عبارات مورد جستجو در ۲۰۰ گوهر پیدا شد:
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۷۱
اگر به جانب غربت کشد دلم شاید
که بوی خیر از این همدمان نمی آید
در جواب او
اگر به جانب بغرا کشد دلم شاید
که بوی قلیه زاکرا و نان نمی آید
بود که کله پز از حال من شود آگاه
در آن زمان که سر دیگ خویش بگشاید
اگر چه گوشت بود در جهان نوای نعیم
جمال نان تنک سفره را بیاراید
گرسنه خلق و به سفره، طعام لاموجود
بلای جان بود ای دل خدای ننماید
در آن زمان که کند مطبخی طعام نثار
بود که صوفی مسکین به خاطرش آید
ترکی شیرازی : فصل دوم - مدیحه‌سرایی‌ها
شمارهٔ ۲۸ - طرب انگیز
خوشا شیراز و خلق باوفایش
خداوندا! نگه دار از بلایش
عبیرآمیز می باشد نسیمش
طرب انگیز می باشد هوایش
خوش آن ساعت که معمار سبک دست
به حکمت ریخته طرح بنایش
شتربانا! شتر آهسته می ران
که جانم سوخت ز آهنگ درایش
خوشا شاه چراغ و بقعهٔ او
که شاهانند بر در چون گدایش
زهی از بقعهٔ سید محمد
که جان عالمی بادا فدایش
زهی سید علاءالدین حسینی
که باشد بقعه چون عرش علایش
ز قبرستان دارالعلم شیراز
که می خوانند خاک اولیایش
بود یک قطعه ای از باغ جنت
قبور اولیا و انبیایش
زهی روح و صفای قبر سعدی
تعالی اله ز باغ دل گشایش
تعالی اله ز باغ حافظیه
که جان ها تازه گردد از صفایش
ز باغ تخت قاجاریه او
ز با با کوهی راحت فزایش
زهی از آب رکناباد شیراز
که هم چشمی است با آب بقایش
نه خود محتاج توصیف است و تعریف
مساجدهایش و، بازارهایش
زبان در کام الکن هست و قاصر
ز وصف مردمان باحیایش
غریبی گر شود وارد به ایشان
به چشم خود نهند از مهر، جایش
تبلور یافته، از روح حاتم
یم جود و سخای اسخیایش
فقیرانه تمامی اهل حالند
همه اهل کمالند اغنیایش
خداوندا! به قرب و جاه احمد
به اهل خامس آل عبایش
به حق آن حسینی کاهل شیراز
بپا سازند سال و مه عزایش
که شیراز و همه شیرازیان را
نگه دار از قضا و از بلایش
غم شیراز «ترکی» راست در دل
خداوندا! از این غم کن رهایش
به سر دارر هوای ملک شیراز
جز این نبود به عالم مدعایش
به زندان خانهٔ هند است در بند
فلک بنهاده بند غم به پایش
به تنگ آمد دلش از کشور هند
تفو بر مردم دیر آشنایش
خداوندا! به حق دردمندان
دل پر درد او را کن دوایش
به شیرازش به لطف خویش باز آر
ز لطف خود اجابت کن دعایش
به شهر هند بی خویش و تبار است
رسان او را به خویش و اقربایش
سیه رویی ست بنما رو سپیدش
خطاکاری ست بگذر از خطایش
به جز راه درت راهی ندارد
به هر راهی تو هستی رهنمایش
ز ارض هند او را دهد نجاتی
مجاور کن به ارض کربلایش
بیا «ترکی» به حق شاه مردان
که مردم کم ندانند از خدایش
خدایش گر نمی دانند اما
ندانند از خدا یک دم جدایش
که با مردم طریق مردمی گیر
عطا گر کرد کس می کن عطایش
وگر با تو کسی روزی بدی کرد
تو بد بگذار و نیکی کن به جایش
کسی را می‌توان مردم شمردن
که مردم بد نگویند از قفایش
ترکی شیرازی : فصل سوم - سوگواری‌ها
شمارهٔ ۹۹ - درد اشتیاق
بابا کجایی از چه نیایی به دیدنم
کز درد اشتیاق تو کاهیده شد تنم
از کربلا به شام، بیا و نظاره کن
کنج خرابه، منزلم و خاک مسکنم
بذر محبت تو به دل کاشتم دریغ
