عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸۰
در شرابم چیز دیگر ریختی، در ریختی
باده تنها نیست این، آمیختی، آمیختی
بار دیگر توبه‌ها را سوختی، درسوختی
بار دیگر فتنه را انگیختی، انگیختی
چون بدیدم در سرم سودای تو، سودای تو
آمدی، درگردنم آویختی، آویختی
طره‌‌های مشک را دربافتی، دربافتی
تارهای صبر را بگسیختی، بگسیختی
تو اگر منکر شدی، گویم نشان، گویم نشان
مشک بر شعر سیه می‌بیختی، می‌بیختی
ای قدح رخسار من افروختی، افروختی
وی غم آخر از دلم بگریختی، بگریختی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۳۱
چو نماز شام هر کس بنهد چراغ و خوانی
منم و خیال یاری، غم و نوحه و فغانی
چو وضو زاشک سازم، بود آتشین نمازم
در مسجدم بسوزد، چو بدو رسد اذانی
رخ قبله‌ام کجا شد، که نماز من قضا شد
زقضا رسد هماره، به من و تو امتحانی
عجبا نماز مستان، تو بگو درست هست آن؟
که نداند او زمانی، نشناسد او مکانی
عجبا دو رکعت است این؟ عجبا که هشتمین است؟
عجبا چه سوره خواندم؟ چو نداشتم زبانی
در حق چگونه کوبم، که نه دست ماند و نه دل؟
دل و دست چون تو بردی، بده ای خدا امانی
به خدا خبر ندارم، چو نماز می‌گزارم
که تمام شد رکوعی، که امام شد فلانی
پس ازین چو سایه باشم پس و پیش هر امامی
که بکاهم و فزایم ز حراک سایه بانی
به رکوع سایه منگر، به قیام سایه منگر
مطلب ز سایه قصدی، مطلب ز سایه جانی
زحساب رست سایه، که به جان غیر جنبد
که همی‌زند دو دستک که کجاست سایه دانی؟
چو شه است سایه بانم، چو روان شود، روانم
چو نشیند او، نشستم به کرانهٔ دکانی
چو مرا نماند مایه، منم و حدیث سایه
چه کند دهان سایه؟ تبعیت دهانی
نکنی خمش برادر، چو پری ز آب و آذر
زسبو همان تلابد که درو کنند یا نی؟
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷
بر یکی بوسه حقستت که چنان می‌لرزی
زان که جان است و پی دادن جان می‌لرزی
از دم و دمدمه، آیینهٔ دل تیره شود
جهت آینه بر آینه دان می‌لرزی
این جهان روز و شب از خوف و رجا لرزان است
چون که تو جان جهانی، تو جهان می‌لرزی
چون قماشات تو اندر همه بازار که راست؟
سزدت گر جهت سود و زیان می‌لرزی
تا که نخجیر تو از بیم تو خود چون لرزد
که تو صیادی و با تیر و کمان می‌لرزی
تو به صورت مهی، اما به نظر مریخی
قاصد کشتن خلقی، چو سنان می‌لرزی
گه پی فتنه گری، چون می خم می‌جوشی
گه چو اعضای غضوب، از غلیان می‌لرزی
دل چو ماه از پی خورشید رخت دق دارد
تو چرا همچو دل اندر خفقان می‌لرزی؟
به لطف جان بهاری تو و سرسبزی باغ
باز چون برگ، تو از باد خزان می‌لرزی
خلق چون برگ و تو باد و همه لرزان تواند
ظاهرا صف شکنی و به نهان می‌لرزی
قصر شکری، که به تو هر که رسد، شکر کند
سقف صبری تو، که از بار گران می‌لرزی
چون که قاف، یقین راسخ و بی‌لرزه بود
در گمانی تو مگر، که چو کمان می‌لرزی
دم فروکش، هله ای ناطق ظنی و خمش
کز دم فال زنان، همچو زنان می‌لرزی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۰۸
باوفاتر گشت یارم اندکی
خوش برآمد دی نگارم اندکی
دی بخندید آن بهار نیکوان
گشت خندان روزگارم اندکی
خوش برآمد آن گل صدبرگ من
سبزتر شد سبزه زارم اندکی
صبح دم آن صبح من زد یک نفس
زان نفس من برقرارم اندکی
ابر من دی بر لب دریا نشست
خاک شو تا بر تو بارم اندکی
خوش ببارم، خاک را گل‌ها دهم
باش کندر دست خارم اندکی
مهلتم ده خوش به خوش از سر مرو
