عبارات مورد جستجو در ۵۰ گوهر پیدا شد:
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه ی نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه ی عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۵
غلام نرگس مست تو تاجدارانند
خراب باده ی لعل تو هوشیارانند
تو را صبا و مرا آب دیده شد غماز
و گر نه عاشق و معشوق رازدارانند
ز زیر زلف دوتا چون گذر کنی بنگر
که از یمین و یسارت چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببین
که از تطاول زلفت چه بی‌قرارانند
نصیب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناهکارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرایم و بس
که عندلیب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگیر شو ای خضر پی خجسته که من
پیاده می‌روم و همرهان سوارانند
بیا به میکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کان جا سیاه کارانند
خلاص حافظ از آن زلف تابدار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۱
چون خانه روی ز خانهٔ ما
با آتش و با زبانهٔ ما
با رستم زال تا نگویی
از رخش و ز تازیانهٔ ما
زیرا جز صادقان ندانند
مکر و دغل و بهانهٔ ما
اندر دل هیچ کس نگنجیم
چون در سر اوست شانهٔ ما
هر جا پر تیر او ببینی
 آن جاست یقین نشانهٔ ما
از عشق بگو که عشق دامست
زنهار مگو ز دانهٔ ما
با خاطر خویش تا نگویی
ای محرم دل فسانهٔ ما
گر تو به چنینه‌یی بگویی
والله که تویی چنانهٔ ما
اندر تبریز بد فلانی
اقبال دل فلانهٔ ما
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۴
خواهم گرفتن اکنون، آن مایهٔ صور را
دامی نهاده‌ام خوش، آن قبلهٔ نظر را
دیوار گوش دارد، آهسته‌تر سخن گو
ای عقل بام بررو، ای دل بگیر در را
اعدا که در کمینند، در غصهٔ همینند
چون بشنوند چیزی، گویند همدگر را
گر ذره‌ها نهانند، خصمان و دشمنانند
در قعر چه سخن گو، خلوت گزین سحر را
ای جان چه جای دشمن؟ روزی خیال دشمن
در خانهٔ دلم شد، از بهر رهگذر را
رمزی شنید زین سر، زو پیش دشمنان شد
می‌خواند یک به یک را، می‌گفت خشک و تر را
زان روز ما و یاران، در راه عهد کردیم
پنهان کنیم سر را، پیش افکنیم سر را
ما نیز مردمانیم، نی کم ز سنگ کانیم
بی زخم‌های میتین، پیدا نکرد زر را
دریای کیسه بسته، تلخ و ترش نشسته
یعنی خبر ندارم، کی دیده‌ام گهر را
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۳۰
من و تو دوش شب بیدار بودیم
همه خفتند و ما بر کار بودیم
حریف غمزه غماز گشتیم
به پیش طره طرار بودیم
بیا تا ظاهر و پیدا بگوییم
که با عشق نهانی یار بودیم
اگر چه پیش و پس آن جا نگنجد
به پیش صانع جبار بودیم
عجب نبود اگر ما را ندیدند
که ما در مخزن اسرار بودیم
بیاوردیم درها ارمغانی
که یعنی ما به دریابار بودیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴۷
من با تو حدیث‌‌ بی‌زبان گویم
وز جمله حاضران نهان گویم
جز گوش تو نشنود حدیث من
هر چند میان مردمان گویم
در خواب سخن نه‌‌ بی‌زبان گویند؟
در بیداری من آنچنان گویم
جز در بن چاه می‌ننالم من
اسرار غم تو‌‌ بی‌مکان گویم
بر روی زمین نشسته باشم خوش
احوال زمین بر آسمان گویم
معشوق‌‌‌ همی‌شود نهان از من
هر چند علامت نشان گویم
جان‌‌‌های لطیف در فغان آیند
آن دم که من از غمت فغان گویم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۶۴
نالهٔ بلبل بهار کنیم
تا بدان بلبلان شکار کنیم
کار او ناز و کار ما لابه‌ست
گر ننالیم پس چه کار کنیم؟
در گلستان رویم و گل چینیم
