عبارات مورد جستجو در ۱۷۲ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۶
ای لولیان ای لولیان یک لولی‌یی دیوانه شد
طشتش فتاد از بام ما نک سوی مجنون خانه شد
می‌گشت گرد حوض او چون تشنگان در جست و جو
چون خشک نانه ناگهان در حوض ما ترنانه شد
ای مرد دانشمند تو دو گوش ازین بربند تو
مشنو تو این افسون که او زافسون ما افسانه شد
زین حلقه نجهد گوش‌ها کو عقل برد از هوش‌ها
تا سر نهد بر آسیا چون دانه در پیمانه شد
بازی مبین بازی مبین این جا تو جانبازی گزین
سرها ز عشق جعد او بس سرنگون چون شانه شد
غره مشو با عقل خود بس اوستاد معتمد
کاستون عالم بود او نالان تر از حنانه شد
من که زجان ببریده‌ام چون گل قبا بدریده‌ام
زان رو شدم که عقل من با جان من بیگانه شد
این قطره‌های هوش‌ها مغلوب بحر هوش شد
ذرات این جان ریزه‌ها مستهلک جانانه شد
خامش کنم فرمان کنم وین شمع را پنهان کنم
شمعی که اندر نور او خورشید و مه پروانه شد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۸۵
چنان مستم چنان مستم من امروز
که از چنبر برون جستم من امروز
چنان چیزی که در خاطر نیاید
چنانستم چنانستم من امروز
به جان با آسمان عشق رفتم
به صورت گر درین پستم من امروز
گرفتم گوش عقل و گفتم ای عقل
برون رو کز تو وارستم من امروز
بشوی ای عقل دست خویش از من
که در مجنون بپیوستم من امروز
به دستم داد آن یوسف ترنجی
که هر دو دست خود خستم من امروز
چنانم کرد آن ابریق پرمی
که چندین خنب بشکستم من امروز
نمی دانم کجایم لیک فرخ
مقامی کندر و هستم من امروز
بیامد بر درم اقبال نازان
ز مستی در برو بستم من امروز
چو واگشت او پی او می‌دویدم
دمی از پای ننشستم من امروز
چو نحن اقربم معلوم آمد
دگر خود را بنپرستم من امروز
مبند آن زلف شمس الدین تبریز
که چون ماهی درین شستم من امروز
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۰
مستی امروز من نیست چو مستی دوش
می نکنی باورم؟ کاسه بگیر و بنوش
غرق شدم در شراب عقل مرا برد آب
گفت خرد الوداع بازنیایم به هوش
عقل و خرد در جنون رفت ز دنیا برون
چون که ز سر رفت دیگ چون که ز حد رفت جوش
این دل مجنون مست بند بدرید و جست
با سرمستان مپیچ هیچ مگو رو خموش
صبح دم از نردبان گفت مرا پاسبان
کز سوی هفتم فلک دوش شنیدم خروش
گفت زحل زهره را زخمهٔ آهسته زن
وی اسد آن ثور را شاخ بگیر و بدوش
خون شده بین از نهیب شیر به پستان ثور
شیر فلک را نگر گشته ز هیبت چو موش
گرم کن ای شیر تک چند گریزی چو سگ؟
جلوه کن ای ماه رو چند کنی روی پوش
چشم گشا شش جهت شعشعهٔ نور بین
گوش گشا سوی چرخ ای شده چشم تو گوش
بشنو از جان سلام تا برهی از کلام
بنگر در نقش گر تا برهی از نقوش
گفتمش ای خواجه رو هر چه شود گو بشو
صافم و آزاد نو بند‌هٔ دردی فروش
ترس و امید تو را هست حواله به عقل
دانه و دام تو را هست شکاری وحوش
دردی دردش مرا چون به حمایت گرفت
با من ازین‌ها مگو کار تو است آن بکوش
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۰۶
همیشه من چنین مجنون نبودم
ز عقل و عافیت بیرون نبودم
چو تو عاقل بدم من نیز روزی
چنین دیوانه و مفتون نبودم
مثال دلبران صیاد بودم
مثال دل میان خون نبودم
درین بودم که این چون است و آن چون
