عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
گفتم ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مهوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه ی نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره ی شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
گفت در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب
گفتمش مگذر زمانی گفت معذورم بدار
خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست
خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مهوشت
همچو برگ ارغوان بر صفحه ی نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت
گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم ای شام غریبان طره ی شبرنگ تو
در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب
گفت حافظ آشنایان در مقام حیرتند
دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم
به مویههای غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آن چنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
من از دیار حبیبم نه از بلاد غریب
مهیمنا به رفیقان خود رسان بازم
خدای را مددی ای رفیق ره تا من
به کوی میکده دیگر علم برافرازم
خرد ز پیری من کی حساب برگیرد
که باز با صنمی طفل عشق میبازم
به جز صبا و شمالم نمیشناسد کس
عزیز من که به جز باد نیست دمسازم
هوای منزل یار آب زندگانی ماست
صبا بیار نسیمی ز خاک شیرازم
سرشکم آمد و عیبم بگفت روی به روی
شکایت از که کنم خانگیست غمازم
ز چنگ زهره شنیدم که صبحدم میگفت
غلام حافظ خوش لهجه ی خوش آوازم
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷
چرا نه در پی عزم دیار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده ی وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بیسامان
گرم بود گلهای رازدار خود باشم
همیشه پیشه ی من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی یار خود باشم
غم غریبی و غربت چو بر نمیتابم
به شهر خود روم و شهریار خود باشم
ز محرمان سراپرده ی وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم
چو کار عمر نه پیداست باری آن اولی
که روز واقعه پیش نگار خود باشم
ز دست بخت گران خواب و کار بیسامان
گرم بود گلهای رازدار خود باشم
همیشه پیشه ی من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم
بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۸
سنگ مزن بر طرف کارگه شیشهگری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
زخم مزن بر جگر خسته خسته جگری
بر دل من زن همه را زان که دریغ است و غبین
زخم تو و سنگ تو بر سینه و جان دگری
بازرهان جمله اسیران جفا را جز من
تا به جفا هم نکنی در جز بنده نظری
هم به وفا با تو خوشم هم به جفا با تو خوشم
نی به وفا نی به جفا بیتو مبادم سفری
چون که خیالت نبود آمده در چشم کسی
چشم بز کشته بود تیره و خیره نگری
پیش ز زندان جهان با تو بدم من همگی
کاش برین دامگهم هیچ نبودی گذری
چند بگفتم که خوشم هیچ سفر مینروم
این سفر صعب نگر ره ز علی تا به ثری
لطف تو بفریفت مرا گفت برو هیچ مرم
بدرقه باشد کرمم بر تو نباشد خطری
چون به غریبی بروی فرجه کنی پخته شوی
بازبیایی به وطن باخبری پرهنری
گفتم ای جان خبر بیتو خبر را چه کنم؟
بهر خبر خود که رود از تو؟ مگر بیخبری
چون ز کفت باده کشم بیخبر و مست و خوشم
بی خطر و خوف کسی بیشر و شور بشری
گفت به گوشم سخنان چون سخن راه زنان
برد مرا شاه ز سر کرد مرا خیره سری
قصه دراز است بلی آه ز مکر و دغلی
گر ننماید کرمش این شب ما را سحری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۲
جانا به غریبستان چندین به چه میمانی؟
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیختهیی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
بازآ تو ازین غربت، تا چند پریشانی؟
صد نامه فرستادم، صد راه نشان دادم
یا راه نمیدانی، یا نامه نمیخوانی
گر نامه نمیخوانی، خود نامه تو را خواند
ور راه نمیدانی، در پنجهٔ ره دانی
بازآ که در آن محبس، قدر تو نداند کس
با سنگ دلان منشین، چون گوهر این کانی
ای از دل و جان رسته، دست از دل و جان شسته
از دام جهان جسته، بازآ، که ز بازانی
هم آبی و هم جویی، هم آب همیجویی
هم شیر و هم آهویی، هم بهتر ازیشانی
چند است زتو تا جان، تو طرفه تری یا جان؟
آمیختهیی با جان، یا پرتو جانانی؟
نور قمری در شب، قند و شکری در لب
یارب چه کسی، یارب، اعجوبهٔ ربانی
هر دم زتو زیب و فر، از ما دل و جان و سر
بازار چنین خوش تر، خوش بدهی و بستانی
از عشق تو جان بردن، وز ما چو شکر مردن
زهر از کف تو خوردن، سرچشمهٔ حیوانی
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۴
قیامتست سفر کردن از دیار حبیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
مرا همیشه قضا را قیامتست نصیب
به ناز خفته چه داند که دردمند فراق
به شب چه میگذراند علیالخصوص غریب ؟
به قهر میروم و نیست آن مجال که باز
به شهر دوست قدم در نهم ز دست رقیب
پدر به صبر نمودن مبالغت میکرد
ک ای پسر بس ازین روزگار بیترتیب
جواب دادم ازین ماجرا که ای باب
چو درد من نپذیرد دوا به جهد طبیب
مدار توبه توقع ز من که در مسجد
سماع چنگ تأمل کنم نه وعظ خطیب
به مکتب ارچه فرستادیم نکو نامد
گرفته ناخن چکنم به زخم چوب ادیب
هنوز بوی محبت ز خاکم آید اگر
جدا شود به لحد بند بندم از ترکیب
به اختیارندارد سر سفر سعدی
ستم غریب نباشد ز روزگار عجیب
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۸۱
کسی کز رشک من محروم از آن پیمان شکن گرید
اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید
به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی
که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید
چه میپرسی حدیث درد پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید
نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم
غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید
برو ای پند گو بگذار وحشی را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید
اگر در بزم او بیند مرا، بر حال من گرید
به بزم عیش بی دردان به جانم ، کو غم آبادی
که سوزد یک طرف مجنون و یک سو کوهکن گرید
چه میپرسی حدیث درد پروردی که احوالش
کسی هرگز نفهمد بسکه هنگام سخن گرید
نشینم من هم از اندوه و، دور از کوی او گریم
غریب و دردمندی هر کجا دور از وطن گرید
برو ای پند گو بگذار وحشی را که این مسکین
دمی بنشیند و بر روزگار خویشتن گرید
وحشی بافقی : فرهاد و شیرین
در رفتن شیرین به کوه بیستون و گفتگوی او با فرهاد و بیان مقامات محبت
چو آن مه بر فراز بیستون شد
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
تو گفتی مه به چرخ بیستون شد
تفرج را خرام آهسته میکرد
سخن با کوهکن سربسته میکرد
نخستین گفتش ای فرزانه استاد
که کار افکندمت با سنگ و پولاد
ندانم چونی از این رنج و تیمار
گمانم این که فرسودی در این کار
به سنگت هست چون پولاد پنجه
و یا چون سنگی از پولاد رنجه
من این پولاد روییها نمودم
که با سنگت چو پولاد آزمودم
چو میبینی ز فرهنگی که داری
درین ره مومی از سنگی که داری
جوابش داد آن پولاد بازو
که ای مهر و مهت سنگ ترازو
چودر دل آتشی دارم نهانی
سزد گر سنگ و پولادم بخوانی
اگر سنگ است از فولاد کاهد
و گر پولاد سنگی نیز خواهد
من آن سنگین تن پولاد جانم
که از سنگی به سختی در نمانم
اگر زین سنگ و پولاد آتشی زاد
یقین میدان که عالم داد بر باد
شکر لب گفت دشوار است بسیار
که از یک تن برآید اینهمه کار
با نیازی نیازت هست دانم
به هر جا هست برخوان کش بخوانم
که با درد سر کس سر ندارم
زر ار باید دریغ از زر ندارم
بگفت این پیشه انبازی نخواهد
که این طایر هم آوازی نخواهد
اگر سی مرغ اگر سیسد هزار است
به یک سیمرغ در این قاف کار است
درین کشور اگر چه هست دستور
که گیرد کارفرما چند مزدور
ولی در شهر ما این رسم برپاست
که یک مزدور با یک کارفرماست
دگر ره سیمبر افشاند گوهر
که از زرکار مزدور است چون زر
ترا بینم بدین گردن فرازی
که از سیم و زر ما بی نیازی
گرت سیمو زری در کار باشد
از این در خیل ما بسیار باشد
بگفت آن کس گزیر از زر ندارد
که پنهان مخزن گوهر ندارد
مرا گنجی نهان اندر نهاد است
که با وی گنج باد آورد باد است
محبت گنج و اشکم گوهر اوست
سیه ماری چو زلفت بر سر اوست
بدیدی گنج باد آورد پرویز
ببین این گنج آب آورد من نیز
به کف زان گنج باد آورد باد است
مرا این گنج باد آور مراد است
کسی کو گنج دارد باد پیماست
ولی این گنج آب روی داناست
بگفت این گنج را چون کردی انبوه
بگفت از بس که خوردم تیشه چون کوه
چو کوهم تیشهٔ غم بر دل آید
که این گنج مرادم حاصل آید
به کان کندن ز سنگ آرند گوهر
به جان کندن مرا این شد میسر
بگفت این گنج را حاصل ندانم
بگفتا بی نیازی زین و آنم
بگفت این بی نیازی را غرض گو
بگفتا تا نیاز آرم به یک سو
بگفتا چون به یک سو شد نیازت
بگفتا گیرم آن زلف درازت
بگفتا جز سیه روزی چه حاصل ؟
بگفت این تیره روزی مقصد دل
بگفتا باز مقصد در میان است ؟
بگفتا زانکه مقصودم عیان است
بگفتا چیست مقصودت ؟ بگو فاش
بگفتا جان فدای روی زیباش
بگفتا چیست جان ؟ گفتا نثارت
بگفتا چیست تن گفتا غبارت
به دل گفتا چه داری ؟ گفت یادت
مرادت گفت چه ؟ گفتا مردات
بگفتا بیخودی، گفتا ز رویت
بگفت آشفته ای ، گفتا ز مویت
بگفت از عاشقی باری غرض چیست
بگفتا عشقبازان را غرض نیست
بگفتا محرمت که ؟ گفت حرمان
بگفتا همنشینت ؟ گفت هجران
بگفتا جان در این ره بر سر آید
بگفتا باله ار جان در خور آید
ز پرکاری به هر سو میکشیدش
به کار عاشقی مردانه دیدش
به دل گفتا که این در عشق فردیست
به کار عاشقی مردانه مردیست
به دامان از هوس ننشسته گردش
گواه عشق پاک اوست دردش
چو میبینم هوس را نیست سوزی
سر آرم با محبت چند روزی
هوس چندی دلم را رهزن آمد
همانا عشق پاکم دشمن آمد
به ساقی گفت او را یک قدح ده
به این غمدیده داروی فرح ده
به ساغر کرد ساقی بادهٔ ناب
فکند الفت میان آتش و آب
گرفت و داد ساغر کوهکن را
که درمان ساز غمهای کهن را
بدو فرهاد گفت ای دلنوازم
غمی کز تست چونش چاره سازم
بگفت این می به هر دردی علاج است
یکی خاصیتش با هر مزاج است
ز درد ار خوشدلی می کان درد است
وگر دلخستهای درمان درد است
چو از نوشین لبش کرد این سخن گوش
به روی یار شیرین شد قدح نوش
چو نوشید از کفش جام پیاپی
عنان خامشی برد از کفش می
برآورد از دل پردرد فریاد
بگفت آه از دل پردرد فرهاد
که مسکین را عجب کاری فتادهست
که کارش با چنین باری فتادهست
نیازی خسروی در وی نگیرد
کجا نازش نیاز من پذیرد
کسی کز افسر شاهیش عار است
به دلق بینوایانش چکار است
از این درگه که شاهان ناامیدند
گدایان کی به مقصودی رسیدند
چه باشد مفلسی را زیب بازار
که گردد تاج شاهی را خریدار
به راهی کافکند پی بادپایی
به منزل کی رسد بشکسته پایی
در آن توفان که آسیب نهنگ است
شکسته زورقی را کی درنگ است
در آن آتش کزو یاقوت بگداخت
چگونه پنبه را جا میتوان ساخت
از آن صرصر که کوه از جا درآورد
چه باشد تا خود احوال کفی کرد
ز سیلابی که نخل اندازد از پای
گیاهی کی تواند ماند برجای
دلم شد صید آن ترک شکاری
که شیران را همی بیند به خواری
شدم در چنبر زلفی گرفتار
که دارد از سر گردن کشان عار
فکندم پنجه با آن سخت بازو
که با او چرخ برناید به بازو
جهاندم لاشه با چالاک رخشی
که خواند رخش گردونش درخشی
شدم با جادوی چشمی فسون ساز
که سحرش بشکند بازار اعجاز
دریغا زین تن فرسودهٔ من
دریغا محنت بیهودهٔ من
ز پای افتاد و بگرست آن چنان زار
کزان کهسار شد سیلی نگون سار
شراب کهنه و عشق جوانی
در افکندش ز پای آنسان که دانی
شکر لب گشت عطر افشان ز مویش
ز چشم تر گلاب افشان به رویش
بداد از لب میی اندوه سوزش
که گویی جان به لب آمد هنوزش
بلی ز آن می که در کامش فرو ریخت
نمیرد، کآب خضرش در گلو ریخت
وز آن پس شد به فکر چاره سازیش
درآمد در مقام دلنوازیش
به سد طنازی و شیرین زبانی
ز لعل افشاند آب زندگانی
که ای سودایی زنجیر مویم
گذشته ز آرزوها آرزویم
به ترکی غمزهام تیرافکن تو
شده هندوی مستم رهزن تو
مپندار اینچنین نامهربانم
که رسم مهربانی را ندانم
هنوز آن عقل و آن فرهنگ دارم
که با عشق و هوس فرقی گذارم
اگر زهرم ولی پازهر دارم
به جایی لطف و جایی قهر دارم
