عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
خیام : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲
حافظ : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۳
میندیش، میندیش، که اندیشه گریها
چو نفطند بسوزند، ز هر بیخ تریها
خرف باش خرف باش، ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان، نماید شکریها
جنون است شجاعت، میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان، گذر کن ز غریها
که اندیشه چو دام است، بر ایثار حرام است
چرا باید حیلت پی لقمه بریها
ره لقمه چو بستی، ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد، بگیریم کریها
چو نفطند بسوزند، ز هر بیخ تریها
خرف باش خرف باش، ز مستی و ز حیرت
که تا جمله نیستان، نماید شکریها
جنون است شجاعت، میندیش و درانداز
چو شیران و چو مردان، گذر کن ز غریها
که اندیشه چو دام است، بر ایثار حرام است
چرا باید حیلت پی لقمه بریها
ره لقمه چو بستی، ز هر حیله برستی
وگر حرص بنالد، بگیریم کریها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹
گر تو عودی سوی این مجمر بیا
ور برانندت ز بام، از در بیا
یوسفی از چاه و زندان چاره نیست
سوی زهر قهر، چون شکر بیا
گفتنت الله اکبر رسمی است
گر تو آن اکبری، اکبر بیا
چون می احمر سگان هم میخورند
گر تو شیری، چون می احمر بیا
زر چه جویی؟ مس خود را زر بساز
گر نباشد زر، تو سیمین بر بیا
اغنیا خشک و فقیران چشم تر
عاشقا بیشکل خشک و تر بیا
گر صفتهای ملک را محرمی
چون ملک بیماده و بینر بیا
ور صفات دل گرفتی در سفر
همچو دل بیپا بیا، بیسر بیا
چون لب لعلش صلایی میدهد
گر نهیی چون خاره و مرمر بیا
چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
سوی تبریز آ دلا بر سر بیا
ور برانندت ز بام، از در بیا
یوسفی از چاه و زندان چاره نیست
سوی زهر قهر، چون شکر بیا
گفتنت الله اکبر رسمی است
گر تو آن اکبری، اکبر بیا
چون می احمر سگان هم میخورند
گر تو شیری، چون می احمر بیا
زر چه جویی؟ مس خود را زر بساز
گر نباشد زر، تو سیمین بر بیا
اغنیا خشک و فقیران چشم تر
عاشقا بیشکل خشک و تر بیا
گر صفتهای ملک را محرمی
چون ملک بیماده و بینر بیا
ور صفات دل گرفتی در سفر
همچو دل بیپا بیا، بیسر بیا
چون لب لعلش صلایی میدهد
گر نهیی چون خاره و مرمر بیا
چون ز شمس الدین جهان پرنور شد
سوی تبریز آ دلا بر سر بیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲
به جان تو که مرو از میان کار، مخسب
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار، مخسب
هزار شب تو برای هوای خود خفتی
یکی شبی چه شود از برای یار، مخسب
برای یار لطیفی که شب نمیخسبد
موافقت کن و دل را بدو سپار، مخسب
بترس ازان شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی، بزار، مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق گرک گوید
به حق تلخی آن شب که ره سپار، مخسب
ازان زلازل هیبت که سنگ آب شود
اگر تو سنگ نهیی، آن به یاد آر، مخسب
اگرچه زنگی شب سخت ساقییی چست است
مگیر جام وی و ترس ازان خمار، مخسب
خدای گفت که شب دوستان نمیخسبند
اگر خجل شدهیی زین و شرمسار، مخسب
بترس از آن شب سخت عظیم بیزنهار
ذخیره ساز شبی را و زینهار، مخسب
شنیدهیی که مهان کامها به شب یابند
برای عشق شهنشاه کامیار، مخسب
چو مغز خشک شود، تازهمغزیات بخشد
که جمله مغز شوی ای امیدوار، مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
یکی بیار و عوض گیر صد هزار، مخسب
ز عمر یک شب کم گیر و زنده دار، مخسب
هزار شب تو برای هوای خود خفتی
یکی شبی چه شود از برای یار، مخسب
برای یار لطیفی که شب نمیخسبد
موافقت کن و دل را بدو سپار، مخسب
بترس ازان شب رنجوریی که تو تا روز
فغان و یارب و یارب کنی، بزار، مخسب
شبی که مرگ بیاید قنق گرک گوید
به حق تلخی آن شب که ره سپار، مخسب
ازان زلازل هیبت که سنگ آب شود
اگر تو سنگ نهیی، آن به یاد آر، مخسب
