عبارات مورد جستجو در ۱۱۲۴ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۴۹۷
خلاف سرو را روزی خرامان سوی بستان آی
دهان چون غنچه بگشای و چو گلبن در گلستان آی
دمادم حوریان از خلد رضوان می‌فرستندت
که ای حوری انسانی دمی در باغ رضوان آی
گرت اندیشه می‌باشد ز بدگویان بی معنی
چو معنی معجری بربند و چون اندیشه پنهان آی
دلم گرد لب لعلت سکندروار می‌گردد
نگویی کآخر ای مسکین فراز آب حیوان آی
چو عقرب دشمنان داری و من با تو چو میزانم
برای مصلحت ماها ز عقرب سوی میزان آی
جهانی عشقبازانند در عهد سر زلفت
رها کن راه بدعهدی و اندر عهد ایشان آی
خوش آمد نیست سعدی را در این زندان جسمانی
اگر تو یک دلی با او چو او در عالم جان آی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۸
مشتاق توام با همه جوری و جفایی
محبوب منی با همه جرمی و خطایی
من خود به چه ارزم که تمنای تو ورزم
در حضرت سلطان که برد نام گدایی
صاحب نظران لاف محبت نپسندند
وان گه سپر انداختن از تیر بلایی
باید که سری در نظرش هیچ نیرزد
آن کس که نهد در طلب وصل تو پایی
بیداد تو عدلست و جفای تو کرامت
دشنام تو خوشتر که ز بیگانه دعایی
جز عهد و وفای تو که محلول نگردد
هر عهد که بستم هوسی بود و هوایی
گر دست دهد دولت آنم که سر خویش
در پای سمند تو کنم نعل بهایی
شاید که به خون بر سر خاکم بنویسند
این بود که با دوست به سر برد وفایی
خون در دل آزرده نهان چند بماند
شک نیست که سر برکند این درد به جایی
شرط کرم آنست که با درد بمیری
سعدی و نخواهی ز در خلق دوایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۰۹
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی
عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
باید اول به تو گفتن که چنین خوب چرایی
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
ما کجاییم در این بحر تفکر تو کجایی
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان
که دل اهل نظر برد که سریست خدایی
پرده بردار که بیگانه خود این روی نبیند
تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان
این توانم که بیایم به محلت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت
همه سهلست تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا
در همه شهر دلی نیست که دیگر بربایی
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم
چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن
تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد
که بدانست که دربند تو خوشتر که رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده
نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۰
نه من تنها گرفتارم به دام زلف زیبایی
که هر کس با دلارامی سری دارند و سودایی
قرین یار زیبا را چه پروای چمن باشد
هزاران سرو بستانی فدای سروبالایی
مرا نسبت به شیدایی کند ماه پری پیکر
تو دل با خویشتن داری چه دانی حال شیدایی
همی‌دانم که فریادم به گوشش می‌رسد لیکن
ملولی را چه غم دارد ز حال ناشکیبایی
عجب دارند یارانم که دستش را همی‌بوسم
ندیدستند مسکینان سری افتاده در پایی
اگر فرهاد را حاصل نشد پیوند با شیرین
نه آخر جان شیرینش برآمد در تمنایی
خرد با عشق می‌کوشد که وی را در کمند آرد
ولیکن بر نمی‌آید ضعیفی با توانایی
مرا وقتی ز نزدیکان ملامت سخت می‌آمد
نترسم دیگر از باران که افتادم به دریایی
تو خواهی خشم بر ما گیر و خواهی چشم بر ما کن
که ما را با کسی دیگر نمانده‌ست از تو پروایی
نپندارم که سعدی را بیازاری و بگذاری
