عبارات مورد جستجو در ۲۴ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۴
دوش دل عربده‌گر با که بود؟
مشت که کردست دو چشمش کبود؟
آن دل پرخواره ز عشق شراب
هفت قدح از دگران برفزود
مست شد و بر سر کوی اوفتاد
دست زنان ناگه خوابش ربود
آن عسسی رفت، قبایش ببرد
وان دگری شد، کمرش را گشود
آمد، چنگی بنوازید تار
جست ز خواب، آن دل بی‌تار و پود
دید قبا رفته، خمارش نماند
دید زیان، کم شد سودای سود
دیدش ساقی که در آتش فتاد
جام گرفت و سوی او شد چو دود
بر غم او ریخت می دلگشا
صورت اقبال بدو رو نمود
بخت بقا یافت، قبا گو برو
ذوق فنا دید، چه جوید وجود؟
عالم ویرانه به جغدان حلال
باد دو صد شنبه از آن جهود
ما چو خرابیم و خراباتییم
خیز قدح پر کن و پیش آر زود
این قدح از لطف نیاید به چشم
جسم نداند می جان آزمود
زان سوی گوش آمد، این طبل عید
در دلش آتش بزن افغان عود
بس کن و اندر تتق عشق رو
دلبر خوبست و هزاران حسود
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۸۴
بشکن قدح باده که امروز چنانیم
کز توبه شکستن سر توبه شکنانیم
گر باده فنا گشت، فنا بادهٔ ما بس
ما نیک بدانیم گرین رنگ ندانیم
باده ز فنا دارد آن چیز که دارد
گر باده بمانیم، از آن چیز نمانیم
از چیزی خود بگذر ای چیز، به ناچیز
کین چیز نه پرده‌ست؟ نه ما پرده درانیم؟
با غمزهٔ سرمست تو میریم و اسیریم
با عشق جوان بخت تو، پیریم و جوانیم
گفتی‌ چه دهی پند؟ وزین پند چه سود است؟
کان نقش که نقاش ازل کرد، همانیم
این پند من از نقش ازل هیچ جدا نیست
زین نقش بدان نقش ازل فرق ندانیم
گفتی که جدا مانده‌یی از بر معشوق
ما در بر معشوق ز انده در امانیم
معشوق درختی‌‌‌ست ‌که ما از بر اوییم
از ما بر او دور شود، هیچ نمانیم
چون هیچ نمانیم، ز غم هیچ نپیچیم
چون هیچ نمانیم، هم اینیم و هم آنیم
شادی شود آن غم که خوریمش چو شکر خوش
ای غم بر ما آی، که اکسیر غمانیم
چون برگ خورد پیله، شود برگ بریشم
ما پیلهٔ عشقیم، که‌‌ بی‌‌برگ جهانیم
ماییم در آن وقت که ما هیچ نمانیم
آن وقت که پا نیست شود، پای دوانیم
بستیم دهان خود و باقی غزل را
آن وقت بگوییم، که ما بسته دهانیم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
عجب دلی که به عشق بت است پیوسته
عجب تر این که بتش پیش او است بنشسته
بمال چشم دلا بهترک ازین بنگر
مدو به هر طرف ای دل تو نیز آهسته
دو کف به سوی دعا سوی بحر می‌رانی
نه گوهر تو به جیب تو است پیوسته؟
خنک کسی که ورا دست گرد جیب بود
که او لطیف و سبک روح گشت و برجسته
اگر چه هر طرفی بازگشت در طلبش
ازان طلب چو به خود وانگشت شد خسته
میان گلبن دل جان بخسته از خاری
ببین دلا تو ز خاری هزار گل دسته
میان دل چو برآید غبار و طبل و علم
هزار سنجق هستی ببین تو بشکسته
بیا به شهر عدم درنگر دران مستان
ببین ز خویش و هزاران چو خویش وارسته
نهاده هر دو قدم شاد در سرای بقا