اگرچه زنگی شب سخت ساقییی چست است
مگیر جام وی و ترس ازان خمار، مخسب
خدای گفت که شب دوستان نمیخسبند
اگر خجل شدهیی زین و شرمسار، مخسب
بترس از آن شب سخت عظیم بیزنهار
ذخیره ساز شبی را و زینهار، مخسب
شنیدهیی که مهان کامها به شب یابند
برای عشق شهنشاه کامیار، مخسب
چو مغز خشک شود، تازهمغزیات بخشد
که جمله مغز شوی ای امیدوار، مخسب
هزار بارت گفتم خموش و سودت نیست
یکی بیار و عوض گیر صد هزار، مخسب
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
ملولان همه رفتند در خانه ببندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید؟
چو او چست و ظریف است شما چون هلپندید؟
ملولان به چه رفتید که مردانه درین راه
چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید
چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید
چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید؟
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید؟
چو در کان نباتید ترش روی چرایید؟
چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید؟
چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امکان گریز است که در دام کمندید
گرفتار کمندید کزو هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید
چو پروانهٔ جانباز بسایید برین شمع
چه موقوف رفیقید چه وابستهٔ بندید
ازین شمع بسوزید دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید
ز روباه چه ترسید شما شیر نژادید؟
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید؟
همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلید است شما جمله کلندید
خموشید که گفتار فرو خورد شما را
خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید
بر آن عقل ملولانه همه جمع بخندید
به معراج برآیید چو از آل رسولید
رخ ماه ببوسید چو بر بام بلندید
چو او ماه شکافید شما ابر چرایید؟
چو او چست و ظریف است شما چون هلپندید؟
ملولان به چه رفتید که مردانه درین راه
چو فرهاد و چو شداد دمی کوه نکندید
چو مه روی نباشید ز مه روی متابید
چو رنجور نباشید سر خویش مبندید
چنان گشت و چنین گشت چنان راست نیاید
مدانید که چونید مدانید که چندید
چو آن چشمه بدیدیت چرا آب نگشتید؟
چو آن خویش بدیدیت چرا خویش پسندید؟
چو در کان نباتید ترش روی چرایید؟
چو در آب حیاتید چرا خشک و نژندید؟
چنین برمستیزید ز دولت مگریزید
چه امکان گریز است که در دام کمندید
گرفتار کمندید کزو هیچ امان نیست
مپیچید مپیچید بر استیزه مرندید
چو پروانهٔ جانباز بسایید برین شمع
چه موقوف رفیقید چه وابستهٔ بندید
ازین شمع بسوزید دل و جان بفروزید
تن تازه بپوشید چو این کهنه فکندید
ز روباه چه ترسید شما شیر نژادید؟
خر لنگ چرایید چو از پشت سمندید؟
همان یار بیاید در دولت بگشاید
که آن یار کلید است شما جمله کلندید
خموشید که گفتار فرو خورد شما را
خریدار چو طوطیست شما شکر و قندید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۶
دیر آمدهیی سفر مکن زود
ای مایهٔ هر مراد و هر سود
ای زاتش عزم رفتن تو
از بینیها برآمده دود
هر عود تلف شود زآتش
در آتش توست عید هر عود
اومید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود
اما تو مگو که جهد و کوشش
سودم نکند که بودنی بود
معزول مکن تو قدرتم را
من بسته نیم چو تار در پود
هر لحظه بکاهمت چو خواهم
وز فضل توانمت بیفزود
بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجدهٔ دوست کوست مسجود
ای مایهٔ هر مراد و هر سود
ای زاتش عزم رفتن تو
از بینیها برآمده دود
هر عود تلف شود زآتش
در آتش توست عید هر عود
اومید تو هر دمی بگوید
دستت گیرم به فضل خود زود
اما تو مگو که جهد و کوشش
سودم نکند که بودنی بود
معزول مکن تو قدرتم را
من بسته نیم چو تار در پود
هر لحظه بکاهمت چو خواهم
وز فضل توانمت بیفزود
بربند دهان ز گفت و سر نه
در سجدهٔ دوست کوست مسجود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴۲
درخت اگر متحرک بدی به پا و به پر
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی به گاه سحر؟
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنان که رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آن که هر ثمر از نور شمس یابد فر
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
ور آفتاب نرفتی به پر و پا همه شب
جهان چگونه منور شدی به گاه سحر؟
ور آب تلخ نرفتی ز بحر سوی افق
کجا حیات گلستان شدی به سیل و مطر؟
چو قطره از وطن خویش رفت و بازآمد
مصادف صدف او گشت و شد یکی گوهر
نه یوسفی به سفر رفت از پدر گریان
نه در سفر به سعادت رسید و ملک و ظفر؟
نه مصطفی به سفر رفت جانب یثرب
بیافت سلطنت و گشت شاه صد کشور؟
وگر تو پای نداری سفر گزین در خویش
چو کان لعل پذیرا شو از شعاع اثر
ز خویشتن سفری کن به خویش ای خواجه
که از چنین سفری گشت خاک معدن زر
ز تلخی و ترشی رو به سوی شیرینی
چنان که رست ز تلخی هزار گونه ثمر
ز شمس مفخر تبریز جوی شیرینی
از آن که هر ثمر از نور شمس یابد فر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۵۵
از آن مقام که نبود گشاد زود گذر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینهی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
برو به سوی خریدار خویش همچون زر
درخت اگر متحرک شدی ز جای به جا
نه رنج اره کشیدی نه زخمهای تبر
زمان چو حاکم توست و مکان چو معبر تو
مکان نیک گزین و زمان نکو بنگر
چنان شوی که مکان و زمان و اهل زمان
دگر نتاند کردن به فعل در تو اثر
تو تیره گردی از شب چو آینهی گردون
نه زردروی خزان گردی از هوا چو شجر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۹۴
گر نهیی دیوانه رو مر خویش را دیوانه ساز
گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز
گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن
بازگرد ای مرغ گر چه خستهیی از چنگ باز
چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر؟
ورز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز
اسپ چوبین برتراشیدی که این اسپ من است
گر نه چوبین است اسبت خواجه یک منزل بتاز
دعوت حق نشنوی آن گه دعاها میکنی
شرم بادت ای برادر زین دعای بینماز
سر به سر راضی نهیی که سر بری از تیغ حق
کی دهد بو همچو عنبر چون که سیری و پیاز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
گر چه صد ره مات گشتی مهره دیگر بباز
گر چه چون تاری ز زخمش زخمه دیگر بزن
بازگرد ای مرغ گر چه خستهیی از چنگ باز
چند خانه گم کنی و یاوه گردی گرد شهر؟
ورز شهری نیز یاوه با قلاوزی بساز
اسپ چوبین برتراشیدی که این اسپ من است
گر نه چوبین است اسبت خواجه یک منزل بتاز
دعوت حق نشنوی آن گه دعاها میکنی
شرم بادت ای برادر زین دعای بینماز
سر به سر راضی نهیی که سر بری از تیغ حق
کی دهد بو همچو عنبر چون که سیری و پیاز
گر نیازت را پذیرد شمس تبریزی ز لطف
بعد از آن بر عرش نه تو چاربالش بهر ناز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۲۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۵
هین دف بزن، هین کف بزن کاقبال خواهی یافتن
مردانه باش و غم مخور، ای غمگسار مرد و زن
قوت بده، قوت ستان، ای خواجهٔ بازارگان
صرفه مکن، صرفه مکن در سود مطلق گام زن
گر آبرو کمتر شود، صد آبرو محکم شود
جان زنده گردد، وارهد، از ننگ گور و گورکن
امروز سرمست آمدی، ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
درسوختم این دلق را، رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا، گو خشمگیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزادهیی، در صرفه چون افتادهیی
صرفهگری رسوا بود، خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من، او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود، کان مینگنجد در دهن
فرمان یار خود کنم، خاموش باشم تن زنم