که بعد از سایه لطفت ندارد در جهان جایی
من آن خاک وفادارم که از من بوی مهر آید
و گر بادم برد چون شعر هر جزوی به اقصایی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۱۹
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی
چه خیال‌ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی
به چه دیر ماندی ای صبح که جان من برآمد
بزه کردی و نکردند مؤذنان ثوابی
نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند
همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی
نفحات صبح دانی ز چه روی دوست دارم
که به روی دوست ماند که برافکند نقابی
سرم از خدای خواهد که به پایش اندر افتد
که در آب مرده بهتر که در آرزوی آبی
دل من نه مرد آنست که با غمش برآید
مگسی کجا تواند که بیفکند عقابی
نه چنان گناهکارم که به دشمنم سپاری
تو به دست خویش فرمای اگرم کنی عذابی
دل همچو سنگت ای دوست به آب چشم سعدی
عجب است اگر نگردد که بگردد آسیابی
برو ای گدای مسکین و دری دگر طلب کن
که هزار بار گفتی و نیامدت جوابی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۲۵
اگر مانند رخسارت گلی در بوستانستی
زمین را از کمالیت شرف بر آسمانستی
چو سرو بوستانستی وجود مجلس آرایت
اگر در بوستان سروی سخنگوی و روانستی
نگارین روی و شیرین خوی و عنبربوی و سیمین تن
چه خوش بودی در آغوشم اگر یارای آنستی
تو گویی در همه عمرم میسر گردد این دولت
که کام از عمر برگیرم و گر خود یک زمانستی
جز این عیبت نمی‌دانم که بدعهدی و سنگین دل
دلارامی بدین خوبی دریغ ار مهربانستی
شکر در کام من تلخ است بی دیدار شیرینش
و گر حلوا بدان ماند که زهرش در میانستی
دمی در صحبت یاری ملک خوی پری پیکر
گر امید بقا باشد بهشت جاودانستی
نه تا جان در جسد باشد وفاداری کنم با او
که تا تن در لحد باشد و گر خود استخوانستی
چنین گویند سعدی را که دردی هست پنهانی
خبر در مغرب و مشرق نبودی گر نهانستی
هر آن دل را که پنهانی قرینی هست روحانی
به خلوتخانه‌ای ماند که در در بوستانستی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۴
دیدی که وفا به جا نیاوردی
رفتی و خلاف دوستی کردی
بیچارگیم به چیز نگرفتی
درماندگیم به هیچ نشمردی
من با همه جوری از تو خشنودم
تو بی گنهی ز من بیازردی
خود کردن و جرم دوستان دیدن
رسمیست که در جهان تو آوردی
نازت ببرم که نازک اندامی
بارت بکشم که نازپروردی
ما را که جراحت است خون آید
درد تو چنم که فارغ از دردی
گفتم که نریزم آب رخ زین بیش
بر خاک درت که خون من خوردی
وین عشق تو در من آفریدستند
هرگز نرود ز زعفران زردی
ای ذره تو در مقابل خورشید
بیچاره چه می‌کنی بدین خردی
در حلقه کارزار جان دادن
بهتر که گریختن به نامردی
سعدی سپر از جفا نیندازد
گل با گیه است و صاف با دردی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۷
چه باز در دلت آمد که مهر برکندی
چه شد که یار قدیم از نظر بیفکندی
ز حد گذشت جدایی میان ما ای دوست
هنوز وقت نیامد که بازپیوندی
بود که پیش تو میرم اگر مجال بود
و گر نه بر سر کویت به آرزومندی
دری به روی من ای یار مهربان بگشای
که هیچ کس نگشاید اگر تو در بندی
مرا و گر همه آفاق خوبرویانند
به هیچ روی نمی‌باشد از تو خرسندی
هزار بار بگفتم که چشم نگشایم
به روی خوب ولیکن تو چشم می‌بندی
مگر در آینه بینی و گر نه در آفاق
به هیچ خلق نپندارمت که مانندی
حدیث سعدی اگر کائنات بپسندند
به هیچ کار نیاید گرش تو نپسندی
مرا چه بندگی از دست و پای برخیزد
مگر امید به بخشایش خداوندی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۳۹