وزین بساط فنا هر دو دست خود شسته
مولوی : دفتر چهارم
بخش ۳۶ - آزاد شدن بلقیس از ملک و مست شدن او از شوق ایمان و التفات همت او از همهٔ ملک منقطع شدن وقت هجرت الا از تخت
چون سلیمان سوی مرغان سبا
یک صفیری کرد بست آن جمله را
جز مگر مرغی که بد بی‌جان و پر
یا چو ماهی گنگ بود از اصل کر
نی غلط گفتم که کر گر سر نهد
پیش وحی کبریا سمعش دهد
چون که بلقیس از دل و جان عزم کرد
بر زمان رفته هم افسوس خورد
ترک مال و ملک کرد او آن چنان
که به ترک نام و ننگ آن عاشقان
آن غلامان و کنیزان بناز
پیش چشمش همچو پوسیده پیاز
باغ‌ها و قصرها و آب رود
پیش چشم از عشق گلخن می‌نمود
عشق در هنگام استیلا و خشم
زشت گرداند لطیفان را به چشم
هر زمرد را نماید گندنا
غیرت عشق این بود معنی لا
لااله الا هو اینست ای پناه
که نماید مه تورا دیگ سیاه
هیچ مال و هیچ مخزن هیچ رخت
می‌دریغش نامد الا جز که تخت
پس سلیمان از دلش آگاه شد
کز دل او تا دل او راه شد
آن کسی که بانگ موران بشنود
هم فغان سر دوران بشنود
آن که گوید راز قالت نملة
هم بداند راز این طاق کهن
دید از دورش که آن تسلیم کیش
تلخش آمد فرقت آن تخت خویش
گر بگویم آن سبب گردد دراز
که چرا بودش به تخت آن عشق و ساز
گرچه این کلک قلم خود بی‌حسی‌ست
نیست جنس کاتب او را مونسی‌ست
هم‌چنین هر آلت پیشه‌وری
هست بی‌جان مونس جانوری
این سبب را من معین گفتمی
گر نبودی چشم فهمت را نمی
از بزرگی تخت کز حد می‌فزود
نقل کردن تخت را امکان نبود
خرده کاری بود و تفریقش خطر
همچو اوصال بدن با همدگر
پس سلیمان گفت گر چه فی‌الاخیر
سرد خواهد شد برو تاج و سریر
چون ز وحدت جان برون آرد سری
جسم را با فر او نبود فری
چون برآید گوهر از قعر بحار
بنگری اندر کف و خاشاک خوار
سر بر آرد آفتاب با شرر
دم عقرب را که سازد مستقر؟
لیک خود با این همه بر نقد حال
جست باید تخت او را انتقال
تا نگردد خسته هنگام لقا
کودکانه حاجتش گردد روا
هست بر ما سهل و او را بس عزیز
تا بود بر خوان حوران دیو نیز
عبرت جانش شود آن تخت ناز
همچو دلق و چارقی پیش ایاز
تا بداند در چه بود آن مبتلا
از کجاها در رسید او تا کجا
خاک را و نطفه را و مضغه را
پیش چشم ما همی‌دارد خدا
کز کجا آوردمت ای بدنیت
که از آن آید همی خفریقی ات
تو بر آن عاشق بدی در دور آن
منکر این فضل بودی آن زمان
این کرم چون دفع آن انکار توست
که میان خاک می‌کردی نخست
حجت انکار شد انشار تو
از دوا بدتر شد این بیمار تو
خاک را تصویر این کار از کجا
نطفه را خصمی و انکار از کجا؟
چون در آن دم بی‌دل و بی‌سر بدی
فکرت و انکار را منکر بدی
از جمادی چون که انکارت برست
هم ازین انکار حشرت شد درست
پس مثال تو چو آن حلقه‌زنی‌ست
کز درونش خواجه گوید خواجه نیست
حلقه‌زن زین نیست دریابد که هست
پس ز حلقه بر ندارد هیچ دست
پس هم انکارت مبین می‌کند
کز جماد او حشر صد فن می‌کند
چند صنعت رفت ای انکار تا
آب و گل انکار زاد از هل اتی