من چون رسنبازی کنم، اندر هوای آن رسن
مردانه باش و غم مخور، ای غمگسار مرد و زن
قوت بده، قوت ستان، ای خواجهٔ بازارگان
صرفه مکن، صرفه مکن در سود مطلق گام زن
گر آبرو کمتر شود، صد آبرو محکم شود
جان زنده گردد، وارهد، از ننگ گور و گورکن
امروز سرمست آمدی، ناموس را برهم زدی
هین شعله زن ای شمع جان ای فارغ از ننگ لگن
درسوختم این دلق را، رد و قبول خلق را
گو سرد شو این بوالعلا، گو خشمگیر آن بوالحسن
گر تو مقامرزادهیی، در صرفه چون افتادهیی
صرفهگری رسوا بود، خاصه که با خوب ختن
صد جان فدای یار من، او تاج من دستار من
جنت ز من غیرت برد گر درروم در گولخن
آن گولخن گلشن شود، خاکسترش سوسن شود
چون خلق یار من شود، کان مینگنجد در دهن
فرمان یار خود کنم، خاموش باشم تن زنم
من چون رسنبازی کنم، اندر هوای آن رسن
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۸
جان ما را هر نفس، بستان نو
گوش ما را هر نفس، دستان نو
ماهیانیم اندران دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است، وان گه نقد نو
ذات ما کان است، وان گه کان نو
این شکر خور این شکر، کز ذوق او
میدهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو، ارکسی پرسد تو را
تو کهیی؟ گو، هر زمانی جان نو
من زمین را لقمهام، لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان، غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
گوش ما را هر نفس، دستان نو
ماهیانیم اندران دریا که هست
روز روزش گوهر و مرجان نو
تا فسون هیچ کس را نشنوی
این جهان کهنه را برهان نو
عیش ما نقد است، وان گه نقد نو
ذات ما کان است، وان گه کان نو
این شکر خور این شکر، کز ذوق او
میدهد اندر دهان دندان نو
جمله جان شو، ارکسی پرسد تو را
تو کهیی؟ گو، هر زمانی جان نو
من زمین را لقمهام، لیکن زمین
رویدش زین لقمه صد لقمان نو
زرد گشتی از خزان، غمگین مشو
در خزان بین تاب تابستان نو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۲
به حریفان بنشین، خواب مرو
همچو ماهی به تک آب مرو
همچو دریا همه شب جوشان باش
نی پراکنده، چو سیلاب مرو
آب حیوان نه که در تاریکیست؟
بطلب در شب و مشتاب مرو
شب روان فلکی پر نورند
تو هم از صحبت اصحاب مرو
شمع بیدار نه در طشت زر است؟
به زمین در، تو چو سیماب مرو
شب روان را بنماید مه رو
منتظر شو، شب مهتاب مرو
همچو ماهی به تک آب مرو
همچو دریا همه شب جوشان باش
نی پراکنده، چو سیلاب مرو
آب حیوان نه که در تاریکیست؟
بطلب در شب و مشتاب مرو
شب روان فلکی پر نورند
تو هم از صحبت اصحاب مرو
شمع بیدار نه در طشت زر است؟
به زمین در، تو چو سیماب مرو
شب روان را بنماید مه رو
منتظر شو، شب مهتاب مرو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۰
ننشیند آتشم چو ز حق خاست آرزو
زین سو نظر مکن، که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین، که از آن بحرتر شدم
گر گوهری، ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست، چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود، خدا بود در کمال
زآوردن من و تو چه میخواست آرزو
گر آرزو کژ است، درو راستی بسی ست
نی، کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست؟ کژنشین و بگو راست آرزو
موریست نقب کرده میان سرای عشق
هرچند بیپر است، بپرواست آرزو
مورش مگو ز جهل، سلیمان وقت اوست
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزیست کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
زین سو نظر مکن، که از آن جاست آرزو
تردامنم مبین، که از آن بحرتر شدم
گر گوهری، ببین که چه دریاست آرزو
شست حق است آرزو و روح ماهی است
صیاد جان فداست، چه زیباست آرزو
چون این جهان نبود، خدا بود در کمال
زآوردن من و تو چه میخواست آرزو
گر آرزو کژ است، درو راستی بسی ست
نی، کز کژی و راست مبراست آرزو
آن کان دولتی که نهان شد به نام بد
آن چیست؟ کژنشین و بگو راست آرزو
موریست نقب کرده میان سرای عشق