چنین حیران آن‌‌ بی‌چون نبودم
تو باری عاقلی بنشین بیندیش
کز اول بوده‌‌‌‌ام اکنون نبودم
همی جستم فزونی بر همه کس
چو صید عشق روزافزون نبودم
چو دود از حرص بالا می‌دویدم
به معنی جز سوی هامون نبودم
چو گنج از خاک بیرون اوفتادم
که گنجی بودم و قارون نبودم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۰
جان به فدای عاشقان خوش هوسی‌ست عاشقی
عشق پراست ای پسر باد هواست مابقی
از می عشق سرخوشم آتش عشق مفرشم
پای بنه در آتشم چند ازین منافقی؟
از سوی چرخ تا زمین سلسله‌یی‌ست آتشین
سلسله را بگیر اگر در ره خود محققی
عشق مپرس چون بود عشق یکی جنون بود
سلسله را زبون بود نی به طریق احمقی
عشق پراست ای پسرعشق خوش است ای پسر
رو که به جان صادقان صاف و لطیف و صادقی
راه تو چون فنا بود خصم تو را کجا بود؟
طاقت تو که را بود؟ کاتش تیز مطلقی
جان مرا تو بنده کن عیش مرا تو زنده کن
مست کن و بیافرین بازنمای خالقی
یک نفسی خموش کن در خمشی خروش کن
وقت سخن تو خامشی در خمشی تو ناطقی
بی‌دل و جان سخن وری شیوه گاو سامری
راست نباشد ای پسر راست برو که حاذقی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۶۳
مرا چون ناف بر مستی بریدی
ز من چه ساقیا دامن کشیدی
چنین عشقی پدید آری به هر دم
پدید آرنده‌یی چون ناپدیدی؟
دهل پیدا، دهل زن چونست پنهان؟
زهی قفل و زهی این بی‌کلیدی
جنون طرفه پیدا گشت در جان
جنون را عقل‌ها کرده مریدی
هزاران رنگ پیدا شد ازان خم
منزه از کبودی و سپیدی
دو دیده در عدم دوز و عجب بین
زهی اومیدها در ناامیدی
اگر دریای عمانی سراسر
در آن ابری نگر، کز وی چکیدی
دران دکان تو تخته تخته بودی
اگر خود این زمان عرش مجیدی
در اقلیم عدم زآحاد بودی
درین ده گر چه مشهور و وحیدی
همان جا رو، چنان زآحاد می‌باش
ازان گلشن چرا بیرون پریدی
برین سو صد گره بر پایت افتاد
ز فکر وهمی و نکته‌ی عمیدی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۰۷
گشت جان از صدر شمس الدین یکی سودایی‌یی
در درون ظلمت سودا، ورا دانایی‌یی
یک بلندی یافت بختم، در هوای شمس دین
کز ورای آن نباشد وهم را گنجایی‌یی
مایهٔ سودا درین عشقم چنان بالا گرفت
کز سر سودا نداند پستی از بالایی‌یی
موج سودا و جنونی کز هوای او بخاست
بر سر آن موج، چون خاشاک، من هرجایی‌یی
عقل پابرجای من چون دید شور بحر او
با چنین شوری ندارد عقل کل توانایی‌یی
مصحف دیوانگی دیدم، بخواندم آیتی
گشت منسوخ از جنونم دانش و قرایی‌یی
عشق یکتا دزد شب رو، بود اندر سینه‌ها
عقل را خفته بگیرد، دزددش یکتایی‌یی
پیش ازین سودا، دل و جان عاقل رای خودند
بعد ازان غرقاب کی باشد تو را خودرایی‌یی؟
رو تو در بیمارخانه‌ی عاشقی تا بنگری
هر طرف دیوانه جانی، هر سویی شیدایی‌یی
دوش دیدم عشق را می‌کرد از خون سرشک
بر سر بام دلم از هجر، خون اندایی‌یی
هست مر سودای عاشق را دلا این خاصیت
گرچه او پستی رود، باشد بر آن بالایی‌یی
گرد دارایی جان مظلم ناپایدار
گشت جان پایداری از چنان دارایی‌یی
یک دمی مرده شو از جمله فضولی‌ها، ببین
هر نفس جان بخشی‌یی، هر دم مسیح آسایی‌یی
یک نفس در پردهٔ عشقش چو جانت غسل کرد
همچو مریم از دمی بینی تو عیسی زایی‌یی
چون بزادی همچو مریم آن مسیح بی‌پدر
