تو هم بنویس! مجموعه خودت رو بساز! افزودن مجموعه جدید
پرسیدم: «آقا! شما همیشه کتابی به دست دارید؛ آیا کتاب ها را می خوانید یا تنها ژست می گیرید و ادا در می آورید؟»
گفت: «می خوانم.»
پرسیدم: «از آنها یاد می گیرید یا تنها خودتان را سرگرم می کنید؟»
گفت: «فرصتی برای سرگرمی نیست.»
پرسیدم: «باید کتاب های زیادی خوانده باشید؛ چه چیزی شما را ترغیب می کند؟»
گفت: «گمشده ای دارم.»
پرسیدم: «جسارت است؛ اما اگر گمشده ی شما در کتاب ها بود، تاکنون نباید پیدایش می کردید؟!»
گفت: «شاید» – مکثی کرد – گفت: «شاید کتابهای اشتباهی را می خوانم.»

«س.م.ط.بالا»

پیرمرد

درِ صندوقچه ی چوبی رو باز کرد. می خواست اسکناس پنج هزار تومانی رو به موجودی صندوق اضافه کنه. صبح رفته بود بانک. بدون عصا. پالتو پوشیده بود. حقوق بازنشستگی‌ش رو گرفته بود. گذاشته بود توی جیب پالتوش و اومده بود خونه. هیچ وقت اسکناس‌های حقوقش رو نمی شمرد. نه اینکه براش مهم نباشه. پول شمردن رو دوست نداشت. به خونه که رسیده بود دسته ی اسکناس ها رو باز کرده بود، یکی یکی پشت و روشون رو نگاه کرده بود. نه اینکه بخواد اسکناس های تقلبی رو پیدا کنه. دنبال اسکانسی می گشت که روش چیزی نوشته شده باشه. اینکار رو دوست داشت. البته خودش هیچ وقت روی اسکناس ها چیزی نمی نوشت. چون معتقد بود باعث خراب شدن اسکناس ها میشه. اینبار یه اسکناس 5 هزار تومانی پیدا کرده بود. روش با خودکار آبی نوشته شده بود: «مریم جان عیدت مبارک. از طرف داداش علی.» صندوقچه پُر بود از اسکناسهایی که عیدی، تولدی یا سالگردی رو تبریک گفته بودند. گلایه های یه سرباز از دوری یار و دیار. پیام های عاشقانه. سلام و احوال پرسی. معذرت خواهی و دلجویی. پیرمرد همه رو چند بار خونده بود. باهاشون خندیده بود، گریه کرده بود. تو غم ها و شادی هاشون شریک بود. اما هیچکدوم از اونها رو نمی شناخت. صاحب اون اسکناس‌هایی که معلوم نیست چی باعث شده دستِ کسی نباشن که قرار بوده باشن. پول رو توی صندوقچه انداخت و درش رو بست.

جوان همسایه

بوی تعفن تمام ساختمون رو برداشته بود. نزدیک واحد 5 بوی بیشتری میومد. همسایه ها جمع شده بودند اونجا. در زده بودند، زیاد؛ کسی جواب نداده بود. به آتش نشانی هم زنگ زده بودند. یه مرد مسن توی اون واحد زندگی می کرد. خیلی نمی شناختمش. فقط می دونم که فرزندی نداشت چون هیچ وقت ازدواج نکرده بود.

صاحبخانه

جسد رو که بو گرفته بود از خونه بُردن بیرون. همسایه ها به من زنگ زده بودن. گفتن که مستاجرم فوت کرده و در خونه رو شکستن تا جسدش رو خارج کنن. منم خودم رو سریع رسوندم. پیرمرد بی آزاری بود. چند سال مستاجر خودم بود. تمام این سالها تنها بود. روی زمین درست کنار همونجایی که جسد افتاد بود یه صندوقچه بود و روش یه کاغذ. پیرمرد نوشته بود: «آدم های اسکناس های این صندوقچه تنها همدم و مونس من بودند. از مال دنیا تنها همین رو دارم. اون آدم های خیالی با مرگِ من می میرند. اما این پول ها رو به یک نیازمند بدهید.» در صندوقچه رو که باز کردم یه دنیا صدا اتاق رو پُر کرد… فکر کنم صدای گریه بود.