آب وگل می‌گفت خود انکار نیست
بانگ می‌زد بی‌خبر کاخبار نیست
من بگویم شرح این از صد طریق
لیک خاطر لغزد از گفت دقیق
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۵۸
خورد بر شب صبحدم شام ای غلام
زنده گردان جانم از جام ای غلام
جام در ده و این دل پر درد را
وارهان از ننگ و از نام ای غلام
جملهٔ شب همچو شمعی سوختم
صبح دم زد ما چنین خام ای غلام
دست ایامم به روی اندر فکند
هین که رفت از دست ایام ای غلام
گام بیرون نه که دست روزگار
ندهدت پیشی به یک گام ای غلام
چند باشی بر امید دانه‌ای
همچو مرغی مانده در دام ای غلام
چند باشی در میان خرقه گیر
تازه گردان زود اسلام ای غلام
گر همی خواهی که از خود وارهی
با قلندر دردی آشام ای غلام
عاشق ره شو که کار مرد عشق
برتر است از مدح و دشنام ای غلام
بی سر و بن شو چو گویی زانکه عشق
هست بی آغاز و انجام ای غلام
هر که او در عشق بی‌آرام نیست
کی تواند یافت آرام ای غلام
گاه مرد مسجدی گه رند دیر
هر دو نبود کام و ناکام ای غلام
یا مرو در مسجد و زنار بند
یا مده در دیر ابرام ای غلام
چون تو اندر راه باشی ناتمام
کی رسد کارت به اتمام ای غلام
رو تو خاص خاص شو یا عام عام
تا به کی نه خاص و نه عام ای غلام
گفت عطار آنچه می‌دانست باز
یادت آید این به هنگام ای غلام
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
ما هر چه آن ماست ز ره بر گرفته‌ایم
با پیر خویش راه قلندر گرفته‌ایم
در راه حق چو محرم ایمان نبوده‌ایم
ایمان خود به تازگی از سر گرفته‌ایم
چون اصل کار ما همه روی و ریا نمود
یکباره ترک کار مزور گرفته‌ایم
از هر دو کون گوشهٔ دیری گزیده‌ایم
زنار چار کرده به‌بر در گرفته‌ایم
اندر قمارخانه چو رندان نشسته‌ایم
وز طیلسان و خرقه قلم برگرفته‌ایم
زان چشمهٔ حیات که در کوی دوست بود
تا روز حشر ملک سکندر گرفته‌ایم
برتر ز هست و نیست قدم در نهاده‌ایم
بیرون ز کفر و دین ره دیگر گرفته‌ایم
بر روی دوست ساغر و دست از میان برون
از دست دوست باده به ساغر گرفته‌ایم
عطار تا بیان مقامات عشق کرد
از لفظ او دو کون به گوهر گرفته‌ایم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
ما بار دگر گوشهٔ خمار گرفتیم
دادیم دل از دست و پی یار گرفتیم
دعوی دو کون از دل خود دور فکندیم
پس در ره جانان پی اسرار گرفتیم
از هر دو جهان مهر یکی را بگزیدیم
و از آرزوی او کم اغیار گرفتیم
گفتند خودی تو درین راه حجاب است
ترک خودی خویش به یکبار گرفتیم
ای بس که چو پروانهٔ پر سوخته از شمع
در کوی رجا دامن پندار گرفتیم
از کعبهٔ جان چون که ندیدیم نشانی
از کعبهٔ ظاهر ره خمار گرفتیم
از خرقه و تسبیح چو جز نام ندیدیم
چه خرقه چه تسبیح که زنار گرفتیم
زین دین به تزویر چو دل خیره فروماند
اندر ره دین شیوهٔ کفار گرفتیم
چون هرچه جز او هست درین راه حجاب است
پس ما به یقین مذهب عطار گرفتیم
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۳