همه نیشم ولی با خود پسندان
همه نوشم به کام دردمندان
سمومم لیک خاشاک هوا را
نسیمم لیک گلزار وفا را
به مغروران غرورم راست بازار
نیازم را به مهجوران سر و کار
سرم با تاج شاهان سرکش افتاد
ولی سوز گدایانم خوش افتاد
به خود گر راه میدادم هوس را
نبود از من شکایت هیچ کس را
ولی هر جا هوس شد پای برجای
کشد عشق گرامی از میان پای
بر آزادگان تا دلپسندم
گر آن را زه دهم این را ببندم
ترا خسرو مبین کش تاب دادم
به رنجور هوس جلاب دادم
گلش را با شکر پیوند کردم
وزان گلشکرش خرسند کردم
چو هم آهو ترا شد صید و هم شیر
بری آن را به باغ این را به زنجیر
و گر بر هر دو نیز آسیب خواهی
از آن جان پروری زین مغز کاهی
مرا خود نیز هست آن هوشیاری
که دانم جای کین و جای یاری
به صیادی چو بازم شهره و فاش
که بشناسم کبوتر را ز خفاش
به گلزار وفا آن باغبانم
که خار اندازم و گل برنشانم
به دلجوییش طرحی تازه افکند
سخن را با نیاز افکند پیوند
به چشمم گفت آن خونخوار جادو
که مست افتاده در محراب ابرو
به وصلم یعنی ایام جوانی
به لعلم یعنی آب زندگانی
به آشوب جهان یعنی به بویم
به تاراج خرد یعنی به مویم
به این هندوی آتشخانه رو
به خورشید نهان در شام گیسو
به شاخ طوبی و این سرو نازم
به عمر خضر و گیسوی درازم
بدان نیرنگ کن را عشوه رانی
به نیرنگ دگر کن را ندانی
به رنگآمیزی کلک خیالم
به شورانگیزی شوق وصالم
به مهمان نوت یعنی غم من
به شام هجر و زلف درهم من
به بحر چرخ یعنی شبنم عشق
به اصل هر خوشی یعنی غم عشق
که تا سروم خرامآموز گشتهست
جمالم تا جهان افروزگشتهست
ندیدم راست کاری با فروغی
سراسر بوده لافی یا دروغی
نه با خسرو که باهر کس نشستم
چو دیدم یک نظر زو دیده بستم
همه در فکر خویش و کام خویشند
همه در بند ننگ و نام خویشند
اگر چه عشق را دامن بود پاک
ز لوث تهمت مشتی هوسناک
ولی در دفع تهمت ناشکیب است
که گفت اسلام در دنیا غریب است
به رمز این عشق را اسلام گفتهست
غریبش گفته کز هرکس نهفتهست
سفرها کرده در غربت به خواری
به امید وفا و بوی یاری
به آخر چون طلبکاری ندیدهست
به خود جز خود خریداری ندیدهست
فکنده خوی خود با بینصیبی
نهاده بر جبین داغ غریبی
غلط گفتم که آن کس بینصیب است
کز این آب حیات او را شکیب است
چو خور پرتو فکن باشد چه پرواش
که او را دشمن آمد چشم خفاش
چو گل را نکهت و خوبی تمام است
چه نقصانش که مغزی را زکام است
شکر شیرین نه اندر کام رنجور
قمر روشن نه اندر دیدهٔ کور
فرشته دیو را کی در خور آید
که همچون خویشتن دیریش باید
ز عشق ای عاقلان غافل چرایید
چرا زینگونه غفلت میفزایید
چرااو را به خود وا میگذارید
چرا زینسان غریبش میشمارید
بگیریدش که این طرار دهر است
بگیریدش که این آشوب شهر است
همه دل میبرد دین میرباید
جهان را بی دل و دین مینماید
نه منصبتان گذارد نه ز رو مال
که او خود دشمن مال است و آمال
عزیزیتان بدل سازد به خواری
به خواریتان فزاید سوگواری
چو او خود ساز و سامانی ندارد
چو او خود کاخ و ایوانی ندارد
ز سامانتان به مسکینی نشاند
ز ایوانتان به خاک ره کشاند
چو او خود یار و پیوندی ندارد
چو او خود خویش و فرزندی ندارد
برد پیوندتان از یار و پیوند
کند چون خویشتان بیخویش و فرزند
مرا باری دل از وی ناگزیر است
سرم در چنبر عشقش اسیر است
فدای این غریب آشنا خوی
که هست اندر غریبی آشنا جوی
غریب کشور بیگانگان است
ولیکن در دلش منزل چو جان است
به این دل الفتی دارد نهانی
که از «حب الوطن» دارد نشانی
دلم چون مسکن او شد از این است
که گاهی شاد و گاه اندوهگین است
زمانی نوش بخشد گاه نیشش
تصرفها بود در ملک خویشش
اگر آباد سازد ور خرابش
کسی را نیست بحث از هیچ باش
بیا ساقی به ساغر کن شرابم
بکلی ساز بیخویش و خرابم
مگر کاین بیخودی گیرد عنانم
نماید ره به کوی بیخودانم
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳
ای غریب آب غریبی ز تو بربود شباب
وز غم غربت از سرت بپرید غراب
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب
مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش
مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب
آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش
زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب
این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست
زانت میناید خوش رفت ازینجا به شتاب
به غریبیت همی خواند از این خانه خدای
آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب
آن مقدر که براندهاست چنین بر سرما
قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب
وعده کردهاست بدان شهر غریبیت بسی
جاه و نعمت که چنان خلق ندیدهاست به خواب
آن شرابی که زکافور مزاج است درو
مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاد و نکو صورت و شاب
تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک
نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب
زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید
وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب
زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،
ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟
زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب
تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت
این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب
تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی
که به دست است گنجشک و برابرست عقاب
چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟
جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بیمزه آواز رباب
پر شود معدهٔ تو، چون نبود میده، ز کشک
خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب
ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان
همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟
گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی
چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟
سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب
طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست
مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب
تو چو خرگوش چه مشغول شدهستی به گیا
نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟
پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو
چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟
چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود
کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟
چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده
بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب
در خور قول نکو باید کردنت عمل
تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب
قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است
به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب
قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو
ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب
عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب
گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب
چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب
جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم
کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب
چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی
ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب
نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل
گرچه زان آب خورد لاله که خوردهاست سداب
علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم
علم را کس نتواند که ببندد به طناب
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب
کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک
نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب
پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک
قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب
همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب
وز غم غربت از سرت بپرید غراب
گرد غربت نشود شسته ز دیدار غریب
گرچه هر روز سر و روی بشوید به گلاب
هر درختی که ز جایش به دگر جای برند
بشود زو همه آن رونق و آن زینت و آب
گرچه در شهر کسان گلشن و کاشانه کنی
خانهٔ خویش به ار چند خراب است و یباب
مرد را بوی بهشت آید از خانهٔ خویش
مثل است این مثلی روشن بی پیچش و تاب
آب چاهیت بسی خوشتر در خانهٔ خویش
زانکه در شهر کسان گرم گهان پست و جلاب
این جهان، ای پسر، اکنون به مثل خانهٔ توست
زانت میناید خوش رفت ازینجا به شتاب
به غریبیت همی خواند از این خانه خدای
آنکه بسرشت چنین شخص تو را از آب و تراب
آن مقدر که براندهاست چنین بر سرما
قوت و خواب و خور و سستی و پیری و شباب
وعده کردهاست بدان شهر غریبیت بسی
جاه و نعمت که چنان خلق ندیدهاست به خواب
آن شرابی که زکافور مزاج است درو
مهر و مشکست بر آن پاک و گوارنده شراب
وز زنانی که کسی دست بر ایشان ننهاد
همه دوشیزه و همزاد و نکو صورت و شاب
تو همی گوئی کاین وعده درست است ولیک
نیست کردار تو اندر خور این خوب جواب
وعده را طاعت باید چو مقری تو به وعد
سرت از طاعت بر حکم نکو وعده متاب
زان شراب اینکه تو داری چو خلابی است پلید
وز بهشت این همه عالم چو سرائی است خراب
زان همه وعدهٔ نیکو به چه خرسند شدی،
ای خردمند، بدین نعمت پوسیدهٔ غاب؟
زانک ازین خانه نیابی تو همی بوی بهشت
یار تو یافت ازو بوی، تو شو نیز بیاب
تا به خاک اندر نامیخت چنین بوی بهشت
این نشد شکر پاکیزه و آن عنبر ناب
چون ندانی که چه چیز است همی بوی بهشت
نشناسی ز می صاف همی تیره خلاب
تو بدین تیره از آن صاف بدان خرسندی
که به دست است گنجشک و برابرست عقاب
چون نیابد به گه گرسنگی کبک و تذرو
چه کند گر نخورد مرد ز مردار کباب؟
جز که بر آروزی نالهٔ زیر و بم چنگ
کس نیارامد بر بیمزه آواز رباب
پر شود معدهٔ تو، چون نبود میده، ز کشک
خوش کند مغز تو را، چون نبود مشک، سحاب
ای خردمند چه تازی سپس سفله جهان
همچو تشنه سپس خشک و فریبنده سراب؟
گر عذاب آن بود ای خواجه کزو رنجه شوی
چون نرنجی ز جهان؟ گر نه جهان است عذاب؟
سربسر رنج و عذاب است جهان گر بهشی
مطلب رنج و عذابش چو مقری به حساب
طلب رنج سوی مرد خردمند خطاست
مشمر گرت خرد هست خطا را به صواب
تو چو خرگوش چه مشغول شدهستی به گیا
نه به سر برت عقاب است و به گرد تو کلاب؟
پند کی گیرد فرزند تو، ای خواجه، ز تو
چو رباب است به دست اندر و بر سرت خضاب؟
چون سزاوار عتابی به تن خویش تو خود
کی رسد از تو به همسایه و فرزند عتاب؟
چون نخواهی تو ز من پند مرا پند مده
بسته انگار مرا با تو بدین کار حساب
در خور قول نکو باید کردنت عمل
تو ز گفتار عقابی و به کردار ذباب
قول چون روی برد زیر نقاب، ای بخرد
به عمل باید از این روی گشادنت نقاب
سیم و سیماب به دیدار تو از دور یکی است
به عمل گشت جدا نقرهٔ سیم از سیماب
قول را نیست ثوابی چو عمل نیست برو
ایزد از بهر عمل کرد تو را وعده ثواب
عملت کو؟ به عمل فخر کن ایرا که خدای
با تو از بهر عمل کرد به آیات خطاب
گرچه صعب است عمل، از قبل بوی بهشت
جمله آسان شود، ای پور پدر، بر تو صعاب
چون نباشدت عمل راه نیابی سوی علم
نکند مرد سواری چو نباشدش رکاب
جز به علمی نرهد مردم از این بند عظیم
کان نهفته است به تنزیل درون زیر حجاب
چون ندانی ره تاویل به علمش نرسی
ورچه یکیست میان من و تو حکم کتاب
نه سوی راه سداب است ره لالهٔ لعل
گرچه زان آب خورد لاله که خوردهاست سداب
علم را جز که عمل بند ندیده است حکیم
علم را کس نتواند که ببندد به طناب
قول چون یار عمل گشت مباش ایچ به غم
مرد چون گشت شناور نشکوهد ز غماب
کس به دانش نرسد جز که ز نادانی ازانک
نبود جز که تف و دود به آغاز سحاب
پارهٔ خون بود اول که شود نافهٔ مشک
قطرهٔ آب بود اول لولوی خوشاب
همچو لولو کند، ای پور، تو را علم و عمل
ره باب تو همین است برو بر ره باب
ناصرخسرو : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۶
بگذر ای باد دلافروز خراسانی
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
