عبارات مورد جستجو در ۵۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۴
اخی رایت جمالا سبا القلوب سبا؟
و هل اتیک حدیث جلا العقول جلا؟
الست من یتمنی الخلود فی طرب؟
الا انتبه و تیقظ فقد اتاک اتی
یقر عینک بدر و فی جبینته
سعاده و مرام و عزه و سنا
و سکره لفوادی من شمائله
کانها ملات کاسنا و اسقتنا
عجائب ظهرت بین صفو غرته
تلالات لسناه بمهجتی و صفا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۹
بوسه‌یی داد مرا دلبر عیار و برفت
چه شدی چونک یکی داد بدادی شش و هفت؟
هر لبی را که ببوسید نشان‌ها دارد
که ز شیرینی آن لب بشکافید و بکفت
یک نشان آنک ز سودای لب آب حیات
هر زمانی بزند عشق هزار آتش و نفت
یک نشان دگر آن است که تن نیز چو دل
می‌دود در پی آن بوسه به تعجیل و به تفت
تنگ و لاغر گردد به مثال لب دوست
چه عجب لاغری از آتش معشوقهٔ زفت؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۵
ای کز تو همه جفا وفا شد
آن عهد و وفای تو کجا شد؟
با روی تو سور شد عزاها
بی روی تو سورها عزا شد
شد بی‌قدمت سرا خرابه
باز از تو خرابه‌ها سرا شد
از دعوت تو فنا شود هست
وز هجر تو هست‌ها فنا شد
ای کشته مرا به جرم آن که
از من راضی به جان چرا شد
آن تخم عطای توست در جان
کو را کف دست باسخا شد
اغنات مهیج است جان را
ور نی زچه روی جان گدا شد؟
گر عاشق داد نیست جودت
پس جان زچه عاشق دعا شد؟
زد پرتو ساقییت بر ابر
کز عکس تو ابرها سقا شد
زد عکس صبوری تو بر کوه
تسکین زمین و متکا شد
زد عکس بلندی تو بر چرخ
معنی تو صورت سما شد
از حسن تو خاک هم خبر یافت
شد یوسف خوب و دلربا شد
از گفت بدار چنگ کز وی
بی گفت تو فهم بانوا شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۶۴
مطربا در پیش شاهان چون شده‌ستی پرده دار
برمدار اندر غزل جز پرده‌های شاهوار
بندگانشان دلخوشان و بندگی‌شان بی‌نشان
خوان‌هاشان بی‌خمیر و باده‌هاشان بی‌خمار
دیده بینای مطلق در میان خلق و حق
از همه خلقش گزیر و بر همه فرمان گزار
همچو خور عالم فروز و همچو گردون سرفراز
هم کلید هشت جنت هم برون از پنج و چار
سجده آرد پیش ایشان بانماز و بی‌نماز
پیش ایشان سبز گردد شوره خاک و سبزه زار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۷۱
معده را پر کرده‌‌‌یی دوش از خمیر و از فطیر
خواب آمد چشم پر شد کآنچه می‌جستی بگیر
بعد پرخوردن چه آید؟ خواب غفلت یا حدث
یار بادنجان چه باشد؟ سرکه باشد یا که سیر
سوز اگر از روح خواهی خواجه کم کن لقمه را
گوز اگر مفتوح خواهی کاسه را در پیش گیر
ای خدا جان را پذیرا کن ز رزق پاک خویش
تا نماند چون سگان مردار هر لقمه پذیر
وقت روزه از میان دل برآید ناله زار
بعد خوردن از ره زیرین گشاید پرده زیر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۳
غلامم خواجه را آزاد کردم
منم کاستاد را استاد کردم
منم آن جان که دی زادم ز عالم
جهان کهنه را بنیاد کردم
منم مومی که دعوی من این است
که من پولاد را پولاد کردم
بسی‌‌ بی‌دیده را سرمه کشیدم
بسی‌‌ بی‌عقل را استاد کردم
منم ابر سیه اندر شب غم
که روز عید را دلشاد کردم
عجب خاکم که من از آتش عشق
دماغ چرخ را پرباد کردم
ز شادی دوش آن سلطان نخفته‌‌‌‌ست
که من بنده مر او را یاد کردم
ملامت نیست چون مستم تو کردی
اگر من فاشم و بیداد کردم
خمش کن کاینه زنگار گیرد