گردد این رخسار سرخت، زعفران سیمایی‌یی
نام مخدومی شمس الدین همی‌گو، هر دمی
تا بگیرد شعر و نظمت، رونق و رعنایی‌یی
خون ببین در نظم شعرم، شعر منگر، بهر آنک
دیده و دل را به عشقش هست خون پالایی‌یی
خون چو می‌جوشد، منش از شعر رنگی می‌دهم
تا نه خون آلود گردد جامه خون آلایی‌یی
من چو جانداری بدم در خدمت آن پادشاه
اینک اکنون در فراقش می‌کنم جان سایی‌یی
در هوای سایهٔ عنقای آن خورشید لطف
دل به غربت برگرفته، عادت عنقایی‌یی
چون به خوبی و ملاحت هست تنها در جهان
داد جان را از زمانه، شیوهٔ تنهایی‌یی
چون شوم نومید ازان آهو که مشکش دم به دم
در طلب می‌داردم از بوی و از بویایی‌یی؟
آه از آن رخسار مریخی خون ریزش مرا
آه ازان ترکانه چشم کافر یغمایی‌یی
عقل در دهلیز عشقش خاک روبی، بی‌دلی
ناطقه در لشکرش، یا طبلیی‌یی یا نایی‌یی
او همه دیده‌ست اندر درد و اندر رنج من
من نمی‌تانم که گویم نیستش بینایی‌یی
من نظر کردم دمی در جان سودارنگ خویش
دیدم او را پیچ پیچ و شورش و دروایی‌یی
گفتم آخر چیست؟ گفتا دست را از من بشو
من نیم در عشق او امروزی و فردایی‌یی
در هر آن شهری که نوشروان عشقش حاکم است
شد به جان درباختن آن شهر حاتم طایی‌یی
وندران جانی که گردان شد پیاله‌ی عشق او
عقل را باشد ازان جان، محو و ناپیدایی‌یی
چون خیالش نیم شب در سینه آید، می‌نگر
هر نواحی یوسفی و هر طرف حورایی‌یی
در شکرریز لبش، جانا به هنگام وصال
هر سر مویی تو را بوده‌ست شکرخایی‌یی
چون میی در عشق او، تا کهنه تر تو مست تر
کی جوانی یاد آرد جانت یا برنایی‌یی؟
سلسله‌ی این عشق درجنبان و شورم بیش کن
بحر سودا را بجوش و کن جنون افزایی‌یی
این عجب بحری که بهر نازکی خاک تو
قطره‌یی گشته‌ست و ننماید همی‌دریایی‌یی
بهر ضعف این دماغ زخم گاه عشق خویش
می کند آن زلف عنبر، مشک و عنبرسایی‌یی
چهره‌های یوسفان و فتنه انگیزان دهر
از گدایی حسن او دارند هر زیبایی‌یی
گر شود موسی بیاموزم جهودی را تمام
وربود عیسی، بگیرم ملت ترسایی‌یی
گر به جانش میل باشد، جان شوم همچون هوا
وربه دنیا رو بیارد، من شوم دنیایی‌یی
جان من چون سفره خود را درکشد از سحر او
گردهٔ گرم از تنورت بخشدش پهنایی‌یی
نفس و شیطان در غرور باغ لطفت می‌چرند
زاعتماد عفو تو دارند بدفرمایی‌یی
نفس را نفسی نماند، دیو را دیوی شود
گر تو از رخسار یک دم پرده‌ها بگشایی‌یی
ای صبا جانم تو را چاکر شدی بر چشم و سر
گر ز تبریزم کفی خاک کفش بخشایی‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۸۶
اگر امشب بر من باشی و خانه نروی
یا علی شیر خدا باشی، یا خود علوی
اندک اندک به جنون راه بری، از دم من
برهی از خرد و ناگه دیوانه شوی
کهنه و پیر شدی، زین خرد پیر، گریز
تا بهار تو نماید گل و گلزار نوی
به خیالی به من آیی، به خیالی بروی
این چه رسوایی و ننگ است؟ زهی بند قوی
به ترازوی زر ارراه دهندت، غلط است
به جوی زر بنه ارزی، چو همان حب جوی
پیک لابد بدود، کیک چو او هم بدود
پس کمال تو در آن نیست، که یاوه بدوی
بهر بردن بدو، از هیبت مردن بمدو
بهر کعبه بدو ای جان، نه زخوف بدوی
باش شب‌ها بر من تا به سحر، تا که شبی
مه برآید، برهی از ره و همراه غوی
همه کس بیند رخسارهٔ مه را از دور