ای دل اندر عشق، دل در یار ده
کار او کن جان و دل در کار ده
چند باشی در حجاب خود نهان
دلبرت صد بار آمد بار ده
یا برو گر مؤمنی اسلام آر
یا بیا گر کافری اقرار ده
خون خوری بر روی آن دلدار خور
خون دهی بر روی آن دلدار ده
آرزوهای تو بت‌های تواند
جمله بت‌هات بر دیوار ده
پس در آتش چون خلیل بت‌شکن
جانت را شایستگی یار ده
ساقیا خمخانه را بگشای در
عاشقان را بادهٔ ابرار ده
زاهدان را از وجود خویشتن
وارهان و دردی خمار ده
چند پوشی دلق دام زرق را
دلق پوشان را کنون زنار ده
چون شود شایستهٔ ره جان تو
اهل دل را تحفه چون عطار ده
عطار نیشابوری : بیان وادی فقر
گفتار مردی صوفی با کسی که او را قفا زد
صوفیی می‌رفت چون بی‌حاصلی
زد قفای محکمش سنگین دلی
با دلی پر خون سر از پس کرد او
گفت آنک از تو قفایی خورد او
قرب سی سالست تا او مرد و رفت
عالم هستی به پایان برد و رفت
مرد گفتش ای همه دعوی نه کار
مرده کی گوید سخن، شرمی بدار
تا که تو دم می‌زنی هم دم نه‌ای
تا که مویی ماندهٔ محرم نه‌ای
گر بود مویی اضافت در میان
هست صد عالم مسافت در میان
گر تو خواهی تا بدین منزل رسی
تا که مویی ماندهٔ مشکل رسی
هرچ داری، آتشی را برفروز
تا از ارپای بر آتش بسوز
چون نماندت هیچ، مندیش از کفن
برهنه خود را به آتش در فکن
چون تو و رخت تو خاکستر شود
ذرهٔ پندار تو کمتر شود
ور چو عیسی از تو یک سوزن بماند
در رهت می‌دان که صد ره زن بماند
گرچه عیسی رخت در کوی او فکند
سوزنش هم بخیه بر روی او فکند
چون حجاب آید وجود این جایگاه
راست ناید ملک و مال و آب و جاه
هرچ داری یک یک از خود بازکن
پس به خود در خلوتی آغاز کن
چون درونت جمع شد در بی‌خودی
تو برون آیی ز نیکی و بدی
چون نماندت نیک و بد، عاشق شوی
پس فنای عشق را لایق شوی
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۲
باز قلندر شدیم، خانه بر انداختیم
عشق نوایی بزد، خرقه در انداختیم
شعله که در سینه بود سوز به دل باز داد
مهر که با زهره بود بر قمر انداختیم
عقل ریا پیشه را خوار بهشتیم زود
نفس بداندیش را در سقر انداختیم
گرک هوس را به عنف دست ببستیم و دم
مرغ هوا را به زجر بال و پر انداختیم
معنی بی‌اصل را نقش بشستیم پاک
صورت ناجنس را از نظر انداختیم
در دل ما هر چه بود، جز هوس و یاد حق
این بستردیم پاک، آن به در انداختیم
زود به خسرو بر این قصهٔ شیرین، که ما:
زحمت فرهاد را از کمر انداختیم
از گل بستان وصل یک دو سه دامن بیار
کان علف تلخ را پیش خر انداختیم
زقهٔ یک مرغ بود، طعمهٔ یک مور گشت
هر چه به ایام بر یک دگر انداختیم
ای که به تشویش ما دست برآورده‌ای
تیغ چرا میکشی؟ چون سپر انداختیم
یاد سپاهان میار، هیچ، که ما سرمه‌وار
خاک درش، اوحدی، در بصر انداختیم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۷
ای دلم جان و جهان در راه جانان باخته
نرد درد عشق برامید درمان باخته