«س.م.ط.بالا»

زن رو به روی دارِ قالی نشست. چند گره بیشتر نمانده بود. دستهایش دیگر نرمی و لطافت دوران نوجوانی را نداشتند، اما معجزه‌گر بودند. با معجزه‌ی همان دست‌ها، گیلاس‌های شیرین روی درخت را مزه کرد و از روی رودخانه‌ای که به لطف نخ‌های ابریشم سفید، می‌درخشید، پرید. راه باریکی که از میان علف‌ها و گل‌ها می‌گذشت دنبال کرد تا به کلبه ی چوبی کوچکی رسید. از پنجره داخل کلبه را نگاه کرد. یک میز با دو صندلی. و شاخه گلی سرخ در یک لیوان بدون آب. خیلی دوست داشت می‌توانست توی کلبه روی یکی از صندلی‌ها بنشیند. لیوان را پر از آب کند و همانجا منتظر بماند. اما می‌دانست که اگر کسی درون کلبه باشد دیگر این قالیچه نمی‌تواند پرواز کند.
چند گره‌ی آخر را زد. تارها را با قیچی بُرید. قالیچه را از دار پایین آورد و دستی رویش کشید. روی آن نشست. قالیچه پرواز کرد و از پنجره بیرون رفت…

«س.م.ط.بالا»

شهوت* همان نیرویی است که ملزومات بقای نوع بشر را برای میلیون ها سال فراهم کرده است. این موجود ضعیف و نحیف، در برابر آماج حوادث سهمگین و نیروهای خشمگین طبیعت تاب آورده و سرنوشتی متفاوت از موجودات عظیم الجثه ی ماقبل تاریخ برای خود رقم زده است. اما اکنون نیرویی همچون عقل می تواند به این سلطه ی چند میلیون ساله ی انسان بر زمین پایان دهد. عقلی که لوازم پیشگیری و جنگ افزارهای مرگبار تولید می کند.

«س.م.ط.بالا»

* پی نوشت: “شهوت” در لغت نامه دهخدا چنین معنی شده است: آرزو و میل و رغبت و اشتیاق و خواهش و شوق نفس در حصول لذت و منفعت.

می خواست زندگی خودش را داشته باشد. رؤیاها و آرزوهایش را. فرهنگ خودش را بسازد. می خواست بداند. می خواست اهل اندیشه باشد. اما تنها بود.

هر کسی او را می دید، می پرسید: «چرا خسته ای؟»، «چرا بی حوصله ای؟»، «چرا بد اخلاقی؟»، «چرا لاغر شدی؟»، «مریض شدی؟»، «چرا خواب آلودی؟» و او تنها بود.

آرزوهایش را از یاد بُرد. آرمان ها را کنار گذاشت. فرهنگ را نادیده گرفت و خوبی ها را پوچ پنداشت. خواست تا تنها باشد؛ تنها بماند؛ و در تنهایی به فراموشی سپرده شود. غافل از اینکه این اتفاق برای همه رخ خواهد داد. آن زمان که در گوری تاریک به حال خود رها می شوند.

او هم مُرد. بدون اینکه بداند چرا به دنیا آمد، چرا زندگی کرد و چرا مُرد.

«س.م.ط.بالا»

آرزوها
آرزوهای زیادی داشت. رویاهایی که مثل ستاره های آسمون دور بودند، اما وقتی دستشو به سمت اونها می گرفت بین دو تا انگشتش جا می شدند. شاید یه روزی خلبان می شد و اونوقت می تونست با هواپیما بره تا یکی از اون ستاره ها.