بر سر عاشقان نثار کنیم
اندرآییم مست در بازار
همه را مست و بی‌­قرار کنیم
سیم با یار خوش­عذار خوریم
خدمت چشم پرخمار کنیم
کس نداند خدای داند و بس
عیش‌هایی که با نگار کنیم
تو اگر رازدار ما باشی
راز را با تو آشکار کنیم
می‌گریزند خلق از تاتار
خدمت خالق تتار کنیم
بار کردند اشتران به گریز
رختمان نیست، ما چه بار کنیم؟
خلق خیزان کنند و ما بر بام
اشتر مردمان شمار کنیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۴
راز چون با من نگوید یار من
بند گردد پیش او گفتار من
عذر می‌گوید که یعنی خامشم
با تو می‌گوید دل هشیار من
با کسی دیگر، زبان گردد همه
سر خود می‌گوید و اسرار من
در گمان افتد دلم زین واقعه
این دل ترسان بدپندار من
گر بگوید، ور نگوید راز من
دل ندارد صبر از دلدار من
مولوی : دفتر اول
بخش ۵۸ - منع کردن خرگوش از راز ایشان را
گفت هر رازی نشاید باز گفت
جفت طاق آید گهی، گه طاق جفت
از صفا گر دم زنی با آینه
تیره گردد زود با ما آینه
در بیان این سه کم جنبان لبت
از ذهاب و از ذهب وز مذهبت
کین سه را خصم است بسیار و عدو
در کمینت ایستد چون داند او
ور بگویی با یکی دو، الوداع
کل سر جاوز الاثنین شاع
گر دو سه پرنده را بندی به هم
بر زمین مانند محبوس از الم
مشورت دارند سرپوشیده خوب
در کنایت، با غلط ‌افکن مشوب
مشورت کردی پیمبر بسته‌سر
گفته ایشانش جواب و بی‌خبر
در مثالی بسته گفتی رای را
تا نداند خصم از سر پای را
او جواب خویش بگرفتی ازو
وز سوآلش می‌نبردی غیر بو
نظامی گنجوی : خردنامه
بخش ۹ - در اینکه چرا اسکندر را ذوالقرنین گویند
بساز ای مغنی ره دلپسند
بر اوتار این ارغنون بلند
رهی کان ز محنت رهائی دهد
به تاریک شب روشنائی دهد
سخن را نگارندهٔ چرب دست
بنام سکندر چنین نقش بست
که صاحب دوقرنش بدان بود نام
که بر مشرق و مغرب آوردگام
به قول دگر آنکه بر جای جم
دو دستی زدی تیغ چون صبح‌دم
به قول دگر کو بسی چیده داشت
دو گیسو پس و پیش پیچیده داشت
همان قول دیگر که در وقت خواب
دو قرن فلک بستد از آفتاب
دیگر داستانی زد آموزگار
که عمرش دو قرن آمد از روزگار
دگر گونه گوید جهان فیلسوف
ابومعشر اندر کتاب الوف
که چون بر سکندر سرآمد زمان
بود آن خلل خلق را در گمان
ز مهرش که یونانیان داشتند
به کاغذ برش نقش بنگاشتند
چو بر جای خود کلک صورتگرش
برآراست آرایشی در خورش
دو نقش دگر بست پیکر نگار
یکی بر یمین و یکی بریسار
دو قرن از سر هیکل انگیخته
بر او لاجورد و زر آمیخته
لقب کردشان مرد هیئت شناس
دو فرخ فرشته ز روی قیاس
که در پیکری کایزد آراستش
فرشته بود بر چپ و راستش
چو آن هر سه پیکر بدان دلیری
که برد از دو پیکر بهی پیکری
ز یونان به دیگر سواد افتاد
حدیث سکندر بدو کرد یاد
ثنا رفت از ایشان به هرمرز و بوم
برآرایش دستکاران روم
عرب چون بدان دیده بگماشتند
سکندر دگر صورت انگاشتند
گمان بودشان کانچه قرنش دراست
نه فرخ فرشته که اسکندر است
از این روی در شبهت افتاده‌اند
که صاحب دو قرنش لقب داده‌اند
جز این گفت با من خداوند هوش
که بیرون از اندازه بودش دو گوش
بر آن گوش چون تاج انگیخته
ز زر داشتی طوقی آویخته
ز زر گوش را گنجدان داشتی
چو گنجش ز مردم نهان داشتی
بجز سرتراشی که بودش غلام
سوی گوش او کس نکردی پیام
مگر کان غلام از جهان درگذشت
به دیگر تراشنده محتاج گشت
تراشنده استادی آمد فراز
به پوشیدگی موی او کرد باز
چو موی از سر مرزبان باز کرد
بدو مرزبان نرمک آواز کرد
که گر راز این گوش پیرایه پوش
به گوش آورم کاورد کس به گوش
چنانت دهم گوشمال نفس