خنک آن کس که برد از بغل مه گروی
مه زآغاز چو خورشید بسی تیغ کشد
که ببرم سر تو، گر تو ازین جا نروی
چون ببیند که سر خویش نمی‌گیرد او
گوید او را که حریفی و ظریفی و روی
من توام، ورتو نیم، یار شب و روز توام
پدر و مادر و خویش تو به منهاج سوی
چه شود گر من و تو، بی‌من و تو جمع شویم
فرد باشیم و یکی، کوری چشم ثنوی؟
نظامی گنجوی : لیلی و مجنون
بخش ۲۷ - بردن پیرزن مجنون را در خرگاه لیلی
چون نور چراغ آسمان گرد
از پرده ی صبح سر به در کرد
در هر نظری شگفت باغی
شد هر بصری چو شب چراغی
مجنون چو پرنده زاغ پویان
پروانه صفت چراغ جویان
از راه رحیل خار برداشت
هنجار دیار یار برداشت
چون بوی دمن شنید بنشست
یک لحظه نهاد بر جگر دست
باز از نفسش برآمد آواز
چون مرده که جان بدو رسد باز
شد پیر زنی ز دور پیدا
با او شخصی به شکل شیدا
سر تا قدمش کشیده در بند
وان شخص به بند گشته خرسند
زن می‌شد در شتاب کردن
می‌برد ورا رسن به گردن
مجنون چو اسیر دید در بند
زن را به خدای داد سوگند
کاین مرد به بند کیست با تو
در بند ز بهر چیست با تو
زن گفت سخن چو راست خواهی
مردیست نه بندی و نه چاهی
من بیوه‌ام این رفیق درویش
در هر دو ضرورتی ز حد بیش
از درویشی بدان رسیدم
کاین بند و رسن در او کشیدم
تا گردانم اسیروارش
توزیع کنم به هر دیارش
گرد آورم از چنین بهانه
مشتی علف از برای خانه
بینیم کزان میان چه برخاست
دو نیمه کنیم راستا راست
نیمی من و نیمی او ستاند
گردی به میانه در نماند
مجنون ز سر شکسته بالی
در پای زن اوفتاد حالی
کاین سلسله و طناب و زنجیر
بر من نه از این رفیق برگیر
کاشفته و مستمند مائیم
او نیست سزای بند مائیم
می‌گردانم به روسیاهی
اینجا و به هر کجا که خواهی
هر چه آن بهم آید از چنین کار
بی شرکت من تراست بردار
چون دید زن اینچنین شکاری
شد شاد به این چنین شماری
زان یار بداشت در زمان دست
آن بند و رسن همه در این بست
بنواخت به بند کردن او را
می‌برد رسن به گردن او را
او داده رضا به زخم خوردن
زنجیر به پای و غل به گردن
چون بر در خیمه‌ای رسیدی
مستانه سرود برکشیدی
لیلی گفتی و سنگ خوردی
در خوردن سنگ رقص کردی
چون چند جفاش برسرآورد
گرد در لیلیش برآورد
چون بادی از آن چمن بر او جست
بر خاک چمن چو سبزه بنشست
بگریست بر آن چمن به زاری
چون دیده ی ابر نوبهاری
سر می‌زد بر زمین و می‌گفت
کی من ز تو طاق و با غمت جفت
مجرم‌تر از آن شدم درین راه
کازاد شوم ز بند و از چاه
اینک سروپای هر دو در بند
گشتم به عقوبت تو خرسند
گر زانکه نموده‌ام گناهی
معذور نیم به هیچ راهی
من حکم کش وتر حکم رانی
تأدیب کنم چنان که دانی
منگر به مصاف تیغ و تیرم
در پیش تو بین که چون اسیرم
گر تاختنی به لطمه کردم
از لطمه خویش زخم خوردم
گر دی گنهی نمود پایم
امروز رسن به گردن آیم
گر دست شکسته شد کمانگیر
اینک به شکنجه زیر زنجیر
زان جرم که پیش ازین نمودم
بسیار جنایت آزمودم
مپسند مرا چنین به خواری
گر می‌کشیم بکش چه داری
گر جز به تو محکم است بیخم
برکش چو صلیب چارمیخم
ای کز تو وفاست بی‌وفائی
پیش تو خطاست بی‌خطائی
من با تو چو نیستم خطاکار
خود را به خطا کنم گرفتار
باشد که وفائی آید از تو
یا تیر خطائی آید از تو
در زندگیم درود تاری
دستی به سرم فرود ناری