صبر کن تا سر بخارم اندکی
نی، غلط گفتم، که اندرعشق او
کافرم، گر صبر دارم اندکی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲۹
اه که دلم برد غمزه‌های نگاری
شیر شگرف آمد و ضعیف شکاری
هیچ دلی چون نبود، خالی از اندوه
درد و غم چون تو یار و دلبر، باری
از پی این عشق اشک‌هاست روانه
خوب شهی آمد و لطیف نثاری
چشم پیاپی، چو ابر، آب فشاند
تا ننشیند بر آن نیاز غباری
کان شکر آن لب است، باد بقایش
تا که نماند حزین و غوره فشاری
نک شب قدر است و بدر کرد عنایت
بر دل هر شب روی، ستاره شماری
بی مه او جان چو چرخ، زیر و زبر بود
ماهی‌ بی‌آب را که دید قراری؟
خود تو چو عقلی و این جهان همه چون تن
از تن‌ بی‌عقل کی بیاید کاری؟
خلعت نو پوش بر زمین و زمانه
خلعت گل یافت از جناب تو خاری
گر نبدی خوی دوست روح فشانی
خود نبدی عاشقی و روح سپاری
خرقه بده در قمارخانهٔ عالم
خوب حریفی و سودناک قماری
بهر کنارش‌ همی‌کنار گشایم
هیچ کس آن بحر را ندید کناری
تن بزنم تا بگوید آن مه خوش رو
آن که ز حلمش بیافت کوه وقاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
ز بامداد درآورد دلبرم جامی
به ناشتاب چشانید خام را خامی
نه باده‌اش ز عصیر و نه جام او ز زجاج
نه نقل او چو خسیسان، به قند و بادامی
به باد باده مرا داد همچو که بر باد
به آب گرم مرا کرد یار اکرامی
بسی نمودم سالوس و او مرا می‌گفت
مکن، مکن، که کم افتد چنین به ایامی
طریق ناز گرفتم که نی برو امروز
ستیزه کرد و مرا داد چند دشنامی
چنین شراب و چو من ساقی و تو گویی نی؟
که گوید این نه؟ مگر جاهلی و یا عامی
هزار می نکند آنچه کرد دشنامش
خراب گشتم، نی ننگ ماند و نی نامی
چگونه مست نگردی ز لطف آن شاهی
که او خراب کند عالمی به پیغامی؟
دلی بباید تا این سخن تمام کنم
خراب کرد دلم را چنان دلارامی
سری نهادم بر پای او، چو مستان من
پدید شد سر مست مرا سرانجامی
سر مرا به بر اندرگرفت و خوش بنواخت
غریب دلبری‌یی و بدیع انعامی
وآن گه از سر رقت به حاضران می‌گفت
نه درخور است چنین مرغ با چنین دامی
به باغ بلبل مستم، صفیر من بشنو
مباش در قفصی و کنارۀ بامی
فروکشیدم و باقی غزل نخواهم گفت
مگر بیابم چون خویش دوزخ آشامی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۴
ز بامداد دلم می‌پرد به سودایی
چو وامدار مرا می‌کند تقاضایی
عجب به خواب چه دیده‌ست دوش این دل من
که هست در سرم امروز شور و صفرایی؟
ولی دلم چه کند؟ چون موکلان قضا
همی‌رسند پیاپی، به دل ز بالایی؟
پر است خانهٔ دل از موکل عجمی
که نیست یک سر سوزن، بهانه را جایی
بهانه نیست، وگر هست، کو زبان و دلی؟
گریز نیست، وگر هست، کو مرا پایی؟
جهان که آمد و ما همچو سیل از سر کوه
روان و رقص کنانیم، تا به دریایی
اگر چه سیل بنالد، ز راه ناهموار
قدم قدم بودش در سفر تماشایی
چگونه زار ننالم، من از کسی که گرفت
به هر دو دست و دهان، او مرا چو سرنایی؟
هوس نشسته که فردا چنین کنیم و چنان
خبر ندارد کو را نماند فردایی
غلام عشقم، کو نقد وقت می‌جوید
نه وعده دارد و نه نسیه‌یی و نی رایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۵
شدم به سوی چه آب، همچو سقایی
برآمد از تک چه، یوسفی، معلایی
سبک به دامن پیراهنش زدم من دست
ز بوی پیرهنش دیده گشت بینایی
به چاه در، نظری کردم از تعجب من
چه از ملاحت او گشته بود صحرایی
کلیم روح به هر جا رسید میقاتش
اگر چه کور بود، گشت طور سینایی
