاب، پاک چو ماء معین
در همه وقتی صبوح خوش بودی ابتدی
بهتر و خوشتر بود وقت گل بسدی
خاسته از مرغزار غلغل تیم و عدی
در شده آب کبود در زره داودی
آمده در نعت باغ عنصری و عسجدی
و آمده اندر شراب آن صنم نازنین
بر کف من نه نبید، پیشتر از آفتاب
نیز مسوزم بخور، نیز مریزم گلاب
میزدگان را گلاب باشد قطرهٔ شراب
باشد بوی بخور، بوی بخار کباب
آخته چنگ و چلب، ساخته چنگ و رباب
دیده به شکر لبان، گوش به شکر توین
خوشا وقت صبوح، خوشا می خوردنا
روی نشسته هنوز، دست به می بردنا
مطرب سرمست را با رهش آوردنا
وز کدوی بربطی باده فرو کردنا
گردان در پیش روی بابزن و گردنا
ساغرت اندر یسار، شاهدت اندر یمین
کرده گلو پر ز باد قمری سنجابپوش
کبک فرو ریخته مشک به سوراخ گوش
بلبلکان با نشاط، قمریکان با خروش
در دهن لاله مشک، در دهن نحل نوش
سوسن کافور بوی، گلبن گوهر فروش
وز مه اردیبهشت کرده بهشت برین
شاخ سمن بر گلو بسته بود مخنقه
شاخ گل اندر میان بسته بود منطقه
ابر سیه را شمال کرده بود بدرقه
بدرقهٔ رایگان بی طمع و مخرقه
باد سحرگاهیان کرده بود تفرقه
خرمن در و عقیق بر همه روی زمین
چوک ز شاخ درخت خویشتن آویخته
زاغ سیه پر و بال غالیه آمیخته
ابر بهاری ز دور اسب برانگیخته
وز سم اسبش به راه لؤلؤ تر ریخته
در دهن لاله باد، ریخته و بیخته
بیخته مشک سیاه، ریخته در ثمین
سرو سماطی کشید بر دو لب جویبار
چون دو رده چتر سبز در دو صف کارزار
مرغ نهاد آشیان‌بر سر شاخ چنار
چون سپر خیزران بر سر مرد سوار
گشت نگارین تذرو پنهان در کشتزار
همچو عروسی غریق در بن دریای چین
وقت سحرگه کلنگ تعبیه‌ای ساخته‌ست
وز لب دریای هند تا خزران تاخته‌ست
میغ سیه بر قفاش تیغ برون آخته‌ست
طبل فرو کوفته‌ست، خشت بینداخته‌ست
ماه نو منخسف در گلوی فاخته‌ست
طوطیکان با نوا، قمریکان با انین
گویی بط سپید جامه به صابون زده‌ست
کبک دری ساقها در قدح خون زده‌ست
بر گل‌تر عندلیب گنج فریدون زده‌ست
لشکر چین در بهار بر که و هامون زده‌ست
لاله سوی جویبار لشکر بیرون زده‌ست
خیمهٔ او سبزگون، خرگه او آتشین
از دم طاووس نر ماهی سربر زده‌ست
دستگکی موردتر، گویی برپر زده‌ست
شانگکی ز آبنوس هدهد بر سرزده‌ست
بر دو بناگوش کبک غالیهٔ تر زده‌ست
قمریک طوقدار گویی سر در زده‌ست
در شبه گون خاتمی، حلقهٔ او بی‌نگین
باز مرا طبع شعر سخت به جوش آمده‌ست
کم سخن عندلیب دوش به گوش آمده‌ست
از شغب خردما لاله به هوش آمده‌ست
زیر به بانگ آمده‌ست بم به خروش آمده‌ست
نسترن مشکبوی مشکفروش آمده‌ست
سیمش در گردنست، مشکش در آستین
چون تو بگیری شراب مرغ سماعت کند
لاله سلامت کند، ژاله وداعت کند
از سمن و مشک و بید، باغ شراعت کند
وز گل سرخ و سپید شاخ صواعت کند
شاخ گل مشکبوی زیر ذراعت کند
عنبرهای لطیف، گوهرهای گزین
باد عبیر افکند در قدح و جام تو
ابر گهر گسترد در قدم و گام تو
یار سمنبر دهد بوسه بر اندام تو
مرغ روایت کند شعری بر نام تو
خوبان نعره زنند بر دهن و کام تو
در لبشان سلسبیل در کفشان یاسمین
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۰
الصبوح ای دل که ما بزم قلندر ساختیم
چون مغان از قلهٔ می قبله‌ای برساختیم
شاهدان آتشین لب آب دندان آمدند
کاب کار و کار آبی را بهم درساختیم
خواجهٔ جان گو مسلسل باش چون راهب که ما