دین و دنیا داده در عشق پریرویان بباد
وز سر دیوانگی ملک سلیمان باخته
بر در دیر مغان از کفر و دین رخ تافته
واستین افشانده بر اسلام و ایمان باخته
پشت پائی چون خضر بر ملک اسکندر زده
وز دو عالم شسته دست و آب حیوان باخته
با دل پر آتش و سوز جگر پروانه وار
خویش را در پای شمع می پرستان باخته
بسته زنار از سر زلف بتان وز بیخودی
سر نهاده بر در خمار و سامان باخته
کان و دریا را ز چشم درفشان انداخته
وز هوای لعل جانان جوهر جان باخته
من چیم گردی ز خاک کوی دلبر خاسته
من کیم رندی روان در پای جانان باخته
بینوایان بین برین در گنج قارون ریخته
تنگدستان بین درین ره خانهٔ خان باخته
پاکبازی همچو خواجو دیدهٔ گردون ندید
برسر کوی گدائی ملک سلطان باخته
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۶
در عهد تو ای توبه شکن عهد شکستم
احرام طواف حرم کوی تو بستم
آتش زدم آن خرقه پشمینه سالوس
بر سنگ زدم شیشه تقوی و شکستم
رندی و نظر بازی و شیدایی و مستی
چندین هنر استاد غمت داد بدستم
از مسجدو محراب شدم سوی خرابات
تسبیح بیفکندم و زنار به بستم
بفروختم آن زهد ریا را بمی لعل
اکنون بدر میکده ها باده بدستم
بودم به صلاح و ورع و زهد گرفتار
صد شکر که عشق آمد و زین جمله برستم
چون فیض بریدم ز همه خلق به یکبار
بر خواستم از خود به ره دوست نشستم
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۶
من این زهد ریائی را نمیدانم نمیدانم
رسوم پارسائی را نمیدانم نمیدانم
دل من مست جانانست و جانانش همی باید
بهشت آن سرائی را نمیدانم نمیدانم
وصال دوست می‌باید مرا پیوسته روز و شب
من این رسم جدائی را نمیدانم نمیدانم
زخود یکتا شدم خود را ز دوش خویش افکندم
من این دلق دو تائی را نمیدانم نمیدانم
ز خود بگذشتم و محو جمال دوست گردیدم
خودی و خودنمائی را نمیدانم نمیدانم
یکی گویم یکی دانم یکی بینم یکی باشم
دوتائی و سه تائی را نمیدانم نمیدانم
دلم دیوانهٔ زلفش شد آنجا ماند جاویدان
ز زنجیرش رهائی را نمیدانم نمیدانم
سخنها بر زبان می‌آیدم لیکن نمی‌گویم
چو علتهای عالی را نمیدانم نمیدانم
من نیکم و گر بد فیض گو مردم ندانند
زبان خودستائی را نمیدانم نمیدانم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۹۹
به پیری از هوس زندگی خمار مکش
سپیدکشت سرت دیگر انتظار مکش
تعلق من وما ننگ جوهر عشق است
چو اشک گوهر غلتان دل به تار مکش
چوشمع خط امان غیر نقش پای تو نیست
ز جوش رنگ به اطراف خود حصار مکش
ز دیده می‌چکد آخر جهان چو قطرهٔ اشک
تو این گهر به ترازوی اعتبار مکش
جهان بی‌سر و پا بر تپش غلو دارد
اگرتو سبحه نه‌ای سر به این قطار مکش
به دشت و در همه سوکاروان دردسر است
هزار ناقه ستم می‌کشد تو بار مکش
مباد باز فتد حرص درتلاش جنون
زپای هرکه در این ره نشست خار مکش
به رنج‌کلفت تمکین غنا نمی‌ارزد
چو موج‌گوهر از آسودگی فشار مکش
ز وضع عافیتت بوی ناز می‌آید
