عبارات مورد جستجو در ۳۶۰ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۸
مرا سرگشته میدارد خیال زهد بی حاصل
بیا ساقی و مگذارم درین اندیشه باطل
مرا ناصح به عقل و دین فریبد هر زمان باز آ
کسی کو عشق می ورزد به دینها کی شود مایل
ملامت گوی بی حاصل که درد ما نمیداند
گهم دیوانه می خواند به نادانی گهی عاقل
هنوز آثار بود ما نبود از آب و گل پیدا
که در روی پریرویان فرو شد پای ما در گل
صبا از شمع مجلس پرس حال سوز پروانه
که از احوال جانبازان بود نظارگی غافل
بسی خونها که از چشمت میان چشم و دل رفتی
اگر خیل خیال تو نبودی در میان حائل
یک امشب برفشان دامن کمال از مهر مهرویان
چرا چندین نیاساید کی از سودای بی حاصل
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
از ما فلک دون چه به یغما بستاند؟
این سفله چه داده ست که از ما بستاند؟
کوثر جگر تشنه فرستد به سوالش
خاری که نم از آبله ی پا بستاند
گر نیست تبسم، سر دشنام سلامت
دل کام خود از لعل شکرخا بستاند
سودای کریمان همه سود است که نیسان
گوهر عوض قطره ز دریا بستاند
از گرسنه چشمان به حذر باش که ساغر
هر قطره که خم داد، ز مینا بستاند
این است حزین ، از کرم ساقی امیدم
ما را به یکی جرعه می، از ما بستاند
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۱
آماده است تا مژهٔ ما به هم خورد
سیلی کزو خرابهٔ دنیا به هم خورد
از دل تلاطم و ز تو دامن فشاندنی
از یک نسیم لنگر دریا به هم خورد
شد قیمتم شکسته ز انصاف طالبان
لب در همین دعاست که سودا به هم خورد
پاشد چنین اگر فلک، احباب را ز هم
نَبوَد عجب که عقد ثریّا به هم خورد
ای دل به عهد سست حیات اعتماد نیست
امروز گیرد الفت و فردا به هم خورد
از پهلوی سخن گسلد ربط همدمان
پیوسته الفتِ لبِ گویا به هم خورد
یک دست شیشه داری و دستی دل حزین
ساقی چنان مکن که دو مینا به هم خورد
حزین لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۲
چو چشم آینه حیرانم از جمال کسی
پری به شیشهٔ دل دارم از خیال کسی
درین چمن به گل و لاله نازها دارم
که خون من چو حنا، گشته پایمال کسی
نمی شود نکند جلوه، حسن بی پروا
چه شد که آینه آب است از انفعال کسی
جهانیان پی رسوایی همند تمام
خدا کند که نپرسد کسی ز حال کسی
به ساغر دل آتش مزاج می ریزد
شراب شعلهٔ حل کرده، رنگ آل کسی
فلک ز حلقه به گوشان امر ما گردد
به یک کرشمهٔ ابروی چون هلال کسی
چه جلوه است که چون سایه کاینات حزین
فتاده در قدم نازنین نهال کسی؟
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
گر طالع پست، نارساییها کرد
ور اشهب عمر، بادپاییها کرد
رسم عجبی نبود و آیین نوی
گر قحبهٔ دهر، بی وفایی ها کرد
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۸
زین پیش فلک چنین دل آزار نبود
هر مفعولی، فاعل مختار نبود
امروز به پشم و پنبه کار افتاده ست
مردی اول به ریش و دستار نبود