بین خوشه خوشه سوخت زهجر تو خرمنم
یکتا در ثمین تو بودم ولی کنون
بنگر ز اشک، عقد گهرها به دامنم
من بلبل ریاض تو بودم به صد زبان
خاموش کرد گردش گردون، چو سوسنم
آخر نه من عزیز تو بودم پدر ببین
خوار و اسیر در کف یک شهر دشمنم
زین پیش طوق گردن من بود دست تو
اکنون ز ریسمان، شده مجروح گردنم
از ضرب نیزه پهلوو پشتم شده کبود
نیلی زسیلی است رخ پرتو افکنم
دشمن امان نداد که از آفتاب گرم
از گیسوان خود به تنت سایه افکنم
«ترکی» اگر به این غم و حسرت، روم به خاک
هر سال بردمد گل حسرت، ز مدفنم
ترکی شیرازی : فصل پنجم - قطعه‌ها و تک‌بیتی‌ها
شمارهٔ ۸۴ - درد غربت
بی کس و بیچاره ام در خاک غربت کرد چرخ
آه آه از درد غربتف داد داد از بی کسی
بی کسی و غربتم سهل است اما چون کنم
با جفاهای طلبکار و، ز جور مفلسی
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۶
تا شدم حلقه بگوش در سلطان غریب
پاسبان حرمش گشتم و دربان غریب
من چسان روی بشکرانه نعمت ننهم
که غریبم من و مهمان شده بر خوان غریب
کی روا دار شود شاه خراسان جهان
گر چکد خون دل از دیده بدامان غریب
من همانروز بدادم دل و دانش برضا
که نهادم سر تسلیم بفرمان غریب
تا ثناگوی گل باغ غریبان شده ام
گشته ام بلبل دستان بگلستان غریب
تا سرت گوی بمیدان غریبان نشود
کی شود باخبر از قامت چوگان غریب
دیده بگشا و ببین نور علی را تو عیان
که شود روشن از آن چشم و دل و جان غریب
نورعلیشاه : بخش اول
شمارهٔ ۴۷
تا بکی دم زنی ای شیخ باکراه غریب
مگرت نیست خبر از دل آگاه غریب
دو جهان را بدمی سوزد و بر باد دهد
چون کشد شعله ز دل آه سحرگاه غریب
هادی راه غریبان بخدا هست خدا
تو چه دانی بکجا میرسد آن راه غریب
مهر خاور که برآرد بسحر سر ز افق
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
جود خورشید جهان را نبود هیچ وجود
چون شود جلوه گر از برج کرم ماه غریب
ای صبا روز کرم جانب یعقوب و بگو
یوسف مصر برآمد ز ته چاه غریب
حلقه بندگی از روز ازل نور علی
کرده در گوش عزیزان بدر شاه غریب
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۳۸
شَ اْللّهْ دل بَسُوجی تُو به هیمه‌یِ نار
مِرِهْ غریبی کیچهْ دینْگُویی بٰازارْ
هر جایی دِلْ دارنی، گِلْ نکنّهْ بازار
هر رُوزِهْ تِرِهْ خِشْ اِنِهْ با یکی یٰارْ
می‌بختْ‌رِهْ سییُو کِرْدِ هنْدوُیِ سییُوکٰار
اَبْری سییُورِهْ مُونِنْدْ، بِهْ گُوشِهِ‌یِ لٰارْ
وٰاسْتِرِ دِزِلْفْ، دِلْ شییِهْ جٰانِبِ یٰارْ
دیرْهٰا کِرْدِهْ بَلْکِهْ گُومْ بِّوی شُوی تٰارْ
امیر پازواری : چهاربیتی‌ها
شمارهٔ ۱۱۱
این شهرْ من غریبْمِه، تو غریبه سَوجنْ
شه د چشِ سوگَنْ که مرهْ نَسوجنْ
مردمْ دوستْ نواجنْ، دشمنو نره سوجن
ته دشمن نواجنّی و دوستْ‌ره سُوجنْ
ته واسِّرْ مجنْ دلْ درد وُ سینه روُجنْ
ته ورْ برْممْ، تَنْ کاهنْ، میونْ سُوجنْ
مرهْ ربابْ سونْ به هر آهنگ نواجن
دست زنّی مره، کنّی خشهْ واسِّرْ خنْ
احمد شاملو : ابراهیم در آتش
غریبانه
دیری‌ست تا سوزِ غریبِ مهاجم
پا سست کرده است،
و اکنون
یالِ بلند یابویی تنها
که در خلنگزارِ تیره
به فریادِ مرغی تنها
گوش می‌جُنباند
جز از نسیمِ مهربانِ ولایت
آشفته نمی‌شود.