به بحر غرق شو و منت‌کنار مکش
به حرف و صوت تهی‌گشتن از خود آسان نیست
چو سنگ محمل اوهام بر شرار مکش
چو تخم راحت بی‌ربشگی غنیمت‌گیر
سر فتاده ز نشو و نما به دار مکش
اگر ز دردسر هستی آگهی بیدل
نفس چو خامهٔ تصویر زینهار مکش
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
ما ساغر الست به رغبت کشیده‌ایم
قالوابلی به گوشِ ارادت شنیده‌ایم
گر مستی کنیم ز بی طاقتی رواست
کآن روز کاسه هایِ لبالب کشیده‌ایم
نه نه قدح کشان دگران اند ما نه‌ایم
ما جرعه یی ز جرعه ی ایشان چشیده‌ایم
دیرست تا نهالِ مودّت به مهرِ دل
بر جویْ بارِ روضه ی جان پروده‌ایم
در پیشِ شش جهات به کاوینِ هر دوکون
خود را ز پیرِ زال جهان واخریده‌ایم
بر دل ز بارِ فاقه نداریم هیچ بار
زیرا که ما سرِ طمع اول بریده‌ایم
با کاورانیانِ مجرّد مصاحبیم
افلاس و فقر و فاقه از آن برگزیده‌ایم
بی‌پای رهسپرده و بی نطق گفته‌ایم
بی سامعه شنیده و بی دیده دیده‌ایم
یک هفته یی تعهدِ ما کن نزاریا
ما را عزیز دار که مهمن رسیده‌ایم
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲
به دل کرم به مستی عاقبت زهد ریایی را
رسانیدم به آب از یمن می بنیاد تقوی را
زسینه این دل بی معرفت را می کنم بیرون
چرا بیهوده گیرم در بغل مینای خالی را
تعلق نیست با جان گر نیفشانده به پای او
من بی دل نمی فهمم تکلف های رسمی را
گذشتن از جهان ناید به پای همت هر کس
نباشد هیچ معجز بهتر از تجرید عیسی را
بود آرایش معشوق حال در هم عاشق
سیه روزی مجنون سرمه باشد چشم لیلی را
پس از درد جدایی محنت ایام ننماید
زآتش هیچ پروا نیست دور از آب ماهی را
دو مصرع در سبک روحی کلیم آن طور بنماید
که در پرواز شهرت بال باشد مرغ معنی را
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸
هنرم را ثمری چرخ جفا کار نداد
دیده قدرشناسی بخریدار نداد
تا امیدت نشود یأس براحت نرسی
این نهالیست که تا خشک نشد بار نداد
شمع را بنگر و داد و دهش دهر ببین
هر که را داد زبان قوت گفتار نداد
صحبتی نیست که آخر اثرش گل نکند
خنده را غیر گل زخم بسوفار نداد
سالک راه حق از ترک علایق دیده است
آنقدر نفع که پرهیز به بیمار نداد
هر که پیوند تعلق ز بد و نیک بردی
کاه در خانه او پشت بدیوار نداد
تا ندامت بکفم چون صدف انگشت نهشت
بخت بد کار مرا عقده دشوار نداد
نشئه باده نیابد ز سرش راه عروج
آن قدح نوش که دستار بخمار نداد
وای بر حال عزیزان که درین قحط تمیز
هیچکس خار بهای گل بیخار نداد
دهر کامت ندهد مفت که امید گلاب
تا نیامد بمیان آب بگلزار نداد
تا نداد آب باین مزرعه از گریه کلیم
شعله سرسبز نگردید و شرر بار نداد
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
هر نفس آید صدای عشق کای عاشق درآ
از حجاب ما و من مردانه یک ساعت برآ
در هوای وصل جانان بگذر از جان و جهان
دامن دلبر به دست آرو ز عالم برسرآ
عشق و هشیاری گذار و عشق ورزی پیشه کن
