عبارات مورد جستجو در ۴۴ گوهر پیدا شد:
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹
قتل این خسته به شمشیر تو تقدیر نبود
ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
یا رب این آینه ی حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تأثیر نبود
سر ز حسرت به در میکدهها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود
ور نه هیچ از دل بیرحم تو تقصیر نبود
من دیوانه چو زلف تو رها میکردم
هیچ لایقترم از حلقه زنجیر نبود
یا رب این آینه ی حسن چه جوهر دارد
که در او آه مرا قوت تأثیر نبود
سر ز حسرت به در میکدهها برکردم
چون شناسای تو در صومعه یک پیر نبود
نازنینتر ز قدت در چمن ناز نرست
خوشتر از نقش تو در عالم تصویر نبود
تا مگر همچو صبا باز به کوی تو رسم
حاصلم دوش به جز ناله ی شبگیر نبود
آن کشیدم ز تو ای آتش هجران که چو شمع
جز فنای خودم از دست تو تدبیر نبود
آیتی بود عذاب انده حافظ بی تو
که بر هیچ کسش حاجت تفسیر نبود
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷
فاش میگویم و از گفته ی خود دل شادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم
پاک کن چهره ی حافظ به سر زلف از اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
بنده ی عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود
آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت
یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه ی عشق
هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه ی مردم دادم
پاک کن چهره ی حافظ به سر زلف از اشک
ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۵
بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه ی بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر میکند این من چه کنم
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره ی تیره شب وادی ایمن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم
آه کز طعنه ی بدخواه ندیدم رویت
نیست چون آینهام روی ز آهن چه کنم
برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر
کارفرمای قدر میکند این من چه کنم
برق غیرت چو چنین میجهد از مکمن غیب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم
شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت
دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم
مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره ی تیره شب وادی ایمن چه کنم
حافظا خلد برین خانه موروث من است
اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم
سعدی : غزلیات
غزل ۳۷۱
من از آن روز که در بند توام آزادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم
مینماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
پادشاهم که به دست تو اسیر افتادم
همه غمهای جهان هیچ اثر مینکند
در من از بس که به دیدار عزیزت شادم
خرم آن روز که جان میرود اندر طلبت
تا بیایند عزیزان به مبارک بادم
من که در هیچ مقامی نزدم خیمه انس
پیش تو رخت بیفکندم و دل بنهادم
دانی از دولت وصلت چه طلب دارم هیچ
یاد تو مصلحت خویش ببرد از یادم
به وفای تو کز آن روز که دلبند منی
دل نبستم به وفای کس و در نگشادم
تا خیال قد و بالای تو در فکر من است
گر خلایق همه سروند چو سرو آزادم
به سخن راست نیاید که چه شیرین سخنی
وین عجبتر که تو شیرینی و من فرهادم
دستگاهی نه که در پای تو ریزم چون خاک
حاصل آن است که چون طبل تهی پربادم
مینماید که جفای فلک از دامن من
دست کوته نکند تا نکند بنیادم
ظاهر آن است که با سابقه حکم ازل
جهد سودی نکند تن به قضا در دادم
ور تحمل نکنم جور زمان را چه کنم
داوری نیست که از وی بستاند دادم
دلم از صحبت شیراز به کلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم
هیچ شک نیست که فریاد من آنجا برسد
عجب ار صاحب دیوان نرسد فریادم
سعدیا حب وطن گر چه حدیثیست صحیح
نتوان مرد به سختی که من این جا زادم
پروین اعتصامی : مثنویات، تمثیلات و مقطعات
احسان بی ثمر
بارید ابر بر گل پژمردهای و گفت
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
کاز قطره بهر گوش تو آویزه ساختم
از بهر شستن رخ پاکیزهات ز گرد
بگرفتم آب پاک ز دریا و تاختم
خندید گل که دیر شد این بخشش و عطا
رخسارهای نماند، ز گرما گداختم
ناسازگاری از فلک آمد، وگرنه من
با خاک خوی کردم و با خار ساختم
ننواخت هیچگاه مرا، گرچه بیدریغ
هر زیر و بم که گفت قضا، من نواختم
تا خیمهٔ وجود من افراشت بخت گفت
کاز بهر واژگون شدنش برفراختم
دیگر ز نرد هستیم امید برد نیست
کاز طاق و جفت، آنچه مرا بود باختم
منظور و مقصدی نشناسد به جز جفا
من با یکی نظاره، جهان را شناختم
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۱
وحشی بافقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
بخت بدرنگ من امروز گم است
یارب این رنگ سواد از چه خم است
دلدل دل ز سر خندق غم