من این را می‌دانم، برادران!
من این را می‌بینم
هر چند
میانِ من و خلنگزارانِ خاموش
اکنون
بناهای آسمان‌سای است و
درّه‌های غریو
که گیاه و پرنده
در آن
رویش و پروازِ حسرت است.



بر آسمان
اما
سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
من این‌جا پا سفت کرده‌ام که همین را بگویم
اگر چند
دور از آن جای که می‌باید باشم
زندانیِ سرکشِ جانِ خویشم و
بی من
آفتاب
بر شالیزارانِ دره‌ی زیراب
غریب و دلشکسته می‌گذرد.



بر آسمان سرودی بلند می‌گذرد
با دنباله‌ی طنین‌اش، برادران!
من این‌جا مانده‌ام از اصلِ خود به دور
که همین را بگویم؛
و بدین رسالت
دیری‌ست
تا مرگ را
فریفته‌ام.

بر آسمان
سرودی بلند می‌گذرد.

۳۱ شهریورِ ۱۳۵۱

احمد شاملو : دشنه در دیس
ترانه آبی
برای ع. پاشایی

قیلوله‌ی ناگزیر
در تاق‌تاقیِ‌ حوضخانه،
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

لالای نجواوارِ فوّاره‌یی خُرد
که بر وقفه‌ی خواب‌آلوده‌ی اطلسی‌ها
می‌گذشت
تا سال‌ها بعد
آبی را
مفهومی
ناگاه
از وطن دهد.

امیرزاده‌یی تنها
با تکرارِ چشم‌های بادامِ تلخش
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی.

روز
بر نوکِ پنجه می‌گذشت
از نیزه‌های سوزانِ نقره
به کج‌ترین سایه،
تا سال‌ها بعد
تکرّرِ آبی را
عاشقانه
مفهومی از وطن دهد
تاق‌تاقی‌های قیلوله
و نجوای خواب‌آلوده‌ی فوّاره‌یی مردّد
بر سکوتِ اطلسی‌های تشنه
و تکرارِ ناباورِ هزاران بادامِ تلخ
در هزار آینه‌ی شش‌گوشِ کاشی
سال‌ها بعد
سال‌ها بعد
به نیمروزی گرم
ناگاه
خاطره‌ی دوردستِ حوضخانه.

آه امیرزاده‌ی کاشی‌ها
با اشک‌های آبی‌ات!

آذرِ ۱۳۵۵

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
غم
اینجا نه
که آنجاست
دل
امّا
در سرمای این سیاه‌خانه می‌تپد.

در این غُربتِ ناشاد
یأسی‌ست اشتیاق
که در فراسوهای طاقت می‌گذرد.

بادامِ بی‌مغزی می‌شکنیم
یادِ دیاران را
و تلخای دوزخ
در هر رگِمان می‌گذرد.

دیِ ۱۳۵۷
لندن

احمد شاملو : ترانه‌های کوچک غربت
هجرانی
سینِ هفتم
سیبِ سُرخی‌ست،
حسرتا
که مرا
نصیب
ازاین سُفره‌ی سُنّت
سروری نیست.

شرابی مردافکن در جامِ هواست،
شگفتا
که مرا
بدین مستی
شوری نیست.