تن گدازندهتر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بیگناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخندان بهتو برخندد
چو مر آن بیخردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخو نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتهستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهادهستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
بر یکی مانده به یمگان دره زندانی
اندر این تنگی بیراحت بنشسته
خالی از نعمت وز ضیعت و دهقانی
برده این چرخ جفا پیشه به بیدادی
از دلش راحت وز تنش تن آسانی
دل پراندوهتر از نار پر از دانه
تن گدازندهتر از نال زمستانی
داده آن صورت و آن هیکل آبادان
روی زی زشتی و آشفتن و ویرانی
گشته چون برگ خزانی ز غم غربت
آن رخ روشن چون لالهٔ نعمانی
روی بر تافته زو خویش چو بیگانه
دستگیریش نه جز رحمت یزدانی
بیگناهی شده همواره برو دشمن
ترک و تازی و عراقی و خراسانی
بهنه جویان و جزین هیچ بهانه نه
که تو بد مذهبی و دشمن یارانی
چه سخن گویم من با سپه دیوان؟
نه مرا داد خداوند سلیمانی
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی
از چنین خصم یکی دشت نیندیشم
به گه حجت، یارب تو همی دانی
لیکن از عقل روا نیست که از دیوان
خویشتن را نکند مرد نگهبانی
مرد هشیار سخندان چه سخن گوید
با گروهی همه چون غول بیابانی؟
که بود حجت بیهوده سوی جاهل
پیش گوساله نشاید که قرانخوانی
نکند با سفها مرد سخن ضایع
نان جو را که دهد زیرهٔ کرمانی؟
آن همی گوید امروز مرا بد دین
که به جز نام نداند ز مسلمانی
ای نهاده بر سر اندر کله دعوی
جانت پنهان شده در قرطه نادانی
به که باید گرویدن زپس ازاحمد؟
چیست نزد تو برین حجتبرهانی؟
تو چه دانی که بود آنکه خر لنگت
تو همی براثر استر او رانی؟
چون تو بدبخت فضولی نه چو گمراهان
انده جهل خوری و غم حیرانی
سخت بی پشت بوند و ضعفا قومی
که تو پشت و سپه و قوت ایشانی
چون نکوشی که بپوشی شکم و عورت
دیگران را چه دهی خیره گریبانی؟
گر کسی دیبا پوشد تو چرا نازی
چو خود اندر سلب ژنده و خلقانی؟
بر تن خویش تو را قرطه کرباسی
به چو بر خالت دیبای سپاهانی
فضل یاران نکند سود تو را فردا
چو پدید آید آن قوت پنهانی
هیچ از آن فضل ندادند تو را بهری
یا سزاوار ندیدندت و ارزانی
پیش من چون بنجنبدت زبان هرگز؟
خیره پیش ضعفا ریش همی لانی
خرداومند سخندان بهتو برخندد
چو مر آن بیخردان را تو بگریانی
گر تو را یاران زهاد وبزرگاناند
چون تو بر سیرت وبر سنت دیوانی؟
سیرت راهزنان داری لیکن تو
جز که بستان و زر و ضیعت نستانی
روز با روزه و با ناله و تسبیحی
شب با مطرب و با باده ریحانی
باده پخته حلال است به نزد تو
که تو بر مذهب بو یوسف و نعمانی
کتب حیلت چون آب ز بر داری
مفتی بلخو نیشابور و هری زانی
بر کسی چون ز قضا سخت شود بندی
تو مر آن را به یکی نکته بگردانی
با چنین حکم مخالف که همی بینی
تو فرومایه پدرزاده شیطانی
تا به گفتاری پربار یکی نخلی
چون به فعل آئی پرخار مغیلانی
من از استاد تو دیو و ز تو بیزارم
گفتم اینک سخن کوته و پایانی
روی زی حضرت آل نبی آوردم
تا بدادند مرا نعمت دوجهانی
اگر او خانه و از اهل جدا ماندم
جفت گشتهستم با حکمت لقمانی
پیش داعی من امروز چو افسانه است
حکمت ثابت بن قرهٔ حرانی
داغ مستنصر بالله نهادهستم
بر برو سینه و بر پهنهٔ پیشانی
آن خداوند که صد شکر کند قیصر
گر به باب الذهب آردش به دربانی
فضل دارد چو فلک بر زمی از فخرش
سنگ درگاهش بر لعل بدخشانی
میرزاده است و ملک زاده به درگاهش
بسی از رازی وز خانه و سامانی
که بدان حضرت جدان و نیاکانشان
پیش ازین آمده بودند به مهمانی
این چنین احسان بر خلق کرا باشد
جز کسی را که ندارد ز جهان ثانی؟
ای به ترکیب شریف تو شده حاصل
غرض ایزدی از عالم جسمانی
نور از اقبال و ز سلطان تو میجوید
چون بتابد ز شرف کوکب سرطانی
آنکه عاصی شد مر جد تو آدم را
چون تو را دید بسی خورد پشیمانی
گر بدو بنگری امروز یکی لحظت
طاعتی گردد و بیچاره و فرمانی
گیتی امید به اقبال تو میدارد
که ازو گرد به شمشیر بیوشانی
چو بدو بنگری آنگاه به صلح آید
این خلاف از همه آفاق و پریشانی
چو به بغداد فروآئی پیش آرد
دیو عباسی فرزند به قربانی
سنگ یمگان دره زی من رهی طاعت
فضلها دارد بر لولوی عمانی
نعمت عالم باقی چو مرا دادی
چه براندیشم ازاین بی مزهٔ فانی؟
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۹
ناز جنگآمیز جانان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
ساز وصل و سوز هجران برنتابد هر دلی
دل که جوئی هم بلا پرورد جانان جوی از آنک
عافیت در عشق جانان برنتابد هر دلی
نازنین مگذار دل را کز سر پروانگی
ناز مشعلدار سلطان برنتابد هر دلی
عشق از اول بیدق سودا فرو کردن خوش است
شه رخ غم در پی آن برنتابد هر دلی
مال و هستی باختن سهل است از اول دست لیک
دستخون ماندن به پایان برنتابد هر دلی
یک جگر خون است عاشق را و جان و دل حریف
جرعهٔ می را دو مهمان برنتابد هر دلی
سر بنه تا درد سر برخیزد و بار کلاه
کز پی سر طوق و فرمان برنتابد هر دلی
جان ز بهر خدمت جانان طلب نز بهر تن
کز پی تن منت جان برنتابد هر دلی
تن نماند منت جان چون بری خاقانیا
ده خراب و حکم دهقان برنتابد هر دلی
چون به غربت سر نهادی ترک شروان گوی از آنک
کبریای اهل شروان برنتابد هر دلی
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۳
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
ز دور ار ترا ناتوانی ببیند
تنی مرده باشد، که جانی ببیند
کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو
رخت را به شادی زمانی ببیند
کسی را رسد لاف گردن کشیدن
که سر بر چنان آستانی ببیند
غریبی که شد شهر بند غم تو
عجب گرد گر خان و مانی ببیند!
دل من سبک چون نگردد ز غیرت؟
که هر دم ترا با گرانی ببیند
سر باغ و بستان نباشد کسی را
که همچون تو سرو روانی ببیند
مران اوحدی را ز پیشت چه باشد؟
که او هم ز وصلت نشانی ببیند
تنی مرده باشد، که جانی ببیند
کجا گنجد اندر زمین؟ عاشقی کو
رخت را به شادی زمانی ببیند
کسی را رسد لاف گردن کشیدن
که سر بر چنان آستانی ببیند
غریبی که شد شهر بند غم تو
عجب گرد گر خان و مانی ببیند!
