عبارات مورد جستجو در ۵۱۱ گوهر پیدا شد:
حافظ : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۷
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸
به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
که مونس دم صبحم دعای دولت توست
سرشک من که ز طوفان نوح دست برد
ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست
بکن معاملهای وین دل شکسته بخر
که با شکستگی ارزد به صد هزار درست
زبان مور به آصف دراز گشت و رواست
که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست
دلا طمع مبر از لطف بینهایت دوست
چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست
به صدق کوش که خورشید زاید از نفست
که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست
شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز
نمیکنی به ترحم نطاق سلسله سست
مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی
گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
اگر روم ز پی اش فتنهها برانگیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه ی دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفهتر برانگیزد
بر آستانه ی تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
ور از طلب بنشینم به کینه برخیزد
و گر به رهگذری یک دم از وفاداری
چو گرد در پی اش افتم چو باد بگریزد
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس
ز حقه ی دهنش چون شکر فروریزد
من آن فریب که در نرگس تو میبینم
بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و شیب بیابان عشق دام بلاست
کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
تو عمر خواه و صبوری که چرخ شعبده باز
هزار بازی از این طرفهتر برانگیزد
بر آستانه ی تسلیم سر بنه حافظ
که گر ستیزه کنی روزگار بستیزد
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۴
چو آفتاب می از مشرق پیاله برآید
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمهای ز بیانش به صد رساله برآید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآید
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید
ز باغ عارض ساقی هزار لاله برآید
نسیم در سر گل بشکند کلاله سنبل
چو از میان چمن بوی آن کلاله برآید
حکایت شب هجران نه آن حکایت حالیست
که شمهای ز بیانش به صد رساله برآید
ز گرد خوان نگون فلک طمع نتوان داشت
که بی ملالت صد غصه یک نواله برآید
به سعی خود نتوان برد پی به گوهر مقصود
خیال باشد کاین کار بی حواله برآید
گرت چو نوح نبی صبر هست در غم طوفان
بلا بگردد و کام هزارساله برآید
نسیم زلف تو چون بگذرد به تربت حافظ
ز خاک کالبدش صد هزار لاله برآید
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶
باغبان گر پنج روزی صحبت گل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بایدش
ای دل اندر بند زلفش از پریشانی منال
مرغ زیرک چون به دام افتد تحمل بایدش
رند عالم سوز را با مصلحت بینی چه کار
کار ملک است آن که تدبیر و تأمل بایدش
تکیه بر تقوی و دانش در طریقت کافریست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بایدش
با چنین زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی یاسمین و جعد سنبل بایدش
نازها زان نرگس مستانهاش باید کشید
این دل شوریده تا آن جعد و کاکل بایدش
ساقیا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکین چرا چندین تجمل بایدش
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۷
زبان خامه ندارد سر بیان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و هم نشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
وگرنه شرح دهم با تو داستان فراق
دریغ مدت عمرم که بر امید وصال
به سر رسید و نیامد به سر زمان فراق
سری که بر سر گردون به فخر میسودم