چو بر وی دم زدم فریاد کردم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۲۵
ز قند یار تا شاخی نخایم
نماز شام روزه کی گشایم
نمی‌دانم کجا می‌روید آن قند
کزو خوردم نمی‌دانم کجایم
عجایب آن که نقلش عقل من برد
چو عقلم نیست چونش می‌ستایم؟
که دارد روزه همچون روزه من؟
کزو هر لحظه عیدی می‌ربایم
ز صبح روی او دارم صبوحی
نماز شام را هرگز نپایم
چو گل در باغ حسنش خوش بخندم
چو صبح از آفتابش خوش برآیم
زبانم از شراب او شکسته‌‌‌‌ست
ز دستانش شکسته دست و پایم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۸۴
هر که گوید کان چراغ دیده‌‌ها را دیده‌‌‌‌ام
پیش من نه دیده‌‌‌‌اش را کامتحان دیده‌‌‌‌ام
چشم بد دور از خیالش دوشمان بس لطف کرد
من پس گوش از خجالت تا سحر خاریده‌‌‌‌ام
گر چه او عیار و مکار است گرد خویش تن
از میان رخت او من نقدها دزدیده‌‌‌‌ام
پای از دزدی کشیدم چون که دست از کار شد
زان که دزدی دزدتر از خویشتن بشنیده‌‌‌‌ام
جمله مرغان به پر و بال خود پریده‌اند
من ز بال و پر خود‌‌ بی‌بال و پر پریده‌‌‌‌ام
من به سنگ خود همیشه جام خود بشکسته‌‌‌‌ام
من به چنگ خود همیشه پرده‌‌‌‌ام بدریده‌‌‌‌ام
من به ناخن‌‌‌های خود هم اصل خود برکنده‌‌‌‌ام
من ز ابر چشم خود بر کشت جان باریده‌‌‌‌ام
ای سیه دل لاله بر کشتم چرا خندیده‌یی
نوبهارت وانماید آنچه من کاریده‌‌‌‌ام
چون بهارم از بهار شمس تبریزی خدیو
از درونم جمله خنده وز برون زاریده‌‌‌‌ام
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۰۴
عاشقی بر من؟ پریشانت کنم، نیکو شنو
کم عمارت کن، که ویرانت کنم، نیکو شنو
گر دو صد خانه کنی زنبوروار و موروار
بی کس و بی‌خان و بی‌مانت کنم، نیکو شنو
تو بر آن که خلق مست تو شوند از مرد و زن
من بر آن که مست و حیرانت کنم، نیکو شنو
چون خلیلی، هیچ از آتش مترس، ایمن برو
من ز آتش صد گلستانت کنم، نیکو شنو
گر که قافی، تو را چون آسیای تیزگرد
آورم در چرخ و گردانت کنم، نیکو شنو
ور تو افلاطون و لقمانی به علم و کر و فر
من به یک دیدار نادانت کنم، نیکو شنو
تو به دست من چو مرغی مرده‌یی وقت شکار
من صیادم، دام مرغانت کنم، نیکو شنو
بر سر گنجی چو ماری خفته‌یی ای پاسبان
همچو مار خسته پیچانت کنم، نیکو شنو
ای صدف چون آمدی در بحر ما، غمگین مباش
چون صدف‌ها گوهرافشانت کنم، نیکو شنو
بر گلویت تیغ‌ها را دست نی و زخم نی
گر چو اسماعیل قربانت کنم، نیکو شنو
دامن ما گیر اگر تردامنی، تردامنی
تا چو مه از نور دامانت کنم، نیکو شنو
من همایم، سایه کردم بر سرت از فضل خود
تا که افریدون و سلطانت کنم، نیکو شنو
هین قرائت کم کن و خاموش باش و صبر کن
تا بخوانم، عین قرآنت کنم، نیکو شنو
مولوی : دفتر اول
بخش ۲۷ - مکر کردن مریدان کی خلوت را بشکن
جمله گفتند ای حکیم رخنه ‌جو
این فریب و این جفا با ما مگو
چارپا را قدر طاقت بار نه
بر ضعیفان قدر قوت کار نه
دانۀ هر مرغ اندازه‌ی وی است
طعمۀ هر مرغ انجیری کی است؟
طفل را گر نان دهی بر جای شیر
طفل مسکین را از آن نان مرده گیر
چون که دندان‌ها برآرد بعد ازان
هم به خود گردد دلش جویای نان
مرغ پر نارسته چون پران شود
لقمۀ هر گربۀ دران شود
چون برآرد پر، بپرد او به خود
بی‌تکلف، بی‌صفیر نیک و بد
دیو را نطق تو خامش می‌کند
گوش ما را گفت تو هش می‌کند
گوش ما هوش است، چون گویا تویی