عاشق دیوانه باش و مست صهبای لقا
خوش حجاب هستی موهوم برگیر از میان
پس به چشم دل نظر کن آن جمال جانفزا
کفر و ایمان چون حجاب آمد زهر دو در گذر
یک دل و یک رنگ شو در عشق جانان عاشقا
پاک شو ز آلایش دنیا و عقبی جان من
گر به بزم وصل او خواهی که ره باشد تو را
ای اسیری از خود و جمله جهان بیگانه شو
گر همی خواهی که بینی روی یار آشنا
اسیری لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
ما اختیار خویش بدست تو داده ایم
امر ترا مطیع و بجان ایستاده ایم
تا روی جانفروز تو بینیم هر نفس
چون خاک ره ذلیل و بکویت فتاده ایم
از هست و نیست پاک بشستیم دست خویش
وانگه قدم براه طریقت نهاده ایم
تا بوده ایم رندو نظرباز و عاشقیم
گویی زمادر از پی این کار زاده ایم
دیدیم بیگمان ز جهان حسن او عیان
تا دیده یقین بجمالش گشاده ایم
با آنکه شیخ و گوشه نشینیم دایما
در آرزوی جام می و روی ساده ایم
آزاده ایم از همه قیدی اسیریا
زان دم که دل بدست غم عشق داده ایم
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۴۱ - در بیان آنکه چون سفر را نهایت نیست لازم می آید سبکبار و چالاک بود
نیست راحت تا سفر آید به سر
انه کان السفر بعض السقر
این مسافر تا ابد در جنبش است
بر کنار از راحت و آسایش است
کاین نباشد ای برادر جز قیاس
از قیاس ابلیس شد در اقتباس
گفت جعفر آن امام راستین
اول من قاس ابلیس اللعین
کار بار آن نگارستان پاک
کی توان کردن قیاس از شوره خاک
اندرین عالم مسافر روز و شب
سوی منزل می رود با صد تعب
در جهان پاک لیکن ای عمو
منزل آید جلد و چابک سوی او
سوی مقصد بایدت رفت این جهان
مقصد آنجا سوی تو گردد روان
ور تو هم ره را نوردی روز و شب
نی از آنت رنج باشد نی تعب
این سفر راه عراق و شام نیست
طی راهش را پی و اقدام نیست
راه شهر هستی ملک بقاست
کی در این ره راه رو محتاج پاست
پا نمی خواهم که گردد آبله
بار سنگین نی که گردد راحله
پای این ره شوق و مرکب عزم توست
کاروان آن سبکباران چیست
چونکه شوق آمد نه رنجست و نه غم
با سبکباری نه محنت نه الم
ای سبکباران خدا را همتی
فرصتی تا هست از خود رحلتی
هان و هان ای رهروان بیگاه شد
راهزن از حالتان آگاه شد
همرهان رفتند و در خوابی هنوز
پل شکست و آن سر آبی هنوز
ای خنک آنکس که هنگام رحیل
نی گرفتار کثیر و نی قلیل
خیزد از خواب سبک گردد روان
نی غم یار و نه فکر کاروان
نی ز دزدش بیم و نی خوف عسس
نی کسش در یاد و نی یادش ز کس
هان و هان ای دوستان باوفا
وقت کوچ آمد سوی ملک بقا
تا کی آرامیده ره بی انتهاست
وقت شد بیگاه و رهزن در قفاست
بار سنگین بفکنید از راحله
تا نیایند از قفای قافله
بفکنید از دوش خود این بارها
بارهایی بلکه این بیزارها
آنچه داری ای برادر بار نیست
جز خیال و صورت و پندار نیست
ز امتحان نادیدنیها دیده شد
دیدنیها زامتحان پوشیده شد
ای توانایی که بهر آزمون
بست این نقش بدیع واژگون