نگارا وقت آن آمد که دل با مهر پیوندی
که ما را بیش از این طاقت نمانده‌ست آرزومندی
غریب از خوی مطبوعت که روی از بندگان پوشی
بدیع از طبع موزونت که در بر دوستان بندی
تو خرسند و شکیبایی چنینت در خیال آید
که ما را همچنین باشد شکیبایی و خرسندی
نگفتی بی‌وفا یارا که از ما نگسلی هرگز
مگر در دل چنین بودت که خود با ما نپیوندی
زهی آسایش و رحمت نظر را کش تو منظوری
زهی بخشایش و دولت پدر را کش تو فرزندی
شکار آن گه توان کشتن که محکم در کمند آید
چو بیخ مهر بنشاندم درخت وصل برکندی
نمودی چند بار از خود که حافظ عهد و پیمانم
کنونت بازدانستم که ناقض عهد و سوگندی
مرا زین پیش در خلوت فراغت بود و جمعیت
تو در جمع آمدی ناگاه و مجموعان پراکندی
گرت جان در قدم ریزم هنوزت عذر می‌خواهم
که از من خدمتی ناید چنان لایق که بپسندی
ترش بنشین و تیزی کن که ما را تلخ ننماید
چه می‌گویی چنین شیرین که شوری در من افکندی
شکایت گفتن سعدی مگر باد است نزدیکت
که او چون رعد می‌نالد تو همچون برق می‌خندی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۴۹
دانمت آستین چرا پیش جمال می‌بری
رسم بود کز آدمی روی نهان کند پری
معتقدان و دوستان از چپ و راست منتظر
کبر رها نمی‌کند کز پس و پیش بنگری
آمدمت که بنگرم باز نظر به خود کنم
سیر نمی‌شود نظر بس که لطیف منظری
غایت کام و دولت است آن که به خدمتت رسید
بنده میان بندگان بسته میان به چاکری
روی به خاک می‌نهم گر تو هلاک می‌کنی
دست به بند می‌دهم گر تو اسیر می‌بری
هر چه کنی تو برحقی حاکم و دست مطلقی
پیش که داوری برند از تو که خصم و داوری
بنده اگر به سر رود در طلبت کجا رسد
گر نرسد عنایتی در حق بنده آن سری
گفتم اگر نبینمت مهر فرامشم شود
می‌روی و مقابلی غایب و در تصوری
جان بدهند و در زمان زنده شوند عاشقان
گر بکشی و بعد از آن بر سر کشته بگذری
سعدی اگر هلاک شد عمر تو باد و دوستان
ملک یمین خویش را گر بکشی چه غم خوری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۵۷
هرگز این صورت کند صورتگری
یا چنین شاهد بود در کشوری
سرورفتاری صنوبرقامتی
ماه رخساری ملایک منظری
می‌رود وز خویشتن بینی که هست
در نمی‌آید به چشمش دیگری
صد هزارش دست خاطر در رکاب
پادشاهی می‌رود با لشکری
عارضش باغی دهانش غنچه‌ای
بل بهشتی در میانش کوثری
ماهرویا مهربانی پیشه کن
خوبرویی را بباید زیوری
بی تو در هر گوشه پایی در گل است
وز تو در هر خانه دستی بر سری
چون همایم سایه‌ای بر سر فکن
تا در اقبالت شوم نیک اختری
در خداوندی چه نقصان آیدش
گر خداوندی بپرسد چاکری
مصلحت بودی شکایت گفتنم
گر به غیر از خصم بودی داوری
سعدیا داروی تلخ از دست دوست
به که شیرینی ز دست دیگری
خاکی از مردم بماند در جهان
وز وجود عاشقان خاکستری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۵
من از تو روی نپیچم گرم بیازاری
که خوش بود ز عزیزان تحمل خواری
به هر سلاح که خون مرا بخواهی ریخت
حلال کردمت الا به تیغ بیزاری
تو در دل من از آن خوشتری و شیرین‌تر
که من ترش بنشینم ز تلخ گفتاری
اگر دعات ارادت بود و گر دشنام
بگوی از آن لب شیرین که شهد می‌باری
اگر به صید روی وحشی از تو نگریزد
که در کمند تو راحت بود گرفتاری
به انتظار عیادت که دوست می‌آید
خوش است بر دل رنجور عشق بیماری
گرم تو زهر دهی چون عسل بیاشامم
به شرط آن که به دست رقیب نسپاری
تو می‌روی و مرا چشم و دل به جانب توست
ولی چه سود که جانب نگه نمی‌داری
گرت چو من غم عشقی زمانه پیش آرد
دگر غم همه عالم به هیچ نشماری
درازنای شب از چشم دردمندان پرس