سبوی سبزه‌پوش
در قابِ پنجره ــ
آه
چنان دورم
که گویی جز نقشِ بی‌جانی نیست.
و کلامی مهربان
در نخستین دیدارِ بامدادی ــ
فغان
که در پسِ پاسخ و لبخند
دلِ خندانی نیست.

بهاری دیگر آمده است
آری
اما برای آن زمستان‌ها که گذشت
نامی نیست
نامی نیست.

اسفندِ ۱۳۵۷
لندن

سهراب سپهری : آوار آفتاب
همراه
تنها در بی چراغی شب ها می رفتم.
دست هایم از یاد مشعل ها تهی شده بود.
همه ستاره هایم به تاریکی رفته بود.
مشت من ساقه خشک تپش ها را می فشرد.
لحظه ام از طنین ریزش پیوند ها پر بود.
تنها می رفتم ، می شنوی ؟ تنها.
من از شادابی باغ زمرد کودکی براه افتاده بودم.
آیینه ها انتظار تصویرم را می کشیدند،
درها عبور غمناک مرا می جستند.
و من می رفتم ، می رفتم تا در پایان خودم فرو افتم.
ناگهان ، تو از بیراهه لحظه ها ، میان دو تاریکی ، به من پیوستی.
صدای نفس هایم با طرح دوزخی اندامت در آمیخت:
همه تپش هایم از آن تو باد، چهره به شب پیوسته ! همه
تپش هایم.
من از برگریز سرد ستاره ها گذشته ام
تا در خط های عصیانی پیکرت شعله گمشده را بربایم.
دستم را به سراسر شب کشیدم ،
زمزمه نیایش در بیداری انگشتانم تراوید.
خوشه فضا را فشردم،
قطره های ستاره در تاریکی درونم درخشید.
و سرانجام
در آهنگ مه آلود نیایش ترا گم کردم.
میان ما سرگردانی بیابان هاست.
بی چراغی شب ها ، بستر خاکی غربت ها ، فراموشی آتش هاست.
میان ما هزار و یک شب جست و جوهاست.
سهراب سپهری : حجم سبز
غربت
ماه بالای سر آبادی است ،
اهل آبادی در خواب.
روی این مهتابی ، خشت غربت را می بویم.
باغ همسایه چراغش روشن،
من چراغم خاموش ،
ماه تابیده به بشقاب خیار ، به لب کوزه آب.
غوک ها می خوانند.
مرغ حق هم گاهی.
کوه نزدیک من است : پشت افراها ، سنجدها.
و بیابان پیداست.
سنگ ها پیدا نیست، گلچه ها پیدا نیست.
سایه هایی از دور ، مثل تنهایی آب ، مثل آواز خدا پیداست.
نیمه شب با ید باشد.
دب آکبر آن است : دو وجب بالاتر از بام.
آسمان آبی نیست ، روز آبی بود.
یاد من باشد فردا ، بروم باغ حسن گوجه و قیسی بخرم.
یاد من باشد فردا لب سلخ ، طرحی از بزها بردارم،
طرحی از جاروها ، سایه هاشان در آب.
یاد من باشد ، هر چه پروانه که می افتد در آب ، زود از آب در آرم.
یاد من باشد کاری نکنم ، که به قانون زمین بر بخورد .
یاد من باشد فردا لب جوی ، حوله ام را هم با چوبه بشویم.
یاد من باشد تنها هستم.
ماه بالای سر تنهایی است.
سهراب سپهری : ما هیچ، ما نگاه
تا انتها حضور
امشب
در یک خواب عجیب
رو به سمت کلمات
باز خواهد شد.
باد چیزی خواهد گفت.
سیب خواهد افتاد،
روی اوصاف زمین خواهد غلتید،
تا حضور وطن غایب شب خواهد رفت.
سقف یک وهم فرو خواهد ریخت.
چشم
هوش محزون نباتی را خواهد دید.
پیچکی دور تماشای خدا خواهد پیچید.
راز ، سر خواهد رفت.
ریشه زهد زمان خواهد پوسید.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آینه خواهد فهمید.
امشب
ساقه معنی را
وزش دوست تکان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.
ته شب ، یک حشره
قسمت خرم تنهایی را
تجربه خواهد کرد.
داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.