به راستان که نهادم بر آستان فراق
چگونه باز کنم بال در هوای وصال
که ریخت مرغ دلم پر در آشیان فراق
کنون چه چاره که در بحر غم به گردابی
فتاد زورق صبرم ز بادبان فراق
بسی نماند که کشتی عمر غرقه شود
ز موج شوق تو در بحر بیکران فراق
اگر به دست من افتد فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
رفیق خیل خیالیم و هم نشین شکیب
قرین آتش هجران و هم قران فراق
چگونه دعوی وصلت کنم به جان که شدهست
تنم وکیل قضا و دلم ضمان فراق
ز سوز شوق دلم شد کباب دور از یار
مدام خون جگر میخورم ز خوان فراق
فلک چو دید سرم را اسیر چنبر عشق
ببست گردن صبرم به ریسمان فراق
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
حافظ : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱۸
گر تیغ بارد در کوی آن ماه
گردن نهادیم الحکم لله
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
الصبر مر و العمر فان
یا لیت شعری حتام القاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه
گردن نهادیم الحکم لله
آیین تقوا ما نیز دانیم
لیکن چه چاره با بخت گمراه
ما شیخ و واعظ کمتر شناسیم
یا جام باده یا قصه کوتاه
من رند و عاشق در موسم گل
آن گاه توبه استغفرالله
مهر تو عکسی بر ما نیفکند
آیینه رویا آه از دلت آه
الصبر مر و العمر فان
یا لیت شعری حتام القاه
حافظ چه نالی گر وصل خواهی
خون بایدت خورد در گاه و بیگاه
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
تو از خواری همینالی، نمیبینی عنایتها
مخواه از حق عنایتها، و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همیتابد، به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
مخواه از حق عنایتها، و یا کم کن شکایتها
تو را عزت همیباید، که آن فرعون را شاید
بده آن عشق و بستان تو، چو فرعون این ولایتها
خنک جانی که خواری را، به جان ز اول نهد بر سر
پی اومید آن بختی، که هست اندر نهایتها
دهان پرپست میخواهی، مزن سرنای دولت را
نتاند خواندن مقری دهان پرپست آیتها
ازان دریا هزاران شاخ شد هر سوی و جویی شد
به باغ جان هر خلقی، کند آن جو کفایتها
دلا منگر به هر شاخی، که در تنگی فرومانی
به اول بنگر و آخر، که جمع آیند غایتها
اگر خوکی فتد در مشک و آدم زاد در سرگین
رود هر یک به اصل خود، ز ارزاق و کفایتها
سگ گرگین این در به ز شیران همه عالم
که لاف عشق حق دارد، و او داند وقایتها
تو بدنامی عاشق را، منه با خواری دونان
که هست اندر قفای او، ز شاه عشق رایتها
چو دیگ از زر بود او را، سیه رویی چه غم آرد؟
که از جانش همیتابد، به هر زخمی حکایتها
تو شادی کن ز شمس الدین تبریزی و از عشقش
که از عشقش صفا یابی و از لطفش حمایتها
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱
شب رفت و هم تمام نشد ماجرای ما
ناچار گفتنیست تمامی ماجرا
والله زدور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو، مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنیست، توقف هلاکت است
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتیست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد، ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو، بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش توست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی، تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی، گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی، چو آسیا
ناچار گفتنیست تمامی ماجرا
والله زدور آدم تا روز رستخیز
کوته نگشت و هم نشود این درازنا
اما چنین نماید کاینک تمام شد
چون ترک گوید اشپو، مرد رونده را
اشپوی ترک چیست که نزدیک منزلی
تا گرمی و جلادت و قوت دهد تو را
چون راه رفتنیست، توقف هلاکت است
چونت قنق کند که بیا خرگه اندرآ
صاحب مروتیست که جانش دریغ نیست
لیکن گرت بگیرد، ماندی در ابتلا
بر ترک ظن بد مبر و متهم مکن