خشک ما بحر است، چون دریا تویی
با تو ما را خاک بهتر از فلک
ای سماک از تو منور تا سمک
بی‌تو ما را بر فلک تاریکی است
با تو ای ماه این فلک باری کی است؟
صورت رفعت بود افلاک را
معنی رفعت روان پاک را
صورت رفعت برای جسم‌هاست
جسم‌ها در پیش معنی اسم‌هاست
سعدی : غزلیات
غزل ۲۴
وقتی دل سودایی می‌رفت به بستان‌ها
بی خویشتنم کردی بوی گل و ریحان‌ها
گه نعره زدی بلبل گه جامه دریدی گل
با یاد تو افتادم از یاد برفت آن‌ها
ای مهر تو در دل‌ها وی مهر تو بر لب‌ها
وی شور تو در سرها وی سر تو در جان‌ها
تا عهد تو دربستم عهد همه بشکستم
بعد از تو روا باشد نقض همه پیمان‌ها
تا خار غم عشقت آویخته در دامن
کوته نظری باشد رفتن به گلستان‌ها
آن را که چنین دردی از پای دراندازد
باید که فروشوید دست از همه درمان‌ها
گر در طلبت رنجی ما را برسد شاید
چون عشق حرم باشد سهل است بیابان‌ها
هر تیر که در کیش است گر بر دل ریش آید
ما نیز یکی باشیم از جمله قربان‌ها
هر کاو نظری دارد با یار کمان ابرو
باید که سپر باشد پیش همه پیکان‌ها
گویند مگو سعدی چندین سخن از عشقش
می‌گویم و بعد از من گویند به دوران‌ها
سعدی : غزلیات
غزل ۳۳۰
زینهار از دهان خندانش
و آتش لعل و آب دندانش
مگر آن دایه کاین صنم پرورد
شهد بوده‌ست شیر پستانش
باغبان گر ببیند این رفتار
سرو بیرون کند ز بستانش
ور چنین حور در بهشت آید
همه خادم شوند غلمانش
چاهی اندر ره مسلمانان
نیست الا چه زنخدانش
چند خواهی چو من بر این لب چاه
متعطش بر آب حیوانش
شاید این روی اگر سبیل کند
بر تماشاکنان حیرانش
ساربانا جمال کعبه کجاست
که بمردیم در بیابانش
بس که در خاک می‌طپند چو گوی
از خم زلف همچو چوگانش
لاجرم عقل منهزم شد و صبر
که نبودند مرد میدانش
ما دگر بی تو صبر نتوانیم
که همین بود حد امکانش
از ملامت چه غم خورد سعدی
مرده از نیشتر مترسانش
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
دستارچه‌ای کان بت دلبر دارد
گر بویی ازان باد صبا بردارد
بر مردهٔ صد ساله اگر برگذرد
در حال ز خاک تیره سر بردارد
سعدی : ملحقات و مفردات
تکه ۷
خستهٔ تیغ فراقم سخت مشتاقم به غایت
ای صبا آخر چه گردد گر کنی یکدم عنایت؟
بگذری در کوی یارم تا کنی حال دلم را
همچنان کز من شنیدی پیش آن دلبر روایت
یک حکایت سر گذشتم پیش آن جان بازگویی
گرچه از درد فراقم هست بسیاری شکایت
ای صبا آرام جانی چون رسی آنجا که دانی
هم بکن گر می‌توانی یک مهم ما کفایت
آن بت چین و خطا را آن نگار بی‌وفا را
گو بکن باری خدا را جانب یاری رعایت
شحنهٔ هجر تو هر دم می‌برد صبرم به یغما
داد خود را هم ستانم گر کند وصلت حمایت
جانستانی دلربایی پس ز من جویی جدایی
خود به شیر بیوفایی پروریدستست دایت
آن شکایتها که دارم از تو هم پیش تو گویم
نی چه گویم چون ندارد قصهٔ هجران نهایت
در هوای زلف بستت در فریب چشم مستت
ساکن میخانه گردد زاهد صاحب ولایت
هرکسی را دلربایی همچو ذره در هوایی
قبلهٔ هرکس به جایی قبلهٔ سعدی سرایت
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد
صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد
گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر
یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد
توبه و پرهیز ما را تابش از هم باز کرد
تا به عمدا زلف را بر آن رخ تابان نهاد