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۷۸
باز از چمن غیب برآورد صبا دم
ساقی منشین خیز و بده جام دمادم
در جام صفاهاست که بی جام جهان تاب
کی صبح برآرد ز سر صدق و صفا دم
من مَ ی خورم و جرعه بدین دخمه فشانم
کاندر خم این خمکده بگرفت مرادم
از اهل جهان یافت نشد اهل وفایی
کز رنگ وفا بوی ندارد گل آدم
دم می دهدت عمر دم از عمر مزن هیچ
در کوی فنا چند توان زد ز بقا دم
سرّی ست ز جان، چرخ ز بس جان که ربوده ست
کز رنگ رخ کاه زند کاه رُبا دم
بر خاک جلال ار گذری ای که یقینی
تقصیر مکن فاتحه ای بر گِل ما دم
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
نشستن با تو و بر خود نبالیدن ستم باشد
تو را دیدن دگر در پوست گنجیدن ستم باشد
توان تا سوخت چون پروانه پیش شمع رخسارت
چو بلبل از هجوم درد نالیدن ستم باشد
چو خوانا گشت خط عارضت متراش از تیغش
که خط از روی این مصحف تراشیدن ستم باشد
کنار خود ز آب دیده خرم می‌توان کردن
به کشت خویشتن باران نباریدن ستم باشد
تو آموزی طریق مصلحت‌بینان و می‌دانی
ز حرف دشمنان از دوست رنجیدن ستم باشد
توان تا سوختن چون شمع در بزم نکورویان
چراغ خلوت فانوس گردیدن ستم باشد
ز افعال جهان قصاب دائم چشم حیرت را
ز خود پوشیدن و عیب کسان دیدن ستم باشد
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۱
مرا که هست ز هر باب کردگار حفیظ
به هر دری که نهم روی هست یار حفیظ
شدیم تفرقه از باد غم در این وادی
مگر تو ام شوی ای آتشین عذار حفیظ
به هم رسان گل داغی وز آتش ایمن باش
چرا که نخل چمن را است برگ و بار حفیظ
به دوست دشمنی دهر، اعتبار مکن
نگشته است به کس دهر کج‌مدار حفیظ
به پاس جلوه معشوق عشوه در کار است
کسی به گل نتواند شدن چون خار حفیظ
به زیر سایه کم‌فرصتان پناه مبر
نگرددت دم شمشیر آبدار حفیظ
به گریه کوش که آتش نسوزدت قصاب
مگر همان شودت چشم اشگبار حفیظ
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۲۷
مریدی از مریدان شیخ از عراق بخدمت شیخ می‌آمد. شیخ را جامهای نیکو می‌آورد و همه راه با خویشتن در پندار می‌بود کی شیخ را عظیم خوش خواهد آمد ازین تحفها. چون بیک فرسنگی میهنه رسید شیخ گفت ستور زین کنید. چون اسب زین کردند شیخ برنشست و جمع در خدمتش به صحرا رسیدند، درویش را پنداری کی بود زیادت شد و بدین تصور حب دنیا در دل او زیادت شد و پیش شیخ آمد و در پای شیخ افتاد. شیخ گفت آن جامها که جهت ما آوردۀ بیار. درویش در حال جامها به خدمت آورد. شیخ بفرمود تا آن همه جامها را پاره پاره کردند و بر هر خار بنی پارۀ ازآن بیاویختند درویش چون بدید منفعل شد و عظیم شکسته شد. شیخ بدین حرکت بدو نمود کی دنیا را به نزد ما چه قیمت است و آن پنداشت تو به سبب این جامها همه دنیاپرستی بوده است. و این طایفه می‌باید کی نه بدنیا فرود آیند و نه بعقبی بازنگرند. دنیا بر دل آن درویش سرد گشت و چون بمیهنه رسید پرورش یافت و از عزیزان این طایفه شد.