که نا گفتنی را نگوئی به کس
شد آن مرد و آن حلقه در گوش کرد
سخن نی زبان را فراموش کرد
نگفت این سخت با کسی در جهان
چو کفرش همی داشت در دل نهان
ز پوشیدن راز شد روی زرد
که پوشیده رازی دل آرد به درد
یکی روز پنهان برون شد ز کاخ
ز دل تنگی آمد به دشتی فراخ
به بیغوله‌ای دید چاهی شگرف
فکند آن سخن را در آن چاه ژرف
که شاه جهان را درازست گوش
چو گفت این سخن دل تهی شد ز جوش
سوی خانه آمد به آهستگی
نگه داشت مهر زبان بستگی
خنیده چنین شد کزان چاه چست
برآهنگ آن ناله نالی برست
ز چه سربرآورد و بالا کشید
همان دست دزدی به کالا کشید
شبانی بیابانی آمد ز راه
نیی دید بر رسته از قعر چاه
به رسم شبانان از او پیشه ساخت
نخستش بزد زخم و آنگه نواخت
دل خود در اندیشه نگذاشتی
به آن نی دل خویش خوش داشتی
برون رفته بد شاه روزی به دشت
در آن دشت بر مرد چوپان گذشت
نیی دید کز دور می‌زد شبان
شد آن مرز شوریده بر مرزبان
چنان بود در ناله نی به راز
که دارد سکندر دو گوش دراز
در آن داوری ساعتی پی فشرد
برآهنگ سامان او پی نبرد
شبان را به خود خواند و پرسید راز
شبان راز آن نی بدو گفت باز
که این نی ز چاهی برآمد بلند
که شیرین ترست از نیستان قند
به زخم خودش کردم از زخم پاک
نشد زخمه زن تا نشد زخمناک
در او جان نه و عشق جان منست
بدین بی زبانی زبان منست
شگفت آمد این داستان شاه را
بسر برد سوی وطن راه را
چو بنشست خلوت فرستاد کس
تراشنده را سوی خود خواند و بس
بدو گفت کای مرد آهسته رای
سخنهای سربسته را سرگشای
که راز مرا با که پرداختی
سخن را به گوش که انداختی
اگر گفتی آزادی از تند میغ
وگرنه سرت را برد سیل تیغ
تراشنده کاین داستان را شنید
به از راست گفتن جوابی ندید
نخستین به نوک مژه راه رفت
دعا کرد و با آن دعا کرده گفت
که چون شاه با من چنان کرد عهد
که برقع کشم بر عروسان مهد
ازان راز پنهان دلم سفته شد
حکایت به چاهی فرو گفته شد
نگفتم جز این با کس ای نیک رای
وگر گفته‌ام باد خصمم خدای
چو شه دید راز جگر سفت او
درستی طلب کرد بر گفت او
بفرمود کارد رقیبی شگرف
نیی ناله پرورد ازان چاه ژرف
چو در پرده نی نفس یافت راه
همان راز پوشیده بشنید شاه
شد آگه که در عرضگاه جهان
نهفتیدهٔ کس نماند نهان
به نیکی سرآینده را یاد کرد
شد آزاد و از تیغش آزاد کرد
چنان دان که از غنچهٔ لعل و در
شکوفه کند هر چه آن گشت پر
بخاری که در سنگ خارا شود
سرانجام کار آشکارا شود
نظامی گنجوی : مخزن الاسرار
بخش ۵۵ - داستان جمشید با خاصگی محرم
خاصگی ای محرم جمشید بود
خاص‌تر از ماه به خورشید بود
کار جوانمرد بدان درکشید
کز همه عالم ملکش برکشید
چون به وثوق از دگران گوی برد
شاه خزینه به درونش سپرد
با همه نزدیکی شاه آن جوان
دورتری جست چو تیر از کمان
راز ملک جان جوانمرد سفت
با کسی آن راز نیارست گفت
پیرزنی ره به جوانمرد یافت
لاله ی او چون گل خود زرد یافت
گفت که سرو از چه خزان کرده‌ای
کاب ز جوی ملکان خورده‌ای
زرد چرائی نه جفا میکشی
تنگدلی چیست درین دلخوشی
بر تو جوان گونه ی پیری چراست
لاله ی خودروی تو خیری چراست
شاه جهان را چو توئی رازدان
رخ بگشا چون دل شاه جهان
سرخ شود روی رعیت ز شاه
خاصه رخ خاصگیان سپاه
گفت جوان رای تو زین غافلست
بی‌خبری زان‌چه مرا در دلست
صبر مرا هم نفس درد کرد
روی مرا صبر چنین زرد کرد
شاه نهادست به مقدار خویش
در دل من گوهر اسرار خویش
هست بزرگ آنچه درین دل نهاد
راز بزرگان نتوانم گشاد
در سخنش دل نه چنان بسته‌ام
کز سر کم کار زبان بسته‌ام
زان نکنم با تو سر خنده باز
تا به زبان بر بپرد مرغ راز