از دل من وز سر زلفین او اندازه کرد
آنکه در میدان مدار گوی در چوگان نهاد
دیدمش یک روز شادان و خرامان از کشی
همچو ماهی کش فلک یک روز در دوران نهاد
گفتم ای مست جمال آن وعدهٔ وصل تو کو
خوش بخندید آن صنم انگشت بر دندان نهاد
گفت مستم خوانی و بر وعدهٔ من دل نهی
ساده دل مردا که بر وعدهٔ مستان نهاد
سنایی غزنوی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - این قصیدهٔ را امام علی بن هیصم در مدح سنایی گفته است
سنایی سنای خرد را سزاست
جمالش جهان را جمال و بهاست
اگر شخصش از خاک دارد مزاج
پس اخلاق او نور کلی چراست
چنو در بزرگان بزرگی که دید
چنو از عزیزان عزیزی کجاست
اگر خاطرش را به وقت سخن
کسی عالم عقل خواند سزاست
عجب زان که با او کند شاعری
نداند که این رای محض خطاست
کجا نور باشد چه جای ظلام
کجا ماه باشد چه جای سهاست
همه لفظ او قوت جانست و بس
همه شعر او فضل را کیمیاست
ز انوارش امروز شهر هرات
چو برج قمر پر شعاع و ضیاست
ز ازهار فضلش همین خطه را
اگر مقعد صدق خوانم رواست
بصورت بدیدم که وی را ز حق
مددهای بی‌غایت و منتهاست
مقدر چنین بود کاندر وجود
ز اعداد رفع نهایت خطاست
الا یا بزرگی که احوال تو
همه بر سعادت کلی گواست
ترا ز ایزد پاک الهام صدق
در اقوال و افعال یکسر عطاست
اگر چند تقصیر من ظاهرست
دلم بستهٔ بند مهر و وفاست
چو جان و دل از مایهٔ اتصال
مدد یافت رسم تکلف رواست
ثنای تو گویم بهر انجمن
نکوتر ز هرچیز مدح و ثناست
همی تا کثافت بود خاک را
همی تا لطافت نصیب هواست
بقا بادت اندر نعیم مقیم
بقای تو عز و شرف را بقاست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۴
مستست بتا چشم تو و تیر به دست
بس کس که به تیر چشم مست تو بخست
گر پوشد عارضت زره عذرش هست
از تیر بترسد همه کس خاصه ز مست
سنایی غزنوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴۴
دل سوخته شد در تف اندیشهٔ تو
بفکند سپر در صف اندیشهٔ تو
دل خود چه کند سنگ خاره و آهن سرد
چون موم شود در کف اندیشهٔ تو
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۰
نبود طلوع از برج ما، آن ماه مهر افروز را
تغییر طالع چون کنم این اختر بد روز را
کی باشد از تو طالعم کاین بخت اختر سوخته
گرداند از تأثیر خود ، صد اختر فیروز را
دل رام دستت شد ولی بر وی میفشان آستین
ترسم که ناگه رم دهی این مرغ دست آموز را
بر جیب صبرم پنجه زد عشقی، گریبان پاره کن
افتاده کاری بس عجب دست گریبان دوز را
کم باد این فارغ دلی کو صد تمنا می‌کند
صد بار گردم گرد سر، عشق تمناسوز را
با آنکه روز وصل او دانم که شوقم می‌کشد
ندهم به صد عمر ابد یک ساعت آن روز را
وحشی فراغت می‌کند کز دولت انبوه تو
صد خانه پر اسباب شد جان ملال اندوز را
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۴۹
به جور، ترک محبت خلاف عادت ماست
وفا مصاحب دیرینهٔ محبت ماست
تو و خلاف مروت خدا نگه دارد
به ما جفای تو از بخت بی مروت ماست
بسا گدا به شهان نرد عشق باخته‌اند
به ما مخند که این رسم بد نه بدعت ماست
به دیگری نگذاریم، مرده‌ایم مگر
نشان تیر تغافل شدن که خدمت ماست
تویی که عزت ما می‌بری به کم محلی
و گرنه خواری عشقت هلاک صحبت ماست
به دعوی آمده بودیم آشتی کردیم
کمان تو، نه به بازوی صبر و طاقت ماست
هزار بنده چو وحشی خرید و کرد آزاد
کند مضایقه از یک نگه که قیمت ماست