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
گل درین گلشن کجا دارد سر پروای ما
خار هم از سرکشی کی می رود در پای ما
گر بمستی آرزوی ابر و باران می کنم
سنگ می بارد زابر پنبه بر مینای ما
در شکست ما فراقت هیچ تقصیری نکرد
پرشکن مانند مکتوبست سرتاپای ما
دیده بینائی بهای خاک راهت چون دهد
آب دریا دیده کم قیمت بود کالای ما
سرفرازی همچو نقش ما نمی دانیم چیست
خاکساری می توان فهمید از سیمای ما
سرکش و مغرور از رستای غیرت می رسم
برنخیزد خار دامن گیر از صحرای ما
دامن از دریا چو برچینیم، کی خواهد رسید
آب این دریا به پست پای استغنای ما
پستی ما در سر کوی تو خوش اوجی گرفت
نقش پا را عار میاید که گیرد جای ما
چند ازین خواری تو خود خجلت نمی فهمی، کلیم
در زمین خواهد فرو شد سایه از بالای ما
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳
در مزرع بختم اثر نشو و نما نیست
از گریه من آب اگر هست هوا نیست
چون کج نرود آنکه زمیخانه در آمد
این کج روشی ها گنه آن مژه ها نیست
چون شمع بهر جا که نشاندند نشستیم
با هیچکسم گفت و شنو بر سر جا نیست
هر چند که مژگان تو برگشت ز عاشق
آن هست که روی سخنش جانب ما نیست
صد ره اگرم بخت ببازار فرستد
چون خون هدر بر سر من نام بها نیست
آمیزش ابنای جهان عین نفاقست
هر جا قدم صلح رسیدست صفا نیست
شادی و غم عشق بهر کس نپسندیم
خار و گل او لایق هر بی سروپا نیست
بی قطع تعلق عبث است اینهمه طاعت
سر تا نبریدست ازو سجده روا نیست
می کوش کلیم ار ندهد فیض سخن روی
اینجاست که ابرام خنک عیب گدا نیست
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲
چشم عارف جز چراغ کلفت از دنیا ندید
عزم بالا کرد چون از گرد پیش پا ندید
بر محک زد نقد شهری و بیابانی خرد
عاقل خوش مشرب و مجنون و بدسودا ندید
نیست در وضع جهان ابنای دنیا را ملال
هیچ صورت را کسی دلگیر از دنیا ندید
عافیت را اهل دل در دیده بستن دیده اند
بهره زین گلشن بغیر از چشم نابینا ندید
از بزرگان بیشتر دو نان تمتع می برند
قرب ساحل جز خس و خاشاک از دریا ندید
نخل این بستان ز بار خویشتن یابد شکست
هیچکس از زاده خود خیر در دنیا ندید
بال برگرد سرش گشتن ندارد فاخته
هیچکس سروی درین بستان باین بالا ندید
عیش ننگ ما کلیم از تنگدستیهای ماست
دست خالی را کسی در گردن مینا ندید
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷
شکر گویم هر چه غم با جان مسکین می کند
در مذاقم مرگ را دور از تو شیرین می کند
خاک کوی خاکساران افسر هر کس که شد
دارد ار بستر ز دیبا خشت بالین می کند
گر حدیث بیوفائیهای خوبان بشنود
بیستون پهلو تهی از نقش شیرین می کند
گل درین گلشن زبس آسیب دارد در کمین
بال بلبل را خیال دست گلچین می کند
طفل اشکم از تلون خانه های دیده را
گاه می سازد سفید و گاه رنگین می کند
صوفیان از سینه روشن بعجب افتاده اند
آری آری مرد را آئینه خودبین می کند
با عصای عقل هر کس می رود در راه عشق
طی دشت آتشین از پای چوبین می کند
شیخ شهر از باده خاک سبحه را گل ساخته
فرصتش بادا علاج رخنه دین می کند
ناله را از لب بدل هرگز نمی آرد کلیم
شعله را از ابلهی تعلیم تمکین می کند
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - تاریخ فوت آصف خان
خوش آن روشندل صاحب بصیرت
که بیند پشت و رو کار جهان را
چو دنیا را بکام خویش بیند
بقدر سود اندیشد زیان را
فلک برگشتنی دارد، چه حاصل
بسوی خود کشیدن این کمان را
دکان ما و من خواهند برچید
ز تابوتست تخته این دکان را
روان آبی بود در گلشن تن