زنخ زده‌ست رقیبی که گفت از چه دور
ازین سپس منم و چاه و چون تو زیبایی
کسی که زنده شود صد هزار مرده ازو
عجب نباشد اگر پیر گشت برنایی
هزار گنج گدای چنین عجب کانی
هزار سیم نثار لطیف سیمایی
جهان چو آینه پرنقش توست، اما کو
به روی خوب تو بی‌آینه تماشایی؟
سخن تو گو، که مرا از حلاوت لب تو
نه عقل ماند و نه اندیشه‌یی و نی رایی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۰۰
ببست خواب مرا جادوانه دلداری
به زیر سنگ نهان کرد و در بن غاری
به خواب هم نتوان دید خواب چشم مرا
چو مرده‌یی که درافتاد در نمکساری
کجاست خواب و کجا چشم؟ و کو قرار دلی؟
کجا گذارد این فتنه، صبر صباری؟
اگر چه کوه بود، عقل همچو که بپرد
ببین چه صرصر باهیبت است این، باری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۲۴
چو عشقش برآرد سر از‌ بی‌قراری
تو را کی گذارد که سر را بخاری؟
کجا کار ماند تو را در دو عالم
چو از عشق خوردی، یکی جام کاری
من از زخم عشقش چو چنگی شدستم
تهی، نیست در من به جز بانگ و زاری
ز چنگی تو ای چنگ، تا چند نالی
نه کت می‌نوازد؟ نه اندر کناری؟
تو خواهی که پوشی بدین ناله خود را
تو حیلت رها کن، تو داری، تو داری
گر آن گل نچیدی، چه بویست این بو؟
گر آن می نخوردی، چرا در خماری؟
گلستان جان‌ها، به روی تو خندد
که مر باغ جان را دو صد نوبهاری
خیالت چو جام است و عشق تو چون می
زهی می، زهی می، زهی خوش گواری
تو ای شمس تبریز در شرح نایی
به جز آن که یا رب، چه یاری، چه یاری
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۴
مست و خوشی، باده کجا خورده‌یی؟
این مه نو چیست که آورده‌یی؟
ساغر شاهانه گرفتی به کف
گلشکر نادره پرورده‌یی
پردهٔ ناموس که خواهی درید؟
کافت عقل و ادب و پرده‌یی
می‌شکفد از نظرت باغ دل
ای که بهار دل افسرده‌یی
آتش در ملک سلیمان زدی
ای که تو موری بنیازرده‌یی
در سفر ای شاه سبک روح من
زیر قدم چشم و دل اسپرده‌یی
دارد خوبی و کشی‌ بی‌شمار
روی کسی کش به کس اشمرده‌یی
بنده کن هر دل آزاده‌یی
زنده کن هر بدن مرده‌یی
می‌کندت لابه و دریوزه جان
جان ببر آن جا که دلم برده‌یی
جان دو صد قرن در انگشت توست
چونت بگویم؟ که تو ده مرده‌یی
بس کن تا مطرب و ساقی شود
آن که می از باغ وی افشرده‌یی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۹
گر نه شکار غم دلدارمی
گردن شیر فلک افشارمی
دست مرا بست، وگر نه کنون
من سر تو بهتر ازین خارمی
گر نبدی رشک رخ چون گلش
بلبل هر گلشن و گلزارمی
گر گل او در نگشادی، چرا
خار صفت بر سر دیوارمی؟
نیست یکی کار که او آن نکرد
ورنه چرا کاهل و‌ بی‌کارمی؟
عشق طبیب است که رنجور جوست
ورنه چرا خسته و بیمارمی؟
کشت خلیل از پی او چار مرغ
کاش به قربانی‌‌‌اش آن چارمی
تا پی خوردن به شکر خوردنش
طوطی با صد سر و منقارمی
وز جهت قوت دگر طوطیان
چون لب او جمله شکر کارمی
گر نه دلی داد چو دریا مرا
چون دگران تند و جگر خوارمی
در سر من عشق بپیچید سخت
ورنه چرا‌ بی‌دل و دستارمی؟
بر لب من دوش ببوسید یار
ورنه چرا با مزه گفتارمی؟
بر خط من نقطهٔ دولت نهاد
ورنه چه گردنده چو پرگارمی؟
گر نه امی پست، که دیدی مرا؟
ورنه امی مست بهنجارمی
چون که ز مستی کژ و مژ می‌روم
کاش که من بر ره هموارمی
یا مثل لاله رخان خوشش
معتزلی بر سر کهسارمی
بس، که گرین بانگ دهل نیستی
همچو خیالات در اسرارمی
مولوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۱