که هر چه پیش تو سهل است سهل پنداری
حکایت من و مجنون به یکدگر ماند
نیافتیم و بمردیم در طلبکاری
بنال سعدی اگر چاره وصالت نیست
که نیست چاره بیچارگان به جز زاری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۶
نه تو گفتی که به جای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفاداری و دلبندی و یاری
زخم شمشیر اجل به که سر نیش فراقت
کشتن اولیتر از آن که‌م به جراحت بگذاری
تن آسوده چه داند که دل خسته چه باشد
من گرفتار کمندم تو چه دانی که سواری
کس چنین روی ندارد تو مگر حور بهشتی
وز کس این بوی نیاید مگر آهوی تتاری
عرقت بر ورق روی نگارین به چه ماند
همچو بر خرمن گل قطره باران بهاری
طوطیان دیدم و خوش‌تر ز حدیثت نشنیدم
شکر است آن نه دهان و لب و دندان که تو داری
ای خردمند که گفتی نکنم چشم به خوبان
به چه کار آیدت آن دل که به جانان نسپاری
آرزو می‌کندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی به شب آری
هم اگر عمر بود دامن کامی به کف آید
که گل از خار همی‌آید و صبح از شب تاری
سعدی آن طبع ندارد که ز خوی تو برنجد
خوش بود هر چه تو گویی و شکر هر چه تو باری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۶۸
کس از این نمک ندارد که تو ای غلام داری
دل ریش عاشقان را نمکی تمام داری
نه من اوفتاده تنها به کمند آرزویت
همه کس سر تو دارد تو سر کدام داری
ملکا مها نگارا صنما بتا بهارا
متحیرم ندانم که تو خود چه نام داری
نظری به لشکری کن که هزار خون بریزی
به خلاف تیغ هندی که تو در نیام داری
صفت رخام دارد تن نرم نازنینت
دل سخت نیز با او نه کم از رخام داری
همه دیده‌ها به سویت نگران حسن رویت
منت آن کمینه مرغم که اسیر دام داری
چه مخالفت بدیدی که مخالطت بریدی
مگر آن که ما گداییم و تو احتشام داری
به جز این گنه ندانم که محب و مهربانم
به چه جرم دیگر از من سر انتقام داری
گله از تو حاش لله نکنند و خود نباشد
مگر از وفای عهدی که نه بر دوام داری
نظر از تو برنگیرم همه عمر تا بمیرم
که تو در دلم نشستی و سر مقام داری
سخن لطیف سعدی نه سخن که قند مصری
خجل است از این حلاوت که تو در کلام داری
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۳
ما سپر انداختیم گر تو کمان می‌کشی
گو دل ما خوش مباش گر تو بدین دلخوشی
گر بکشی بنده‌ایم ور بنوازی رواست
ما به تو مستأنسیم تو به چه مستوحشی
گفتی اگر درد عشق پای نداری گریز
چون بتوانم گریخت تا تو کمندم کشی
دیده فرودوختیم تا نه به دوزخ برد
باز نگه می‌کنم سخت بهشتی وشی
غایت خوبی که هست قبضه و شمشیر و دست
خلق حسد می‌برند چون تو مرا می‌کشی
موجب فریاد ما خصم نداند که چیست
چاره مجروح عشق نیست به جز خامشی
چند توان ای سلیم آب بر آتش زدن
کآب دیانت برد رنگ رخ آتشی
آدمی هوشمند عیش ندارد ز فکر
ساقی مجلس بیار آن قدح بی هشی
مست می عشق را عیب مکن سعدیا
مست بیفتی تو نیز گر هم از این می چشی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۸۶
به پایان آمد این دفتر حکایت همچنان باقی
به صد دفتر نشاید گفت حسب الحال مشتاقی
کتاب بالغ منی حبیبا معرضا عنی
ان افعل ما تری انی علی عهدی و میثاقی
نگویم نسبتی دارم به نزدیکان درگاهت
که خود را بر تو می‌بندم به سالوسی و زراقی
اخلایی و احبابی ذروا من حبه مابی
مریض العشق لا یبری و لا یشکو الی الراقی
نشان عاشق آن باشد که شب با روز پیوندد
تو را گر خواب می‌گیرد نه صاحب درد عشاقی
قم املا و اسقنی کأسا و دع ما فیه مسموما
اما انت الذی تسقی فعین السم تریاقی
قدح چون دور ما باشد به هشیاران مجلس ده
مرا بگذار تا حیران بماند چشم در ساقی