کزان رونق بود این گلستان را
بهنگامی کز آن میراب تقدیر
ز بالا بندد این آب روان را
مآل حال آصفخان بداند
کند روشن فضای آسمان را
عنان اختیارش رفت از دست
که بگرفتی گریبان جهان را
زکار افتاد آن دستی که لایق
نمی دید آستین کهکشان را
ز دل تاریخ فوتش خواستم، خواند
بمن این بیت چون آب روان را
(نه آصفجاه و نه آن جاه ماند
بقا بادا سلیمان زمان را)
امیرشاهی سبزواری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
کدام دل که ز عشقت اسیر محنت نیست؟
کدام سینه که از داغ تو جراحت نیست؟
طبیب چاره دل گو مساز و رنج مبر
که ناتوان مرا آرزوی صحت نیست
به قول ما می روشن نمی کشد زاهد
درون تیره دلان قابل نصیحت نیست
اگر لطایف غیبت هواست، ای صوفی
بنوش باده، که حاجب به رقص و حالت نیست
چو من به کوشش واعظ کسی نخواهم شد
بگو تردد ضایع مکن که منت نیست
بمجلسی که سخن زان لب و دهان گذرد
حدیث غنچه مگویم، که هیچ نسبت نیست
خیال روی تو تا نقش بسته ام در دل
دگر هوای بتانم بهیچ صورت نیست
دلا مدار ز ابنای دهر چشم وفا
که در جبلت این همرهان مروت نیست
به ناله دردسر خلق میدهد شاهی
ز کوی خویش برانش، که اهل صحبت نیست
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ١۴۵ - ایضاً
ای سپهر بیوفا با ما جفا تا کی کنی
با گروه پر جفا آخر وفا تا کی کنی
چشم ما را از غبار آستان سفلگان
تا چه مدت سرمه سازی توتیا تا کی کنی
گر شدی بیگانه با من دست از کارم بدار
هر زمانه با غمی نو آشنا تا کی کنی
عمرم اندر رنج دل آخر شد و درمانش هست
میکشم دردی بامید دوا تا کی کنی
چو نمییابم صفا از صفه نه طاق تو
با من صوفی سریرت ماجرا تا کی کنی
دون نوازی میکنی این سعی نا مشکور چیست
آدمیزادی زهر مردم گیا تا کی کنی
هر لئیمی را بروی هر کریمی بر کشی
اطلس و خارا بگو از بوریا تا کی کنی
عالمانرا بیگناه از جاهلان آزرده ئی
ابن ملجم را عدوی مرتضی تا کی کنی
بر سر بازار جمعی بی بصارت چون شبه
گوهر فضل و هنر را بی بها تا کی کنی
شد ز بی سیمی چو زر رخسار ارباب هنر
چند ازین اکسیر سازی کیمیا تا کی کنی
هر کجا فرزانه ئی را از برای دانه ئی
در جهان سرگشته همچون آسیا تا کی کنی
ای مقامر طبع کژ رو بر بساط روزگار
با حریف راست باز آخر دغا تا کی کنی
گلشن کام و مراد هر کجا نا بخردی
از گل و بلبل پر از برگ و نوا تا کی کنی
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٧٠
ایدل هوشیار اگر چه سپهر
با تو در شیوه مواسا نیست
مخور انده که با همه تنها
هستش اینحال با تو تنها نیست
کیست باری سپهر هرزه روی
کایستادن دمیش یارا نیست
بی ثباتیست بیسر و پائی
در جهان با کسش مدارا نیست
سر فرو ناوری بوعده او
می نبینی که پای بر جا نیست
گر تو خواهی که بر خوری از عمر
خلق را خود جز این تمنا نیست
نقد امروز را مده از دست
دی برفت و امید فردا نیست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۵٠٧
مرا سپهر چو نراد مهره دزد آمد
که دانه دل ازادگان بود خصلش
هر آن خدنگ بلا کز کمان چرخ جهد
درون سینه فرزانگان بود نصلش
گرش عنایت و گر بیعنایتی رواست
که این بنا چه فتادست بی ثبات اصلش
جهان و هر چه درو هست فارغیم ازان
که داغ هجر نیرزد تنعم وصلش
نبود حبل مودت میان ما و جهان
و کر که بود بهمت همی کنم فصلش
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ۶٩٨
ندانم از چه بکینم میان ببست سپهر
چو هست بر همه آفاق مهر او روشن
کدام مهر که از تیغ کین او نرهی
و گر ز پوست بپوشی چو ماهیان جوشن
گلی بگلشن نیلوفری چو من نشکفت
بکام اهل دلی در جهان در این گلشن