مستیز همچو هندو، بشتاب همرها
کان جا در آتش است سه نعل از برای تو
وان جا به گوش توست دل خویش و اقربا
نگذارد اشتیاق کریمان که آب خوش
اندر گلوی تو رود ای یار باوفا
گر در عسل نشینی، تلخت کنند زود
ور با وفا تو جفت شوی، گردد آن جفا
خاموش باش و راه رو و این یقین بدان
سرگشته دارد آب غریبی، چو آسیا
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۵
اگر صد همچو من گردد هلاک او را چه غم دارد
که نی عاشق نمییابد که نی دلخسته کم دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد؟
بدان در پیش خورشیدش همیدارم که نم دارد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد
مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد؟
غمش در دل چو گنجوری دلم نورعلیٰ نوری
مثال مریم زیبا که عیسیٰ در شکم دارد
چو خورشید است یار من نمیگردد به جز تنها
سپهسالار مه باشد کز استاره حشم دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر ماندهست یک صبرم
چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که میبینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
به دورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد
خنک جانی که از خوابش به مالشها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمیشاید که عاقل متهم دارد
اگرشان متهم داری بمانی بند بیماری
کسی برخورد از استا که او را محترم دارد
خمش کن کندرین دریا نشاید نعره و غوغا
که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد
که نی عاشق نمییابد که نی دلخسته کم دارد
مرا گوید چرا چشمت رقیب روی من باشد؟
بدان در پیش خورشیدش همیدارم که نم دارد
چو اسماعیل پیش او بنوشم زخم نیش او
خلیلم را خریدارم چه گر قصد ستم دارد
اگر مشهور شد شورم خدا داند که معذورم
کاسیر حکم آن عشقم که صد طبل و علم دارد
مرا یار شکرناکم اگر بنشاند بر خاکم
چرا غم دارد آن مفلس که یار محتشم دارد؟
غمش در دل چو گنجوری دلم نورعلیٰ نوری
مثال مریم زیبا که عیسیٰ در شکم دارد
چو خورشید است یار من نمیگردد به جز تنها
سپهسالار مه باشد کز استاره حشم دارد
مسلمان نیستم گبرم اگر ماندهست یک صبرم
چه دانی تو که درد او چه دستان و قدم دارد
ز درد او دهان تلخ است هر دریا که میبینی
ز داغ او نکو بنگر که روی مه رقم دارد
به دورانها چو من عاشق نرست از مغرب و مشرق
بپرس از پیر گردونی که چون من پشت خم دارد
خنک جانی که از خوابش به مالشها برانگیزد
بدان مالش بود شادان و آن را مغتنم دارد
طبیبی چون دهد تلخش بنوشد تلخ او را خوش
طبیبان را نمیشاید که عاقل متهم دارد
اگرشان متهم داری بمانی بند بیماری
کسی برخورد از استا که او را محترم دارد
خمش کن کندرین دریا نشاید نعره و غوغا
که غواص آن کسی باشد که او امساک دم دارد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
صلا رندان دگرباره که آن شاه قمار آمد
اگر تلبیس نو دارد همان است او که پار آمد
ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد؟
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه
نمیگویی کجا بودی که جان بیتو نزار آمد؟
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
اگر تلبیس نو دارد همان است او که پار آمد
ز رندان کیست این کاره که پیش شاه خون خواره
میان بندد دگرباره که اینک وقت کار آمد؟
بیا ساقی سبک دستم که من باری میان بستم
به جان تو که تا هستم مرا عشق اختیار آمد
چو گلزار تو را دیدم چو خار و گل بروییدم
چو خارم سوخت در عشقت گلم بر تو نثار آمد
پیاپی فتنه انگیزی ز فتنه بازنگریزی
ولیک این بار دانستم که یار من عیار آمد
اگر بر رو زند یارم رخی دیگر به پیش آرم
ازیرا رنگ رخسارم ز دستش آبدار آمد
تویی شاها و دیرینه مقام توست این سینه
نمیگویی کجا بودی که جان بیتو نزار آمد؟
شهم گوید در این دشتم تو پنداری که گم گشتم
نمیدانی که صبر من غلاف ذوالفقار آمد