چون جهانم که بس افکنده سم است
با من امروز فلک را به جفا
آشتی نیست همه اشتلم است
شد چو کشتی به کژی کار فلک
که عنانش محل پاردم است
دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است
هر که را نعمت و مال آمد و جاه
سفلگی را بعهم کلبهم است
تا به درگاه خدا داری روی
زر آلوده سگ حلقه دم است
باز چون بر در خلق افتد کار
زر بر سفله خدای دوم است
این کرم جستن خاقانی چیست
که کرم در همه آفاق گم است
یارب این رنگ سواد از چه خم است
دلدل دل ز سر خندق غم
چون جهانم که بس افکنده سم است
با من امروز فلک را به جفا
آشتی نیست همه اشتلم است
شد چو کشتی به کژی کار فلک
که عنانش محل پاردم است
دولت امروز زن و خادم راست
کاین امیر ری و آن شاه قم است
هر که را نعمت و مال آمد و جاه
سفلگی را بعهم کلبهم است
تا به درگاه خدا داری روی
زر آلوده سگ حلقه دم است
باز چون بر در خلق افتد کار
زر بر سفله خدای دوم است
این کرم جستن خاقانی چیست
که کرم در همه آفاق گم است
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳
آنکه دلم برد و جور کرد و جدا شد
صید ندیدم ز بند او، که رها شد
با دگران سرکشی نمود و تکبر
سرکش و بیدادگر به طالع ما شد
رنج که بردیم باد برد و تلف گشت
سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد
نوبت آن وصل را که وعده همی داد
هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد
دل ز برم برد و زهره نیست که گویم:
آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟
گر کندم قصد جان دریغ ندارم
کام من آمد چو کام دوست روا شد
با همه جوری دلم نداد که گویم:
اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟
صید ندیدم ز بند او، که رها شد
با دگران سرکشی نمود و تکبر
سرکش و بیدادگر به طالع ما شد
رنج که بردیم باد برد و تلف گشت
سعی که کردیم هرزه بود و هبا شد
نوبت آن وصل را که وعده همی داد
هیچ به فرصت نگه کرد و قضا شد
دل ز برم برد و زهره نیست که گویم:
آن دل سرگشته را که برد و کجا شد؟
گر کندم قصد جان دریغ ندارم
کام من آمد چو کام دوست روا شد
با همه جوری دلم نداد که گویم:
اوحدی از هجر او شکسته چرا شد؟
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۲
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتیها
دوبیتی شمارهٔ ۲۶۴
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۰۵ - در عذر بدمستی خویش
ای فلک با کمال تو ناقص
وی جهان بینوال تو درویش
گم کند راه مصلحت تقدیر
گرنه تدبیر تو بود در پیش
همچو معنی که در بیان باشد
در جهانی و از جهانی بیش
دوش دور از تو ای مدبر عقل
نه به تدبیر عقل دوراندیش
جمع ضدین کرده در زنبور
لطفت از نوش انتقام از نیش
پیشت از گونه گونه بینفسی
که نگون باد نفس کافرکیش
کردهام آنکه یاد آن امروز
میکند جانم از خجالت ریش
هیچ دانی که روی عذری هست
تا بخواهم زنابکاری خویش
وی جهان بینوال تو درویش
گم کند راه مصلحت تقدیر
گرنه تدبیر تو بود در پیش
همچو معنی که در بیان باشد
در جهانی و از جهانی بیش
دوش دور از تو ای مدبر عقل
نه به تدبیر عقل دوراندیش
جمع ضدین کرده در زنبور
لطفت از نوش انتقام از نیش
پیشت از گونه گونه بینفسی
که نگون باد نفس کافرکیش
کردهام آنکه یاد آن امروز
میکند جانم از خجالت ریش
هیچ دانی که روی عذری هست
تا بخواهم زنابکاری خویش
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۵
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه را از اهل راز
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
گشت وقت نزع جان کندن دراز
از سر بی قوتی و اضطرار
همچو ابری خون فشان بگریست زار
گفت چون جان ای خدا آوردهٔ
چون همی بردی چرا آوردهٔ
گر نبودی جان من بر سودمی
زین همه جان کندن ایمن بودمی
نه مرا از زیستن مردن بدی
نه ترا آوردن و بردن بدی
کاشکی رنج شد آمد نیستی
گر شد آمد نیستی بد نیستی
چون ترا مرگست و آتش پیش در
ظلم تا چندی کنی زین بیشتر
مرگ گوئی نیست جانت را تمام
کاتشیش از ظلم در باید مدام
رهی معیری : غزلها - جلد سوم
اندوه دوشین
دوش چون نیلوفر از غم پیچ و تابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم
سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم
شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم
هر نفس چون شمع لرزان اضطرابی داشتم
اشک سیمینم به دامن بود بی سیمین تنی
چشم بی خوابی ز چشم نیم خوابی داشتم
سایهٔ اندوه بر جانم فرو افتاده بود
خاطری همرنگ شب بی آفتابی داشتم
خانه از سیلاب اشکم همچو دریا بود و من
خوابگه از موج دریا چون حبابی داشتم
محفلم چون مرغ شب از ناله دل گرم بود
چون شفق از گریه خونین شرابی داشتم
شکوه تنها از شب دوشین ندارم کز نخست
بخت ناساز و دل ناکامیابی داشتم
نیست ما را پای رفتن از گرانجانی چو کوه
کاش کز فیض اجل عمر شهابی داشتم
شادی از ماتمسرای خاک میجستم رهی
انتظار چشمه نوش از سرابی داشتم
اقبال لاهوری : ارمغان حجاز
درین گلشن ندارم ب و جاهی