سعی فی هتکی الشانی و لما یدر ماشانی
انا المجنون لا اعبا باحراق و اغراق
مگر شمس فلک باشد بدین فرخنده دیداری
مگر نفس ملک باشد بدین پاکیزه اخلاقی
لقیت الاسد فی الغابات لا تقوی علی صیدی
و هذا الظبی فی شیراز یسبینی باحداق
نه حسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
بمیرد تشنه مستسقی و دریا همچنان باقی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۲
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج می‌فرستی و گر تیغ می‌زنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خونخوار و لعل لب
مجروح می‌کنی و نمک می‌پراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بی‌گنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیده‌ایم و تو پاکیزه دامنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
خواهی که دل به کس ندهی دیده‌ها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی
با مدعی بگوی که ما خود شکسته‌ایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۶
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
یک نفس از درون من خیمه به در نمی‌زنی
مهرگیاه عهد من تازه‌تر است هر زمان
ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول می‌کنی
چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی
عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
از همه کس رمیده‌ام با تو درآرمیده‌ام
جمع نمی‌شود دگر هر چه تو می‌پراکنی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او
در تو اثر نمی‌کند تو نه دلی که آهنی
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چاره پای بستگان نیست به جز فروتنی
سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده
سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۰
فرخ صباح آن که تو بر وی نظر کنی
فیروز روز آن که تو بر وی گذر کنی
آزاد بنده‌ای که بود در رکاب تو
خرم ولایتی که تو آنجا سفر کنی
دیگر نبات را نخرد مشتری به هیچ
یک بار اگر تبسم همچون شکر کنی
ای آفتاب روشن و ای سایه همای
ما را نگاهی از تو تمام است اگر کنی
من با تو دوستی و وفا کم نمی‌کنم
چندان که دشمنی و جفا بیشتر کنی
مقدور من سریست که در پایت افکنم
گر زآن که التفات بدین مختصر کنی
عمریست تا به یاد تو شب روز می‌کنم
تو خفته‌ای که گوش به آه سحر کنی
دانی که رویم از همه عالم به روی توست
زنهار اگر تو روی به رویی دگر کنی
گفتی که دیر و زود به حالت نظر کنم
آری کنی چو بر سر خاکم گذر کنی
شرط است سعدیا که به میدان عشق دوست
خود را به پیش تیر ملامت سپر کنی
وز عقل بهترت سپری باید ای حکیم
تا از خدنگ غمزه خوبان حذر کنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۲۵
شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی
غنیمت است چنین شب که دوستان بینی
به شرط آن که منت بنده وار در خدمت
بایستم تو خداوندوار بنشینی
میان ما و شما عهد در ازل رفته‌ست
هزار سال برآید همان نخستینی
چو صبرم از تو میسر نمی‌شود چه کنم
به خشم رفتم و باز آمدم به مسکینی
به حکم آن که مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی
به رنگ و بوی بهار ای فقیر قانع باش
چو باغبان نگذارد که سیب و گل چینی
تفاوتی نکند گر ترش کنی ابرو
هزار تلخ بگویی هنوز شیرینی
لگام بر سر شیران کند صلابت عشق
چنان کشد که شتر را مهار دربینی
ز نیکبختی سعدیست پای بند غمت
زهی کبوتر مقبل که صید شاهینی
مرا شکیب نمی‌باشد ای مسلمانان
ز روی خوب لکم دینکم ولی دینی