مرا برید و خون آمد غزل پرخون برون آمد
برید از من صلاح الدین به سوی آن دیار آمد
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۸
آخر گهر وفا ببارید
آخر سر عاشقان بخارید
ما خاک شما شدیم در خاک
تخم ستم و جفا مکارید
بر مظلومان راه هجران
این ظلم دگر روا مدارید
ای زهره ییان به بام این مه
بر پردهٔ زیر و بم بزارید
یا نیز شما ز درد دوری
همچون من خسته دل فکارید
محروم نماند کس ازین در
ما را به کسی نمیشمارید؟
آن درد که کوه ازو چو ذرهست
بر ذره گکی چه میگمارید؟
ای قوم که شیرگیر بودیت
آن آهو را کنون شکارید
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
زان دلبر گل عذار اکنون
بس بیدل و زعفران عذارید
با این همه گنج نیست بیرنج
بر صبر و وفا قدم فشارید
مردانه و مردرنگ باشید
گر در ره عشق مرد کارید
چون عاشق را هزار جان است
بیصرفه و ترس جان سپارید
جان کم ناید ز جان مترسید
کندر پی جان کامکارید
عشق است حریف حیله آموز
گرد از دغل و حیل برآرید
در عشق حلال گشت حیله
در عشق رهین صد قمارید
حق است اگر ز عشق آن سرو
با جملهٔ گل رخان چو خارید
حق است اگر ز عشق موسی
بر فرعونان نفس مارید
جان را سپر بلاش سازید
کندر کف عشق ذوالفقارید
در صبر و ثبات کوه قافید
چون کوه حلیم و باوقارید
چون بحر نهان به مظهر آید
مانندهٔ موج بیقرارید
هنگام نثار و درفشانی
چون ابر به وقت نوبهارید
در تیر شهیت اگر شهیدیت
در پیش مهیت اگر غبارید
پاینده و تازه همچو سروید
چون شاخ بلند میوه دارید
زآسیب درخت او چو سیبید
چون سیب درخت سنگسارید
گر سنگ دلان زنندتان سنگ
با گوهر خویش یار غارید
چون دامن در پیاش دوانید
گر همچو سجاف بر کنارید
چون هم سفرید با مه خویش
پیوسته چو چرخ در دوارید
هم عشق شما و هم شما عشق
با اشتر عشق هم مهارید
گر نقب زن است نفس و دزد است
آخر نه درین حصین حصارید؟
از عشق خورید باده و نقل
گر مقبل و گر حلال خوارید
دیدیت که تان همینگارد
دیگر چه خیال مینگارید؟
اوتان به خود اختیار کردهست
چه در پی جبر و اختیارید؟
محکوم یک اختیار باشید
گر عاشق و اهل اعتبارید
خاموش کنم اگر چه با من
در نطق و سکوت سازوارید
آخر سر عاشقان بخارید
ما خاک شما شدیم در خاک
تخم ستم و جفا مکارید
بر مظلومان راه هجران
این ظلم دگر روا مدارید
ای زهره ییان به بام این مه
بر پردهٔ زیر و بم بزارید
یا نیز شما ز درد دوری
همچون من خسته دل فکارید
محروم نماند کس ازین در
ما را به کسی نمیشمارید؟
آن درد که کوه ازو چو ذرهست
بر ذره گکی چه میگمارید؟
ای قوم که شیرگیر بودیت
آن آهو را کنون شکارید
زان نرگس مست شیرگیرش
بی خمر وصال در خمارید
زان دلبر گل عذار اکنون
بس بیدل و زعفران عذارید
با این همه گنج نیست بیرنج
بر صبر و وفا قدم فشارید
مردانه و مردرنگ باشید
گر در ره عشق مرد کارید
چون عاشق را هزار جان است
بیصرفه و ترس جان سپارید
جان کم ناید ز جان مترسید
کندر پی جان کامکارید
عشق است حریف حیله آموز
گرد از دغل و حیل برآرید
در عشق حلال گشت حیله
در عشق رهین صد قمارید
حق است اگر ز عشق آن سرو
با جملهٔ گل رخان چو خارید
حق است اگر ز عشق موسی
بر فرعونان نفس مارید
جان را سپر بلاش سازید
کندر کف عشق ذوالفقارید
در صبر و ثبات کوه قافید
چون کوه حلیم و باوقارید
چون بحر نهان به مظهر آید
مانندهٔ موج بیقرارید
هنگام نثار و درفشانی
چون ابر به وقت نوبهارید
در تیر شهیت اگر شهیدیت
در پیش مهیت اگر غبارید
پاینده و تازه همچو سروید
چون شاخ بلند میوه دارید
زآسیب درخت او چو سیبید
چون سیب درخت سنگسارید
گر سنگ دلان زنندتان سنگ
با گوهر خویش یار غارید
چون دامن در پیاش دوانید
گر همچو سجاف بر کنارید
چون هم سفرید با مه خویش
پیوسته چو چرخ در دوارید
هم عشق شما و هم شما عشق
با اشتر عشق هم مهارید
گر نقب زن است نفس و دزد است
آخر نه درین حصین حصارید؟
از عشق خورید باده و نقل
گر مقبل و گر حلال خوارید
دیدیت که تان همینگارد
دیگر چه خیال مینگارید؟