عبدالقهّار عاصی : اشعار نو
خداحافظ گلِ سوری
کبوترهای سبز جنگلی در دوردست از من
سرود سبز می‌خواهند
من آهنگ سفر دارم
من و غربت
من و دوری
خداحافظ گلِ سوری!
سرِ سر درّه‌های بهمن وسیلاب دارد دل
بساطِ تنگ این خاموشی
این‌باغِ خیالی
سازِ رویای مرا بی‌رنگ می‌سازد
بیابان در نظر دارم
دریغا درد!
مجبوری!
خداحافظ گلِ سوری!
هیولای گلیمِ بددعایی‌های ما بر دوش
چراغِ آخرِ این‌کوچه را
در چشم‌های اضطراب‌آلودهٔ من سنگ می‌سازد
هوایی تازه‌تر دارم
از این‌شوراب، از این‌شوری!
خداحافظ گلِ سوری!
نشستن
استخوانِ مادری را آتش افکندن
به این‌معنی که گندمزارِ خود را
بسترِ بوس و کنارِ هرزه‌برگان ساختن
از هر که آید
از سرافرازان نمی‌آید
فلاخن در کمر دارم
برای نه،
به سَرزوری
خداحافظ گلِ سوری!
ز هولِ خاربستِ رخنه و دیوار نه،
از بی‌بهاری‌های پایان‌ناپذیرِ سنگلاخ
آتش به دامانم
بغل واکردنی رهتوشهٔ خود را
جگر زیرِ جگر دارم
ز جنسِ داغ
ناسوری
خداحافظ گلِ سوری!
جنونِ ناتمامی در رگانم رَخش می‌رانَد
سپاهی سخت عاصی در من آشوب آرزو دارد
نمی‌گنجد در این ویرانه نعلی از سوارانم
تماشا کن، چه بی‌بالانه می‌رانم
قیامت بال و پر دارم
به گاهِ وصل
منظوری
خداحافظ گلِ سوری!
نشد
بسیار فالِ بازگشتِ عشق را از سَعد و نَحسِ ماه بگرفتم
مبادا انتظارش در دل‌آساهای من باشد
مبادا اشترانِ بادیه‌ش را
زخمه‌های من
بدین سو راه بنماید
کسی شاید در آن‌جا
عشق را با غسلِ تعمید از تغزُّل‌های من اقبال آراید
من و یک بار دیدارِ بلند‌آوازگانِ ارتفاعاتِ کبود و سرد
تماشایی اگر هم می‌نیفتد
دست و دامانی هنر دارم
نه چَوکاتی ، نه دستوری
خداحافظ گلِ سوری!
عبدالقهّار عاصی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲
ای درّهٔ تنگ، روزگارت چون است؟
دریاچهٔ مست و آبشارت چون است؟
دور از تو، در این‌دیار پوسیدم من
بی من تو بگو کنج و کنارت چون است
فریدون مشیری : بهار را باورکن
سوغات یاد
این سپیدار کهنسالی که هیچ از
قیل و قال ما نمی آسود
این حیاط مدرسه
این کبوترهای معصومی که ما روزی به آن ها دانه می دادیم
این همان کوچه
همان بن بست
این همان خانه همان درگاه
این همان ایوان همان در... آه!