دل من سبک چون نگردد ز غیرت؟
که هر دم ترا با گرانی ببیند
سر باغ و بستان نباشد کسی را
که همچون تو سرو روانی ببیند
مران اوحدی را ز پیشت چه باشد؟
که او هم ز وصلت نشانی ببیند
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
نه پیش ازین من بیگانه آشنای تو بودم؟
چه جرم رفت؟ که مستوجب جفای تو بودم
نهان شدی ز من، ای آفتاب چهره، همانا
چو ذره شیفته عمری نه در هوای تو بودم؟
غریب شهر توام، بر غریب خود گذری کن
چنان شناس که: خاک در سرای تو بودم
به شهر خویش چو بیگانگان مرا ز در خود
مدار دور، که دیرینه آشنای تو بودم
ز دیدنت همه را کار با نوا و مرانه
که سالهاست که من نیز بینوای تو بودم
مرا لب تو به دشنام یاد کرد همیشه
جزای آنکه شب و روز در دعای تو بودم
من از کجا و غریبی و عاشقی و غم دل؟
غریب و عاشق و غمخوار از برای تو بودم
هر آنکه سیم سرشکم بدید زود بداند
که این عطای تو باشد، چو من گدای تو بودم
به قول اوحدی از دست دادهام دل، اگر نه
چه مرد چشم خوش و زلف دلربای تو بودم؟
چه جرم رفت؟ که مستوجب جفای تو بودم
نهان شدی ز من، ای آفتاب چهره، همانا
چو ذره شیفته عمری نه در هوای تو بودم؟
غریب شهر توام، بر غریب خود گذری کن
چنان شناس که: خاک در سرای تو بودم
به شهر خویش چو بیگانگان مرا ز در خود
مدار دور، که دیرینه آشنای تو بودم
ز دیدنت همه را کار با نوا و مرانه
که سالهاست که من نیز بینوای تو بودم
مرا لب تو به دشنام یاد کرد همیشه
جزای آنکه شب و روز در دعای تو بودم
من از کجا و غریبی و عاشقی و غم دل؟
غریب و عاشق و غمخوار از برای تو بودم
هر آنکه سیم سرشکم بدید زود بداند
که این عطای تو باشد، چو من گدای تو بودم
به قول اوحدی از دست دادهام دل، اگر نه
چه مرد چشم خوش و زلف دلربای تو بودم؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
یا به نزد خویشتن راهم بده
یا مجال ناله و آهم بده
از دهانت چون نمییابم نشان
بوسهای زان روی چون ماهم بده
تشنهٔ چاه زنخدان تو شد
جان من، آبی از آن چاهم بده
غربت من در جهان از بهر تست
قربت خاصان درگاهم بده
دوش میگفتی: ز من چیزی بخواه
بوسهای زان لعل میخواهم، بده
هر چه از من خواستی یکسر تراست
از تو من نیز آنچه میخواهم بده
یا خیال خود به خواب من فرست
یا دلی بیدار و آگاهم بده
گنج وصلت هم درین ویرانهاست
آن چنان گنجی ز ناگاهم بده
بر بساط آرزو چون اوحدی
شاه میخواهم ز رخ، شاهم بده
یا مجال ناله و آهم بده
از دهانت چون نمییابم نشان
بوسهای زان روی چون ماهم بده
تشنهٔ چاه زنخدان تو شد
جان من، آبی از آن چاهم بده
غربت من در جهان از بهر تست
قربت خاصان درگاهم بده
دوش میگفتی: ز من چیزی بخواه
بوسهای زان لعل میخواهم، بده
هر چه از من خواستی یکسر تراست
از تو من نیز آنچه میخواهم بده
یا خیال خود به خواب من فرست
یا دلی بیدار و آگاهم بده
گنج وصلت هم درین ویرانهاست
آن چنان گنجی ز ناگاهم بده
بر بساط آرزو چون اوحدی
شاه میخواهم ز رخ، شاهم بده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
قلم گرفتم و میخواستم که بر طومار
تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار
امید بود که کاری برآید از دستم
ز پا فتادم و از دست برنیامد کار
اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو
برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار
کدام یار که او بلبل سحر خوانرا
ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار
ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا
سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار
خیال روی نگارین آن صنم هر دم
کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار
دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل
در آن زمان که گل قالبم بود دیوار
میان او بکنارت کجا رسد خواجو
کزین میان نتواند رسید کس بکنار
تحیتی بنویسم بسوی یار و دیار
برآمد از جگرم دود آه و آتش دل
فتاد در نی کلکم ز آه آتش بار
امید بود که کاری برآید از دستم
ز پا فتادم و از دست برنیامد کار
اگر چه باد بود پیش ما حکایت تو
برو نسیم و پیامی از آن دیار بیار
کدام یار که او بلبل سحر خوانرا
ز نوبهار دهد مژده جز نسیم بهار
ز دور چرخ فتادم بمنزلی که صبا
سوی وطن نبرد خاک من برون ز غبار
خیال روی نگارین آن صنم هر دم
کنم بخون جگر بر بیاض دیده نگار
دلم به سایهٔ دیوار او بود مائل
در آن زمان که گل قالبم بود دیوار
میان او بکنارت کجا رسد خواجو
کزین میان نتواند رسید کس بکنار
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
من همان به که بسوزم ز غم و دم نزنم
ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم
همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم
مرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلست
من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم
هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی
وانکه جان میدهد از حسرت تیغ تو منم
تن من گر چه شد از شوق میانت موئی
نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم
اثری بیش نماند از من و چون باز آئی
این خیالست که بینی اثری از بدنم
عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی
عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم
چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق
نگذارد که من سوخته دل دم بزنم
اگر از خویشتنم چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم
اگر از خویشتنم هیچ نمیآید یاد
دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم
مینوشتم سخنی چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم
ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو
چکنم دور فلک دور فکند از وطنم
در پی جان جهان گرد جهان میگردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم
ورنه از دود دل آتش بجهان در فکنم
همچو شمع ار سخن سوز دل آرم بزبان
در نفس شعله زند آتش عشق از دهنم
مرد و زن برسر اگر تیغ زنندم سهلست
من چو مردم چه غم از سرزنش مرد و زنم
هر کرا جان بود از تیغ بگرداند روی
وانکه جان میدهد از حسرت تیغ تو منم
تن من گر چه شد از شوق میانت موئی
نیست بی شور سر زلف تو موئی ز تنم
اثری بیش نماند از من و چون باز آئی
این خیالست که بینی اثری از بدنم
عهد بستی و شکستی و ز ما بگسستی
عهد کردم که دگر عهد تو باور نکنم
چون توانم که دمی خوش بزنم کاتش عشق
نگذارد که من سوخته دل دم بزنم
اگر از خویشتنم چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پرشد و تر شد سخنم
اگر از خویشتنم هیچ نمیآید یاد
دوستان عیب مگیرید که بی خویشتنم
مینوشتم سخنی چند ز درد دل خویش
دفتر از خون دلم پر شد و تر شد سخنم
ایکه گفتی که بغربت چه فتادی خواجو
چکنم دور فلک دور فکند از وطنم
در پی جان جهان گرد جهان میگردم
تا که پوشد سر تابوت و که دوزد کفنم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
باز چون بلبل بصد دستان ببستان آمدیم