خواب
شب ها قبل از اینکه “خواب” همه ی دردها رو توی تاریکی خودش فرو ببره، می تونست خیلی راحت ستاره ها رو ببینه. هیچی بین اون و آسمون نبود. صدای ساز می اومد؛ شکمش بود که هر شب “سازِ نداری” می زد.

شهر
صبح ها توی شهر، ستاره ای نبود. سطل های آشغال بود. قوطی ها، بطری ها و کارتن ها. بوی موندگی و گندیدگی.
پسر گربه هایی رو می دید که غذاشون رو از دست آدم ها و توی ظرف های مخصوص می گرفتند. به نظرش کمی عجیب بود. با سر خم شد توی سطل آشغال.

«س.م.ط.بالا»

همه چیز به شجاعت مربوط می شد؛ بهتر بگویم، به نداشتنِ شجاعت:

مَرد نه شجاعت داشت که زندگی کند و نه آنکه زندگی را پایان دهد و مرگ را در آغوش گیرد.

ذهن او دائما در تلاطم بود: «آیا ماهیتی مابین مرگ و زندگی وجود دارد؟ حتما باید چنین باشد. جایی که من به آن تعلق داشته باشم. آیا وجودی خارج از ظرف مرگ و زندگی هست؟»

سرانجام زمانی رسید که او می دانست: «همه چیز به شجاعت مربوط می شود. باید شجاعت داشته باشی و زندگی کنی، و بعد بمیری.»

اما فرصتی باقی نمانده بود ….

«س.م.ط.بالا»

صبح، چشم که باز می کنم؛ تو هستی.

شب، تو هستی، آن وقت که چشم هایم را می بندم.

هستی وقتی که کار میکنم؛ وقتی که غذا می خورم؛ وقتی که فکر می کنم.

تو هستی وقتی که هستم.

اما تو. یک تصویر مبهم. یک زنگ صدای غریب. یک خاطره ی دور. یک احساس و یک نام. چند عکس که نه تو در آن حضور داری و نه من. و خطوطی بی نظم روی یک کاغذ سفید.

بگذار همه فکر کنند تو فقط یک نقاشی هستی. طرحی که نقاش در خواب دیده است.

اما من. من می دانم که: تو هستی….

«س.م.ط.بالا»

دندانپزشکی حالا خیلی ترقی کرده. مثل گذشته ها نیست که با سرِ دستمال بسته پیش سلمانی محل بروی تا با انبُر دندان خراب را بکشد و راحتت کند.
خرجِ درمانِ دندان حالا کمرشکن است و دندان های این قوم همه خراب.
امیدی به بیمه های درمانی نیست. آنها اولویت شان سود است تا سلامت.
امیدی به پزشکان نیست. آنها نان آورانِ نام آورِ خانواده ی خود هستند.
امیدی به واردکنندگان تجهیزات و مواد پزشکی نیست. حتما دلیلش را خودتان می دانید!
امیدی به دولت نیست. همین که یارانه ها را واریز کند و حقوق مدیران خود را پرداخت کند؛ هنر بزرگی است.

لااقل هنگام تسویه حسابِ هزینه های درمان، یک آمپولِ بی حسی به بیمارِ درمانده، تزریق نمایید!! لطفا!!

«س.م.ط.بالا»

گربه ها و سگ ها مجبور شدند در شهر زندگی کنند؛ اهلی شدند. آدم ها با زندگی در شهر، یا گوسفند شدند یا گرگ؛ تا مستندِ زیرِ پوستِ شهر، همچنان راز بقا باشد.

«س.م.ط.بالا»

قلبم تیر می کشد. نشانی بیمارستان قلب را به من دادند. دکتر چیزهایی می گفت از انسدادِ رگ ها. از دریچه ی تنگ. من چیزی نفهمیدم. او هم نفهمید. هیچ کس نفهمید که قلبِ من از کودکی، تنها تیر کشیدن را آموخت.
این روزها قلبم بیشتر تیر می کشد. شاید می خواهد مایحتاج سپاهی را برای نبرد مهیا کند. کاش بداند که این تیرها، نخست خودش را پاره پاره می کنند.