میرداد مجلس از زنار و ساغر ساختیم
کشتی می داشت ساقی ما به جان لنگر زدیم
گفتی از دریای هستی برگ معبر ساختیم
کشتی ما در گذشتن خواست از گیتی و لیک
هفته‌ای هم سوزن عیسیش لنگر ساختیم
آن زمان کز آتشین کوثر شدیم آلوده لب
عنبرین دستارچه از زلف دلبر ساختیم
بر پری‌روی سلیمانی برافشاندیم پاک
سبحه‌ها کز اشک داودی مزور ساختیم
غصهٔ عالم نمی‌شاید فرو بردن به دل
زان به می با عالم پاکش برابر ساختیم
خاک مجلس بود خاقانی به بوی جرعه‌ای
هم به بوی جرعه‌ای خاکش معطر ساختیم
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۹۴
صبح است شراب صبح پرتو در ده
زو هر جو جوهری است، جو جو در ده
گر پیر کهن کهن خورد، رو در ده
خاقانی نو رسیده را نو در ده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۶
بیش ازین بی همدمی در خانه نتوانم نشست
بر امید گنج در ویرانه نتوانم نشست
در ازل چون با می و میخانه پیمان بسته‌ام
تا ابد بی باده و پیمانه نتوانم نشست
ایکه افسونم دهی کز مار زلفش سر مپیچ
بر سر آتش بدین افسانه نتوانم نشست
مرغ جان را تا نسوزد ز آتش دل بال و پر
پیش روی شمع چون پروانه نتوانم نشست
در چنین دامی که نتوان داشت اومید خلاص
روز و شب در آرزوی دانه نتوانم نشست
منکه در زنجیرم از سودای زلف دلبران
بی پریروئی چنین دیوانه نتوانم نشست
آتش عشقش دلم را زنده می‌دارد چو شمع
ورنه زینسان مرده دل در خانه نتوانم نشست
یکنفس بی‌اشک می‌خواهم که بنشینم ولیک
در میان بحر بی دردانه نتوانم نشست
اهل دل گویند خواجو از سر جان برمخیز
چون نخیرم زانکه بی‌جانانه نتوانم نشست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
بنوش لعل مذاب از زمردین اقداح
ببین که جوهر روحست در قدح یا راح
خوشا بروی سمن عارضان سیم اندام
عقیق ناب مروق ز سیمگران اقداح
بریز خون صراحی که در شریعت عشق
شدست خون حریفان سبیل و خمر مباح
بشوی دلق مرقع به آب دیدهٔ جام
که بی قدح نبود در صلاح و تو به صلاح
لب تو باده گساران روح را ساقیست
رخ تو خلوتیان صبوح را مصباح
در تو زمرهٔ ارباب شوق را منزل
غم تو مخزن اسرار عشق را مفتاح
فروغ روی چو ماه تو مشرق الانوار
کمند زلف سیاه تو قابض الارواح
دهد دو دیدهٔ من شرح مجمع البحرین
کند جمال تو تقریر فالق الاصباح
بساز بزم صبوحی کنون که خواجو را
لب تو جام صبوحست و طلعت تو صباح
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۸
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم
دیدهٔ مرغ صراحی بقدح باز کنیم
زاهدانرا بخروشیدن چنگ سحری
از صوامع بدر میکده آواز کنیم
باده از جام لب لعبت ساقی طلبم
مستی از چشم خوش شاهد طناز کنیم
بلبلان چون سخن از شاخ صنوبر گویند
ما حدیث قد آن سرو سرافراز کنیم
چنگ در حلقهٔ آن طره طرار زنیم
چشم در عشوهٔ آن غمزهٔ غماز کنیم
وقت آنست که در پای سهی سرو چمن
برفشانیم سردست و سرانداز کنیم
کعبهٔ روی دلارای پریرویان را
قبلهٔ مردمک چشم نظر باز کنیم
از لب روح فزا راح مروح نوشیم
همچو عیسی پس از آن دعوی اعجاز کنیم
سایهٔ شهپر سیمرغ چو بر ما افتاد
گر چه کبکیم چه اندیشهٔ شهباز کنیم
در قفس چند توان بود بیا تا چو همای
پر برآریم و برین پنجره پرواز کنیم
چون نواساز چمن نغمه‌سرا شد خواجو
خیز تا برگ صبوحی بچمن ساز کنیم