ما انصف ندمانی، لو انکر ادمانی
فالقهوة من شرطی، لاالتوبة من شانی
ریحان به سفال اندر بسیار بود دانی
آن جام سفالین کو؟ وان راوق ریحانی؟
لو تمزجها بالدم، من ادمع اجفانی
یزداد لها صبع فی احمر القانی
صف‌‌‌های پری رویان، در بزم سلیمانی
با نغمهٔ داوودی، مرغ خوش الحانی
یا یوسف عللنی، لو لامک اخوانی
کم من علل یشفی، من علة احزانی
شو گوش خرد برکش، چون طفل دبستانی
تا پیر مغان بینی در بلبله گردانی
اقبلت علیٰ وصلی، راحلت لهجرانی
این القدم الاول؟ این النظر الثانی
مولوی : ترجیعات
نوزدهم
ای خواب به روز همدمانم
تا بی‌کس و ممتحن نمانم
چونک دیک بر آتشم نشاندی
در دیک چه می‌پزی، چه دانم
یک لحظه که من سری بخارم
ای عشق نمی‌دهی امانم
از خشم دو گوش حلم بستی
تا نشنوی آهوه وفغانم
ما را به جهان حواله کم کن
ای جان چو که من نه زین جهانم
بگشای رهم که تا سبکتر
جان را به جهان جان رسانم
یاری فرما، قلاوزی کن
تا رخت بکوی تو کشانم
ای آنک تو جان این نقوشی
ترجیع کن گرین بنوشی
تیزآب توی، و چرخ ماییم
سرگشته چو سنگ آسیاییم
تو خورشیدی و ما چو ذره
از کوه برآی تا برآییم
از بهر سکنجبین عسل ده
ما خود همه سرکه می‌فزاییم
گه خیرهٔ تو، که تو کجایی
گه خیرهٔ خود که ما کجاییم
گه خیرهٔ بسط خویش و ایثار
یا قبض که مهره در رباییم
گاهی مس و گاه زر خالص
گاه از پی هردو کیمیاییم
ترجیع دو، ذوق و میل ایچی
در دادن و در گرفتن از چی
گه شاد بخوردنست و تحصیل
گه شاد به خرج آن و تحلیل
چون نخل، گهی به کسب میوه
گاهی به نثار آن و تنزیل
گه حاتم وقت اندر ایثار
گه عباسی به طوف و زنبیل
ما یا آنیم و این دگر فرع
یا غیر تویم بی‌دو تبدیل
ور زانک مرکب از دو ضدیم
تذلیل نباشدی و تبجیل
هم اصلاحست عز و ذلش
مانندهٔ رفع و خفض قندیل
بس اصلاحی برای افساد
بس افسادی برای تنحیل
بس مرغ ضعیف پرشکسته
خرطوم هزار پیل خسته
مولوی : دفتر سوم
بخش ۶۲ - رنجور شدن اوستاد به وهم
گشت استا سست از وهم و ز بیم
بر جهید و می‌کشانید او گلیم
خشمگین با زن که مهر اوست سست
من بدین حالم نپرسید و نجست
خود مرا آگه نکرد از رنگ من
قصد دارد تا رهد از ننگ من
او به حسن و جلوهٔ خود مست گشت
بی‌خبر کز بام افتادم چو طشت
آمد و در را به تندی وا گشاد
کودکان اندر پی آن اوستاد
گفت زن خیر است چون زود آمدی؟
که مبادا ذات نیکت را بدی
گفت کوری؟ رنگ و حال من ببین
از غمم بیگانگان اندر حنین
تو درون خانه از بغض و نفاق
می‌نبینی حال من در احتراق؟
گفت زن ای خواجه عیبی نیستت
وهم و ظن لاش بی‌معنی‌ستت
گفتش ای غر تو هنوزی در لجاج؟
می‌نبینی این تغیر وارتجاج؟
گر تو کور و کر شدی ما را چه جرم؟
ما درین رنجیم و در اندوه و گرم
گفت ای خواجه بیارم آینه
تا بدانی که ندارم من گنه؟
گفت رو مه تو رهی مه آینه‌ت
دایما در بغض و کینی و عنت
جامهٔ خواب مرا زو گستران
تا بخسبم که سر من شد گران
زن توقف کرد مردش بانگ زد
کی عدو زوتر تو را این می‌سزد
مولوی : دفتر سوم
بخش ۲۲۷ - حکایت عاشقی دراز هجرانی بسیار امتحانی
یک جوانی بر زنی مجنون بده‌ست
می‌ندادش روزگار وصل دست
بس شکنجه کرد عشقش بر زمین
خود چرا دارد ز اول عشق کین؟
عشق از اول چرا خونی بود؟
تا گریزد آن که بیرونی بود
چون فرستادی رسولی پیش زن
آن رسول از رشک گشتی راه‌زن
ور به سوی زن نبشتی کاتبش
نامه را تصحیف خواندی نایبش
ور صبا را پیک کردی در وفا
از غباری تیره گشتی آن صبا