اوتان به خود اختیار کردهست
چه در پی جبر و اختیارید؟
محکوم یک اختیار باشید
گر عاشق و اهل اعتبارید
خاموش کنم اگر چه با من
در نطق و سکوت سازوارید
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶۵
هله نومید نباشی که تو را یار براند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشتهٔ خود را کشد آن گاه کشاند؟
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتم این را واگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند؟
هله خاموش که بیگفت ازین می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
گرت امروز براند نه که فردات بخواند؟
در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آن جا
ز پس صبر تو را او به سر صدر نشاند
و اگر بر تو ببندد همه رهها و گذرها
ره پنهان بنماید که کس آن راه نداند
نه که قصاب به خنجر چو سر میش ببرد
نهلد کشتهٔ خود را کشد آن گاه کشاند؟
چو دم میش نماند ز دم خود کندش پر
تو ببینی دم یزدان به کجاهات رساند
به مثل گفتم این را واگر نه کرم او
نکشد هیچ کسی را و ز کشتن برهاند
همگی ملک سلیمان به یکی مور ببخشد
بدهد هر دو جهان را و دلی را نرماند
دل من گرد جهان گشت و نیابید مثالش
به که ماند به که ماند به که ماند به که ماند؟
هله خاموش که بیگفت ازین می همگان را
بچشاند بچشاند بچشاند بچشاند
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳۷
گیرم که بود میر تو را زر به خروار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار؟
از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار
هین جامه بکن زود درین حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار
تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت؟
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار
نی نی مهلش زان که ازان ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار
امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
رخساره چون زر ز کجا یابد زردار؟
از دلشده زار چو زاری بشنیدند
از خاک برآمد به تماشا گل و گلزار
هین جامه بکن زود درین حوض فرورو
تا بازرهی از سر و از غصه دستار
ما نیز چو تو منکر این غلغله بودیم
گشتیم به یک غمزه چنین سغبه دلدار
تا کی شکنی عاشق خود را تو ز غیرت؟
هل تا دو سه ناله بکند این دل بیمار
نی نی مهلش زان که ازان ناله زارش
نی خلق زمین ماند و نی چرخه دوار
امروز عجب نیست اگر فاش نگردد
آن عالم مستور به دستوری ستار
باز این دل دیوانه ز زنجیر برون جست
بدرید گریبان خود از عشق دگربار
خامش که اشارت ز شه عشق چنین است
کز صبر گلوی دل و جان گیر و بیفشار
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۴۵
بگردان ساقیا آن جام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تاخیر تا هنگام دیگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتادهام در دام دیگر
اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر
مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشهست خون آشام دیگر
می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر
بنه نامم غلام دردنوشان
نمیخواهم خدایا نام دیگر
بده جان مرا آرام دیگر
به جان تو که امروزم ببینی
که صبرم نیست تا ایام دیگر
اگر یک ذره رحمت هست بر من
مکن تاخیر تا هنگام دیگر
خلاصم ده خلاصم ده خلاصی
که سخت افتادهام در دام دیگر
اگر امروز در بر من ببندی
درافتم هر دمی از بام دیگر
مرا در دست اندیشه بمسپار
که اندیشهست خون آشام دیگر
می خام ار نگردانی تو ساقی
مرا زحمت دهد صد خام دیگر
بگیر این دلق اگر چه وام دارم
گرو کن زود بستان وام دیگر
بنه نامم غلام دردنوشان
نمیخواهم خدایا نام دیگر
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۱