هرچند بیپر است، بپرواست آرزو
مورش مگو ز جهل، سلیمان وقت اوست
زیرا که تخت و ملک بیاراست آرزو
بگشای شمس مفخر تبریز این گره
چیزیست کو نه ماست و نه جز ماست آرزو
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۷۰
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴۰
منگر به هر گدایی، که تو خاص ازان مایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا، که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را، که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی
چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است، برکن، که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم، که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر، که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش، که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان، که تو جوهر بقایی
بسکل ز بیاصولان، مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی، که تو از بلند جایی
تو به روح بیزوالی، ز درونه با جمالی
تو از آن ذوالجلالی، تو زپرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟
سحری چو آفتابی، زدرون خود برآیی
تو چنین نهان، دریغی، که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را، که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد، چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری، تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست، تو شکسته دل چرایی؟
تو چو باز پای بسته، تن تو چو کنده برپا
تو به چنگ خویش باید که گره زپا گشایی
چه خوش است زر خالص، چو به آتش اندر آید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر، تو ز شعلههای آذر
زبرای امتحان را چه شود اگر درآیی؟
به خدا تو را نسوزد، رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهیی تو، ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور، که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت، که شریف تر همایی
زغلاف خود برون آ، که تو تیغ آبداری
زکمین کان برون آ، که تو نقد بس روایی
شکری، شکرفشان کن، که تو قند، نوش قندی
بنواز نای دولت، که عظیم خوش نوایی
مفروش خویش ارزان، که تو بس گران بهایی
به عصا شکاف دریا، که تو موسی زمانی
بدران قبای مه را، که ز نور مصطفایی
بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی
چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی
به صف اندرآی تنها، که سفندیار وقتی
در خیبر است، برکن، که علی مرتضایی
بستان ز دیو خاتم، که تویی به جان سلیمان
بشکن سپاه اختر، که تو آفتاب رایی
چو خلیل رو در آتش، که تو خالصی و دلخوش
چو خضر خور آب حیوان، که تو جوهر بقایی
بسکل ز بیاصولان، مشنو فریب غولان
که تو از شریف اصلی، که تو از بلند جایی
تو به روح بیزوالی، ز درونه با جمالی
تو از آن ذوالجلالی، تو زپرتو خدایی
تو هنوز ناپدیدی، ز جمال خود چه دیدی؟
سحری چو آفتابی، زدرون خود برآیی
تو چنین نهان، دریغی، که مهی به زیر میغی
بدران تو میغ تن را، که مهی و خوش لقایی
چو تو لعل کان ندارد، چو تو جان جهان ندارد
که جهان کاهش است این و تو جان جان فزایی
تو چو تیغ ذوالفقاری، تن تو غلاف چوبین
اگر این غلاف بشکست، تو شکسته دل چرایی؟
تو چو باز پای بسته، تن تو چو کنده برپا
تو به چنگ خویش باید که گره زپا گشایی
چه خوش است زر خالص، چو به آتش اندر آید
چو کند درون آتش هنر و گهرنمایی
مگریز ای برادر، تو ز شعلههای آذر
زبرای امتحان را چه شود اگر درآیی؟
به خدا تو را نسوزد، رخ تو چو زر فروزد
که خلیل زادهیی تو، ز قدیم آشنایی
تو ز خاک سر برآور، که درخت سربلندی
تو بپر به قاف قربت، که شریف تر همایی
زغلاف خود برون آ، که تو تیغ آبداری
زکمین کان برون آ، که تو نقد بس روایی
شکری، شکرفشان کن، که تو قند، نوش قندی
بنواز نای دولت، که عظیم خوش نوایی