گر ز دل این راز نه بیرون شود
دل نهم آن را که دلم خون شود
ور بکنم راز شهان آشکار
بخت خورد بر سر من زینهار
پیرزنش گفت مبر نام کس
همدم خود هم‌دم خود دان و بس
هیچ کسی محرم این دم مدان
سایه ی خود محرم خود هم مدان
زرد به این چهره ی دینارگون
زانکه شود سرخ به غرقاب خون
می‌شنوم من که شبی چند بار
پیش زبان گوید سر زینهار
سرطلبی تیغ زبانی مکن
روز نه‌ای راز فشانی مکن
مرد فرو بسته زبان خوش بود
آن سگ دیوانه زبان‌کش بود
مصلحت تست زبان زیر کام
تیغ پسندیده بود در نیام
راحت این پند به جان ها درست
کافت سرها به زبان ها درست
دار درین طشت زبان را نگاه
تا سرت از طشت نگوید که آه
لب مگشای ارچه درو نوشهاست
کز پس دیوار بسی گوشهاست
تا چو بنفشه نفست نشنوند
هم به زبان تو سرت ندروند
بد مشنو وقت گران گوشیست
زشت مگو نوبت خاموشیست
چند نویسی قلم آهسته‌دار
بر تو نویسند زبان بسته‌دار
آب صفت هر چه شنیدی بشوی
آینه‌سان آنچه ببینی بگوی
آنچه ببینند غیوران به شب
باز نگویند به روز ای عجب
لاجرم این گنبد انجم فروز
آنچه به شب دید نگوید به روز
گر تو درین پرده ادب دیده‌ای
باز مگوی آنچه به شب دیده‌ای
شب که نهانخانه ی گنجینه‌هاست
در دل او گنج بسی سینه‌هاست
برق روانی که درون پرورند
آنچه ببینند بر او بگذرند
هرکه سر از عرش برون میبرد
گوی ز میدان درون میبرد
چشم و زبانی که برون دوستند
از سر مویند و ز تن پوستند
عشق که در پرده کرامات شد
چون بدر آمد به خرابات شد
این گره از رشته ی دین کرده‌اند
پنبه حلاج بدین کرده‌اند
غنچه که جان پرده ی این راز کرد
چشمه ی خون شد چو دهن باز کرد
کی دهن این مرتبه حاصل کند
قصه ی دل هم دهن دل کند
این خورش از کاسه ی دل خوش بود
چون به دهان آوری آتش بود
اینت فصاحت که زبان بستگیست
اینت شتابی که در آهستگیست
روشنی دل خبر آن را دهد
کو دهن خود دگران را دهد
آن لغت دل که بیان دلست
ترجمتش هم به زبان دلست
گر دل خرسند نظامی تراست
ملک قناعت به تمامی تراست
سعدی : قطعات
قطعه شمارهٔ ۱۴
شبی خواهم که پنهانت بگویم
نهان از آشنایان و غریبان
چنان در خود کشم چوگان زلفت
کزو غافل بود گوی گریبان
ولیکن هر گناهی را جزاییست
گناه عشق را جور رقیبان
سنایی غزنوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲
روی او ماهست اگر بر ماه مشک افشان بود
قد او سروست اگر بر سرو لالستان بود
گر روا باشد که لالستان بود بالای سرو
بر مه روشن روا باشد که مشک افشان بود
دل چو گوی و پشت چون چوگان بود عشاق را
تا زنخدانش چو گوی و زلف چون چوگان بود
گر ز دو هاروت او دلها نژند آید همی
درد دلها را ز دو یاقوت او درمان بود
من به جان مرجان و لولو را خریداری کنم
گر چو دندان و لب او لولو و مرجان بود
راز او در عشق او پنهان نماند تا مرا
روی زرد و آه سرد و دیدهٔ گریان بود
زان که غمازان من هستند هر سه پیش خلق
هر کجا غماز باشد راز کی پنهان بود
بر کنار خویش رضوان پرورد او را به ناز
حور باشد هر که او پروردهٔ رضوان بود
هر زمان گویم به شیرینی و پاکی در جهان
چون لب و دندان او یارب لب و دندان بود
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
دلبر آن به که کسش نشناسد
نوبر آن به که خسش نشناسد
ماه سی روزه به از چارده شب
که نه سگ نه عسسش نشناسد
مست به عاشق و پوشیده چنانک
کس خمار هوسش نشناسد
دل هم از درد به جانی به از آنک
هر طبیبی مجسش نشناسد
بخ‌بخ آن بختی سرمست که کس
های و هوی جرسش نشناسد
کو سواری که شود کشتهٔ عشق
عقل داغ فرسش نشناسد
عاشق از روی شناسی به بلاست