در کشتگیم امید آن هست
کاری به بهانه بر سرم دست
گر تیغ روان کنی بدین سر
قربان خودم کنی بدین در
اسماعیلی ز خود بسنجم
اسماعیلیم اگر برنجم
چون شمع دلم فروغناکست
گر باز بری سرم چه باکست
شمع از سر درد سرکشیدن
به گردد وقت سر بریدن
در پای تو به که مرده باشم
تا زنده و بی‌تو جان خراشم
چون نیست مرا بر تو راهی
زین پس من و گوشه‌ای و آهی
سر داده و آه بر نیارم
تا پیش تو درد سر نیارم
گوئی ز تو دردسر جدا باد
درد آن منست سر تو را باد
این گفت وز جای جست چون تیر
دیوانه شد و برید زنجیر
از کوهه غم شکوه بگرفت
چون کوهه گرفته کوه بگرفت
بر نجد شد و نفیر می‌زد
بر خود ز طپانچه تیر می‌زد
خویشان چو ازو خبر شنیدند
رفتند و ندیدنی بدیدند
هم مادر و هم پدر در آن کار
نومید شدند ازو به یکبار
با کس چو نمی‌شد آرمیده
گفتند به ترک آن رمیده
و او را شده در خراب و آباد
جز نام و نشان لیلی از یاد
هر کس که بدو جز این سخن گفت
یا تن زد، یا گریخت، یا خفت
سعدی : غزلیات
غزل ۱۸۶
بگذشت و بازم آتش در خرمن سکون زد
دریای آتشینم در دیده موج خون زد
خود کرده بود غارت عشقش حوالی دل
بازم به یک شبیخون بر ملک اندرون زد
دیدار دلفروزش در پایم ارغوان ریخت
گفتار جان فزایش در گوشم ارغنون زد
دیوانگان خود را می‌بست در سلاسل
هر جا که عاقلی بود اینجا دم از جنون زد
یا رب دلی که در وی پروای خود نگنجد
دست محبت آنجا خرگاه عشق چون زد
غلغل فکند روحم در گلشن ملایک
هر گه که سنگ آهی بر طاق آبگون زد
سعدی ز خود برون شو گر مرد راه عشقی
کان کس رسید در وی کز خود قدم برون زد
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۲
آن پریروی که از مرد و زن و پیر و جوان
هر که بینی دم صاحبنظری می‌زندش
آستینم زد و از هوش برفتم در حال
راست گفتند که دیوانه پری می‌زندش
عطار نیشابوری : بیان وادی عشق
حکایت مجنون که پوست پوشید و با گوسفندان به کوی لیلی رفت
اهل لیلی نیز مجنون را دمی
در قبیله ره ندادندی همی
داشت چوپانی در آن صحرا نشست
پوستی بستد ازو مجنون مست
سرنگون شد، پوست اندر سرفکند
خویشتن را کرد همچون گوسفند
آن شبان را گفت بهر کردگار
در میان گوسفندانم گذار
سوی لیلی ران رمه، من در میان
تا بیابم بوی لیلی یک زمان
تا نهان از دوست، زیر پوست من
بهره گیرم ساعتی از دوست من
گر ترا یک دم چنین دردیستی
در بن هر موی تو مردیستی
ای دریغا درد مردانت نبود
روزی مردان میدانت نبود
عاقبت مجنون چو زیر پوست شد
در رمه پنهان به کوی دوست شد
خوش خوشی برخاست اول جوش ازو
پس به آخر گشت زایل هوش ازو
چون درآمد عشق و آب از سرگذشت
برگرفتش آن شبان بردش به دشت
آب زد بر روی آن مست خراب
تا دمی بنشست آن آتش ز آب
بعد از آن، روزی مگر مجنون مست
کرد با قومی به صحرا درنشست
یک تن از قومش به مجنون گفت باز
سر برهنه مانده‌ای ای سرفراز
جامه‌ای کان دوست‌تر داری و بس
گر بگویی من بیارم این نفس
گفت هرجامه سزای دوست نیست
هیچ جامه بهترم از پوست نیست
پوستی خواهم از آن گوسفند
چشم بد را نیز می‌سوزم سپند
اطلس و اکسون مجنون پوستست
پوست خواهد هرک لیلی دوستست
برده‌ام در پوست بوی دوست من
کی ستانم جامه‌ای جز پوست من
دل خبر از پوست یافت از دوستی
چون ندارم مغز باری پوستی