از بیابان های خشک و تشنه از هر سوی صد فرسنگ
در غروبی ارغوانی رنگ
با نشانی های گنگ و دور
آمدم تا هفت سال از سر گذشتم را
بشنوم شاید
از اشارت های یک در
از نگاه ساکت یک پنجره یک شیشه یک دیوار
در حرم در کوچه در بازار
آمدم خود را مگر پیدا کنم

کیف زرد کوچکی بر پشت
نیزه ای از آن قلم های نیی در مشت
گوش ها از سوز سرما سرخ
رهگذر بر سنگفرش راه ناهموار
آمدم شاید ناگهان در پیچ یک کوچه
چشم در چشمان مادر واکنم
های های اشتیاق سالها را
سردهیم
وانچه در جان و جگر یک عمر پنهان کرده ایم
سر در آغوش هم آریم و به یکدیگر دهیم
هیچ
در میان ازدحام زائران
پای تا سر گوش
شاید از او ناله ای در گیر و دار این همه فریاد
مانند باشد در فضا
هرچند نامفهوم
در رواق سرد و ساکت
می دویدم در نگاه صد هزار
آیینه کوچک
شاید از سیمای او در بازتاب جاودان این همه تصویر
مانده باشدی سایه ای
هر چند نامعلوم
هیچ
هیچ غیر از بغض تاریک ضریح
هیچ غیر از شمع ها و قصه بر پر زدن در اشک
هیچ غیر از بهت محراب آه
هیچ غیر از انتظار کفش کن
باز می گشتم
زخم کاری خورده ای تا
جاودان دلتنگ
ز بیابان های خشک و تشنه صد فرسنگ صد فرسنگ
پیش چشمم گردبادی خاک صحرا را
چون دل من از زمین می کند و می پیچاند و تا اوج فضا می برد
خود نمی دانم
موجی از نفرین این بیچاره آدم بود
و در چشمان کور آسمان می ریخت
یا که باد رهگذر سوقات انسان را به درگاه
خدا می برد
خاک خواهی شد
از رخ آیینه ها هم پاک خواهی شد
چون غباری گیج گم سرگشته در افلاک خواهی شد 
فریدون مشیری : آواز آن پرنده غمگین
کو... کو...؟
شبی خواهد رسید از راه،
که می‌تابد به حیرت ماه،
می‌لرزد به غربت برگ،
می پوید پریشان، باد.

فضا در ابری از اندوه
درختان سر به روی شانه‌های هم
ــ غبارآلود و غمگین ــ
راز واری را به گوش یکدگر
آهسته می گویند.

دری را بی‌امان در کوچه‌های دور می کوبند.
چراغ خانه‌ای خاموش،
درها بسته،
هیچ آهنگ پایی نیست.
کنار پنجره، نوری، نوایی نیست ...

هراسان سر به ایوان می‌کشاند بید
به جز امواج تاریکی چه خواهد دید؟

مگر امشب، کسی با آسمان، با برگ، با مهتاب
دیداری نخواهد داشت؟

به این مرغی که کوکومی زند تنها،
مگر امشب کسی پاسخ نخواهد داد؟
مگر امشب دلی در ماتم مردم نخواهد سوخت
مگر آن طبع شورانگیز، خورشیدی نخواهد زاد؟
کسی اینگونه خاموشی ندارد یاد...

شگفت انگیز نجوایی است!
در و دیوار
به دنبال کسی انگار
می گردند و می‌پرسند:
از همسایه، از کوچه.
درخت از ماه،
ماه از برگ،
برگ از باد!
ملا هادی سبزواری : غزلیات
غزل شماره ۲۱
دور از شاه خراسان در بلا
همچو ایوبم بکرمان مبتلا
آدم آسا از فریب آسمان
صرت من فردوس طوس را حلا
گرچه دارالفقر کرمان جنتی است
لیک در جنات سفلست و علا
ای صبا بگرفته دامانت مگر
خاک دامنگیر سخت این دلا
ای صبا از خطهٔ کرمان گذر
بر خراسان چون خورآسان از ولا
پس بآن شیرین شهر آشوب گوی
خاک راهت دیدهٔ ما را جلا
پیش تو شیرینی کرمانیان
زیره در کرمان و پیش کان طلا
ای خور ثانی عجب عاشق کشی
سوختم از دوریت سنگین دلا
از خراسان بوی خون آید همی
الصلا ای خیل جانباز الصلا
چند الست ربکم لارا جواب
دارم از شکر لبت چشم بلا
کلب خود را یا بباید داد بار
یا نباید کلب خود خواند اولا
واگرفتی سایهٔ خود از سرم
فکر اسرارت نداری مجملا