شد پی این لولیان در حرم ذوالجلال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا میدود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا میشود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان میکشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشک رقم میکشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال
چشمه و سبزه مقام، شوخی و دزدی حلال
ره زنی آن کس کند، کو نشناسد رهی
خانه دغل او بود کو نشناسد جمال
اهل جهان عنکبوت، صید همه خرمگس
هیچ ازیشان مگو، تام نگیرد ملال
دزد نهان خانه را، شاهد و غماز کیست؟
چهرهٔ چون زعفران، اشک چو آب زلال
اشک چرا میدود؟ تا بکشد آتشی
زرد چرا میشود؟ تا بکند وصف حال
اشک و رخ عاشقان میکشدت که بیا
پیشگه عشق رو، خیز زصف نعال
زردی رخ آینهست سرخی معشوق را
اشک رقم میکشد بر صحف خط و خال
این همه خوبی و کش، بر رخ خاک حبش
تافته از ماه غیب پرتو نور کمال
صبر کن این یک دو روز، با همه فرو فروز
باز رود سوی اصل، باز کند اتصال
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۷۹
آمد خیال خوش که من از گلشن یار آمدم
در چشم مست من نگر، کز کوی خمار آمدم
سرمایهٔ مستی منم، هم دایهٔ هستی منم
بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم
گفتم بیا شاد آمدی، دادم بده، داد آمدی
گفتا به دید و داد من، کز بهر این کار آمدم
هم من مه و مهتاب تو، هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو، بیکفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر، گرچه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
خندان درآ، تلخی بکش، شاباش ای تلخی خوش
گلها دهم گرچه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج، کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لا حرج، کز صبر دربار آمدم
در چشم مست من نگر، کز کوی خمار آمدم
سرمایهٔ مستی منم، هم دایهٔ هستی منم
بالا منم، پستی منم، چون چرخ دوار آمدم
آنم کز آغاز آمدم، با روح دمساز آمدم
برگشتم و بازآمدم، بر نقطه پرگار آمدم
گفتم بیا شاد آمدی، دادم بده، داد آمدی
گفتا به دید و داد من، کز بهر این کار آمدم
هم من مه و مهتاب تو، هم گلشن و هم آب تو
چندین ره از اشتاب تو، بیکفش و دستار آمدم
فرخنده نامی ای پسر، گرچه که خامی ای پسر
تلخی مکن زیرا که من از لطف بسیار آمدم
خندان درآ، تلخی بکش، شاباش ای تلخی خوش
گلها دهم گرچه که من اول همه خار آمدم
گل سر برون کرد از درج، کالصبر مفتاح الفرج
هر شاخ گوید لا حرج، کز صبر دربار آمدم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۳
نو به نو هر روز باری میکشم
وین بلا از بهر کاری میکشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری میکشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری میکشم
گر دکان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری میکشم
عشق یزدان بس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری میکشم
ناز هر بیگانهٔ سنگین دلی
بهر یاری بردباری میکشم
بهر لعلش کوه و کانی میکنم
بهر آن گل بار خاری میکشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خماری میکشم
بهر صیدی کو نمیگنجد به دام
دام و داهول شکاری میکشم
گفت این غم تا قیامت میکشی؟
میکشم ای دوست آری میکشم
سینه غار و شمس تبریزیست یار
سخره بهر یار غاری میکشم
وین بلا از بهر کاری میکشم
زحمت سرما و برف ماه دی
بر امید نوبهاری میکشم
پیش آن فربه کن هر لاغری
این چنین جسم نزاری میکشم
از دو صد شهرم اگر بیرون کنند
بهر عشق شهریاری میکشم
گر دکان و خانهام ویران شود
بر وفای لاله زاری میکشم
عشق یزدان بس حصاری محکم است
رخت جان اندر حصاری میکشم
ناز هر بیگانهٔ سنگین دلی
بهر یاری بردباری میکشم
بهر لعلش کوه و کانی میکنم
بهر آن گل بار خاری میکشم
بهر آن دو نرگس مخمور او
همچو مخموران خماری میکشم
بهر صیدی کو نمیگنجد به دام
دام و داهول شکاری میکشم
گفت این غم تا قیامت میکشی؟