عشق باید کز خرد بستاندت
پس صفات تو بدل گرداندت
کمترین چیزیت در محو صفات
بخشش جانست و ترک ترهات
پای درنه گر سرافرازی چنین
زانک بازی نیست جان بازی چنین
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۱۳
عیاذبالله از روزی که عشقم در جنون آرد
سر زنجیر گیرد و ز در عقلم درون آرد
من و رد و قبول بزم سلطانی که دربانش
به صد خواری کند بیرون، به صد عزت درون آرد
به جرم عشق دربند یکی سلطان بی رحمم
که هرکس آید از دیوان او فرمان خون آرد
سر خسرو ز گل گردد گران فرهاد را نازم
که گلگون را به گردن گیرد و از بیستون آرد
کمند جذبهٔ معشوق اگر در جان نیاویزد
کسی پروانه را در آتش سوزنده چون آرد
برو فارغ نشین وحشی که نخل آرزومندی
نیارد بار اگر هم آورد بار زبون آرد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۱۷۲
خوش آن روزی که زنجیر جنون بر پای من باشد
به هر جا پا نهم از بیخودی غوغای من باشد
خوش آن عشقی که در کوی جنونم خسروی بخشد
جهان پر لشکر از اشک جهان پیمای من باشد
هوس دارم دگر در عشق آن شب زنده‌داری ها
که در هر گوشه‌ای افسانهٔ سودای من باشد
خوش آن کز خار خار داغ عشق لاله رخساری
جهانی لاله زار چشم خون پالای من باشد
مرا دیوانه سازد این هوس وحشی که از یاری
مهی را گوش بر افسانهٔ شبهای من باشد
وحشی بافقی : غزلیات
غزل ۳۵۱
ترسم جنون غالب شود طغیان کند سودای تو
طوقم به گردن برنهد عشق جنون فرمای تو
می‌آیی و می‌افکند چاکم به جیب عافیت
شاخ گلی دامن کشان یعنی قد رعنای تو
وقتی نگاهی رسم بود از چشم سنگین دل بتان
آن رسم هم منسوخ شد در عهد استغنای تو
فرسوده سرها در رهت در هر سری صد آرزو
وان آرزوها خاک شد یک یک به زیر پای تو
وحشی ببین اندوه دل وز سخت جانی دم مزن
کز هم بپاشد کوه را اندوه جان فرسای تو
وحشی بافقی : ناظر و منظور
نامه جنون ناظر در کشتی و به طوق دیوانگی گردن نهادن
سلاسل ساز این فرخنده تحریر
کشد زینگونه مطلب را به زنجیر
که ناظر داشت در کشتی نشیمن
ز ابر دیده دریا کرد دامن
شدی هر روز افزون شوق یارش
که آخر با جنون افتاد کارش
گریبان می‌درید و آه می‌زد
ز آه آتش به مهر و ماه می‌زد
چو آتش یافتی بیتاب خود را
دویدی کافکند در آب خود را
چو همراهان ازو این حال دیدند
در آن کشتی به زنجیرش کشیدند
به زنجیر جنون چون گشت پا بست
سری بر زانوی اندوه بنشست
چو آیین جنونش برد از کار
به زنجیر از جنون آمد به گفتار
که ای چون زلف خوبان دلارا
اسیر حلقه‌هایت اهل سودا
بسی منت بگردن از تو دارم
که یادم می‌دهی از زلف یارم
منم در راه تو از پا فتاده
به طوق خدمتت گردن نهاده
تویی سر رشتهٔ هر عیش و شادی
عجب نیکو به پای من فتادی
هم آوازی کنی از روی یاری
مرا شبها به کنج بیقراری
ز قید عقل از یمن تو رستم
عجب سررشته ای دادی به دستم
نزد مار غمی برسینه‌ات نیش
چرا پیچی بسان مار برخویش
مرا بر سینه روزنها از آنست
که جسم ناوک غم را نشانست
ترا در سینه این سوراخها چیست
وجودت زخمدار ناوک کیست
مرا چشمی‌ست زان هر دم به راهی
که دارم انتظار وصل ماهی
نمی‌دانم تو باری در چه کاری
که بر ره حلقه‌های دیده داری
درین زندان نه یی دیوانه چون من
بگو کز چیست این طوقت به گردن
نه طوق است این رکاب رخش خواریست