«س.م.ط.بالا»
پرسید: «ما چرا می بینیم؟»
میشه از دید علمی به این سوال جواب داد. فلسفه هم شاید جوابی برای این پرسش داشته باشه. مذهب هم. اما یه جواب ساده وجود داره:
«خیلی هم خوبه كه ما می بینیم
ورنه خوب كفشامون لنگه به لنگه می شد
اگه ما نمی دیدیم از كجا می فهمیدیم كه سفید یعنی چه؟
كه سیاه یعنی چی؟
سرمون تاق می خورد به در؟
پامون می گرفت به سنگ
از كجا می دونستیم بوته ای كه زیر پامون له می شه
كلمِ یا گل سرخ؟(نقل از: حسین پناهی)»

و همین جواب او رو قانع کرد.

پرسید: «ما چه را می بینیم؟»
یه زمانی خیلی چیزها رو می دیدیم. آسمون رو می دیدیم؛ درخت ها رو، آدم ها رو، خونه ها رو، پرنده ها رو. دست های پُر مهرِ پدر رو می دیدیم، صورت مهربون مادر، لبخند دلنشین خواهر و برق شیطنت توی چشم های برادر. می دیدیم دستی رو که به سمتمون دراز می شد. زندگی رو می دیدیم توی نگاه اون کسی که دوستمون داشت و دوستش داشتیم.
اما مدت هاست که اینها رو نمی بینیم. بینایی حبس شده توی جعبه ها. ما فقط چیزهایی رو می بینیم که رسانه ها، تلویزیون ها و سایت ها به ما نشون میدن. عصرِ کوری، آغاز شده از همون زمانی که دیگه تو رو نمی بینم.

صدا جوابش رو گرفت و خاموش شد.

“س.م.ط.بالا”

گفت: «بیا با هم قله رو فتح کنیم. چرا باید تا آخر عمر فقط در دامنه ی کوه باشیم؟»

گفتم: «اُه … خدای من!! شنیدم هوای اونجا خیلی سرده. هیچ علفی برای خوردن پیدا نمی کنیم. چه دلیلی داره که خودمون رو به خطر بندازیم؟»

گفت: «یه افتخار بزرگ! من و تو تنها گوسفندانی میشیم که قله رو فتح کردیم. شکوه و جلال ابدی در انتظار ماست.»

– دلیلش کاملا منطقی بود.

– از گله جدا شدیم. کمی که دور شدیم؛ برگشتم و دیدم که یه دسته گرگ به گله حمله کردن.

گفتم: «چه خوب شد که به سمت قله راه افتادیم.»

گفت: «بله. حق با من بود. پیش به سوی افتخار.»

گفتم: «نه! منظورم این بود که هیچ گرگی اینقدر گوسفند نیست که به قله بیاد.»

«س.م.ط.بالا»

شاعر، شعور نداشت. شعرش متناقض بود. معلم پرسید: «این شعر چه آرایه ی ادبی ای دارد؟» ما یک صدا جواب دادیم: «پارادوکس». معلم شعور داشت، اما شاعر، مدیر مدرسه بود. معلم گفت: «غیر عریانی ‌لباسی ‌نیست ‌تا پوشد كسی‌ ؛ از خجالت ‌چون‌ صدا در خویش ‌پنهانیم ‌ما *»

«س.م.ط.بالا»

* این بیت از “بیدل دهلوی” است.
به چهارراه که می رسی، درنگی، تاملی و شاید توقفی. چراغ ها راهنمایی می کنند. کوتاه و می روی به آن راه که می دانی. عده ای می مانند در همان چهارراه، چون راهی ندارند.

«س.م.ط.بالا»