خرم آن کس که کسش نشناسد
عشق را مرغ هوائی باید
کاین هوا گون قفسش نشناسد
استخوانی طلبد جان همای
که به صحرا مگسش نشناسد
آسمان هرچه بزاید بکشد
زانکه فریاد رسش نشناسد
روستم بین که به خون ریز پسر
کند آهنگ و پسش نشناسد
خوش نفس دارد خاقانی لیک
چرخ، قدر نفسش نشناسد
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳
باز پیوند، که دوری به نهایت برسید
چارهٔ درد دلم کن، که به غایت برسید
هیچ بر من نکنی چشم عنایت از خشم
تا دگر بار به گوشت چه حکایت برسید؟
رحمتی کن، که ز هجران تو حال دل من
قصه‌ای شد، که به هر شهر و ولایت برسید
جان همی دادم اگر زانکه خیال تو نه زود
یاد می‌داد دل من که عنایت برسید
خط سبز تو مرا در خطر انداخته بود
بوی آن زلف سیاهم به حمایت برسید
خبرت نیست که در عشق تو از دشمن و دوست
بر من خسته چه بیداد و جنایت برسید؟
اوحدی راز دل خویش بپوشید ولی
همه آفاق حدیثش به روایت برسید
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۳
فاش گشت آن ماجری، کز مرد و زن پوشیده‌ام
سر به سر گفتند آن کو تن به تن پوشیده‌ام
دوست تا احوال ما بشنید رحمت کرد و لطف
خود حدیثی گفتنی بود این که من پوشیده‌ام
چون مرا خاموش بینی از شکیبایی، بدانک
نالهای سر به مهر اندر دهن پوشیده‌ام
قالب و قلبم خیالی در خیالی بیش نیست
خود ندانم بر چه چیز این پیرهن پوشیده‌ام؟
یاد او را بر دل و دل را به جان پیوسته‌ام
مهر او در جان و جان اندر بدن پوشیده‌ام
من که از دشمن سخن گویم، تامل کن که چون
ماجرای دوست را زیر سخن پوشیده‌ام؟
اوحدی، گر دوست خنجر میکشد دستش مگیر
گو: بزن، کز بهر شمشیرش کفن پوشیده‌ام
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۰۴
نمیدانم که رازم با که واجم
غم و سوز و گدازم با که واجم
چه واجم هر که ذونه میکره فاش
دگر راز و نیازم با که واجم
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۸۶
به زیر لب سخنگویان گذشت آن دلربا از من
گره گردیده حرفی در دل او گوئیا از من
زبانش خامش از شرم ولبش در جنبش از خوبی
نمی‌دانم چه در دل دارد آن کان حیا از من
جبین پرچین و دل پرکین سبک کام و گران تمکین
ز پیشم رفت تا در خاطرش باشد چها از من
مرا هم راز چون با غیر دید و لب گزید آن بت
ندانستم که پاس راز او می‌داشت یا از من
چنان بی‌اعتبارم پیش او کز بهر خونریزم
کشد تیغ جفا گر بشنود نام وفا از من
چو هم رازم به کس بیندشود دهشت بر او غالب
دلش از راز داران نیست ایمن غالبا از من
به دریا قوت را چون کرد پنهان این کمان ببردم
که می‌ترسد ز رازش حرفی افتد برملا از من
نهانی می‌نمایندم بهم خاصان او گویا
به آن بیگانه خو هم گفته حرف آشنا از من
دهد غماز را دشنام پیش محتشم یعنی
تو هم باید دگر حرفی نگوئی هیچ جا از من
عبید زاکانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
وداع کعبهٔ جان چون توان کرد
فراقش بر دل آسان چون توان کرد
طبیبم میرود من درد خود را
نمیدانم که درمان چون توان کرد
مرا عهدیست کاندر پاش میرم
خلاف عهد و پیمان چون توان کرد
به کفر زلفش ایمان هرکه آورد
دگر بارش مسلمان چون توان کرد
مرا گویند پنهان دار رازش
غم عشقست پنهان چون توان کرد
گرفتم راز دل بتوان نهفتن
دوای چشم گریان چون توان کرد
عبید از عشق اگر دیوانه گردد
بدین جرمش به زندان چون توان کرد
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰۲
آخر ز تو چون روی به خون تر دارم
در عشق ز هیچ روی باور دارم
بردار ز روی پرده ورنه پس از این
من پرده ز روی راز دل بردارم