میکشم ای دوست آری میکشم
سینه غار و شمس تبریزیست یار
سخره بهر یار غاری میکشم
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۰۶
آن سو مرو این سو بیا ای گلبن خندان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن ره گذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش ره بانان من
عشق تو را من کیستم؟ از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
با این همه کو قند تو؟ کو عهد و کو سوگند تو؟
چون بوریا بر میشکن ای یار خوش پیمان من
نک چشم من تر میزند نک روی من زر میزند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من
بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من
گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وان گه ببین پایان من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بیخطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من
گفتا نکو رفت این سخن هش دار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصبر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من
بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو میغرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من
ای عقل عقل عقل من ای جان جان جان من
زین سو بگردان یک نظر بر کوی ما کن ره گذر
برجوش اندر نیشکر ای چشمه حیوان من
خواهم که شب تاری شود پنهان بیایم پیش تو
از روی تو روشن شود شب پیش ره بانان من
عشق تو را من کیستم؟ از اشک خون ساقیستم
سغراق می چشمان من عصار می مژگان من
ز اشکم شرابت آورم وز دل کبابت آورم
این است تر و خشک من پیدا بود امکان من
دریای چشمم یک نفس خالی مباد از گوهرت
خالی مبادا یک زمان لعل خوشت از کان من
با این همه کو قند تو؟ کو عهد و کو سوگند تو؟
چون بوریا بر میشکن ای یار خوش پیمان من
نک چشم من تر میزند نک روی من زر میزند
تا بر عقیقت برزند یک زر ز زرافشان من
بنوشته خطی بر رخت حق جددوا ایمانکم
زان چهره و خط خوشت هر دم فزون ایمان من
در سر به چشمم چشم تو گوید به وقت خشم تو
پنهان حدیثی کو شود از آتش پنهان من
گوید قوی کن دل مرم از خشم و ناز آن صنم
اول قدح دردی بخور وان گه ببین پایان من
بر هر گلی خاری بود بر گنج هم ماری بود
شیرین مراد تو بود تلخی و صبرت آن من
گفتم چو خواهی رنج من آن رنج باشد گنج من
من بوهریره آمدم رنج و غمت انبان من
پس دست در انبان کنم خواهنده را سلطان کنم
مر بدر را بدره دهم چون بدر شد مهمان من
هر چه دلم خواهد ز خور ز انبان برآرم بیخطر
تا سرخ گردد روی من سرسبز گردد خوان من
گفتا نکو رفت این سخن هش دار و انبان گم مکن
نیکو کلیدی یافتی ای معتمد دربان من
الصبر مفتاح الفرج الصبر معراج الدرج
الصبر تریاق الحرج ای ترک تازی خوان من
بس کن ز لاحول ای پسر چون دیو میغرد بتر
بس کردم از لاحول و شد لاحول گو شیطان من
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۶
نشاید از تو چندین جور کردن
نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم
شدم عاجز من از شبها شمردن
روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن؟
خداوندا از آن خوش تر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن؟
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
درین زندان مرا کند است دندان
ازین صبر و ازین دندان فشردن
از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمانها رخت بردن
نشاید خون مظلومان به گردن
مرا بهر تو باید زندگانی
وگر نی سهل دارم جان سپردن
از آن روزی که نام تو شنیدم
شدم عاجز من از شبها شمردن
روا باشد که از چون تو کریمی
نصیب من بود افسوس خوردن؟
خداوندا از آن خوش تر چه باشد
بدیدن روی تو پیش تو مردن؟
مثال شمع شد خونم در آتش
ز دل جوشیدن و بر رخ فسردن
درین زندان مرا کند است دندان
ازین صبر و ازین دندان فشردن
از این خانه شدم من سیر وقت است
به بام آسمانها رخت بردن