رقعه گر بر پر مرغی دوختی
پر مرغ از تف رقعه سوختی
راه‌های چاره را غیرت ببست
لشکر اندیشه را رایت شکست
بود اول مونس غم انتظار
آخرش بشکست کی؟ هم انتظار
گاه گفتی کین بلای بی‌دواست
گاه گفتی نه حیات جان ماست
گاه هستی زو بر آوردی سری
گاه او از نیستی خوردی بری
چون که بر وی سرد گشتی این نهاد
جوش کردی گرم چشمه‌ی اتحاد
چون که با بی‌برگی غربت بساخت
برگ بی‌برگی به سوی او بتاخت
خوشه‌های فکرتش بی‌کاه شد
شب‌روان را رهنما چون ماه شد
ای بسا طوطی گویای خمش
ای بسا شیرین‌روان رو ترش
رو به گورستان دمی خامش نشین
آن خموشان سخن‌گو را ببین
لیک اگر یک رنگ بینی خاکشان
نیست یکسان حالت چالاکشان
شحم و لحم زندگان یکسان بود
آن یکی غمگین دگر شادان بود
تو چه دانی تا ننوشی قالشان
زان که پنهان است بر تو حالشان
بشنوی از قال های و هوی را
کی ببینی حالت صدتوی را؟
نقش ما یکسان به ضدها متصف
خاک هم یکسان روانشان مختلف
هم چنین یکسان بود آوازها
آن یکی پر درد و آن پر نازها
بانگ اسبان بشنوی اندر مصاف
بانگ مرغان بشنوی اندر طواف
آن یکی از حقد و دیگر ز ارتباط
آن یکی از رنج و دیگر از نشاط
هر که دور از حالت ایشان بود
پیشش آن آوازها یکسان بود
آن درختی جنبد از زخم تبر
وان درخت دیگر از باد سحر
بس غلط گشتم ز دیگ مرده ریگ
زان که سرپوشیده می‌جوشید دیگ
جوش و نوش هرکست گوید بیا
جوش صدق و جوش تزویر و ریا
گر نداری بو ز جان روشناس
رو دماغی دست آور بوشناس
آن دماغی که بر آن گلشن تند
چشم یعقوبان هم او روشن کند
هین بگو احوال آن خسته‌جگر
کز بخاری دور ماندیم ای پسر
مولوی : دفتر ششم
بخش ۵۸ - بیان آنک بی‌کاران و افسانه‌جویان مثل آن ترک‌اند و عالم غرار غدار هم‌چو آن درزی و شهوات و زبان مضاحک گفتن این دنیاست و عمر هم‌چون آن اطلس پیش این درزی جهت قبای بقا و لباس تقوی ساختن
اطلس عمرت به مقراض شهور
برد پاره‌پاره خیاط غرور
تو تمنا می‌بری کاختر مدام
لاغ کردی سعد بودی بر دوام
سخت می‌تولی ز تربیعات او
وز دلال و کینه و آفات او
سخت می‌رنجی ز خاموشی او
وز نحوس و قبض و کین‌کوشی او
که چرا زهره‌ی طرب در رقص نیست؟
بر سعود و رقص سعد او مایست
اخترت گوید که گر افزون کنم
لاغ را پس کلیت مغبون کنم
تو مبین قلابی این اختران
عشق خود بر قلب‌زن بین ای مهان
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۴۰ - افسانه‌سرائی ده دختر
فرنگیس اولین مرکب روان کرد
که دولت در زمین گنجی نهان کرد
از آن دولت فریدونی خبر داشت
زمین را باز کرد آن گنج برداشت
سهیل سیمتن گفتا تذروی
به بازی بود در پائین سروی
فرود آمد یکی شاهین به شبگیر
تذرو نازنین را کرد نخجیر
عجب‌نوش شکر پاسخ چنین گفت
که عنبر بو گلی در باغ بشگفت
بهشتی مرغی آمد سوی گلزار
ربود آن عنبرین گل را به منقار
از آن به داستانی زد فلکناز
که ما را بود یک چشم از جهان باز
به ما چشمی دگر کرد آشنائی
دو به بیند ز چشمی روشنائی
همیلا گفت آبی بود روشن
روان گشته میان سبز گلشن
جوان شیری بر آمد تشنه از راه
بدان چشمه دهان‌تر کرد ناگاه
همایون گفت لعلی بود کانی
ز غارتگاه بیاعان نهانی
در آمد دولت شاهی به تاراج
نهاد آن لعل را بر گوشه تاج
سمن ترک سمن بر گفت یکروز
جدا گشت از صدف دری شب‌افروز
فلک در عقد شاهی بند کردش
به یاقوتی دگر پیوند کردش
پریزاد پریرخ گفت ماهی
به بازی بود در نخجیر گاهی
بر آمد آفتابی ز آسمان بیش
کشید آن ماه را در چنبر خویش
ختن خاتون چنین گفت از سر هوش