گریبان لباس بیقراریست
لب چاه مصیبت را نشانیست
برای حرف نومیدی دهانیست
فغان کاین طوق پامال غمم ساخت
عجب کاری مرا در گردن انداخت
منم زین طوق چون قمری فغان ساز
به یاد قدت ای سرو سرافراز
بیا ای کاکلت زنجیر سودا
که زنجیر غمم انداخت از پا
به زنجیر غمم پامال مگذار
بیا وز پایم این زنجیر بردار
ز هجر آن خم زلف گره گیر
ندارم دستگیری غیر زنجیر
به کنج بیکسی اینگونه دربند
به کارم سد گرده زنجیر مانند
چو زنجیرم بود گر سد دهن بیش
بیان نتوان نمودن یک غم خویش
به غیر از کنج غم جایی ندارم
بجز زنجیر همپایی ندارم
مرا کاین است همپا چون نیفتم
ز اشک خویش چون در خون نیفتم
ز دل برمی‌کشید آه از سردرد
چنین تا بر کنار نیل جا کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۰
به عقل کی متصور شود فنون جنون
که عقل عین جنونست والجنون فنون
ز عقل بگذر و مجنون زلف لیلی شو
که کل عقل عقیله‌ست و عقل کل جنون
بنور مهر بیارا درون منظر دل
که کس برون نبرد ره مگر بنور درون
جنون نتیجهٔ عشقست و عقل عین خیال
ولی خیال نماید بعین عقل جنون
بعقل کاشف اسرار عشق نتوان شد
که عقل را به جز از عشق نیست راهنمون
در آن مقام که احرام عشق می‌بندند
بب دیده طهارت کنند و غسل بخون
شدست این دل مهموز ناقصم با مهر
مثال زلف لفیف پریرخان مقرون
چو من بمیرم اگر ابر را حیا باشد
بجای آب کند خاک من بخون معجون
حیات چیست بقائی فنا درو مضمر
ممات چیست فنائی بقا درو مضمون
اگر جمال تو بینم کدام هوش و قرار
و راز تو هجر گزینم کدام صبر و سکون
چه نیکبخت کسی کو غلام روی تو شد
مبارک آنکه دهد دل بطلعت میمون
اگر بروی تو هر روز مهرم افزونست
نشاط دل نبود جز بمهر روز افزون
محققت نشود سرکاف و نون خواجو
مگر ز زلف چو کاف و خط سیاه چو نون
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷۴
سودای توام در جنون می زد دوش
دریای دو دیده موج خون می زد دوش
در نیم شبی خیل خیال تو رسید
ورنه جانم خیمه برون می زد دوش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
مالک المک شوم چون ز جنون هامون را
در روش غاشیه بردوش نهم مجنون را
گر نه آیینهٔ روی تو برابر باشد
آه من تیره کند آینهٔ گردون را
گر تصرف نکند عشوهٔ خوبان در دل
چه اثر عارض گلگون و قد موزون را
محمل لیلی از آن واسطه بستند بلند
که به آن دست تصرف نرسد مجنون را
نیست چون حسن تو بر تختهٔ هستی رقمی
این چه حسن است بنازم قلم بی‌چون را
آن چنان تشنهٔ وصلم که کسی باشد اگر
تشنهٔ آب به یکدم بکشد جیحون را
محتشم پای به سختی مکش از وادی عشق
گل این مرحله گیر آبلهٔ پر خون را
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸
حسن پری جلوه کرد دیو جنونم گرفت
ای دل بدخواه من مژده که خونم گرفت
من که شب غم زدم بس خم از اقلیم عشق
تفرقه چونم شناخت حادثه چونم گرفت
خنجر جور توام سینه به نوعی شکافت
کاب دو چشم از برون راه درونم گرفت
بهر رضای توام چرخ ز قصر حیات
خواست به زیر افکند بخت نگونم گرفت
هیچ گه از جرم عشق گرم به خونم نگشت
خوی تو در عاشقی بس که زبونم گرفت
عشق که تسخیر من از خم زلف تو کرد
در خم من سالها داشت کنونم گرفت
محتشم از مردمان بود دل من رمان
رام پری چون شدم گرنه جنونم گرفت