باز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیم
گر بدامن دوستان گل میبرند از بوستان
ما بکام دوستان با گل ببستان آمدیم
آستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمن
دوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیم
همچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیار
مژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیم
از میان بوستان چو بید اگر لرزان شدیم
بر کنار چشمه چون سرو خرامان آمدیم
چشم روشن گشتهایم اکنون که بعد از مدتی
از چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیم
جان ما گر ما برفتیم از سر پیمان نرفت
ساقیا پیمانه ده چون ما به پیمان آمدیم
گر پریشان رفتهایم اکنون تو خاطر جمع دار
کاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیم
صبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطن
رخت بر بستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم
باز چون مرغان شبگیری خوش الحان آمدیم
گر بدامن دوستان گل میبرند از بوستان
ما بکام دوستان با گل ببستان آمدیم
آستین افشان برون رفتیم چون سرو از چمن
دوستان دستی که دیگر پای کوبان آمدیم
همچو گل یک سال اگر کردیم غربت اختیار
مژده بلبل را که دیگر با گلستان آمدیم
از میان بوستان چو بید اگر لرزان شدیم
بر کنار چشمه چون سرو خرامان آمدیم
چشم روشن گشتهایم اکنون که بعد از مدتی
از چه کنعان بسوی ماه کنعان آمدیم
جان ما گر ما برفتیم از سر پیمان نرفت
ساقیا پیمانه ده چون ما به پیمان آمدیم
گر پریشان رفتهایم اکنون تو خاطر جمع دار
کاین زمان بر بوی آن زلف پریشان آمدیم
صبر در کرمان بسی کردیم خواجو وز وطن
رخت بر بستیم و دیگر سوی کرمان آمدیم
هاتف اصفهانی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵
کردهام از کوی یار بیهده عزم سفر
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر
از کف خود رایگان دامن امن و امان
داده و بنهادهام ره سوی خوف و خطر
خود به عبث اختیار کردهام از روزگار
فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر
چون سفها خویش را بیسبب افکندهام
از غرفات جنان در درکات سقر
همنفسان وطن جمع به هر انجمن
وز غم دوری من غرقه به خون جگر
من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا
دور ز هم آشیان برده سری زیر پر
رهسپر غربتم لیک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر
با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد
ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر
گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم
کاهن گردد چو موم در کف هر پنجهور
گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد
ز آتش آهنگران موم نبیند اثر
چون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدم
هاویهسان آیدم بادیهای در نظر
آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون
فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر
دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش
من چو سباع و وحوش طفرهزن و رهسپر
شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه
بستر و بالین من این حجر است آن مدر
طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب
فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر
همدم من مور و مار دام و ددم در کنار
دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر
گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار
با مژهٔ اشکبار تا سحرم در سهر
بهر من غمزده هر شب و روز آمده
پارهٔ دل مائده لخت جگر ماحضر
یار من دلفگار آدمیی دیوسار
دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر
صحبت او جانگزا ریت او غمفزا
آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر
چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن
هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر
این همه گردیدهام رنج سفر دیدهام
کافرم ار دیدهام ثانی آن جانور
روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین
زشتی طالع ببین شومی اختر نگر
مملکت بیشمار شهر بسی و دیار
دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر
ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش
آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر
راغب کالای من مشتریان بس ولی
حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر
دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید
جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر
روضهای از خرمی در همه گیتی مثل
مردمش از مردمی در همه عالم سمر
اهل وی الحق تمام زادهٔ پشت کرام
کز همهشان باد شاد روح نیا و پدر
مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا
خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر
با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم
از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر
نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان
ساخت به یک لحظهاش زلزله زیر و زبر
رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن
یافت تن آسمان فالج و اختر خدر
بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب
خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر
بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک
بیخبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر
منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون
نیست به جز زاغ و بوم ماتمی و نوحهگر
دوش که در کنج غم با همه درد و الم
تا سحرم بود باز دیدهٔ اختر شمر
گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار
گاه شکایت کنان زانویم از بار سر
گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد
شب ز شبم تیرهتر روز ز روزم بتر
گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی
میبردم کو به کو میکشدم در به در
ناگهم آمد فرا پیری فرخلقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر
پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر
عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر
گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر
خندهزنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز
هی منشین الفرار گفتمش اینالمفر
گفت روان میشتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بیخبر
درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالی تبار سرور والاگهر
وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه
شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر
جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم
زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر
مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ
بحر معالی گهر ابر لالی مطر
خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام
رستم کسری شکوه کسری جمشید فر
آید ازو چون میان قصهٔ تیغ و سنان
نامهٔ رستم مخوان نام تهمتن مبر
ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان
ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر
روضهٔ اجلال را قد تو سرکش نهال
دوحهٔ اقبال را روی تو شیرین ثمر
پایهٔ گاه تو را دوش فلک تکیه گاه
جامهٔ جاه تو را اطلس چرخ آستر
با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
با دل در پرورت بحر جهان یک شمر
روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین
وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر
هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ
هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور
فتنه ز یکسو زند صیحه که جانها مباح
چرخ ز یکسو کشد نعره که خونها هدر
تیغزن خاوری رخش فلک زیر ران
گم کند از بیم جان جادهٔ باختر
یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب
رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر
تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش
مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر
هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت
هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر
خصم تو هر جا کشد ناله این المناص
از همه جا بشنود زمزمهٔ لاوزر
آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک
آب حیاتت کند مرتع آجال، تر
تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک
از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر
باد سر دشمنان در سم یک ران تو
از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور
خار ملامت به پا خاک ندامت به سر
از کف خود رایگان دامن امن و امان
داده و بنهادهام ره سوی خوف و خطر
خود به عبث اختیار کردهام از روزگار
فرقت یار و دیار محنت و رنج سفر
چون سفها خویش را بیسبب افکندهام
از غرفات جنان در درکات سقر
همنفسان وطن جمع به هر انجمن
وز غم دوری من غرقه به خون جگر
من هم از ایشان جدا، بلبلیم بینوا
دور ز هم آشیان برده سری زیر پر
رهسپر غربتم لیک بود قسمتم
چشم تر و کام خشک از سفر بحر و بر
با تعب گرم و سرد صیف و شتا، رهنورد
ساخته گاهی به برد سوخته گاهی ز حر
گاه ز تف سموم گرم چنان مرز و بوم
کاهن گردد چو موم در کف هر پنجهور
گاه بدان گونه سرد کز دم قتال برد
ز آتش آهنگران موم نبیند اثر
چون بگشایم ز هم دیده به هر صبحدم
هاویهسان آیدم بادیهای در نظر
آب در آن قیرگون خاک مخمر به خون
فتنه در آن رهنمون مرگ در آن راهبر
دیو و دد آنجا به جوش، وحش و سبع در خروش
من چو سباع و وحوش طفرهزن و رهسپر
شب چو به آرامگاه رو نهم از رنج راه
بستر و بالین من این حجر است آن مدر
طاق رواقم سحاب شمع وثاقم شهاب
فوج ذئاب و کلاب هم نفسم تا سحر
همدم من مور و مار دام و ددم در کنار
دیو ز من در فرار، غول ز من در حذر
گاه ز هجران یار گاه به یاد دیار
با مژهٔ اشکبار تا سحرم در سهر
بهر من غمزده هر شب و روز آمده
پارهٔ دل مائده لخت جگر ماحضر
یار من دلفگار آدمیی دیوسار
دیدن آن نابکار بر رگ جان نیشتر
صحبت او جانگزا ریت او غمفزا
آلت ضر چون حدیه مایه شر چون شرر
چون بشرش روی و تن لیک گر آن اهرمن
هست بشر من نیم ز امت خیرالبشر
این همه گردیدهام رنج سفر دیدهام
کافرم ار دیدهام ثانی آن جانور
روز و شب اینم قرین روز چنان شب چنین
زشتی طالع ببین شومی اختر نگر
مملکت بیشمار شهر بسی و دیار
دیدم و نگشوده بار از همه کردم گذر
ور به دیاری شدم جلوه ده یار خویش
آینه دادم به کور نغمه سرودم به کر
راغب کالای من مشتریان بس ولی
حنظل و صبرم دهد قیمت قند و شکر
دل دو سه روزی کشید جانب کاشان و دید
جنت و خلدی در آن جنتیان را مقر
روضهای از خرمی در همه گیتی مثل
مردمش از مردمی در همه عالم سمر
اهل وی الحق تمام زادهٔ پشت کرام
کز همهشان باد شاد روح نیا و پدر
مایل مهر و وفا طالب صدق و صفا
خوش سخن و خوش لقا، خوش صور خوش سیر
با دو سه یار قدیم روز کی آنجا شدیم
از رخ هم گرد شوی وز دل هم زنگ بر
نیمه شبی ناگهان آه از آن شب فغان
ساخت به یک لحظهاش زلزله زیر و زبر
رعشه گرفت آنچنان خاک که از هول آن
یافت تن آسمان فالج و اختر خدر
بس گل رعنا که شب در بر عیش و طرب
خفت و سحر در کشید خاک سیاهش به بر
بس گهر تابناک گشت نهان زیر خاک
بیخبر و کس نیافت دیگر از آنها خبر
منزلشان سرنگون گشت و بر ایشان کنون
نیست به جز زاغ و بوم ماتمی و نوحهگر
دوش که در کنج غم با همه درد و الم
تا سحرم بود باز دیدهٔ اختر شمر
گاه حکایت گذار پایم از آسیب خار
گاه شکایت کنان زانویم از بار سر
گاه به فکرت که هست تا کی ازین بخت بد
شب ز شبم تیرهتر روز ز روزم بتر
گاه به حیرت که چرخ چون اسرا تا به کی
میبردم کو به کو میکشدم در به در
ناگهم آمد فرا پیری فرخلقا
خاک رهش عقل را آمده کحل بصر
پیر نه بدر دجی بدر نه شمس ضحی
شمس نه نور خدا چون خضر اندر خضر
عقل نخست از کمال صبح دوم از جمال
عرش برین از جلال چرخ کهن از کبر
گفت که ای وز کجا؟ گفتم از اهل وفا
گفت چه داری بیار گفتمش اینک هنر
خندهزنان گفت خیز و یحک از اینجا گریز
هی منشین الفرار گفتمش اینالمفر
گفت روان میشتاب تا در دولت جناب
گفتمش آنجا کجاست گفت زهی بیخبر
درگه شاه زمان سده فخر جهان
صفدر عالی تبار سرور والاگهر
وارث دیهیم و گاه دولت و دین را پناه
شاه ملایک سپاه خسرو انجم حشر
جامع فضل و کرم صاحب سیف و قلم
زینت تیغ و علم زیب کلاه و کمر
مهر مکارم شعاع، ماه مناقب فروغ
بحر معالی گهر ابر لالی مطر
خسرو بهمن حسام بهمن رستم غلام
رستم کسری شکوه کسری جمشید فر
آید ازو چون میان قصهٔ تیغ و سنان
نامهٔ رستم مخوان نام تهمتن مبر
ای ز تو خرم جهان چون ز صبا گلستان
ای به تو گیتی جوان چون شجر از برگ و بر
روضهٔ اجلال را قد تو سرکش نهال
دوحهٔ اقبال را روی تو شیرین ثمر
پایهٔ گاه تو را دوش فلک تکیه گاه
جامهٔ جاه تو را اطلس چرخ آستر
با کف زور آورت کوه گران سنگ، کاه
با دل در پرورت بحر جهان یک شمر
روز کمان کز کمین خیزد گردون به کین
وز دل آهن شرار شعله کشد بی حجر
هم ز خروش و فغان پاره شود گوش چرخ
هم ز غبار و دخان تیره شود چشم خور
فتنه ز یکسو زند صیحه که جانها مباح
چرخ ز یکسو کشد نعره که خونها هدر
تیغزن خاوری رخش فلک زیر ران
گم کند از بیم جان جادهٔ باختر
یازی چون دست و پا سوی عنان و رکیب
رخش گهرپوش زیر، چتر مرصع زبر
تیغ یمانی به دست ناچخ هندی به دوش
مغفر رومی به فرق جوشن چینی به بر
هم به عنانت دوان دولت و اقبال و بخت
هم به رکابت روان نصرت و فتح و ظفر
خصم تو هر جا کشد ناله این المناص
از همه جا بشنود زمزمهٔ لاوزر
آتش رمحت کند مزرع آمال، خشک
آب حیاتت کند مرتع آجال، تر
تا به توالی زند صبح بر این سبز خنک
از خم چوگان سیم لطمه بر آن گوی زر
باد سر دشمنان در سم یک ران تو
از خم چوگان تو گوی صفت لطمه خور