که تنها بود شمشادی قصب پوش
به دو پیوست ناگه سروی آزاد
که خوش باشد به یکجا سرو و شمشاد
زبان بگشاد گوهر ملک دلبند
که زهره نیز تنها بود یک چند
سعادت بر گشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست
چو آمد در سخن نوبت به شاپور
سخن را تازه کرد از عشق منشور
که شیرین انگبینی بود در جام
شهنشه روغن او شد سرانجام
به رنگ‌آمیزی صنعت من آنم
که در حلوای ایشان زعفرانم
پس آنگه کردشان در پهلوی یاد
که احسنت ای جهان پهلو دو همزاد
جهان را هر دو چون روشن درخشید
ز یکدیگر مبرید و ملخشید
سخن چون بر لب شیرین گذر کرد
هوا پر مشک و صحرا پر شکر کرد
ز شرم اندر زمین می‌دید و می‌گفت
که دل بی‌عشق بود و یار بی‌جفت
چو شاپور آمد اندر چاره کار
دلم را پاره کرد آن پاره کار
قضای عشق اگرچه سر نبشته است
مرا این سر نبشت او در نبشت است
چو سر رشته سوی این نقش زیباست
ز سرخی نقش رویم نقش دیباست
مراکز دست خسرو نقل و جام است
نه کیخسرو پنا خسرو غلام است
سرم از سایه او تاجور باد
ندیمش بخت و دولت راهبر باد
چو دور آمد به خسرو گفت باری
سیه شیری بد اندر مرغزاری
گوزنی بر ره شیر آشیان کرد
رسن در گردن شیر ژیان کرد
من آن شیرم که شیرینم به نخجیر
به گردن بر نهاد از زلف زنجیر
اگر شیرین نباشد دستگیرم
چو شمع از سوزش بادی بمیرم
و گر شیر ژیان آید به حربم
چو شیرین سوی من باشد به چربم
حریفان جنس و یاران اهل بودند
به هر حرفی که می‌شد دست سودند
دل محرم بود چون تخته خاک
بر او دستی زنی حالی شود پاک
دگر ره طبع شیرین گرم‌تر گشت
دلش در کار خسرو نرم‌تر گشت
قدح پر باده کرد و لعل پر نوش
به خسرو داد کاین را نوش کن نوش
بخور کین جام شیرین نوش بادت
به جز شیرین همه فرموش بادت
ملک چون گل شدی هر دم شکفته
از آن لعل نسفته لعل سفته
گهی گفت ای قدح شب رخت بندد
تو بگری تلخ تا شیرین بخندند
گهی گفت ای سحر منمای دندان
مخند آفاق را بر من مخندان
بدست آن بتان مجلس افروز
سپهر انگشتری می‌باخت تا روز
ببرد انگشتری چون صبح برخاست
که بر بانگ خروس انگشتری خواست
بتان چون یافتند از خرمی بهر
شدند از ساحت صحرا سوی شهر
جهان خوردند و یک جو غم نخوردند
ز شادی کاه برگی کم نکردند
چو آمد شیشه خورشید بر سنگ
جهان بر خلق شد چون شیشه تنگ
دگر ره شیشه می بر گرفتند
چو شیشه باده‌ها بر سر گرفتند
بر آن شیشه دلان از ترکتازی
فلک را پیشه گشته شیشه بازی
به می خوردن طرب را تازه کردند
به عشرت جان شب را تازه کردند
همان افسانه دوشینه گفتند
همان لعل پرندوشینه سفتند
دل خسرو ز عشق یار پرجوش
به یاد نوش لب می‌کرد می نوش
می رنگین زهی طاوس بی‌مار
لب شیرین زهی خرمای بیخار
نهاده بر یکی کف ساغرمل
گرفته بر دگر کف دسته گل
از آن می‌خورد و زان گل بوی برداشت
پی دل جستن دلجوی برداشت
شراب تلخ در جانش اثر کرد
به شیرینی سوی شیرین نظر کرد
به غمزه گفت با او نکته‌ای چند
که بود از بوسه لبها را زبانبند
هم از راه اشارت‌های فرخ
حدیث خویشتن را یافت پاسخ
سخنها در کرشمه می‌نهفتند
به نوک غمزه گفتند آنچه گفتند
همه شب پاسبانی پیشه کردند
بسی شب را درین اندیشه کردند
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته
که شیرین را چگونه مست یابد
بر آن تنگ شکر چون دست یابد
نمی‌افتاد فرصت در میانه
که تیر خسرو افتد بر نشانه
دل شادش به دیدار دل‌افروز
طرب می‌کرد و خوش می‌بود تا روز
چو بر شبدیز شب گلگون خورشید
ستام افکند چون گلبرگ بربید
مه و خورشید دل در صید بستند
به شبدیز و به گلگون برنشستند
شدند از مرز موقان سوی شهرود
بنا کردند شهری از می و رود
گهی بر گرد شط بستند زنجیر
ز مرغ و ماهی افکندند نخجیر
گهی بر فرضه نوشاب شهرود
جهان پر نوش کردند از می و رود
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردنددشت از آهو و گور
بدینسان روزها تدبیر کردند
گهی عشرت گهی نخجیر کردند
عروس شب چو نقش افکند بر دست
به شهرآرائی انجم کله بربست
عروس شاه نیز از حجله برخاست
به روی خویشتن مجلس بیاراست
عروسان دگر با او شده یار
همه مجلس عروس و شاه بیکار
شکر بسیار و بادام اندکی بود
کبوتر بی حد و شاهین یکی بود
همه بر یاد خسرو می‌گرفتند
پیاپی خوشدلی را بی گرفتند
شبی بی‌رود و رامشگر نبودند
زمانی بی می و ساغر نبودند
می و معشوق و گلزار و جوانی
ازین خوشتر نباشد زندگانی
تماشای گل و گلزار کردن
می لعل از کف دلدار خوردن
حمایل دستها در گردن یار
درخت نارون پیچیده بر نار
به دستی دامن جانان گرفتن
به دیگر دست نبض جان گرفتن
گهی جستن به غمزه چاره‌سازی
گهی کردن به بوسه نرد بازی
گه آوردن بهارتر در آغوش
گهی بستن بنفشه بر بناگوش
گهی در گوش دلبر راز گفتن
گهی غم‌های دل پرداز گفتن
جهان اینست و این خود در جهان نیست
و گر هست ای عجب جز یک زمان نیست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۵۵ - آگاهی یافتن خسرو از عشق فرهاد
یکی محرم ز نزدیکان درگاه
فرو گفت این حکایت جمله با شاه
که فرهاد از غم شیرین چنان شد
که در عالم حدیثش داستان شد
دماغش را چنان سودا گرفته است
کزان سودا ره صحرا گرفته است
ز سودای جمال آن دل‌افروز
برهنه پا و سر گردد شب و روز
دلم گوید به شیرین دردمند است
بدین آوازه آوازش بلند است
هراسی نز جوان دارد نه از پیر
نه از شمشیر می‌ترسد نه از تیر
دلش زان ماه بی پیوند بینم
به آوازیش ازو خرسند بینم
ز بس کارد به یاد آن سیم تن را
فرامش کرده خواهد خویشتن را
کند هر هفته بر قصرش سلامی
شود راضی چو بنیوشد پیامی
ملک چون کرد گوش این داستان را
هوس در دل فزود آن دلستان را
دو هم میدان بهم بهتر گرانید
دو بلبل بر گلی خوشتر سرانید
چو نقدی را دو کس باشد خریدار
بهای نقد بیش آید پدیدار
دل خسرو به نوعی شادمان شد
که با او بی‌دلی هم داستان شد
به دیگر نوع غیرت برد بریار
که صاحب غیرتش افزود در کار
در آن اندیشه عاجز گشت رایش
به حکم آنکه در گل بود پایش
چو بر تن چیره گردد دردمندی
فرود آید سهی سرو از بلندی
نشاید کرد خود را چاره کار
که بیمار است رای مرد بیمار
سخن در تندرستی تندرست است
که در سستی همه تدبیر سست است
طبیب ار چند گیرد نبض پیوست
به بیماری به دیگر کس دهد دست
نظامی گنجوی : خسرو و شیرین
بخش ۶۹ - پاسخ دادن شیرین خسرو را
جوابش داد سرو لاله رخسار
که دایم باد دولت بر جهاندار
فلک بند کمر شمشیر بادت
تن پیل و شکوه شیر بادت
سری کز طوق تو جوید جدائی
مباد از بند بیدادش رهائی
به چشم نیک بینادت نکو خواه
مبادا چشم بد را سوی تو راه
مزن طعنه که بر بالا زدی تخت
کنیزان ترا بالا بود رخت
علم گشتم به تو در مهربانی
علم بالای سر بهتر تو دانی
من آن گردم که از راه تو آید
اگر گرد تو بالا رفت شاید
تو هستی از سر صاحب کلاهی
نشسته بر سریر پادشاهی
من ار عشقت بر آورده فغانی
به بامی بر چو هندو پاسبانی
جهانداران که ترکان عام دارند
به خدمت هندوئی بر بام دارند
من آن ترک سیه چشمم بر این بام
که هندوی سپیدت شد مرا نام
و گر بالای مه باشد نشستم
شهنشه را کمینه زیر دستم
دگر گفتی که آنان کار جمندند
چنین بر روی مهمان در نبندند
نه مهمانی توئی باز شکاری
طمع داری به کبک کوهساری
و گر مهمانی اینک دادمت جای
من اینک چون کنیزان پیش بر پای
به صاحب ردی و صاحب قبولی
نشاید کرد مهمان را فضولی
حدیث آنکه در بستم روا بود
که سرمست آمدن پیشم خطا بود
چو من خلوت نشین باشم تو مخمور
ز تهمت رای مردم کی بود دور
ترا بایست پیری چند هشیار
گزین کردن فرستادن بدین کار
مرا بردن به مهد خسرو آیین
شبستان را به من کردن نو آیین
چو من شیرین سواری زینی ارزد
عروسی چون شکر کاوینی ارزد
تو می‌خواهی مگر کز راه دستان
به نقلانم خوری چون نقل مستان
به دست آری مرا چون غافلان مست
چو گل بوئی کنی اندازی از دست
مکن پرده دری در مهد شاهان
ترا آن بس که کردی در سپاهان
تو با شکر توانی کرد این شور
نه با شیرین که بر شکر کند زور
شکر ریز ترا شکر تمام است
که شیرین شهد شد وین شهد خام است
دو لختی بود در یک لخت بستند
ز طاووس دو پر یک پر شکستند
دو دلبر داشتن از یکدلی نیست
دو دل بودن طریق عاقلی نیست
سزاوار عطارد شد دو پیکر
تو خورشیدی تو را یک برج بهتر
رها کن نام شیرین از لب خویش
که شیرینی دهانت را کند ریش
تو از عشق من و من بی‌نیازی
به من بازی کنی در عشقبازی
مزن شمشیر بر شیرین مظلوم
ترا آن بس که بردی نیزه در روم
چو سلطان شو که با یک گوی سازد
نه چون هندو که باده گوی بازد
زده گوئی بده سوئیست ناورد
ز یک گوئی به یک گوئی رسد مرد
مرا از روی تو یک قبله در پیش
ترا قبله هزار از روی من بیش
اگر زیبا رخی رفت از کنارت
ازو زیباتر اینک ده هزارت
ترا مشگوی مشگین پر غزالان
میفکن سگ بر این آهوی نالان
ز دور اندازی مشکوی شاهم
که در زندان این دیر است چاهم
شوم در خانه غمناکی خویش
نگه دارم چو گوهر پاکی خویش
گل سر شوی ازین معنی که پاکست
بسر برمی‌کنندش گرچه خاکست
بیاساید همه شب مرغ و ماهی
ثنیاسایم من از جانم چه خواهی
منم چون مرغ در دامی گرفته
دری در بسته و بامی گرفته
چو طوطی ساخته با آهنین بند
به تنهائی چو عنقا گشته خرسند
تو در خرگاه و من در خانه تنگ
ترا روزی بهشت آمد مرا سنگ
چو من با زخم خو کردم درین خار
نه مرهم باد در عالم نه گلزار
دور روز عمر اگر داد است اگر دود
چنان کش بگذرانی بگذرد زود
بلی چون رفت باید زین گذرگاه
ز خارا به بریدن تا ز خرگاه
برین تن گو حمایل بر فلک بست
به سرهنگی حمایل چون کنی دست
به گوری چون بری شیر از کنارم
که شیرینم نه آخر شیر خوارم
نه آن طفلم که از شیرین زبانی
به خرمائی کلیجم را ستانی
درین خرمن که تو بر تو عتابست
به یک جو با منت سالی حسابست
چو زهره ارغنونی را که سازم
بیازارم نخست آنگه نوازم
چو آتش گرچه آخر نور پاکم
به اول نوبت آخر دودناکم
نخست آتش دهد چرخ آنگهی آب
به حال تشنگان در بین و دریاب
به فیاضی که بخشد با رطب خار
که بی‌خارم نیابد کس رطب‌وار
رطب بی‌استخوان آبی ندارد
چو مه بی‌شب و من شیرینم ای شاه
بسی هم صحبتت باشد درین پوست
ولیکن استخوان من مغزم ای دوست
تو در عشق من از مالی و جاهی
چه دیدی جز خداوندی و شاهی
کدامین ساعت از من یاد کردی
کدامین روزم از خود شاد کردی
کدامین جامه بر یادم دریدی
کدامین خواری از بهرم کشیدی
کدامین پیک را دادی پیامی
کدامین شب فرستادی سلامی
تو ساغر می‌زدی با دوستان شاد
قلم شاپور می‌زد تیشه فرهاد